صفحه نخست > فرهنگ، ادبیات و هنر > عطر گل سنجد و صدای چوری ها

عطر گل سنجد و صدای چوری ها

داستانی از قادر مرادی
رها پن
چهار شنبه 15 آگوست 2007

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

خواب می بینم ، میان دره یی هستم . کوه ها بلندند . جویبارهای آب شفاف جاری اند .در تیغهء کوه های بلند ، پارچه های ابر گیر کرده اند . پارچه های ابر در تیغه های کو ه مانده اند .نسیم فارمی می وزد . صدای پرنده گان و صدای جریان آب در جویبار ها . سنگ ها شفاف و درخشنده اند . آب جویبار ها شفاف و درخشنده است و سنگریزه های در زیر آب دانه دانه دیده می شوند . می شود که دانه دانه آن هارا شمرد. درخت ها سبز اند. سبز درخشان و تازه . سبزه ها پاک و ستره اند و درخشنده ، آرام آرام می جنبند. گل های خود رو، زرد و سرخ و یاسمنی در میان سبزه ها می جنبند . نسیم سرد و ملایم تنم را را سرد می سازد . خنک می خورم واز این سردی حالت تازه یی در بدنم بیدار می شود . لذت می برم . با عطش فراوان هوای پاک و عطرآگین را به درون سینه ام می کشم . به کوه ها ، به سنگ ها ، به سبزه ها ، به درخت ها ، به گل ها می نگرم .به جویباردرخشنده وشیشه مانند می نگرم . حظ می برم و افسوس می خورم که چرا تا کنون از این دنیای دل انگیز و جانبخش بیخبر بوده ام. من روی سنگی ایستاده ام ،پرنده ها در میان شاخه ها و سبزه ها می پرند ، هیچکس نیست چیزی به نام آدم وحیوان نمی بینم . طوری به نظر می رسد که اینجاه همه چیزدست ناخورده است . این جا از نگاه ها و گام های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است . به خیالم می آید که این جا همه چیز ، مثل تن دختر ک زیبا روی فرشته گونی است که از نفس ها و نگاه های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است .به خیالم می آید که این جا، مانند دخترک زیبا روی فرشته گون باکره یی است که هرگزنگاه مردی ، نگاه آدمی ، نگاه حیوانی به سویش نتابیده است . همه جایش باکره است ، همه جایش ، چشم هایش، رخساره هایش ، گیسوان سیاه و درازش ، دست هایش ، پاهایش ، همه جایش باکره است و هرگز نگاه مردی ویا زنی براو نیفتاده است .

در این خیال ها غرق هستم که نا گهان می لغزم و میان جوی می افتم .تنم ، لباس هایم همه در آب سرد جویبار تر می شوند .می لرزم ، از سردی آب وهوا می لرزم .دندان هایم به هم می خورند .چه خنک تازه و جانبخشی ، حیرتزده به اطرافم می نگرم و از خواب می پرم . صبح یک روز تابستان است . هنوز آفتاب سر نزده ، روی صفه خوابیده ام . چشم هایم را که می گشایم ، بالای سرم می بینم که او ایستاده است . کیست ؟ تبسمی در لب دارد و به من می نگرد . جام آب بردست ، پیراهنم تر است . لحظه یی قبل او آب جام را درون یخنم ، بر روی سینه ام ریخته است . باد نرم و جانبخش سر گاهی می وزد. به او می نگرم ، به هاجر ، هرگز در گذشته اورا این گونه زیبا و دلپذیر ندیده بودم . چوری های شیشه اش مانند دانه های انارشفاف و تازه اند . حیران حیران به او می نگرم . او مثل یک کوهستان ، مثل یک درهء زیبا ، مثل جویبارهای شفاف ، مثل درخشنده گی سنگریزه ها ، چشم هایش مانند جویبار های خوابم ستره و صاف اند . سنگریزه های زیبا ، در زیر نگاه هایش دانه دانه دیده می شوند . زیباییش مثل درخت هاست، مثل سبزه ها وگل های کوچک خود رو، به رنگ های یاسمنی ، زرد و سرخ . همه جایش دست ناخورده است . مثل این که هر گز نگاه مردی ، نگاه زنی ، نگاه هیچ موجودی سوی او نیفتاده است.

به خیالم می آید که او سال های سال است که از گزند نگاه های خشن آدم ها ، از نگاه های آدمیزاده گان مصوون مانده است . چوری هایش ، چوری های شیشه یی اش مانند دانه های انار شفاف و روشن هستند . مثل این که چشم های من ، اولین چشم هایی بودند که این هارا می دیدند. از دیدن او همان لحظه ها به نظرم آمدند که همه چیزش ، همه جایش باکره و همانند آب صاف آن چشمه ها و جویبارها دست نا خورده است . مثل این که من اولین آدمی بودم که اولین بار نگاه هایم بر رویش می افتادند و اولین بار بود که او تمام هستی باکره و تمام نگاه های پاک و دست ناخورده اش را ، تبسم تازه و ملایمش را نثار آدمی می کرد . حیران حیران تماشایش می کردم . او می خندید و به من می دید . باردیگر صدای شرنگس چوری های سرخرنگ شیشه یی اش را شنیدم . از جا بلند شدم و هاجرقهقهه کنان خندید و مثل آهو بچه یی پا به فرار گذاشت و گریخت .

روی بستر نشستم . این کی بود ؟هاجر ؟ دختر کاکایم ؟چرا تا کنون متوجه این دنیای گسترده و پر شکوه عشق وزیبایی نشده بودم . حالت عجیبی به من دست داده بود . روی سینه ام دست کشیدم پیراهنم به سینه ام چسپیده بود . روی سینه ام ازآب سرد ، سرد تر شده بود . به خیالم آمد که این آبی که هاجر بالایم ریخته است، در حقیقت مرا از یک خواب سنگین بیدار ساخته است .چشم هایم را دوباره بینایی بخشیده است .گوش هایم را توانایی شنیدن بخشیده است و درون سینه ام آتشی افروخته است. باورم نمی شد که او هاجر بوده باشد .صدای خنده ء مستانه اش هنوز به گوش می رسید . صدای گام هایش ، صدای شرنگس چوری هایش ، چوری های سرخرنگ شیشه یی اش. وقتی می خندید ، سینه های بلندش می لرزیدند و موهای چوتی کرده اش ، رو تخت پشت و شانه هایش می رقصیدند . خاک ها از تماس با کف پاهای نرم او سیراب ازیک لدت گنگ می شدند و نفس های گرمش هوارا معطر می ساختند . مگر حیران بودم که چرا گریخت ؟ شاید ازاین که بالایم آب پاشیده بود و مرا از خواب بیدار کرده بود ، ترسیده بود . شاید فکر کرده کرده بود که من حالا دنبالش خواهم افتاد. گیرش خواهم کرد و از چوتی هایش خواهم کشید . در حالی که من دیگر آن پسر کاکای گذشته ء او نبودم . مات ومبهوت نشسته بودم . زانوانم در بغل ، ححیران و فرورفته دریک چرت شیرین و مبهم . مرا چه شده است ؟ خدایا ، او کی بود ؟ آن چه که دیده بودم ، چه بود ؟

نمی دانستم و سراپا در یک لذت گنگ غوطه می خوردم . درون سینه ام آتشکده یی برافروخته شده بود . نمی دانستم مرا چه شده است . درد شیرین و لذتبخشی را در وجودم احساس می کردم و دلم می شد که این حالت و این احساس مرموز من سال های سال دوام نماید . اما صدای جیغ خروسی مرا از این خیال ها جدا ساخت و به دورپرتاب کرد .

***

ادامه ی اين داستان را در رها پن بخوانيد

آنلاین :

رها پن

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس