با دماغ راست نوام چامسکی
آسفالت های توته و زخمی غرق اند در فاضلابی که از ارگ می آید/ و بوی الکولینِ استفراغِ رییس جمهور از آن شنیده می شود/ خون های خشکیده ی شهیدان بسان منگوله ها در آن بالا و پایین می شوند/ تا پلی باشند برای آسفالت های زخمی/ و عبورِ خراسان از الکول های نقلی کارخانه های اسلام آباد/ تانک های نظامی امریکا هنگام گشت زنی/ زنگ خطر می زنند/ زیرا با الکل های پاکستانی/ بوی پیزارهای طالب نیز انتحار می کنند
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
ساعتِ دوازده شب را نمی شناسم!
دماغ راست نوام چامسکی
که "آمریکای بزرگ و حقوق بشر" نام دارد
در دستانم
تکیه داده ام بر بازوی نور خیابان
تا پیش از پنج دقیقه
اکسیجن برایش بپزم
خزنده های آهنی خوابند
و من منتظرم تا آمپیر صفر شود
***
چشمانم پر- پرک می زنند
انگار عقابهای در دام
بالها اوج می گیرند - سوار بر پشت ابرها
بالها آرام خوابند
و چشمها می روند در سینه
تا دل بخوانند
***
آه! دل نیست!
یک پیک خون بر جایش
آمد و شد دارد
انگار هواپیمای ناانسانِ امریکا در وزیرستان!
ملاعمر بمباران می کند
تا اسامه بروید
سینه ی آسمان درز است
جای پای بالهای دل
هنوز خالی از برف
***
هی میدان...!
گلوی دل را می شنوم
بلی! می بینم!
نه، بلی!
رسیدم!
چشمی که دل شدم!
دهمزنگ؟!
نه!
سینمای بریکوت!؟
خدایا!
دل!
که؟
چی در من می بیند؟
***
بلی!
دل، قره قولیست
بسان کلاه رییس جمهور
آمده است تا آفتاب باشد
به جای بازوی نور خیابان -
خون ازبکستان پمپ کند
در اندام دهمزنگ
نور خیابان خوابیده است
دل بیدار
و مهتابِ خون در چشمانش
چرا؟
این دل چه می بیند؟
خدایا ! م ... من!
من چه می بینم؟
***
کودکانِ برهنه
مهتاب بر گردن آویخته اند
تا عابران لگد نکنند
جامک های مسی
و یکی دو تا یک افغانی گی
دست دراز کرده اند
تا دو پیک بیشتر برای برادرِ رییس جمهور
کمایی کنند
و یلدای نوحش را تا قندهار امتداد دهند
کودک ها گنگ اند
و خوابِ ارگانه حمل می کنند
کودکانِ تریاک
زیر لب هر کودک
اشک می ریزند
تا گل های بابونه باشند
برای چادری مادر - خوانده های شان
و اسفنج های گل آلودی
برای مروتِ کودکانِ درونِ عابران
چادری ها افتاده اند بی مادر
شب دراز است
مادر خوانده های دیگری از ارگِ برادرِ رییس جمهور ظهور می کنند
جامک های مسی ساکت می شوند
خانه ها کرایی اند
و یک افغانی گی ها کوچ می کنند
پاسخ اشک های طلایی کودکان برهنه
نیم مثقال تریاک
از جنس تریاک های اصل صحن حویلی ارگ
لالایی های تکراری و سکوت دردناک تریاک در زیر لب ها
تا خاموشی خدا
***
من که دل شده ام
تنگ می شوم
سکوت با حجمِ آسمایی فریاد
شمعی افروخته می شود
خانه ی فرهنگ روس!
عشق می آید تا بچوشد ساجیق چشمانم
شمع خاموش می شود
و دود در هوا هیولا
سرفه! سرفه!
شش تا سرفه و یک شمع
نه!
شمع که نه!
گوگرد پاکستان با روبنده ی شمع
در خانه ی فرهنگ روس
و افغانی - آدم های که تنها با یک پتو
برای شان سقف ساخته اند
تا باد جمع شان را منفجر نسازد
دود! و زرورق های که نمی سوزند
تریاک های بالغ را دَم می کنند
تا خانه فرهنگ روشن باشد
عابران، خسته اند از فرهنگ تکراری
آدمهای یکسان و درام های یک دست
سرفه ها منفجر می شوند
خانه فرهنگ را طی می کنند
هوا ابرآلود
و بر جاده ها و خانه های گِلی دهمزنگ سرفه می بارد
آنتن تلویزیونِ ملی بر قله ی کوه
سرود ملی را از "ناسا" می گیرد
تا ملت
استقلال شان را در خانه فرهنگ روس
جشن بگیرد
***
بازهم تنگ می شوم
آخر دل شده ام!
پرده را می کشم
نمایش - نیمه!
خود را می آویزم به جای نور خیابان
خیره می شوم تنها به اندام برهنه ی جاده
بخت بد!
امان از دل بودن!
آسفالت های توته و زخمی غرق اند در فاضلابی که از ارگ می آید
و بوی الکولینِ استفراغِ رییس جمهور از آن شنیده می شود
خون های خشکیده ی شهیدان بسان منگوله ها در آن بالا و پایین می شوند
تا پلی باشند برای آسفالت های زخمی
و عبورِ خراسان از الکول های نقلی کارخانه های اسلام آباد
تانک های نظامی امریکا هنگام گشت زنی
زنگ خطر می زنند
زیرا با الکل های پاکستانی
بوی پیزارهای طالب نیز انتحار می کنند
انگشت ها قلب ماشه های رگبار را بوسه می زنند
دهلیزها چهل پارچه می شوند
و کودک های تریاکی برهنه با جامک های مسی نیمه
روبنده های نیمه
شاخه های خشکیده و خاک آلود تک درخت جاده را
بسان دوشیزه ی می پوشانند
تا طالبان سنگسارش نکند
سقف های پتویی آدم های سنگی خانه فرهنگ روس را باد می برد
آسفالت ها معلول تر می شوند
و نیمه ی دیگر اسکلیت سینما بریکوت می افتد...
***
می شکنم...
خون در من آب می شود
چشمانم را می بندم
گوشهایم را در دستانم فرو می کنم
تا سکوتی نشنوم
موج های بزرگی انگشتانم را عبور می کنند
می روند تا اعماق مغزم
گوشهایم را باز می کنم
زنبورهای عاصی امریکایی
آسمان پایین دهمزنگ را فرا گرفته اند
"چه گوارای" در من می دمد!
فرشته ی راستم خشمگین می شود
آزادی می جنبانم
تا زنبورها را نابود کنم
آه!
"آمریکای بزرگ و حقوق بشر"
مغز راست نوام چامسکی از دستم می افتد!
پتک عقل بر دلم فرود می آید و متهم در دادگاهش...
ایست!
اینجا خیابان ویستنس است
کشور شاهی ناروی!