زهاک
شاهنامه پس از هزار سال / قسمت سوم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
زهاک واژه ی اوستايی است و به آرش گَزنده و بدکردار می باشد۱.
اگرچه زهاک از بنياد يک پديده ی افسانه ای است، ولی فردوسی برايش چنان زندگينامه ای می نويسد، که افسانه به يک داستان راستين دگرگون می شود.
از بهر اين، فردوسی به رگ و ريشه و زادگاه زهاک می آغازد:
يکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نيزه گزار
که مرداس نام گرانمايه بود
به داد و دهش برترين پايه بود
مر او را ز دوشيدنی چار پای
ز هر يک هزار آمدندی به جای۲
مرداس سرکرده ی يکی از دودمان های تازی و چوپانی نيکو نام و خوب کردار است، که به داد و دهش دست باز دارد و هرکس از او بهره می برد.
ولی پسرش زهاک وارونه ی پدر، چوپان زاده ی بی مهر، لشکر کش و ناپاک می باشد:
پسر بود مر آن پاکدين را يکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام زهاک بود
دلير و سبکبار و ناپاک بود۲
ناپاکی و بد سرشتی اين چوپان زاده ی ديو سرشت به جای می کشد، که روزی پدر را به چاه می اندازد و گاه پدر را می گيرد:
بر آن رای وارونه ديو نژند
يکی ژرف چاهی به ره بر بکند
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نيکدل مرد يزدان پرست
فرومايه زهاک بيدادگر
بدين چاره بگرفت گاه پدر۲
زهاک پس از نيرنگ بازی، سر به نيست کردن پدر و گرفتن گاه پدر، سالار و سرلشکر تازيان می شود:
به سر بر نهاد افسر تازيان۲
پس از گزاشتن گرزن بر سر، زهاک برآن می شود تا لشکری گرد بياورد و از دشت سواران نيزه گزار سوزان به سوی ايران يا فردوس روی زمين آن هنگام بتازد. و چون اين تاخت و تاز به يک لشکر بزرگ نيازمند است، مردم را گرد می آورد و سود و زيان لشکر کشی را بر ايشان می بخشد:
بريشان ببخشود سود و زيان۲
با بخشيدن سود (درآمد جنگی مانند زن و زر و زمين) و بخشيدن زيان (باج و گزيت) زهاک لشکر بی سر و پايی می آرايد و به تاخت و تاز می آغازد. و چون بخشدن سود و زيان هر دو به سود زهاکيان می انجامد، ايشان چون مور به کشور های همسايه می تازند و خود را به زودی به مرز ايران می رسانند.
لشکر کشی زهاک هم هنگام با ناخشنودی مردم از شاهنشاه ايران آغاز می شود. جمشيد از يزدان پرستی به خود پرستی می گرايد و خودش را يزدان می نامد:
گر ايدون که دانيد من کردم اين
مرا خواند بايد جهان آفرين۲
مردم يزدان پرست و ديندار ايران، به ويژه موبدان از شاهنشاه کناره می گيرند:
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نيارست گفتن نه چون۲
در اين هنگام در گوشه و کنار ايران در برابر شاهنشاه خودپرست، جوش و خروش آغاز می شود:
از آن پس برآمد ز ايران خروش
پديد آمد از هر سويی جنگ و جوش۳
گروهی از مردم، که از شاهنشاه ناخوشنود اند، در برابرش می شورند و خوشنودان اميدوارانه به نگهداری شاهنشاه بر پا بر می خيزند. گروه ناخوشنودان که خوشبختی شان را در زير درفش زهاک می يابند، به سوی دشت سواران نيزه گزار ره می گشايند و گروه خوشنودان که اميدوار اند، به نگهداری سرزمين خويش بر پا می خيزند:
يکا يک از ايران برآمد سپاه
سوی تازيان برگرفتند راه
سواران ايران همه شاه جوی
نهادند يکسر به زهاک روی
به شاهی بر او آفرين خواندند
ورا شاه ايران زمين خواندند۳
و چون شمار تازيان و ناخوشنودان افزايش می يابد، زهاک مرز ايران را به زودی و سادگی درهم می شکند:
کی اژدها فش بيامد چو باد
به ايران زمين تاج بر سر نهاد۳
زهاک با لشکری از تازيان و ايرانيان به شيراز می تازد:
از ايران و از تازيان لشکری
گزين کرد گردان هر کشوری
سوی تخت جمشيد بنهاد روی
چو انگشتری کرد گيتی بر اوی۳
و چون شاهنشاه ايران لشکر ايرانی - تازی در برابرش می بيند، می گريزد و تخت و کلاه را به زهاک رها می کند:
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و ديهم و تخت و کلاه
نهان گشت و گيتی برو شد سياه
سپردش به زهاک تخت و کلاه۳
از آن جايي که دشمن از سوی خاور۴ بر ايران می تازد، شاهنشاه به سوی خورآبان ره می گشايد و در مرز چين پنهان می شود.
پس از سالی چند زهاک، شاهنشاه ايران را به چنگ می آورد و برای هميشه به زندگی و شاهنشاهی اش پايان می بخشيد:
چو سد سالش اندر جهان کس نديد
بر او نام شاهی و او ناپديد
سدم سال روزی به دريای چين
پديد آمد آن شاه ناپاک دين
به اره مر او را به دو نيم کرد
جهان را از او پاک و بی بيم کرد۵
هنگامي که فردوسی پيوستن سربازان ايرانی را به بيگانه و پايان شاهنشاهی را به دست ناپاکدينی می بيند، برای دمی دست از دنباله دادن داستان بر ميدارد و می گويد:
چنين است کيهان ناپايدار
تو در وی به جز تخم نيکی مکار۵
و چون بدکرداری و زشتی زهاک تازی به اوج می رسد، فردوسی توان از دست ميدهد و فرياد بر می آورد که:
دلم سير شد زين سرای سپنج
خدايا مرا زود برهان ز رنج۵
فردوسی پس از درنگی، با آه و افسوس به شهرياری زهاک در تخت جمشيد می نگرد:
چو زهاک بر تخت شد شهريار
بر او ساليان انجمن شد هزار۵
و آنگاه که فردوسی آوردن آيين نو زهاک را می بيند، می خشمد و فرياد بر می آورد که:
نهان گشت آيين فرزانگان
پراکنده شد کام ديوانگان۵
هنگاميکه کام ديوانگان جايگزين آيين فرزانگان می شود، هنر ارزشش را از دست می دهد، افسونگری و جادو جای آن را می گيرد و گزند جانشين راستی می شود:
هنر خوار شد، جادويی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند۵
زهاک ناپاک به زر و سيم و سرزمين شاهنشاه ايران بسنده نمی کند، او از بهر فرونشاندن خواهش دورنی اش، بر خوبرويان پاکيزه ی خاندان شاهنشاهی دست می درازد:
دو پاکيزه از خانه ی جمشيد
برون آوريدند لرزان چو بيد
ز پوشيده رويان يکی شهر ناز
دگر ماهرويی به نام ارنواز
به ايوان زهاک بردند شان
بدان اژدهافش سپردندشان۵
زهاک بد سرشت، با بانوان جمشيد همخوابه می شود و ايشان را هم وادار به بد سرشتی می کند:
بپرود شان از ره بدخويی
بياموخت شان تنبل و جادويی۵
در داستان های هزارو يک شب، شهربان هر شب دوشيزه ای از شهروندانش را در بر می کشد و بامدادان او را به کشتارگاه می فرستد، ولی زهاک بد سرشت، که خود بيگانه ای بيش نيست، دوشيزگان بی شماری در بر می کشد و تخمه های پهلوان را سر می زد و از بهر آنکه در تاخت و تازش در سرزمين ايران پيروز و پايدار بماند و دردش درمان بپزيرد، برآن می شود تا مغز های انديشمند ايرانی را به دست خويش نابود کند:
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه ی پهلوان
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی۵
فردوسی سرشت زهاک را به اژدها همانند می سازد. جوش و خروش درونی زهاک هنگامی آرامش پيدا می کند، که مغز تخمه ی پهلوان را نابود کند. اگر زهاک به راستی مار مغز خواری مي داشت، در گرداگردش سياهی لشکر بسيار بود، او نيازی نداشت که به ايران لشکر بکشد و مغز انديشمندان جوان ايرانی را درآورد، چنانکه هنگامی کاوه آهنگر در برابر زهاک می ايستد، می گويد:
ستم گر نداری تو بر من روا
به فرزند من دست بردن چرا۶
زهاک بد سرشت، در کنار ربودن پاکدامنی از دوشيزگان و درآوردن مغز انديشمندان ايرانی، بي باکانه می کُشد، بی پروا تاراج مي کند و اژدها فش به آتش مي کشد:
ندانست خود جز بد آموختن
جز از غارت و کشتن و سوختن۷
ناگزير، هر بيگانه ای که به سرزمين ايران يا فردوس روی زمين تاخته است، کُنشش مانندکنش زهاک تازی بوده است، چنانکه در سرگزشت سرزمين ايران آمده است، تورانيان، روميان و يونانيان هم دست کمی از زهاک تازی نداشتند و هيچگاه از غارت و سوختن و کشتن دريغ نکرده اند.
باری، هنگامي که کارد زهاک به استخوان ايرانی ها می رسد، ايشان در برابر زهاک می ايستند و دست به خيزش و جنبش می زنند. فريدون پهلوان در شانزده سالگی بر زهاک می خروشد:
چو بگزشت بر آفريدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت۸
کاوه آهنگر پيشبند آهنگری اش را بر می افرازد و در پيشاپيش مردم به راه می افتد و به جنبش فريدون می پيوندد:
همی بر خروشيد و فرياد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نيزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نيزه به دست
که ای نامداران يزدان پرست
کسی کو هوای فريدون کند
سر از بند زهاک بيرون کند۹
سرانجام خيزش فريدون با پشتيبانی کاوه آهنگر به يک جنبش آزاديخواهی دگرگون می شود. فريدون فرياد بر می آورد:
که گر اژدها را کنم زير خاک
بشويم شما را سر از گرد پاک۹
و چون آوازه ی جنبش به گوش آتش پرستان می رسد:
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
نخواهيم برگاه زهاک را
مر آن اژدها دوش ناپاک را۱۰
سرانجام آزاديخواهان به سوی بارگاه زهاک می تازند:
رسيدند بر تازيان نوند
به جايی که يزدان پرستان بدند۱۰
ايشان زهاک را دستگير می کنند، او را روی هيونی می بندند و به کوه دماوند می کشانند:
ببردند زهاک را بسته خوار
به پشت هيونی برافکنده زار
بياورد زهاک را چون نوند
به کوه دماوند و کردش به بند۱۱
بماند او بدين گونه آويخته
وزو خون دل بر زمين ريخته۱۲
فريدون سالار بدبختی را از پا درميآورد و در کوه دماوند به دار می آويزد. او با اين کارش نخست بدی و اندوه را از ميان بر مي دارد، دوديگر کين پدرش را از زهاک مي گيرد، سه ديگر سرزمينش را از دست نابخردان پس مي گيرد:
فريدون ز کاری که کرد ايزدی
نخستين جهان را بشست از بدی
دوديگر که کين پدر بازخواست
جهان ويژه بر خويشتن کرد راست
سه ديگر که گيتی ز نا بخردان
بپالود و بستد ز دست بدان۱۲
۱ فرهنگ واژه های اوستا، نسک يکم برگه ۴۹
۲ شاهنامه برگه ۸
۳ شاهنامه برگه ۹
۴خاور (غرب)، خورآبان (شرق)، باختر (شمال) و نيمروز (جنوب)
۵ شاهنامه برگه ۹
۶ شاهنامه برگه ۱۱
۷ شاهنامه برگه ۹
۸ شاهنامه برگه ۱۱
۹ شاهنامه برگه ۱۲
۱۰ شاهنامه برگه ۱۳
۱۱ شاهنامه برگه ۱۴
۱۲ شاهنامه برگه ۱۵