رندان را نشاید، که پندارند این دستخطِ امیر باشد
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
آورده اند که در روزگاران پیشین و در ادوار قدیم ، امیری بود از امرای بزرگ که در میان شهان و سلاطین مسلمان از وی بزرگتر و با عظمت تر دگر کسی نبودی ، این مردِ بزرگ در عدل و داد عزیز فاطمی را مانستی و در کفایت و درایت صاحب بن عباد و نظام الملک طوسی را .
در زهد و تقوی چنان بودی که بایزید بسطامی و ابراهیم ادهم بلخی اگر بدیدندیش انگشت حیرت بدندان گرفتندی ، و در طاعت و عبادت دست ذوالنون مصری و حسن بصری ازپشت بسته بودی . در حکمت ثانی بوعلی بودی ، و در منطق ارسطو و فارابی را به زانو در آوردی
این امیر مومنان.
در قضیه ای از قضایای زمینی یک چشم خود از دست دادی و به امیرالمومنین یک چشم مشهور شدی ولی همان گونه که ایزد باری تعالی بنده ئ خود را از نعمتی محروم بدارد در عوض برایش هزار گونه نعمت و کرامت عطا کند . و برای این امیرالمومنین یک چشم نیز در برابر چشم از دست رفته اش هنری داده بود ، که چشم هیچ آفریده یی بدان نرسیدی و احدی ندانستی که امیر مومنان و سالار غازیان در کجا ؟ و چگونه است ؟ هر چند معاندان ، منافقان و محاسدان در شهر هنگامه انداختند ، رفیقان ، رندان و عیاران غلغله کردند که گویا امیرمومنان این کرامت ها را ازشیطانِ بزرگ و شاگرد عزازیل ملعون یافته است .اما مومنان واقعی را به این چیزها رغبتی نباشد . و آنانیکه دل های پاک و سینه های چاک دارند ، دانند که این کرامات از آنِ شیخ باشد ، از اندرونِ دل و اشکمِ شیخ باشد نه عاریتی و امانتِ دیگران ..
این شیخ حسناتِ بی شماری داشتی
.
از دیگر کرامات خارق العاده و عادات پسندیدهء این امیر مومنان این بودی که به پشم و خشم اُنس و اُلفتی بی پایان داشتی ، و به پسران خوش صورت و لشم ، مهر و محبتی نمایان .
همه روز از سپیده دم تا نیمه های شب ، امردکانِ زیبا و ریدکانِ فریبا بر یمین و یسارِ خویش بنشاندی و از ایشان حظی تمام ببردی . هرگاه منافقی یا منکری بپرسیدی که امیرالمومنین چرا چنین کند ؟ ، بگفتی ای ملحد ما، جمالِ خداوند در جمالِ یار می نگریم . این اُنس و اُلفتِ ایشان به پسرانِ نوخط چندان بودی که هرگز به جانب زنان نرفتی و پیوسته از این جنسِ لطیف و اعمال کثیف ایشان دوری جستی و در نظرش زنان محبوبه های شیطان آمدندی و هرگز نامِ زنان بر زبان نراندی و هرگاه به سوی ایشان دیدی چنان نگریستی گویی بر شی نامرئی همی نگرد . و در شهرش حکم بکرد که هرگز ضعیفه یی از خانه پای برون ننهد الا به همراهی و موافقت دلیر مردی و اگر هر ملعونه و مفسدهء را در شهر تنها بیابند ، در چهارسوق ، به چهار میخ اندر کشندش و هزار تازیانه زنند ، تا دیگران را چشم سوزد و دهان دوزد .
عسسان دلیر و چنگال چون شیر در کوچه های شهر گشت زدندی و هر زنی را که بدیدی ، به تازیانه بستندی، و به تیر و تفنگ بزدندی ، خواتین بسیاری را به تیغ و تبر هلاک بکردند و جمله آلات بزم و رزم بشکستند . چون امیر مومنان فرمان داده بودی که بعد از این بندگان گنهکار خدا را رزم و بزم نشاید .
این فرمان از سوی عسسانِ ناکس و شحنه گان بی نفسِ امیر . چون برق اجرا شد و بدین بهانه سرهای بسیاری سرِ دار رفت و دود از دودمانِ مردم بلند شد . و امیرالمومنین راحت و آسوده بگشت .
....................................................................
تا اینکه چرخِ روزگار بگشت و این سپهر غدار بازیی دگر برکار آورد ، شیخ و شحنه خرقه و خانقاه از دست بدادند و متواری شدند . امیر مومنان که دم و دستگاه را که روزی به یاری کسانی بدست آورده بود . باز به یاری همان ها از دست داد .و خودش چنان ناپدید شدی که گویی عنقا برده بودیش ده سالِ تمام گم بود و چه شایعه ها و افتراء ها در حقش از جانب مردم ، درین سالها هیچ احوال و پیامی از امیر مومنان بدست نیامدی و جن و انس ندانستی که امیرالمومنین تک چشم کجاست ؟ مریدان در فراقش کور شدند و امردکان که اکنون ریش در آورده بودند به غربت و کربت مهجور شدند . دوستداران چندان آب از دیدگان بریختند که دریای قلزم شد و دشمنان چنان شادی کردند که شادی ایشان بردل امیر چون نیش گژدم شد درین سالهای سختی و بدبختی امیرالمومنین بهترین یار و عزیزترین نگار خود را از دست بداد . دوستی اکه از دوستان گرمابه و گلستانِ امیر بودی و شب را بی موانست همدیگر به روز نتوانستی آوردن و روز را بی مجالست هم به شب نرساندی . این یار و نگار هم دل و هم دینِ امیر ، در یک حمله ی نهنگانِ ازرق چشم و صاحب تفنگانِ پر کین و خشم ، به قتل رسید و بی گمان در طبقه ی هفتم جهنم خلوت گزید .
..............
تا اینکه ده سال بعد از غیبت کبرای امیرالمومنین ضعیفه یی برخاست ، شادی کنان و دست و پاشکنان ندا درداد که من امیر مومنان را دیدار بکرده ام و با وی دست بداده ام و گوشت و پوستش پسوده ام و نیک دانم که در کجا مکان دارد؟ و چگونه نفس کشد؟ و چه سان شب را به روز آرد ؟.و چه شکلی دارد ؟ چه گونه خورَد؟، چه گونه خسپد ؟و چه گونه خیزد ؟ و با خود نامه یی بیاورد گو اینکه این را امیر مومنان به دستانِ مبارک خویش بنبشته و مهر و موم بکرده و به دست من داده تا برای سالار بی موی و بی چشم و روی شما دهم تا باشد دست از مخالفت بر کشند و صلح و ثبات آرند . تمام مخلصان و مفلسانِ مملکت این سخن شنودند و ستودند . الا رندان و رفیقان ، که فریاد بر آوردند این زن دروغ زن بزرگی است که داستان ها از خود بپرداخته و افسانه ها ساخته . اینان سوگندِ موکد بخوردند که اگر این زن یک هما نه بل هزار همای هم بشود باز نتواند به خدمت امیر مومنان رسیدن . چون طلسم نگهداری وی چنان قوی و استوار است که هر مردی را در ده فرسخی هلاک کند و اگر زنی بخواهد بدان جایگاه رود ، در صد فرسخی چونان موسیچه یی بالک بالک زند و در دم خاکستر بگردد . و امیرمومنان چنان از زن و ارزن گریزان باشد که دیو از بسم الله و این زن صبح از پهلوی چپ برخاسته و چنین حکایتی نغز و دل نشین پرداخته . که همه اش وهم و پندار این زن باشد نه حقیقت .
ما عاجزان که از همه چیز بدور مانده ایم فقط دعا می کنیم که هیچ وقت بر پهلوی چپ نه خسپیم فقط همین
بهروز خاوری
بیست و هشتم تیر(سرطان)
کابل ـ افغانستان
پيامها
21 جولای 2011, 12:07, توسط مزاری
خاوری عزیز ! زمانی جمال و کمال فریبنده امیرمومنان یک چشمه ، مولای متقیان یک شبه و سردار سرداران دورویه با خامۀ شیوا و چشمان بینای چون شما با قرطاس حقیقت و نجابت در صفحۀ تاریخ درج شدی ، الحق که زیبایی و رویایی بودن ید طولای شما را در نوشتن و نگاشتن سطور بی چون ، چون طلوع الشمس نمایاندی و حسرت حسد بر دل و دلخانه حسودان و جبوران روزگاران نشاندی . بسیار زیبا مر دوستانرا و فریبا مر دشمنان را خامه کردندی ، دست تان دردی نبیند و قلب تان گرم باشد .
21 جولای 2011, 17:11, توسط baqi samandar
سلام بشما اقایون خاوری ومزاری
به شما و خوانندګان پیشنهاد مینمایم تا طنزی از واصف باختری را نیز باهم بخوانیم
یک
طنزی از استاد واصف باختری
پشاور، سال ١٣٧٨ خورشیدی
•
• ابیان نامۀ وارثان زمین
گوش فرا دارید
ای عوام کالانعام!ا
مارا زبانی خاص است
مارا بیانی خاص است
مارا بنانی خاص است
پرهیزمان باد از واژه های تابناک شسته
و تصویر های اینسو و آنسو در متن شعر ها رُسته
چون دانیم که تصویرگری همسایۀ دیوار به دیوار شرک است
تشبیه چه به کار مان آید
که به ظاهر از اهل تشبیه نییم؟
و از استعاره عارمان آید
زیرا مارا به یاد عاریتهایی می اندازد
که از خلقان گرفته ایم
و آنهارا هرگز بدیشان باز نخواهیم داد
ما نه از آن دست شاعران ژاژخاییم
که لب به ستایش فردوسی و سعدی بیالاییم
آن طوسی، مدیحه خوان گبران بود
و از سوی دیگر دانیم که طوسی و روسی یک میزان صرفی دارند
و سعدی، آنگونه که شیخنا فریدالزمان
و کاشف کنوز نهان
باری از سر تسخّر فرموده بود
و پشت همه پارسی خوانان
و پارسی دانان
به خاک سوده:ا
گویا عتیقه فروشی یهودی بوده است در دیار بکر
و لاجرم سراپا خدعه و مکر!ا
رابعه سزاوار رجم بود
نه در سپهران دانش، نجم
برادر مهتر او حارث
سزاوار اندک سپاس و ستایش است
که حمیّت مردی داشت
و نگذاشت
که خواهر گیسو بریده اش
به دلخواه خود شوهر گزیند.ا
اما وامی ازما
او را بر ذمت مانده است
دریغا! همروزگارش نبودیم
که او را تازیانه میزدیم
زیرا گفته اند که در دوران او نیز
زنان به گرمابه میرفته اند
و این خود نفس عمل گرمابه رفتن
از قباحت تهی نیست
و نیز باید دادگر بود:ا
آیا شپشهای بیگناه را زیستنگاهی نباید؟
و چه خوشتر
که این زیستنگاه
جامه و پیکر
و لحیه و سبلتان آدمی باشد
سلام برآن که میزبان سخاوتمند صد ها شپش بیگناهست!ا
بدانید ای عوام کالانعام!ا
که کابل به هزار و یک دلیل
در نهاد ما کراهت پدید آرد
و بذر کین در مزرع قلوب ما کارد
یک دلیل ازآن دلایل اینست که
نام این دختر بی آزرم را
دراین شهر
بر بدعتکده یی گذاشته اند
و خیره سرانه درفش عصیان و طغیان افراشته.ا
و باز اندرین کابل شهر
محلتی را "نقاش" گویند
مردم این مرز و بوم را در این تسمیه
دو معصیت دست داده است:ا
نخست اینکه چرا عربی ندانند
و نخاس را نقاش گویند
و دیگر اینکه چرا ندانسته اند
ما را ازین نقاشان
چنان کینه یی در دل است
که گرگان را از گوسپندان.ا
و ما فرمان داده ایم
که در هر سفینه یی که نام "بهزاد" آید
بر آن خط ترقین کشند
و به جایش بنویسند
بدذات!ا
از خرابات اصلاً سخن به میان نباید آوردن
که هر گاه نام آنرا میشنویم
صد بار لاحول بر زبان می آریم.ا
دیگر از گناهان لا یغفر کابلزادان اینست
که در شهر آنان
روستایی را "ریشخور" گویند
و به این گناه
اگر صغار وکبار کابل را
بر دار آ ویزیم
هیچ فرهمندی بر ما خرده نیارد گرفت.ا
و دیگر اینکه ما ندانستیم
مگر کابل بهشت است
که درآن بلده محلتی را "جوی شیر" نامند؟
ازین رو دعا میکنیم
که مردم این شهر را بد رساد!ا
و چشمشان را رمد رساد!ا
و از خوردنی حد رساد و لگد رساد!ا
و از پوشیدنی و گستردنی حتا نمد مرساد!ا
نه بیگانه پرستیم که از "نیما" سخن گوییم
که در اصل او "نی ما" است
یعنی از ما نیست.ا
وهر کی به اندازۀ یک خردَل خرد در سر داشته باشد
این داند
و گردونه آنسو که او راند نراند.ا
ما نه زان سبک مغزانیم
که "شعر نو" گوییم
زیرا هرچه نو است کفر را در گرو است
از آنچه شعر سپیدش میخوانند
به اندازه یی بیزاریم
که نژادپرستان امریکا از سیاهپوستان.ا
آن روز که شاملو را پا بریدند
گفتیم:ا
ا"یاللعجب!ا
در این دنیا چه جراحان بی معرفتی زندگی میکنند
که فرق پا و سر را نمیدانند!ا"ا
و این "خلیلی" که گویا از پروان است
نیز مارا پسند نیفتاد
زیرا اولاً خلیلی نام نوعیست از عنب
که از آن ام الخبایث سازند.ا
و ثانیاً پروان را نیز باید به آتش کشید
که بر وزن مروان است.ا
و این مروان را زنی
بالین بر دهان نهاده و کشته است.ا
وایا بر آن مرد که به دست زنی کشته شود!ا
این بدان ماند
که پشه یی ناچیز، پیلی کوه پیکر را فرو بلعد.ا
از شاعری عارمان آید
اما اگر بخواهیم شعر گفتن
در بحر رجز گوییم!ا
چون این قصیدت!ا
و اگر دشمنان نادان سفاهت بنیان گویند
که این چگونه بحر رجز است
و این چسان قصیدتی است
بدانند که این بحر رجز بر ساختۀ ماست
تا گور آن "خلیلک فراهیدی" بلرزد
که گفته اند با اصحاب اعتزال نیز
سر و سری داشته است.ا
متاع عروضیان در بازار ما
به حبٌه یی نیرزد.ا
مارا از خود عروض است
و قاموس است
و هر کی این نپذیرد
بدون حاشاالحضور
دیوث است!ا
و اگر بلفضولی گوید
که دبیران کهن عرب
در سجع نیز
اختلاف حرف رَوی را نپذیرفته اند
به جسارت گوییم که ما
ا"رسالة القافیه" را نخوانده ایم
همان سان که "شافیه" و "کافیه" را.ا
اما "وطواط" را بساط بر چیده ایم
و "زمخشری" و "تفتازانی" را قِماط دریده.ا
ما نه چون فقیهان شما
علم از اسفار و افواه رجال
اخذ کرده ایم
بل از معرکه آرایان جدال و قتال
ولی همه گان را از سطوت ما
رعبی در دل افتاده است.ا
و از شِحنه گان و عوانان ما چنان ترسند
که قبطیان عتیق
بدین اندازه از فرعونان نمی هراسیدند.ا
با "سلجوقی"ا
نیز اگر زنده بودی
راه مواخات و مواسات
در پیش نمیگرفتیم
زیرا با منکوحۀ خویش عکس یادگار گرفته
و بلاریب
آیینۀ اعتقاد اورا غبار گرفته بوده!ا
لفظ غبار را که بکار بردیم
آشوبگری فرا یادمان آمد
که او را "غبار" گفتندی.ا
و باید با عجله و با شور و هلهله
فریاد بزنیم
که سلام بر جعالان تاریخ
و ننگ بر آنانی
که چونان "غبار" بغاوت کردار
خط نسخ بر تواریخی کشیده اند
که سلاطین سلف
به مسخ آنها پرداخته بودند!ا
آتش بر تاریخ "غبار"ا
که صنادید مارا آبرو بَرَد
و شما عوام کالانعام را
به شورش انگیزد!ا
ای نسلهای آینده!ا
فرمان میدهیم:ا
ا"اورا از یاد ببرید و خاطره اش از الواح ضمایر
واوراق خواطر
فرو بسترید
این کار شما را ضمان باشد
تا از قهر ما در امان باشید!ا"ا
ای عوام کالانعام
همه روزنها را فرو بندید
دیوار ها چرا کوتوله اند؟
آنها باید تا ایوان کیوان
قامت برافرازند.ا
بسته باد پنجره ها و حنجره ها!ا
پهناورتر باد زندانها!ا
مرگ بر شادی و شادخواری!ا
مرگ بر آذین بندانها!ا
جغرافیاها باید دگرگون شوند
لعنت بر جغرافیایی که تاریخ دارد!ا
نفرین بر خاربنهای هرزۀ تاریخ
که در متن و حاشیۀ جغرافیا روییده اند!ا
سردابها و شبستانها
آراستن جهان را بسنده اند.ا
ازان رو
سیلاب آتش خشم ما تشنۀ دبستانهاست!ا
دیگر نباید هیچکسی گهواره بتراشد
به پا بر خیزیم
برای گرامیداشت تابوت سازان!ا
پهنۀ زمین را هیچ چیزی زشت نمینماید
مگر گیاه و درخت
زیرا گیاه را
با تصحیف
میتوان "گناه" خواند.ا
و برگ اگر زیبا بود
شنودن نام آن
مرگ را بیاد نمی آورد.ا
سلام بر بیابانهای یخزده و کرخت!ا
تاک را از پا دراندازید
این "مایۀ شر" چرا خود را با پاک قافیه
بخش دوم
بعدن منتشر میګردد
21 جولای 2011, 17:13, توسط baqi samandar
این "مایۀ شر" چرا خود را با پاک قافیه ساخته است!ا
نفرین بر شاعرانی که تاک را ستوده اند!ا
سر فرود آرید در برابر رادمردانی که تاکبُن را دروده اند.ا
بیفزاییم که اگر دیگران را
با "پاک" یک تعلق خاطر است
مارا دوست
و سخت نیکوست.ا
که باید ولی نعمت را سپاس داشت
و از نمک ناشناسی هراس.ا
ازین سخن ما بروشنی میتوان دریافت
ای عوام کالانعام
که به کوری چشم شاعران دون
که آنان را بخت باد وارون!ا
ما را در صنعت ایهام و توریه
دستی قویست
و دلایلی معنوی
شلاق باید بر سراسر آفاق فرمانروا باشد
ور نه چرا شاعران پیش از کشف آتش
آن را با آفاق قافیه بسته اند؟
ربابها را بشکنید
این زشت ترین واژۀ جهان با شراب هموزن است.ا
گیتی را مردانی نابینا سزاوار است
و زنانی الکن
مرگ بر چشمی که میبیند!ا
و اگر از لبان و دهان خودمان بر نخیزد
مرگ بر واژه!ا
مرگ بر سخن!ا
زن باید تنها
یک جاروب داشته باشد
و چند سوزن
ورنه چرا "روب" با "خوب" همآواست؟
و چرا سوزن با "زن" به پایان میرسد؟
خردمندان را شاید
که بر دیده گان زن، سوزن فرو برند؟
بدانید که زنجیر هم با "زن" آغاز شده است
و نحویون گفته اند
که "جیر" ممال "جار" است
فتأمل:ا
زن، همسایۀ زنجیر معنی میدهد
یعنی باید زن به زنجیر کشیده شود!ا
بدانید که آنچه ما از صرف و نحو دانیم
نه "سیبویه" میدانست و نه "ابن حاجب"ا
که "سیبویه" را اگر خرد میبود
در جهل قمار لفظی "قضیه زنبوریه" نمیباخت
و توسن در برابر آن که اهل بود
نمیتاخت.ا
و"ابن حاجب" فرزند پرده داری بوده است
و حال آن که نیاکان ما:ا
دریابهای خون جاری ساخته اند
و بر عارفان و فیلسوفان تاخته
و طناب بر گردن "سهروردی" و "عین القضاة" انداخته
ا"حلاج" را آویخته
و هزاران مرد جنگی را در نبرد با "پور سینا" برانگیخته
و اگر بریانگری از دارالخلافه
به پشتیبانی "سنایی" بر نخاسته بود
چونان بره یی
در غزنین
به سیخش میکشیدند
و بریانش میکردند.ا
نیاکان ما "مثنوی" را "مشنوی" خوانده اند
و "خیام" و "حافظ" را از همه جا رانده
درخشانترین صحایف تاریخ
همانهایی اند
که عصر سنگ را بازتاب داده اند.ا
حتا مرگ بر مفرغ
چه گمراه بوده اند آنانی که
از مفرغ بهره گرفته اند!ا
آخر دو حرف "دروغ" خودرا در مفرغ پنهان کرده اند
مفرغ حرامست!ا
همانگونه که دروغ
سالها فریب کاریز را خورده بودیم:ا
گمان میبردیم که درآن کاه میانبارند
چون دانستیم که ازآن آب برمیدارند
همه را وارون کردیم.ا
در روزگار طلایی ما باید همه چیزها وجه تسمیۀ درستی داشته باشند:ا
مثلاً ساطور
چه واژۀ زیباییست!ا
شاید آن را نخستین بار از طور آورده باشند
یا شاید هم این واژۀ زیبا اصلاً "ساخت طور" باشد
و دانشمندان آن را "مرخم" ساخته اند.ا
بزرگترین اندوه ما اینست
که چرا هندسه بر وزن مدرسه است
همه منار ها باید منفجر شوند
زیرا در روزگاران عتیق
در بادیه های فارسان نیزه گزار
بر تارک منار ها آتش میافروختند
تا واپس ماندگان از قوافل
وراه گم کرده گان را
علامتی باشد.ا
چون امروز بر تارک هیچ مناری
آتش نمی افروزند
بدانها نیازی نیست.ا
مگر نه همین پیشتر فرمودیم
که در روزگار طلایی ما
همه چیز ها باید وجه تسمیۀ درستی داشته باشند؟
سالها میپنداشتیم
نخستین نهال را "دانیال" غرس کرده است.ا
چون دانستیم نه چونین است
فرمودیم همۀ آنها را از پا در اندازند.ا
پرده را ازآن دوست میداریم
که با اندک دستکاری
به "برده" تغییر سیما میدهد
و مگر نه اینست
که مارا هزاران هزار برده باید؟
ستبر تر باد پرده ها!ا
و فزونی گیراد شمار برده ها!ا
نیرومند تر باد مشتهامان
و سر انگشتهامان!ا
تا با آن اولینها
بر تارکها تان کاری تر بکوبیم
و با این آخرینان
چشمهاتان را از حدقه آسانتر برآوریم.ا
اگر روزی موریانه ها
دیوان های همه شاعران را بخورند
در حقشان دعا میکنیم
که به پیلهای دمان مبدل شوند.ا
ما مستجاب الدعواتیم!ا
جهان ماراست!ا
زمین ماراست!ا
زمان ماراست!ا
شنوده ایم که ابلهان دنیا
به ورقپاره یی چرکین ارج میگذارند:ا
گویا این کاغذ شیطانی
ا"اعلامیۀ جهانی حقوق بشر" نامیده میشود.ا
در آغاز
سخت از آن دوری جستیم
ولی اندیشیدیم:ا
چه چیزی بهتر از آن استبراء مان را؟
آخر گناه ما چیست:ا
در شمال و در جنوب
در خاوران و در باختران
و در همه کاخ های سیاه و سپید جهان
این کاغذ پارۀ چرکین را به چیزی نمیخرند!ا
پس باز هم زنده باد خودمان!ا
بر خیزید ای برده های لال
بر گور همه جلادان تاریخ اکلیل گل بگذارید!ا
بلند باد قامت دارها!ا
درازا گیرند تازیانه ها و سیمهای خاردار!ا
سقط جنین بادا بر زنان باردار!ا
به ویژه اگر از بخت وارون دختر زایند.ا
مارا خوش نیاید بسا از لفظهای پارسی
که به "دی" پایان مییابند.ا
بدانید که "دی" یکی از حروف الفبای کافرانست
پس زدوده باد از قاموسها:ا
آزادی
آبادی
شادی
رادی
و البته "بربادی" مستثنا است
زیرا الشاذ کالنادر والنادر کالمعدوم
ا"بربادی" را در همه فرهنگها
با خط جلی باید نبشت.ا
و "گادی" که فارسی نیست
و کلمۀ پر معنایی هم هست
زیرا آرزوی ماست
که در قلمرو خویش
بر شمار اسپهای گادی بیفزاییم.ا
چه نجیبند اسپهای گادی
و آدمیانی که خوی آنها را میپذیرند!ا
کاش سه رجل جلیل و نبیل
در روزگار پر انوار ما میزیستند.ا
تا هر سه برمیکشیدیم
و به ندیمی میگزیدیم:ا
نخست "بوسهل زوزنی"ا
که پاک طینت بود و دور از حسد و ضلت
دیوان اشراف و انهاء
اورا می سپردیم
و دیگر حکیم "سوزنی"ا
که دشمنان ما
دچار مرگ مفاجات میشدند.ا
و دیگر ابوالمؤرخین استرآبادی
که اگر بعد از حُقنه شدن
تیزی از ما بر جهد
در تاریخ خویش بنویسد:ا
ا"سلطان جهان سِتان
ریحی چون ریحان
صادر فرمودند!ا"ا
21 جولای 2011, 17:16, توسط baqi samandar
بخش سوم--- طنزی از
استاد واصف باختری
ای عوام کالانعام!ا
مارا به نیکویی بشناسید
و بدانید و آگاه باشید
که تنها ما وارثان زمینیم
و بدون ما لیسَ فی الدار.ا
ما اجابت معکوس آن دعاییم
که گروهی پنج بار
و شماری پنجاه بار
در شبان روزان
میخواندند:ا
"و قنا رَبنا عذاب النار"
و نیز بدانید ای عوام کالانعام!ا
که جماع جز با منکوحۀ مشروعه
از معاصی کبیره است.ا
و اما، ما
نه با سر پوشیده یی
بل با چند "چیز" جماع کرده ایم و میکنیم و خواهیم کرد:ا
جغرافیا
تاریخ
فرهنگ
زیرا اینها را از اموال لامالک میپنداریم.ا
از سوی دیگر
هیچ فقیهی را چنین فتوی
بر زبان جاری نشده است
که زنا با "چیز" معصیت دارد.ا
این را ازآن آشکارا گفتیم
تا مپندارید سلاطین تان
از فرقۀ ضالۀ روافض اند و تقیه را واجب می انگارند
و نیز بدانید که اگر چه بر لب نمیآریم
ولی در دل به دو شهریار مهر فراوان داریم:ا
اگرچه نخستین، از سلسلۀ جابرۀ ساسانیست
و کیش مغان دارد.ا
و دومین، از رویگرزاده گان سجستان است
و او را عمرولیث گویند
زیرا هردو واحدالعین بوده اند
و این عمرولیث را
مکرمتی دیگر نیز بوده است
و آن این که
چون برادر بدعت گستر خویش
روی در روی امیرالمؤمنین نایستاد
و مهر مفسدت آزادیخواهی برجبین ایمان ننهاد
و باز این ازآن گفتیم
که مپندارید
سلاطینتان را
آیین تقیه است
زیرا نیاکان پاکیزه بنیان ما
هزاران هزاران هزار رافضی و باطنی و مغتزلی
و حتا شافعی و حنفی را
ا-اآشکارا
و علی رؤس الاشهاد-ا
بی دریغ از دم تیغ کشیده اند.ا
و آن اعاظم قبیله و اکابر عشیره
به پیمانه یی مدبر بوده اند
که بر جبین بسا از خصمان خویش
یکی ازاین مهر ها را کوبیده اند
و بدست دژخیمش سپرده.ا
اگر چه میدانسته اند
که آن دشمن مکار غدار را
عقیدت نه آن بوده است.ا
ما که فرزندان خلفیم
و بر سیرۀ سلفیم
و نشان پدر داریم
زمین را از نحوست و پلشتی
هزاران هزار شکاک و لاادری
و صوفی و شطٌاح
پاکیزه خواهیم ساخت.ا
بدانید که ما همواره
ماهی را با فَلس آن خورده ایم.ا
و این کار
بر آ تش خشمی که از فلسفه در دل داریم
اندک آبی افشانده است
اگر قلیلی از اَحِبٌا
و همه اَعادی را ازاین سخن ما
شادی در قلوب پدید نیاید
و ذلیلی چند را
دلیلی بر ضد ما بدست نیفتد
گوییم که در خفایای درون
و زوایای مکنون خواطر خویش
ا"ابو حنیفه" را نیز تفسیق میکنیم
و نامش را از شمار ائمه تفریق.ا
نیاکان فضیلت بنیان ما
حق داشته اند که بدو گویند:ا
ا"ای فرزند چاریکار
ترا با فقاهت چکار؟"ا
زیرا او رأی و قیاس را
مُجاز شمرده
و با این جواز خود
شریعت را اساس وارون کرده.ا
سخن پرداز طنٌاز
و خطیب بلند آواز
از ایل و خیل ما فرموده بود
که بقراط بقر است
و سقراط از صدر نشینان سقر.ا
دریغا که ما ندانیم
ا"فارابی" را گور کجاست
تا فرماییم آن را تنور سازند.ا
ا"بوریحان" خود مجوس بود
و به آیین هندوان نیز مهر میورزید.ا
اکنون داوری شما راست
که آن مبتدع
به چند میارزید!ا
شنودن نام آن حلاج زاده
خواب مارا برمی آشوبد.ا
غرق در لُجۀ تحیریم
که چرا نیاکان عظام ما
حلاجان را نیز
چون دباغان و جولاهه گان و حجامان
از اصناف پست و فرودست
نشمرده اند.ا
و گاهی ازاین ناحیت
چنان خشممان فزونی گیرد
که هراسیم
شاید روزی جلو خود را
نتوانیم گرفتن
و عِظام آن عظام آتش زنیم.ا
"ابن عربی"
در سرزمینی زاده شده بود
که مردم آن
زود از اسلام رو برتافتند
و به وادی ضلال شتافتند.ا
گاهی اندیشۀ عمیق و انیق ما
بدین میگراید
که شاید نسٌاخان را
در نبشتن نام او
لغزشی دست داده
و با تحریفی، یا تصحیفی
ا"ابن غربی" را "ابن عربی" نبشته اند
و راه گمراهی خلایق هموار کرده
زیرا "فتوحات" و "فصوص" او
اهل نفاق را نصوص اند.ا
از "اسفار" "صدرا" نیز
بوی رُعُونت خیزد
و عفونت بدعت.ا
پس از شنودن هر قول او
لاحول باید گفت
الی یک حرف ژرف شگرف پاکیزه تر از برف
که اندر باب زنان گفته
حقا دُر معرفت سفته
و رخش فطنت
در میدان بلاغت رانده.ا
اگر گاهی بساط لواط میگستریم
هیچ دلیلی ندارد
جز این که از زن سخت کراهتمان آید.ا
و اگر آدینه شبی
با منکوحۀ خویش میخوابیم
از بهر آنست که شیطان و نفس امٌاره
از راه بدر نبرندش
که آن جهنمی "عبید زاکانی" را
اندر باب حرمسرای فقیهان ریاکار
داستانهاست.ا
و باز این از بهر آن گفتیم
که مپندارید سلاطین تان اهل تقیه اند.ا
و اما
شمارا باد ای گم کرده راهان:ا
روزگاری عَفین!ا
خلوت گور!ا
و خلعت کفن!ا
وای، یاد ما رفت:ا
دیدار اهل قبور با یکدیگرشان یکنواخت شده است
آنان را معاشران تازه باید
و شهر بی دروازه.ا
شما را چونان لقمۀ نرم و گوارا
از حلقوم دروازۀ این شهر، عبور باید داد.ا
مارا باد اکنون و آینده
با کامگاری پاینده
و زنهای زاینده
و دندانهای خاینده
و سوهانهای ساینده!ا
زیرا از اکنون هراسمان نیست
زیرا در فرهنگ ما، آینده
چندین هزار سال پیش ازاین را گویند
زیرا "پاینده" هرچه بود از قبیلۀ ما بود
زیرا باید آدمخواران فزونی گیرند
زیرا هنوز تندیسهای سراسر جهان را
بلع نکرده ایم
زیرا هنوز نقشها و کتیبه ها برجایند.ا
واپسین سخن هیچگاه فراموشتان مبادا:ا
سیارۀ ما از هزاران هزاران هزاران هزار آدمی انباشته است
و بیشتراینان در نگاهمان دستگاه های کودسازی هستند
نه انسان
پس باید شمشیر ها را فسان زد
و در میان آنان اوفتاد
آنگونه که گرگان در گله.ا
ما به "حفظ محیط زیست" عشق آتشین داریم!ا
طنزی از
استاد واصف باختری
22 جولای 2011, 00:17, توسط مزاری
باقی سمندرارجمند ! درین آوانیکه دیوان نحس روزگاران ، سیلاوه غیرت نشان از نیام میان برکشیده اند تا بُن هرچی فرهنگ و سرودستان است برکنند تا نام نامی فضیلت مأبان و بت شکنان برخویش آویزند ، چنان سرودۀ از ابر مرد سخن پرداز زمان ما بر گرفته اید که نه آرامی به دوستداران و نه نشاطی به زورمندان باقی گذاشته اید . بیشک که این طنز خنده دار اشک آور را تنها سخره نشین کوه آبگینه شده و تکدرخت پیر جنگلزار فراموش ناشده میتواند با چنین واژه پردازی های بی مانند جاودانه سازد .
الحق که شما معنی سخن دانید و در گزینش جایگاه خویش به اندازۀ زره مویی هم خطا و اشتباه نرفته اید . راهی که برگزیده اید سبز و شایسته و دامن عفیف تان بی گزند و پاکیزه بادا !!
در پایان میخواستم خدمت تان بنگارم که نخستین بار بود این فرآورد ذهن استوار و پرصلابت استاد را برخواندم و چندین بار هم تکرار خواندم و کیف کردم و آفرینیی نثار کردم بر استاد سخن و شما دوست ارجمندم که لحظۀ را با خوانش آن ، روح و روان سرگردان را آرامشی بخشیدم . مرحبا و همیشه چنین بادا !
22 جولای 2011, 00:56, توسط baqi samandar
باقی سمندر
سرطان سال ۱۳۹۰ خورشیدی
جولای سال ۲۰۱۱ میلادی
مزاری عزیز !
از لطف وحسن نیت تان که به استاد محمد شاه واصف باختری دارید- من سپاسګذارم- در مورد خودم نمینویسم- ممنون لطف ومحبت تان
واصف باختری سالها پیش سروده بود
تنها خواهشی که دارم
ننگ برمن باد !
نفرین برمن باد !
اگر از شما چیزی بخواهم
تنها خواهشی که دارم اینست که به روسپیان سیاسی نیز
قرض ضد حامله گی بدهید
تا نسل بی شرفان افزونی نیابد
یا اینکه سروده بود
هاي ميهن...
آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است
خود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است
های میهن، بنگر پور تو در پهنه رزم
پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است
هر که پرورده دامان گهر پرور تست
زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است
دل گُردان تو و قامت بالنده شان
چه بر افروخته است و چه بر افراخته است
گرچه سر حلقه و سرهنگ کماندارانست
تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است
کوه تو، وادی تو، دره تو، بیشه تو
در سراپای جهان ولوله انداخته است
روی او در صف مردان جهان گلگون باد !
هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است
22 جولای 2011, 10:11, توسط ماما فرید ( حقبین )
میگویند در روزگاران قدیم شخصی از راهی میگذشت دید مردم بسیاری دور هم جمع اند و در توصیف مردی هر یک ینوبه برخاسته و در حق او غلو میکنند. پرسید این مرد کیست گفتند شاعری بود. پرسید کجاست گفتند صد سالی پیشتر از امروز میزیست و ما امروز سالمرگ اورا گرامی میداریم. مرد تعجب کرد و براه افتاد. با خود اندیشید ، چه مردان نامداری گذشتند ، بخاطر ندارم بعد مرگ شان ان هم بعد صد سال چنین گرامی اش بدارند.این چگونه مردیست که بعد صد سال هنوز مردم را بعزت خویش میخواند!!
میرفت و از قضا بر چشمه ابی رسید ، دید مردی را بر زیر سایه درختی بر چشمه سار خفته .خواست دمی بیاساید که مرد خفته چشم بگشود.سلام کردند و از رنج سفر قصه ها گفتند. مرد از دوست پرسید: چه کار میکنی ؟ مردک گفت شاعرم.
(هوا تیره شده و ظلمت شب داشت برسپیدی روز غالب میشدو ماه با جلوه خاصی خود نمایی میکرد)
شاعر دمی به ماه نگریست واز مرد پرسید: ماه را میبینی ؟
حالا چه میبینی؟
شاعر با اندیشه و رسالتمند نا رسایی را در ماحول خود با موشگافی خاص خود میبیند که دیگران قادر به دیدن ان با ان پهنا نیستند. او میتواند با دید تیز و عمیق خود در یک ان از حقیقتی پرده بردارد که برای دیگران ملموس نیست و انرا به شیوه یی بیان کند که ماه را با همه برجستگی و فرورفتگی اش داوطلبانه به معشوق زیباروی خویش قیاس میزنیم.
به زبانی دیگر شاعر ترجمان طبیعت است که زیبایی های او را به ترجمه مینشیند.
باقی سمند عمرت دراز و قامتت افراشته باد که درین ماتمکده گاه گاهی گل لبخند بر لبان این ماتمداران میکاری !
استاد باختری از تباز انانیست که هزار سال بعد هم یادش را گرامی خواهند داشت.
پدرور
22 جولای 2011, 11:55
مزاری بچیم ! جرت !
آقای خاوری خو مردانه در طنز خویش کسی را که اینهمه جنایت کرده به صورت غیر مستقیم نشانه گرفته است . این آقای اسنااد خود ساخته شما چرا مردانه قیام نمیکند و دشمن را نشانه نمیگیرد ؟ شاید میترسد فردا آن شبخ یک چشم به قدرت برسد و لقب استدیش را کم از کم از او بگیرند و هیچش سازند . این شیخک شما که همواره برای تفنن تیر در هوا رها میکند ، چه حرف جدی دارد ؟ دست از عوام فریبی بردارید . بس است استاد تراشی . روشنفکران واقعی سکه دروغین را از سکه حقیقی میتوانند تمییز دهند . مزاری تو یا منیژه جان باختری استی یا آقای هوتکی داماد سر خانه شیخ که به چند نام مستعار به نفع شیخ جرت المعاب تبلیغ میکنید .
22 جولای 2011, 12:39, توسط ماما فرید ( حقبین )
پیامگذار عزیز ( بی نام ) !
اول از همه یشما ارادت سلام دارم و بعد امیدوارم پیام بنده را اعتراضی قیاس ننموده و مرا مورد بی لطفی قرار ندهید.
متیقن هستم که شما انقدر درایت دارید تا شاعر را از قوماندان یا مظاهره چی فرق کنید. اینکه شما با دوست عزیزم مزاری صاحب در چه حدی صمیمی وازاد هستید هم حرفی ندارم ولی یک نکته را باید همیش در نظر داشت که از بدیهیات نباید طفره رویم.
سرو کار شاعر با سمبول واستحاره است. او هیچگاه حرف خود را رک و راست نمیگوید که اگر گوید ناظم است نه شاعر. به نظم ذیل بنگرید:
تشنو از من قصه نجار را
میکند با شوق او این کار را
اره دارد تیشه دارد رنده ها
میخرد زاهنگر این اقزار را
قراریکه در فوق مشاهده میکنیم ناظم یک مفهوم صاف و ساده را با ترتیب کلمات و اهنگ که خود جزی از ملزمات شعر است برایمان بیان میکند.
شاعر هیچگاه نمیگوید بپا خیزید که حکومت کرزی دارد بیداد میکند و با گرفتن تقنگ و چماق به بر انداختنش قیام کنید. او با درک از مصایب اجتماعی انرا بگونه یی با سمبول ها ترسیم و عرضه میدارد که ما خود متوجه میشویم بیداد است و باید انرا بر انداخت..
به گفته رضا براهنی اگر شاعر یک عقیده صاف و ساده فلسفی را بیان میکند او دگر شعار میدهد شعر نمیگوید.
شعر برای ذهن تنبل ساخته نمیشود. خواننده شعر با درنگ به پیام شاعر باید جستجو کند که او چه میخواهد.
با احترام و ادب
22 جولای 2011, 12:45, توسط مزاری
آقای گم نام ! اگر کمی همت و غیرتی میداشتید کم از کم نام مستعار خود مینوشتید که میدانستم با زن روبرویم یا مرد یا هیچکدام ! به هر روی .
فکر میکنم هدف تان از روشنفکران واقعی همان هایی اند که خود را در غار ها و غژدی های کوهی زنجیر پیچ نموده اند تا نشود با آشکارا شدن ، ویروس سیاه سرفه خبیثه بگیردشان . برایتان با باور کامل میتوانم بنویسم که این روشنفکران واقعی شما توان دفاع از تفکر و اندیشه های به اصطلاح روشنفکری خود را هرگز ندارند و هرگز هم نمی توانند برگی را از جنگل انبوه دانش و اندیشه استاد گرانمایه تکان دهند . اینست که شما را با برقه و گم نامی با گردن بند رشمه دار و دستار شمله دار بمیدان میفرستند تا کمی درد وسوزش خود فرو نشانند .
آقای بی نام ! من حقیر نه بانو منیژه باختری ام نه هم آقای هوتکی ، بلکه نامم احمد خلیل تخلصم نبیل و بنام مزاری در کابل پرس? پیام می نویسم . بلی فامیل نجیب استاد را میشناسم و افتخار دارم که به ایشان نه هموطن بلکه همشهری خطاب میکنم . این شماها اید گاهی این ور بر می لولید و گاهی آن ور لر و مسلی پسندان بی غیرت لر وبر را بابا و نیکه میسازید و باد دال پسمانده را در پهلو گشتاندنها غرت غرت غرت می رهانید . با معذرت از عزیزان عفت دوست و عزت پسند .
22 جولای 2011, 13:47
گر گاهی بساط لواط میگستریم
هیچ دلیلی ندارد
جز این که از زن سخت کراهتمان آید.ا
و اگر آدینه شبی
با منکوحۀ خویش میخوابیم
از بهر آنست که شیطان و نفس امٌاره
از راه بدر نبرندش
که آن جهنمی "عبید زاکانی" را
اندر باب حرمسرای فقیهان ریاکار
داستانهاست.ا
و باز این از بهر آن گفتیم
که مپندارید سلاطین تان اهل تقیه اند.ا
و اما
شمارا باد ای گم کرده راهان:ا
روزگاری عَفین!ا
خلوت گور!ا
و خلعت کفن!ا
وای، یاد ما رفت:ا
دیدار اهل قبور با یکدیگرشان یکنواخت شده است
آنان را معاشران تازه باید
و شهر بی دروازه.ا
شما را چونان لقمۀ نرم و گوارا
از حلقوم دروازۀ این شهر، عبور باید داد.ا
مارا باد اکنون و آینده
با کامگاری پاینده
و زنهای زاینده
و دندانهای خاینده
و سوهانهای ساینده!ا
زیرا از اکنون هراسمان نیست
زیرا در فرهنگ ما، آینده
چندین هزار سال پیش ازاین را گویند
آقای حقبین ! دانستم که شما مانند این مزاری بیچاره که به خاطر هموطن بودنش با شیخ الجرت ، مداحی میکند ، تناسبی ندارید .شما را به خدا آنچه که در بالا نمونه آورده ام کجایش به گفته شما سمبول و استعاره دارد ؟ آیا همه اش بازی با کلمات نبست ؟ خلص اش اینست : لواط بد است . همخوابگی با زنان خوبست و کسانی که با پسر بچه ها زنا میکنند کار بدی را مرتکب میشوند . مگر درک من ازین متن کوتاه و دراز دور از حقیقت است ؟ کجاست آن متن فلسفی که من نادان از کشف غموض آن عاجز مانده ام ؟ بیایید واقعا حقبین باشیم و از کوه کاه نسازیم . روز گار براهنی هم به پایان رسیده است جناب حقبین عزیز .
22 جولای 2011, 14:18, توسط مزاری
حقبین عزیز درود و سلامهای مرا بپذیرید . بسیار مسرور ونیک بختم که بعد گذشت زمانه ها باز شما را در بین دوستانم می یابم و از پیامها و نوشته های والا منش و گهر بار تان استفاده میبرم .
بیائید برایتان یک سرگذشت فامیلی خویش را بنگارم که با همین پیام بالای تان کاملأ وفق و مطابقت دارد .
در یکی از شامگاهان ماه جدی (دی ماه ) سال 1378تلویزیون 12 انچه سیاه و سپید ما گزارش دیداریی را پخش نمود که پدر مغفور و مرحومم را سخت آزارید . ما دیدیم که زنده یاد کارمل در نزدیکی قصرکمیته مرکزی با زیری و وطنجار مشت ها را یکجا نموده و بشکل همبستگی و آشتی به هوا بلند نمودند . پدر مرحومم گفتند : کارمل از مردم خویش برید و با نمرود خویش پیوست . با گذشت روزگاران دانستم که هدف پدرم چی بوده و این ژست آشتی کردنهای فرمایشی در پایان نمایشنامه ، چی ارمغان دردناکی را به مردم آورد . دیدیم که کارمل به چی نیرنگی از جانب همان همدستان آشتی کننده اش به زاویه رانده شد و نماد پرچم قبیله به بام خانۀ خلق به اهتزاز آمد . دیدیم که تنی بعد آشک خوردن در نمک دان حاکمیت قبیله شاشید و کودتا کرد و رزمنده بعد خون خوردن ، آشک از بینی تنی کشید و در میدان صلح ، بیغیرتان سینه اش را به گلوله بستند . اینها همه تجربه اند . هرکه ناموخت از گذشت روزگـــار نيـــــز، نامـــوزد زهيچ آمــــوزگار .
امروز هم شما دوست عزیز من با درایت ، فروتنی و عزیز گفتن ها ، ژست آشتی و همبستگی نشان داده ، آرزو دارید این طایفه فرهنگ ستیز را دوباره باز سازی نمائید . زنده یاد کارمل با آنهمه فهم و دانش که نتوانست کاری را به پیش ببرد آیا شما در خود این توان را می بینید ؟
البته این نظر شخصی من حقیر است که با این قبیله به زبان خودشان باید سخن گفت تا بدانند که با کی روبرو اند . اگر در همان دی ماه ، کارمل بزرگ بجای بغل کشی با قاتلین مردم دست عذر و تمنا پیش مردم خود میبرد ، سرنوشت شوم امروز را نمی داشتیم که یک گروه شرر انداز ریشوی نصواری مزدور بی فرهنگ ، با فرهنگ دیرین پای و تمدن نیمه پای ما بازی تازی گونه می کرد . با معذرت که درین جنگ بود و نبود با شما همآوا و همنظر نیستم .
22 جولای 2011, 14:29, توسط baqi samandar
باقی سمندر
سرطان سال ۱۳۹۰ خورشیدی
یازدهم جولای سال ۲۰۱۱ میلادی
سلام به خوانندګان ارجمند
سلام به ماما فرید ( حق بین )
پیش از آنکه چند جمله ای بنویسم – از حسن نیت ماما فرید ( حق بین ) در مورد استاد واصف باختری سپاسګزاری مینمایم-
چه بخواهیم و چه نخواهیم همین اکنون واصف باختری به مثابه یکی از مطرح ترین شاعران در افغانستان و منطقه و دنیا از جانب موافقین ومخالفین اش شناخته میشود
واصف باختری خودش بارها میان شعار و شعرتفاوت ها را بیان داشته است که من در این مورد نمیخواهم بنویسم و بیشتر از این باعث ملال خاطر بد خواهان واصف باختری ګردم – در این شب و روز نتنها شعر واصف باختری برای چشمان برخی آزار دهنده است بل نامش را نیز تحمل نمیتوانند و این نشانه ای از صلابت واصف باختری در یک سون و خیره سری از تنګ نظری ها از سون دیګر دارد -
برفرهیختګان هویداست که فرهنګ هر انسان ای را از طرز کلام و سخن و ګفت شنود تا برخوردهایش در همه موارد زندګی میتوان درک نمود و ګرچه میان فرهنګ و سیاست روابط تنګاتنګی دیالکتیکی وجود دارد ودر همین روز ها افکار تنګظرانه سیاسی باعث کتمان نام واصف باختری و شعر هایش میګردد اما آفتاب هرګز با دوانګشت پنهان نمیګردد-
نقش واصف باختری و شعرش را نه امروز ونه سالها و صد هال سال بعداز امروز هیچ فرهنګی ای فرهیخته نمیتواند در ادبیات افغانستان و جهان نادیده بګیرد
اګر تا امروز در افغانستان برای عده ای از مردم فرهنګ زنده کشی و مرده پرستی رجحان دارد – امید روزګاری را شاهد باشیم که در افغانستان زنده های خوب را خوب بګویند و مرده های بد را بد نه اینکه امروز شایع است که :
در افغانستان زنده خوب ومرده بد وجود ندارد- این فرهنګ نیز بایست تغییر داده شود و تغییر نماید .
ماما فرید ( حق بین ) !
از لطف شما در مورد خودم نیزسپاسګزارم.
چه شما را درد سر بدهم – چند شعر از واصف باختری را باهم میخوانیم :
پاسخی از عزلت
يک چند درين باديه بوديم و گذشتيم
با داس هوس خار دروديم و گذشتيم
تا چشم اجل را دو سه دم خواب ربايد
افسانة بيهوده سروديم و گذشتيم
چون صاعقه در دفتر فرسوده هستي
نامي بنوشتيم و زدوديم و گذشتيم
اي سيل بر اين مشت خس و خار چه خندي
ماييم که راه تو گشوديم و گذشتيم
ديباچه اميد به فرجام نپيوست
يک سطر برين صفحه فزوديم و گذشتيم
خاموشي ما پاسخ آوازه گرانست
وانرا که سزا بود ستوديم و گذشتيم
از اين صحيفه...
مگو بسيج شبيخونيان به کام شب است
يگانه نام درين روزگار نام شب است
به زير سقف سيه خفته پاسدار، ولي
درفش روشن اشراقيان به بام شب است
بخوان صحيفه فرداي آفتابي را
حلول حادثه خواناترين پیام شب است
گمان مبر که هياهوي موج ميشنوي
به روي عرشه فردا صداي گام شب است
درخت، خاطره نور را ز ياد نبرد
اگر چه سوخته از بيم انتقام شب است
گرش جزيره تبعيدیان سزاوار است
غمين مباش که اين شوکران به جام شب است
قسم به خون شفق اي ستاره بردوشان
که خفته دشنه خورشيد در نيام شب است
شب شكستن فانوس...
شبی که قصه فانوس و باد میگفتند
چراغها همه گی زنده باد میگفتند!
به جای مرثیه، دستانگران بادیه ها
سبکسرانه غزلهای شاد میگفتند
منادیان که ز آسیاب سنگ ترسیدند
چرا چکامه فتح چکاد میگفتند؟
شناسنامه رویش به باد رفت آن روز
که آبها سخن از انجماد میگفتند
شب شکستن فانوس در تهاجم باد
چراغها همه گی زنده باد میگفتند!
جهنم است، جهنم
جهنم است، جهنم نه نیمروزانست
گلوی کوچه چو دلهای کینه توزانست
به هر کرانه که بینی کفن فروشانند
که گفته است که این شهر جامه دوزانست؟
لباس زال، سزاوار پیکرش بادا
کنون که رستم ما نيز از عجوزانست
سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتاب سوزانست
22 جولای 2011, 17:15, توسط مزاری
آقای ریش الغرت ! تو تا هنوز توانایی معرفی خود را حتی به اسم مستعار نداری ، حال داری با بی حیایی بزرگانرا قسم پیچانک میکنی ؟ تو کجایی و دانش فهم سخن ؟ بلی آنانیرا که با جعل و تذویر میخواهند خود فقه زمان جا زنند و روشنفکران واقعی تان هه هه این ریشداران شپش پرور و دهن بویناکان نصواری را در مقام بچه ها حقیقی این فغان ستان تبلیغ می کنند و کار حقیقی شان بچه باری و زن ستیزیست جز این کلام نشاید ! میدانم که شما فرهنگ ستیزان را این صراحت سخن و بلاعت معنی طنز استاد خوش نیامده و دارید در گرداب خانۀ خود قروت می سائید . اینست درد و سوزشی که جز تحمل دیگر چارۀ ندارد . بیچاره آنانی اند که در گوشت استخوان می پالند !!
26 جولای 2011, 13:09
ماما حقبین عزیز سکوت شما میرساند استدلال مرا پذیرفتید و دانستید که سخنان شما در باره سمبول گویی واستعاره آوری استاد شما ، چندان مستدل و درست نبود . مزاری خو به حکم وجدان خود نمی نویسد .این بیچاره مامور است که مداحی کند و لنگر را گرم نگه دارد . بی نام