طنز غنی احمدزی
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
کارتون از لالی
چند شبی بود که غنی احمدزی خواب های پریشان میدید. خوابهایی که شرمش میآمد دربارۀ آن با کسی حرف بزند. شبها که میشد، تبدیل میشد به یک فیلسوف: فیلسوف؟؟؟ آخ! فیلسوف!!!
خواب میدید که در بین جمعی از شاگردانش قرار دارد و به آنها درسهای حکیمانه خطاب میکند. درستتر بگوییم، درست از یک هفته پیش همه آغاز گردید. او خواب دیده بود که به شاگردانش خطاب نموده این یاوهها را از خودش بیرون میداد:
آهای مردم! میدانید؟ وظیفۀ یک رییس جمهور در قدم اول چیست؟ و بعد با غرور غیر قابل پیشبینی ادامه داد: حفاظت جان تک تک مردمش، بدون در نظرداشت وضعیت اجتماعی، اقتصادی، فکری، قومی، سمتی، عقیدتی و غیره. بعد به شاگردان نادانش نگاه میکرد و خندهاش میگرفت. میدید که چقدر آنها از اساسات یک تفکر مدرن و فراقومی، فراسمتی و غیره به دور قرار نگه داشته شده اند.
در رویاهایش احساسات درونی یکی یکی از مردمش را درک میکرد؛ بدون در نظر داشت وضعیت اجتماعی، اقتصادی، فکری، قومی، سمتی عقیدتی و غیرۀ شان. در وضعیتی عجیبی قرار میگرفت. مثل این که جامعه شناسی تحصیل کرده باشد و با دیدگاههای همه متفکرین شرقی و به خصوص غربی آشنا باشد. این دانش وی را غنا میبخشید. از همه چیز مبرا میساخت. هر چیزی که در گذشته کرده بود را به دیدۀ یک روشنفکر مترقی میدید. میدید که اطرافش را همه خسدزدان موذی پر نموده است. به حال آن غنی سابق میخندید و به غنی جدید افتخار میکرد. فقط روزها بود که دوباره به روال گذشته فکر میکرد و به حال غنی شبانه میخندید.
این یک تضاد بسیار شرمآور بود برایش. آیا کدام غنی یک غنی خوب بود؟ گاهگاه این سوال مغزش را میخورد. غنی شب یا غنی روز؟ او توانایی تشخیص آن را نداشت. و این بیش از همه به او فشار میآورد. وقتی روز میشد و به زیردستانش در ارگ و خارج از آن نگاه میکرد؛ خودش را بیشتر پر قدرت میدید. شبانگاهان، وقتی که متفکر میشد، خودش را بیشتر ضعیفتر میدید. ضعیف نه از لحاظ قدرت، بلکه از لحاظ موقعیت تنهایش. اما دانش چیزی دیگری بود. به وی قدرت شناخت و ادراک میداد. بیشتر انسانپرور میشد تا ماجراجو! این احساس او را مست میساخت. خودش را نیز انسان فکر میکرد.
از دیدگاه غنی متفکر، غنی روزانه بسیار در خود تنیده به نظر میآمد. بسیار متکبر، مغرور، خود محور. کسی که تمام منافعش را در گرو منافع قومی، سمتی، عقیدتی و فکریاش میدانست. اما غنی شبانه در گرو این و آن نبود. به ریش همه میخندید. ریشههای خشونت و ناامنی را میشناخت. میدانست که در راس یک حاکمیت مافیایی قرار گرفته است: مافیای قدرت، مافیای سیاست، مافیای آدمکشی، مافیای خونخوار تجاری، مافیای مواد مخدر، مافیای مذهبی، مافیای دریوزگی، مافیای قضایی و غیره. اگر چی هیچ کدام از این ساختارها به مافیای و اقعی نمیماند، اما در نحوۀ حرکت و تفکرش هیچ فرقی از مافیای و اقعی نداشتند. در راس همهی این ساختارهای مافیایی، دستانی مرموزی را میدید که ریشه در تار و پود سیاستهای اقتصادی و استراتیژیک منطقوی و فرامنطقوی داشت. مبارزه علیه شان کار یک فرد نبود. و این نقصی بود که غنی در غنی شبانگاهان میدید. غنی روزانه یک مترسکی بیش نبود. می دانست که کشورش هرگز روی صلح و صفا را نخواهد دید. چون خودش هرگز به فکر این نبود که این همه نواقص را برطرف بسازد. در درون حاکمیت طالبانی، که نصف حاکمیتش را در دست خویش داشت، یک نیروی کشنده را میدید که از سوی کوچیها دامن زده میشد: خشونت به بدترین اشکال آن.
غنی روشنفکر میدانست که نیروی خشونتی که در نیروهای کوچی کشورش نهفته است، هیچ حد و مرز نمیشناسد. غنی روزانه را در چنگال این خشونت بیچاره میدید. هر چی در مورد پیشرفت کشورش فکر میکرد، موقعیت بد اقتصادی و اجتماعی کوچیهای همخونش دست و پای وی را میبست. او نیروی کوچی را خوب میشناخت. این خیزش کوچی ها بود که بدترین کشتارها در تاریخ کشورش را ممکن ساخته بود. هزاره ها نیز زمانی کوچی بودند. نه تنها هزارهها که بخش اعظمی از ترکتباران آسیای میانه زمانی کوچی بودند و تا مسکنگزین نشده بودند، بدترین حادثات را در تاریخ منطقه رقم زده بودند.
کوچیها مردمی بدی هستند. جهان وطن هستند. وابستگی به سرزمین، استقلال، آزادی، پیشرفت، دانش، آزادی جنسی، فکری، ذهنی و غیره را ندارند. به سادگی به نمادهای متمدن یک جامعۀ مدنی خیانت میورزند. با تمدن بیگانه اند. تا انسانها مسکنگزین میشوند، به سرزمین شان غیرت میورزند و آن را مجانی به این و آن نمیفروشند. مسکن گزین شدن تمدن را بار میآورد. کوچیگری و مسکنگزینی دو روی مخالف یک سکه هستند که یکی دیگر شان را منتفی مینماید.
کوچیها امنیت نمیشناسند؛ با آسایش بیگانه هستند؛ در خشونت آرامش مییابند. تاریخ افغانستان پر است از صحنههای خشونتآمیزی که تاریخ بدیل آن را کم دیده است. آنها از شهر و ده نفرت دارند و فقط در صحرا آرام میگیرند. هرجا مواشی شان خوراکه بیابد، همانجا موطن هستند. هرگاهی که آنان به کمبود چراگاه مواجه میشوند، به نیرویی مخربی تبدیل میشوند و فراتر از سرحدات شان را تحت حمله قرار میدهند. در خواستهای شان خواهان واگذاری زمینهای همسایه هست.
غنی در مقابل این تغییر و تحول خودش را تنها و بیچاره میدید. تا کوچیها جایی شوند، زمان میخواهد و توان! مگر این که از موضع قدرت با آنها روبرو شد. قدرت نظامی به کار برد و در مقابل همه اشکال کوچیگری مبارزه کرد. این توان فکری را فقط شبانگاهان داشت. روزها حتی به فکرش خطور نمیکرد. او خودش را یک کوچی فکر میکرد که اسکان کوچی را فقط در سرزمین هزارهها و تاجیکها و ازبکها یگانه آرزویش قرار داده بود.
غنی متفکر میدانست که کشورش یک کشور ورشکسته است. هیچ نیروی طبقاتی در آن جان نداشت. فقط و فقط کوچیگری بود که بیداد میکرد. غنی متفکر شرمش میآمد که خودش را آلۀ دست کوچیها میدید. بلند بردن خواستهای این قشر اجتماعی را تا سرحد استراتیژیک قرار دادن آن برای کشورش ویران کننده میدانست. این استراتیژی کشورش را روز به روز در انزوا قرار میداد. کشورش تا آن حد سقوط کرده بود که هیچ ارگان بینالمللی حاضر نبود در امور حقوق بشری، بخصوص حقوق زنان و اطفال سرمایگذاری کنند.
غنی متفکر کشورش را مانند یک سیاهچاله میدید که هیچ چیزی مثبتی از خودش بیرون نمیداد. انزوای سیاسی کشورش سابقه نداشت. آن چه بخصوص به اطفال و زنان کشورش میگذشت، در تاریخ مانند نداشت. هر روز صدها زن و طفل به بدترین شکلی مورد شکنجههای اقتصادی، اجتماعی، روانی، روحی و غیره قرار میگرفت و هیچ کسی زبانش را نمیگشود. مثلی این که در این کشور دیگر هیچ انسانی وجود نداشته باشد که کار برایش ارزشی داشته باشد.
اما غنی کوچی را مست این دیوانگیها میدید. گاه برین خرده میگرفت و گاه بر آن نقص. اما هرگز حاضر نبود برای مردمش کاری اجرا کند. غنی کوچی مقام یک رییس جمهور مشروع را دیگر نداشت. رییس جمهور برای حقوق مردمش کار میکند. برای آزادی مردمش کوشش میکند. مبنای تمام پیشرفتهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، فکری و غیره را امنیت تشکیل میدهد. رییس جمهوری که به امنیت ارزش قایل نشود، به هیچ چیزی دیگری وابستگی نمیتواند داشته باشد.
یک کشور مدرن و دمکراتیک، هیچ ارزش بزرگتری از ارزش انسانی مردمش نمیشناسد. دروغ در یک جمهوریت به معنی مرگ همه ارزشها است. مردمسالاری یا همانا دمکراسی، مبتنی است بر حقوق شهروندها. این شهروندها هستند که سیاسیون را برای سیاست متمایل میسازند. قرارداد اجتماعی که توسط جامعهشناسان غربی پایگذاری شده بود، حد و مرز قدرت دولت را در مقابل مردم از یک سو و حقوق مردم را در مقابل دولت، از سوی دیگر، تعیین میکند. غنی متفکر، غنی رییس جمهور را یک خاین ملی قلمداد میکرد که به ارزشهای مردم و وطنش خیانت میورزید. غنی رییس جمهور با شعار قرار دادن یکسان سازی قومی، در حقیقت یک حاکمیت طالبانی را الگوی سیاست کشورش قرار داده بود و میخواست که همه اقوام با طالبان همفکری و همنظری داشته باشند. این علیا قرار دادن سیاستهای مدرن را سرنگون میکرد.
غنی رییس جمهور، کشورش را به قهقرا کشانیده بود. مبناهای یک جامعۀ انسانی چنان برهم خورده بود، که نسل جدیدی که سر بلند کرده بودند چیزی جز ویرانگری و بدبختی نمیشناختند و به هر کشوری دیگری که پناهنده میشدند، ویرانگری و بدبختی را با خود هدیه میبردند. امروز افغان بودن در بسیاری از کشورهای اروپایی، یک جرم شناخته میشود. هیچ کسی از آنان روی خوش نمیبینند. میزان خشونت علیه زنان و اطفال در افغانهای ساکن کشورهای غربی بیداد میکند. به خصوص این نسل جدید، از هرگونه ارزشهای متمدن خالی هستند.
یک کشور در مرز سقوط قرار گرفته است. یک کشور میرود تا به یک نقطۀ کور در تاریخ بشری مدرن امروزی تبدیل گردد. به یک سیاهچالهیی که هر چی ننگ و نفرین است در خود جذب میکند. غنی متفکر، غنی رییس جمهور را مسئول این تباهی میدانست. در حقیقت این واقعیت تاریخی نیز بود. آخر کدام رییس جمهور تا این سرحد سقوط میکند. اگر وی افکار درست سیاسی در سر میداشت، راههای بیرون رفت از این بحران را میدانست.
تمام رییس جمهوریهای افغانستان از قدرت سیاسی و اقتصادی بی حد و حصری برخوردار بودهاند. کلید نیافتادن به وابستگی به یکی از قدرتهای مطلق جهانی همیشه در خود آسیا قرار دارد. هر رییس جمهوری که میدیده در دامان یکی از قدرتهای جهانی سقوط میکند، از قدرت جهانی مقابل به عنوان یک آلۀ فشار استفاده نموده است. امروز نه تنها امریکا و روسیه دو قدرت جهانی مایل به سرمایگذاری در افغانستان است، بلکه چین و هند نیز تبدیل به دو قدرت جهانی شده اند که خواهان امنیت در آسیا هستند. فقط جلو سیاست را تغییر دادن راه حل اساسی است. اما برای آن یک ارادۀ سیاسی از سوی رییس جمهوری افغانستان ضرورت است.
غنی متفکر میدید که غنی رییس جمهور مست قدرت و بیمایگی قرار گرفته است. هیچ تمایلی برای پیشرفت و رفاه در ارادۀ وی دیده نمیشود. او خود مافیایی شده است که در لجنزار بیمایگی روز به روز غرق میشود. بدبختانه یگانه قربانی این بیمایگی مردم افغانستان است. مردمی که دست شان از آسمان و پای شان از زمین کنده شده است و در گردباد حوادث به این پرتگاه و آن پرتگاه پرتاب میشوند. غرور و عزت یک ملت به خاک و خون کشانیده میشود. مردم زیر رهبری یک رییس جمهور بدفرجام از همه وجایب انسانی و حقوقی محروم میگردند.
دولت به سیاستهایش خیانت میکند. به مردمش خیانت میکند. درست است که طالبان یک قشر بزرگ اجتماعی را تشکیل میدهد اما گرایش طالبانی هرگز به نفع این کشور نخواهد بود. هیچ کسی نباید طالبان را متهم کند. زیرا این طالبان نیستند که به ویرانگری و بدبختی دست میزنند. این رییس جمهور است که خود حاکمیت طالبانی را دامن میزند. از بین بردن یک ملت هرگز ممکن نیست. بزرگترین قدرتهای جهانی تلاشهای مذبوحانه نموده تا ملتی را از بین ببرند اما زمانی رسیده که این ملتهای زیر دست، دست به مقاومت زدهاند و دوباره در صحنۀ جهان و سیاست خودنمایی نموده اند. جنگ و وحشت فقط و فقط روند وحشت و جنگ را امتداد میدهد.
طالبان از گروههای کوچی اداره میشوند. سرشت شان با سرشت مردمی گره خورده است که بدون داشتن وطن، تمدن، شناخت و غیره به سر میبرند. به تمدن، سواد، آزادی جنسی، آزادی بیان، آزادی حقوقی انسانی و امثال آن کاملا بیگانه اند. فقط نداشتن علفچر یگانه انگیزهیی است که آنان را به این سو و آن سو میراند. چون سرزمین و خانه ندارند، به هیچ چیزی تمایل دوستی ندارند. نیروی ویرانگری در درونشان خانه کرده است که هر جا ظهور مییابند فقط ویرانگری ببار میآورند. با صلح و آرامش کاملا بیگانه اند. از این رو بسیارند عوامل منطقوی و فرا منطقوی که بر ایشان سرمایگذاری میکنند. این نیروی به ظاهر کوچک، ثبات تمام آسیا را در دست شان گرفته اند. چین و روسیه و هند حاضرند در آسیا دستآوردهای اقتصادی و سیاسی شان را گسترش بدهند ولی عدم ثبات یک قوم بسیار کوچک تمام این رویکردها را خنثی ساخته است. اما وسعت قدرت سیاسی و اقتصادی کشورهای بزرگ باعث ایجاد عدم ثبات اقتصادی و سیاسی در منطقه خواهد شد و این به نفع کشورهایی چون ایران و پاکستان و سایر کشورهای کوچک همسایه افغانستان است. از این رو تمام این کشورها برای رشد و موفقیت طالبان سرمایگذاری میکنند. طالبان که بیشتر یک پدیدۀ سعودی – امریکایی بود، رفته رفته به یک معجون شفا بخش برای کلیه کشورهای کوچک آسیایی مبدل میگردد.
اگر غنی متفکر به واقعیت تبدیل میشد و واقعیت روزانه پیدا میکرد، طبعا به سیاستهایش تغییر میداد. یک حاکمیت مردمی ایجاد میکرد. به منابع طبیعی کشورش رسیدگی میکرد که عایداتش بیشتر از هر عاید طبیعی و اجتماعی کشورهای همسایهاش است. کشورش را به یک کشور مدرن تبدیل میکرد. یک حاکمیت فدرالی ایجاد میکرد که همه اقوام و قبایل در درونش سهم خویش را میداشتند. درست مثل کشور همسایهاش پاکستان که از چهار جمعیت قومی تشکیل شده است و توسط یک حاکمیت فدرالی اداره میشود.
مطالب مرتبط
-
پنج دروغ اشرف غنی احمدزی و یک گفته راست او
-
طرح “علف خوری” در اندیشۀ سیاسی اشرف غنی احمدزی
-
اشرف غنی احمدزی، طالبی که می خواهد رییس جمهور شود
-
رازهای دراز مدت اشرف غنی احمدزی با استفاده از دوستم
-
اشرف غنی احمدزی: دوستم قاتل شناخته شده است | نوشته ای که اشرف غنی چهار سال بعد آن را سانسور کرد
-
رولا غنی احمدزی کجاست تا از حقوق فرخنده ها دفاع کند؛ آيا او بانوی اول در هنگام شمارش دالر است؟
-
جنایات این سه احمدزی: اشرف غنی احمدزی؛ گل نبی احمدزی و خیال نبی احمدزی
-
دروغ ها و توهین های رولا غنی احمدزی به آدرس غیر پشتون ها در مصاحبه با یک رسانه اسراییلی
-
غنی احمدزی تنها با تقلب می تواند رییس جمهور باشد
-
دو سر بنیادگرایی مذهبی: تری جونز قرآن را آتش زد، طالبان و کوچی طالبان در مسجد انتحار و انفجار می کنند
-
عکسی تکان دهنده از تازه ترین جنایت طالبان و کوچی طالبان در کابل
-
افکار عمومی متوجه فاجعه انسانی در پنجشیر و ربوده شدن مردم هزاره؛ حکومت در حال جابجایی ناقلین و کوچی طالبان در شمال و در ارگان های حکومتی-امنیتی