نگاهی انتقادی بر"خاطرات سیاسی" محمد صادق مجددی
فراموش نباید کرد که هرخاطره هم نمیتواند به تنهایی، خلا های تاریخی را پُرکند، زیرا اگرخاطره نویس نتواند کشش و تقلای حُب و بغض درونی و یا گرایشات خاص فکری و طبقاتی اش را فرو نشاند و قادر نباشد امانت داری های لازم را رعایت کند، مسلماً خاطراتش فاقد هرنوع اعتبارتاریخی و اجتماعی میگردد.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
لفظ ِ بی معنی نباشد آنقدر ها دلنشین / حرف موزونی که بی پهلوست، تیر بی پَراست (بیدل)
چنانکه ملاحظه میشود، " حضرت صاحب " در نوشته ی خود، یکبار برای آنکه خودش را مخالف انگریز نشان داده باشد، مینگارد که " امان الله خان عقیدتاً با انگریز ها یک دشمنی خیلی عجیبی داشت و از وقت طفولیت الی روزیکه از سلطنت استعفا میکرد، سیاست او تماماً مخالف انگریزها بود... و من این عادات او را تا زنده ام تحسین و آفرین میگویم" ، ولی از سوی دیگر، علاوه میکند که " این سیاست او بر یک اساس دینی قایم نبود، بلکه از دوستی روس ها و طبیعت بالشویزم نشئت کرده بود..."
از این اظهارات "حضرت صاحب " به روشنی دانسته میشود که وی افکار منسجم نداشته و پیرامون آنچه میگفته و یا مینوشته، دقت بخرچ نمیداده است. از یکسومتذکر میشود که " امان الله خان عقیدتاًبا انگریزها یک دشمنی خیلی عجیبی داشت و از وقت طفولیت الی روزیکه از سلطنت استعفا میکرد، مخالف انگریزها بود" و فقط متعاقب آن ، علاوه میکند که " این سیاست او بر یک اساس دینی قایم نبود؛ بلکه از دوستی روسها و طبیعت بالشویزم نشئت کرده بود "، یعنی خواننده به این نتیجه ی منطقی میرسد که وی و سایر عناصر قشری و تاریک اندیش جامعه، همه چیز را از زاویه ی تنگ و تارفکری خود شان میدیدند و هنوز هم می بینند و با هیچنوع تحول، واقعیت های ملموس و پدیده ی تمدنی سر سازگاری ندارند.
نورگیتی فروز چشمه ی حور / زشت باشد به چشم موشک کور
این قشری گری و تنگ نظری دینی و مذهبی تا آنجا گسترش می یابد که " حضرت صاحب" میگوید : " ... به چشم خود می دیدم که افغانستان یک حکومت و ملت مسلمان که در روی زمین به تمسک دین و اطاعت سنت حضرت خاتم النبیین (ص) مشهورشده اینک " بطرف الحاد و زندقه روان است " و متعاقباً خطاب به افغانستان میگوید : " دخترهایت که با پرده و حجاب رفته بودند، بی پرده و بی حجاب آمدند، با عصمت از محیط وطن خارج شده بودند، بی عصمت داخل حدودت گردیدند. " ، درحالیکه نه مملکت به طرف الحاد و زندقه روان بود و نه دختران با عفت و با عصمت وطن بی عفت و بی عصمت شده بودند. هرگاه خوب دقت شود، اینهمه نالیدن ها و شکوه ها، علاوه از تاریک اندیشی مفرط ، ناشی از یکنوع عقده ی درونی نیز میتواند باشد . برای آنکه این سخن به کرسی بنشیند، اینک از صفحات 52 و 53 " خاطرات حضرت صاحب " بخوانید : " ... حکومت مرکزی روز ورود موکب شاهی را به دارالسلطنت کابل اعلان کرد و برای استقبال اعلیحضرت همگی اهالی مرکز و اطراف دور ونزدیک آن بلکه روسای قبایل و عشایر افغانیه حسب اطلاعیۀ حکومت حاضر مرکز شده وبه ساعت معین تماماً به مواضعیکه برای هر طائفه از طرف هیئت استقبالیه معین شده بود حاضر و آمدن پادشاه را منتظر بودند. این مسکین هم موقع ملاحظۀ اطوار ظاهری پادشاه را بدست آورده داخل زمرۀ استقبال کننده ها شده در ابتدا صف مستقلبین به طاق اولینیکه در موضوع موضع دهمزنگ نصب شده بود خود را رسا نیده و منتظر تشریف آوری ملوکانه بودم. دیری نگذشت که آواز کف زدن های شادمانی از صف های پیشترشنیده شد و وصول (موتر) شاهی را اعلان نمود و حینیکه بمقابل من (موتر) اعلیحضرت رسید ادای سلام نموده و دفعتاًمانند شخصی که سرسام شود وسر از پا نشناسد به بحر حیرت فرو رفتم. اعلیحضرت جواب سلام عاجزانه ام را خیلی به یک طرز دوستانه ادا نموده از چوکی (موتر) به قدری حرکت کرده و دست های خود را به سینۀ خود گرفته اظهار محبت و شفقت نمودند... بعد از آنکه موکب همایونی از نظرم غایب گردید، سوار کالسکۀ خود شده به طرف کوتی دلکشاه که برای پذیرایی پادشاه به انواع گلها و دستمالها مزین شده بود روانه شده و قبل ازوصول پادشاه به دروازه قصردلکشا رسیده بگوشه یی منتظر قدومش بودم... چون شخصاً بطور رسمی خبرنبودم و هم وظیفۀ رسمی نداشتم درجملۀ متفرجین به زیرسایۀ یک درخت با دو سه نفر رفقا آرام گرفته ختامۀ قدوم را به نظر دقت ملاحظه میکردم. .. از دروازه های منزل علیای قصر اجسام لطیفۀ نسوان چون حیوانات عورجلوه گری میکردند... ساعتی تماشا کرده خود را به دروازۀ قصر رسا نیده برای حضرت وکیل صاحب ( محمد ولیخان) احوال حضور خود را رسانیدم. اوشان مرا اندرون خواسته در دهلیز داخل قصر ملاقات نمودند، برای شا ن اظهار کردم اگر ممکن باشد اعلیحضرت را زیارت کنم، فرمودند که اعلیحضرت به تفقد طایفۀ نسوان مشغول هستند، شما کدام وقت دیگربرای ملاقات شان حاضر شوید. خانه آمدم و با حال پرغم خاطر مملو از حزن و الم بگوشۀ خزیده به بحر حیرت، به گرداب حسرت ، به غدیرتشویر، غریق لجۀ نا پیدا کنارگردیدم... میدانستم این آتش (؟) خانمان افغانستان را طعمۀ حریق میگرداند و با این سیل، بنیۀ اسلام منهدم میشود و . . . یک انقلاب وحشیانه، انقلاب ارتجاعی و یک انقلاب خانه بر انداز عارض میگردد." ایشان ادامه میدهد : " عصرهمان روز بطرف خانۀ وزیر صاحب دربار آقای محمد یعقوب جان روانه شده بعد مغرب او شان را وقتیکه به موتر سوار میشدند ملاقات کرده وعدۀ ملاقات ثانویه را از نزد شان گرفته واپس به فقیرخانه خود ... آمدم... چند روز بعد از ورود اعلیحضرت مجبور شده عریضه ای بطور خیرمقدم به حضور پادشاه نوشته خود به قصر سلطنتی رفتم. در آن وقت ذات شاهانه به حرم سرا تشریف داشتند (نی نی غلط کردم- بازار چهارسوی عمومی، زیرا غیر از من همه کس از حاشیه نشینان و خدمت کاران ومؤظفین بدون اطلاع رفته میتوانستند) . . . عریضه را با یک ورقه یی که نام خود را درآن نوشته بودم تقدیم کرده از حضور خود اعلیحضرت تعیین وقت ملاقات را خواهش کردم و این جواب را از خواجه نظر محمد شنیدم: " اعلیحضرت گفته بودند در این چند روز خسته شده ام و حالا به لباس خواب ملبس هستم ، وقت ندارم شما را ملاقات کنم یا وقت ملاقات را تعیین نمایم، کدام وقتیکه فرصت داشتم شما را خواسته ملاقات میکنم. " با خوانش مطالب بالا، خوبتر فهمیده میشود که " حضرت صاحب" موقع برگشت شاه به وطن، اولاً میرود برسر راه ورودی شاه و ملکه می ایستد، با آنکه اعلیحضرت به پاس احترام بیشتر به او، اندکی از چوکی موتر حاملش بلند تر شده دست به سینه می بَرد، مگر چون " حضرت صاحب" انتظارات بیشتر ازان داشت، یعنی که شاه بایستی موکب اش را متوقف میکرد، ازان فرود می آمد و بحضور هزاران نفر اتباع دولتش، دست پیرخانقاه را می بوسید و او را با خود به کاخ شاهی می بُرد تا مستقبلین درمسیر راه می دیدند که مرتبت "حضرت صاحب" بالا تر ازپادشاه اسلام است . وقتی چنین نشد، با " کالسکۀ" خود بطرف کوتی دلکشا که برای پذیرایی پادشاه مزین شده، روانه میشود و حتا خودش را قبل از ورود شاه به " کوتی دلکشا" به آنجا می رساند و " بگوشه یی منتظر" می ماند و پس از ورود شاه، بازهم تا درون قصر رفته با محمد ولیخان ( نایب شاه) ملاقات میکند. مادامکه شرفیابی برایش میسر نمیشود، عصرهمان روز بیتابانه به منزل محمد یعقوب وزیر دربار می شتابد و ...
پس ازناکامی آنهمه شتافتن ها و شتارتهاست که " شعلۀ آتش سراسر وجودش را مشتعل " میکند، " الحاد و زندقه را با چشم های خودش " مینگرد و " با حال پُرغم و خاطر مملو از حزن و الم" بگوشه یی خزیده " به بحر حیرت، به گرداب حسرت، به غدیرتشویر، غریق لجۀ نا پیدا کران" میگردد. " حضرت صاحب " باز به دنبال آنهمه غم و غصه ی اسلام دوستانه و فریاد های " وااسلاما ! "، می افزاید : " زیرا میدانستم این آتش ( آتش درونی خودش!)، خانمان افغانستان را طعمۀ حریق میگرداند و با این سیل (معلوم نیست کدام سیل؟!) بنیۀ اسلام منهدم میشود . . . نام اسلام از صفحۀ روزگار برداشته شده . . . نوامیس مؤمنین مهتوکۀ الحرمه و بی پرده خواهد شد... یک انقلاب وحشیانه، انقلاب ارتجاعی و یک انقلاب خانه بر انداز عارض میگردد..."
سوالهایی که از خوانش جملات و اظهارات " حضرت صاحب " مطرح میشود این هایند : درصورتیکه هنوزشاه و ملکه، تازه از مسافرت هفت ماهه ی شان بوطن برگشته هنوزاز ابراز احساسات و استقبال مردم خود فارغ نگردیده و به اصطلاح هنوز عرق پای شان خشک نشده و پادشاه به دفترکار خود نرفته و شروع به کار رسمی نکرده است ، این " حضرت صاحب " چرا و با کدام انگیزه ی خاص در تب و تاب بی مانند افتیده است ؟ چرا خودش را بی محابا به هر در می زند؟ آیا از ناحیه ی طرح توطئه ی " پتیاله " که به اشتراک مولایش ( نورالمشایخ) ، شاه محمود برادر محمدنادر، سردارعثمان و عبدالغنی خان و امثالهم در بیرون از مرزهای افغانستان علیه اعلیحضرت چیده شده و قبل از عمل افشا گردیده و مسلماً پادشاه ازان مطلع شده بود، روحاً نا راحت نیست ؟ آیا آنهمه تلاشهای این پیر خانقاه نشین بخاطر درک نبض و تصمیم شاه پیرامون این توطئه و توطئه گران صورت نمیگرفت؟ در غیر آن ، هر انسان عاقل که این بخش از خاطرات را بخواند، به زودی میداند که یک تلاطم خاص روحی و روانی ( غیر از شریعت پناهی و ملاحظات مذهبی) ایشان را نگران و دست و پاچه ساخته است . ورنه با قرار گرفتن در صفوف مستقلبین و ادای احترام به پادشاه مملکت اسلامی افغانستان، دَین اسلامی و شهروندی خودش را مانند هزاران شهر وند دیگر ادا نموده بود، چرا بجای آنکه از همانجا توسط " کالسکۀ" خود به سوی خانقاه شور بازار بر گردد ، به سوی کاخ شاهی می شتابد؟ چرا با چند تن از " رفقا " در " زیردرخت " و پشت دیوار ارگ منتظر می ماند و باز، چرا خودش را در چنان وضعیت خاص و هیجانی، با هزار مشقت به " دهلیز کوتی دلکشا" رسا نیده محمد ولیخان را مجبور میسازد تا او را ملاقات کند؟ چرا عصر همان روز به سرعت به منزل محمد یعقوبخان وزیر دربار می شتابد و چرا . . . ؟ و بالاخره ، چرا بجای آنکه مانند سایرشهروندان افغانستان، از برگشت شاه ملکه ی مملکت اسلامی خویش شاد شود، " شعلۀ آتش سراسر وجودش را مشتعل " میکنند ؟ و . . .
هم میهن عزیز ! " حضرت صاحب " از این ناکامی و سر خورده گی درجهت شرفیابی بحضور شاه تا آنجا عقده مند و خشمگین و عصبانی گردیده است که پس از آنهمه شکوه و ناله ، در صفحات 57-58و59 خاطرات خویش چنین طعنه آمیز مینگارد : " قاریین گرامی ملتفت شوند ، اعلیحضرت امان الله خان همان عین الدوله صاحب هستند... که ده سال قبل حیینیکه من مریض بودم، یک روز بعد برای احوال گیری من در محلۀ حضرتصاحب می آمدند و چون زمستان بود موتر و اسپ هم در گذر های کابل حرکت کرده نمیتوانست، ولی امان الله خان تا جادۀ عمومی به سواری اسپ و بعد ازان پای پیاده در محلۀ تنگ وتاریک بالای برف و یخ چند جا افتاده و خود را از احوال من واقف میکردند. خوب بیاد دارم که قبل از روز تخت نشینی شان به هفت روز شب جمعه برای استفسار احوال من آمدند و بمعیت شان محمد ابراهیم جان و جنرال محمود سامی نیز بودند. . . خیلی به مسرت بخانه یی که من افتاده بودم آمدند. . . امان الله خان آمد و بطرف شرقی خانه نزدیک دروازه درآمد بدو زانوی ادب نشسته بیک لطف و محبت احوال پرسی کردند . من از احوال علیا حضرت والدۀ شان که درآن وقت به جلال آباد و مغضوب امیر حبیب الله خان بودند پرسیدم به یک لهجۀ بسیار المناک گفت : " صحت دارند، اما صحتیکه بد تر از مرگ است چه امیرصاحب خیلی بر آنها فشار آورده حتی همگی زیور های شان را تا حلقۀ گوش شان از نزد شان گرفته ، زنی که شوهرش با او باین قسم شدت رفتار کند زندگی او چه خواهد بود . "
حال، شما خواننده های عزیز از گفتار " حضرت صاحب " چه برداشت میکنید ؟ آیا عین الدوله در کار احترامگزاری و بکار گیری اخلاق نیکو ی خود در برابر " حضرت صاحب " اغراق نکرده بود ؟ آیا عین الدوله با رفتن به منزل حضرات ، آنهم در موسم سرد زمستان، با پای پیاده در محلۀ تنگ و تاریک بالای برف ویخ " و علی رغم " چند جا افتادن " و برخاستن و . . . از وقار شاهی، بخصوص در جامعه ی استبداد زده ی آنروز افغانستان نکاسته و پیر خانقاه نشین را بد آموز نکرده بود؟ ( درحالیکه همین حضرات وسایرعناصر روحانی و پیر و مرشد و ... در دوران سلطنت هولناک امیر عبدالرحمن خان،پدرکلان امان الله خان حتا بطرف دیوار های ارگ شاهی چپ نگریسته نمیتوانستند تا به زیرپای فیل انداخته نشوند ! )، از سوی دیگر، آیا تغییر و تحول زمان و مکان، اوضاع و احوال موج وار روزگار، بخصوص شرایط خاص و مهم سیاسی کشور ، منطقه و جهان ، موقعیت پادشاهی و مشغولیت های پُر درد سر ناشی ازان برای " حضرت صاحب" غیر قابل فهم نبوده است ؟ ( من طی اثری که تحت عنوان " ظهور و سقوط اعلیحضرت امان الله خان " تألیف کرده ام، اقدامات و احترامات افراط کارانه ی شاه در برابر بعضی از افراد و اشخاص کم مایه ی آنروزگار را در زمره ی اشتباهاتش بر شمرده ام ) ، زیرا شاعر میفرماید :
.
افتاده باش لیک نه چندانکه همچو خاک /پامال هر بنهره شوی از فروتنی
"حضرت صاحب " از کمال لطف و فروتنی و احترام اعلیحضرت امان الله خان چنان سؤاستفاده میکند که بازهم طعنه آمیز مینویسد :
" در آن روز (در سالهای پادشاهی امان الله خان ) حضرت مرشد مرحومم و حضرت مولایم و من و میر عبدالواحد آقا که یکی از ندیم های اعلیحضرت بود در موتر خصوصی ( موترخاص پادشاه ) نشسته و چون برای شخص اعلیحضرت محل نشستن نبود، فرمودند : " من خدمت موتر رانی را بعهده میگیرم " و الحاصل از پغمان الی کابل در رفتن و آمدن ، اعلیحضرت امان الله خان موتر ران بودند... "
بنابران، " حضرت صاحب " متوقع بود اعلیحضرت حین باز گشت به کشور، کلیه شرایط رسمی و تشریفاتی و ضروری را کنار گذاشته، طرح توطئه ی کودتا علیه خودش را که توسط حضرات در پتیاله ی هند ریخته شده بود ، ارزش نمیداد و حتا در ساعتی که درداخل حرم شاهی هم هست ، او را بار میداد و بگونه ی عاجل و فوق العاده او را ملاقات میکرد، وقتی شاه چنین نکرد، " حضرت صاحب" نه تنها " الحاد و زندقه " را با چشمان خودش دید ، انقلاب ارتجاعی را پیشبینی نمود و زبان به طعن و لعن گشود و شروع کرد به " اظهار فکریه " با سایر توطئه گران درون دولتی. احساس غیظ " حضرت صاحب" چنان به شور می آید که با اینقدر گفتار و کردار مخالفانه و خصمانه علیه شاه اکتفا نکرده در صفحه ی 62 خاطراتش پیرامون جشن استقلال کشورکه در پغمان بر گزار شده، چنین مینویسد : " حکومت امانیه موجوده این روز مقدس را به انواع رذالت ، به اقسام شناعت به اصناف اعمال محزنه مدنس کرد. ازاین روز پرفروز یک بازار بی دینی و بی ناموسی پهن کرده، همگی مناهی و منکرات را جائز بلکه واجب نموده العیاذ بالله قاریین گرام البته ممکن است از اشخاص باشند که ایام عید استقلال را در صیفیۀ پغمان به چشم خود دیده اند و اگر ندیده باشند از این کلمه قیاس کنند در خلال هشت روز جشن همگی محرمات از قسم خمر و قمار و زنا و لواطت حلال و مباح بود، بلکه قرار مسموعی ( زنای محارم) هم چندان کراهیت نداشت ..."