لذت دیوانگی
عشق، نان، خواب، دوستی و راستی/ او دیوانه است که ازسازپوچ و خسته کن، دیگرخسته شده است، سازی که درمعامله برد و باخت زندگی نصیب مردم گردیده است. او به خوبی میداند که مردم چه باخت بزرگی کرده اند، همه چیزشان را دربدل این سازریخته اند، عشق، نان، دوستی وحتی راستی شانرا و فقط این سازپوچ و ساختگی نصیب شان گردیده است.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
براستی که دنیا امروزچقدر وارونه گشته است، دنیا که خیلی کلان است، شروع کنیم حتی ازهمین چهاراطراف خودمان، ازهمین نزدیکی ها و دوروبرخودمان، ازآدم های مختلف دوربرمان، ازبزرگان، ازبزرگ نمایان، ازشخصیت ها و ازناشخصیتها و افراد و اشخاص مختلف دردوروبرجامعه، اگرهمه را به خوبی ببینیم، این وارونگی را خوبتردرک میکنیم.
براستی که دنیا امروزچقدر وارونه گشته است، دنیا که خیلی کلان است، شروع کنیم حتی ازهمین چهاراطراف خودمان، ازهمین نزدیکی ها و دوروبرخودمان، ازآدم های مختلف دوربرمان، ازبزرگان، ازبزرگ نمایان، ازشخصیت ها و ازناشخصیتها و افراد و اشخاص مختلف دردوروبرجامعه، اگرهمه را به خوبی ببینیم، این وارونگی را خوبتردرک میکنیم.
با دیدن این وضعیت، آدم احساس میکند که همه چیزرنگ باخته است وهرچیزرنگ دگربه خود گرفته است، وقتی همه رنگ باختگی ها و رنگ گرفتگی ها را با هم مقایسه کنیم، ترکیب جالب و خنده داری را میبینیم که آدم با نا باوری تا جایی احساس بیگانگی با آن میکند و ازمعامله ای که صورت گرفته است و این حالت را به وجود آورده است، پشیمان میگردد.
زندگی که هدف آن زنده بودن، تحرک داشتن و درتغییروتحول بودن است، همواره معامله رفت و آمد، تغییر و تبدیل برد و باخت را با خود دارد، اما با آنهم مهم اینست که انسانها درچنین معاملات چه چیزی را ازدست میدهند و دربدل آن چه چیزی را به دست میآورند. با همه برد و باخت ها، بعضی ارزش هایی هستند که نمیشود شان به هیچ قیمتی باخت یا با چیز دیگری تبدیل کرد، این ارزشهاست که به زندگی معنی میدهند، زندگی را رنگ میبخشند ومسیرزندگی را تعیین میکنند.
درجامعه ما حالا دیگرخیلی از چیزها، معنی اصلی شان را ازدست داده اند ودیرزمانیست بسیاری ازمسایل به باد فراموشی سپرده شده اند، چون کم کم رگ خواب جامعه بدست آمده است، بدست نوازندگان سازهای جادویی، این رگ خواب که مسیرجاری ای گشته است، همه را با خود به سمت دلخواهش میبرد؛ مسیری که همه را با دول آهنگ خوش طنین سرگرم نموده است و با کشیدن پرده ای باریکی درپیش چشمها، همه را به یک سازفریبنده ای میرقصاند واین سازظاهراً نامش "پیشرفت و دموکراسی" است. این سازآنقدرخوش به گوش میرسد که شنوندگان، اصلاً جرأت ازدست دادن فرصت یکبارشنیدن آن را ندارند، ولو به هرقیمتی باشد، و هرکه اندکی هم ازنوای دلنشین این ساز فیض برد، به دیگری نیزتوصیه میکند وهمین طورچرخ نوازندگان سازهمواره درحرکت است و بازارمشتریان شان گرم.
این سازدلنشین، همه را محو و محسور خود میکند و چشمها را کاملاً به آرامش بسته شدن فرا میخواند، ولی شنوندگان حالا حالا که نمیدانند که نوازندگان این ساز کی ها اند و چرا این چنین فریفته این ساز میگردند ازاینرو بینایی چشم هایشان را به شنوایی گوشهایشان میبخشند تا درآرامش نوای دلنشین این سازبه خواب نازبروند.
این سازادامه پیدا میکند، بیشتربه پیش میرود و کم کم فراگیرمیشود وهمه را به خود آغشته میکند، تاجایی که هرکس دم ازاین سازمیزند وچه بداند چه نداند یکباربه شنیدن آن مینشیند.
یکی نان ندارد، اما این ساز را که دارد، تا او را نوازش بدهد و گرسنگی شکمش را جبران نماید، یکی آب ندارد، اما این ساز که هست تا جای آب او را پرکند، دیگری کسی ندارد، ولی این ساز که هست تا گوشهایش را بنوازد و به او را ازتنهایی برهاند وهمین طوراین سازتاجایی پیش میرود و به گوشها آشنایی پیدا میکند که دیگرجزیی اززندگی میگردد و دیگررهایی یابی ازآن کاردشواری میگردد.
عشق، نان، دوستی و راستی، خدا حافظ همه، حالا دیگرما این ساز را داریم.
دیگرمردم همه وابسته به این سازاند، و همه چیزشان را فراموش نموده اند؛ عشق، نان،آب، خواب، دوستی، راستی و حتی خودشان را! هرچه میبینند و میشنوند فقط همین سازاست و بس وهرچند خیلی هایشان تا بحال که ازاین سازهیچ چیزی نمیدانند، نمیفهمند و نه هم چیزی حاصل شان شده است، اما بازهم دم ازاین سازمیزنند، خلاصه این سازبه جریان جاری ای مبدل میگردد دیگرمهم نیست که چه کسی میمیرد، چه کسی گرسنه میماند، چه کسی به چه دچارمیشود، زیرا این سازدیگرجایش را یابیده است، مهم است که نوازندگان این سازهمه را سرگرم نگه داشته اند، همین کافیست و خودش هنراست.
دراین میان، کسی برمیخیزد که ازاین سازخوشش نمیآید، او این ساز را چون داروی خواب آوری برای همه میداند، از اینرو با این ساز هم آهنگ نمیماند.
او ازاین سازچیزی حاصلش نشده است، جزدرد، جزخیانت، جزدروغ و جزفریب. او برمیخیزد، همه به او میخندند، حالا دیگربرای این جریان جاری، هرکسی که ازاین سازچیزی نگوید، بیگانه است و دیوانه. همه او را دیوانه میگویند. چون او ازاین سازخوشش نمیاید و به این سازنمیرقصد.
آری، راست میگویند، او دیوانه است، زیرا او به این ساز وبه این موج جاری نه گفته است.
او دیوانه است که ازسازپوچ و خسته کن، دیگرخسته شده است، سازی که درمعامله برد و باخت زندگی نصیب مردم گردیده است. او به خوبی میداند که مردم چه باخت بزرگی کرده اند، همه چیزشان را دربدل این سازریخته اند، عشق، نان، دوستی وحتی راستی شانرا و فقط این سازپوچ و ساختگی نصیب شان گردیده است.
و او دیوانه است، زیرا او نان میخواهد، زیرا او عشق میخواهد، زیرا او دوستی میخواهد و او راستی میخواهد، درواقع او همه اینها را که دیگران ازدست داده اند، پس برای آنها میخواهد، ازهمین روست که دیگران، اورا دیوانه خطاب میکنند.
او دیوانه است، زیرا نوازندگان این سازرا دیده اسـت و میشناسدشان. او دیوانه است، زیرا اومیداند که این ساز با چه ابزاری نواخته میشود که این چنین همه را محسورمیکند، زیرا او دیده است که آخر وعاقبت این ساز به کجا ها کشیده میشود، ازینرو، اوهمین دیوانگی اش را پذیرفته است و به جای این سازغرق دردیوانگی اش گردیده است؛ دیوانگی ای که دنیای خاص خودش را دارد.
این دیوانگی هم عجب دنیایی دارد، دنیایی پرازشور، پرازعشق و دنیایی پرازسادگی. دنیایی که درآن هراسی از ازدست دادن چیزی نیست، زیرا همه چیز به پای آن ریخته شده است و فدای غرق بودن درآن گردیده است. این دنیا، دنیاییست سراسر رهایی، رهایی ازاین سازساختگی، رهایی از دروغ، ازمکر، ازحیله، ازفریب، ازریا و خلاصه ازهمه وابستگی های فریببنده ای که جان را شیرین ترمینماید و حرص و طمع را بیشتر. او لذت این دیوانگی را به خوبی چشیده است و میداند که لذت دیوانگی درهمین است. درنه گفتن، درمتفاوت بودن ازدیگران و دردیوانه واربودن درگفتار.
درزمانیکه هوشیاران همه معتاد به این سازباشند؛ همه فریب کار، دروغگو، خاین و معامله گرباشند، به دیوانگان نیازاست، به آنانی که نه باکی دارند ازشکست یا پیروزی و نه هم حرص و طمع قاپیدن دیگران.
و شاید دراین زمان فقط با دیوانگی کاری ساخته باشد، زیرا هوشیاران که جان شیرین دارند، و اکثرآً تا کنون امتحان شانرا داده اند، همه ناکام ازآب برآمده اند. بگذارید اینبار دیوانه ای دست به کارشود، دیوانه ای که باعشق، با تعهد، با پیشینه روشن و با عمل وارد میدان شده است و تا کنون هم امتحان خوبی داده است. این دیوانه هرچه دیوانه باشد، در کارش هوشیاراست. پس بیاییم همین دیوانه را حمایت کنیم، یکبارامتحانش که می ارزد!
و ها، گرفتن این تصمیم، زیاد هم مشکل نیست، این تصمیم را میتوان، فقط درخلوت تنهایی با وجدان گرفت، به همین سادگی!
پيامها
3 آگوست 2009, 11:08, توسط شهر اشوب
بشر دوست بیشتر به حضرت مسیح شبیه است. چون او قادرست با پنج عدد نان پنج هزار انسان را نان دهد.
اگر باور ندارید اورا امتحان کنید.
5 آگوست 2009, 03:22, توسط بامیانی
واقعا زیبا نوشتی برادر عزیز من واقعا لذت بردم از خواندن مقاله.
در این روزها در کنا همه تبلیغات سو و انتقادات مغرضانه ای افراد علیه بشردوست این مقاله واقعا لذت بیشتر به خواننده می دهد. جوی ناسالم که در آن جمع غفیر با دمهای روباه ها فریب می خورد کم مردم است که حق را ببیند. بجای اینکه دور را ببیند فقط با آب نبات و شیرینی های ظاهری تصامیم میگیرد.
خوب خلص با شعر از حافظ شما را به خداوند کریم میسپارم
با مدعی مگوید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بیمیرد با عیش خود پرستی
5 آگوست 2009, 09:28, توسط مهاجر از ناروی
سلام !
دوست عزیز به راستی دیوانه در کار خود هوشیار است بشر دوست را عشق وطن اش دیوانه کرده عشق مردمش عشق که محصلین کشور اش تا هنوز در خرابه هاتحصیل میکند او دیوانه نبود او دید و دیوانه شد او حقیقت را میگوید حقیقت گفتن در جامعه ما تلخ است و تلخ، بشر دوست امروز آزادی خواهانه به سوی حقیقت میرودو این را به یاد داشته باشند این چوکی نشینان امروز که بشر دوست پیروز خواهد شد و پیروزی از آن کسی است که او درد مردم اش را به خوبی درک میکند گرچه او رئیس جمهور نخواهد شد اما با ایستاده گی در برابر زورگویان و معامله گران پیروز است .
سوال این جا است که آقایان عبدالله و اشرف غنی تا وقتی که کرزی همرای لگد به کون تان نزد از وزارت خانه ها بیرون تان نکرد چرا از کرزی حمایت میکردید ؟ بشر دوست که امروز مردمش همه او را دوست دارد این است پیش از اینکه معامله کند با لگد به چوکی معامله گرا و خائینین وطن اش زد تو پیروز هستی بشر دوست با وجود تو افتخار میکنیم