یک اطرافی : حالا در زیر دار خبر می شود که چه سرش می آورند!
پرده ششم از نمایشنامه عبدالخالق
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |پرده پنجم | پرده ششم|
پرده هفتم
صف زندانیان میان دیواری از سرنیزهء محافظان، از محبس کوتوالی ارگ شاهی در حال حرکت به سوی در خروجی کاخ است. پانزده شانزده محکوم با چهره های مضروب،چشم های بی نور وخسته، موهای ژولیده ودست ها و پاهای پیچیده در قید و زنجیر، رهسپار میدان عقب زندان دهمزنگ – آخرین ایستگاه سرنوشت- اند. آدم ها گروه گروه در دوسوی راه به تماشای اعدامی ها از یگدیگر پیشی می گیرند. / صف محکومین هنگام عبور از کنار مسجد شاه دو شمشیره ، دمی قدم سست می کنند و سپس دست به دعا می شوند. اما سپاهی ها فرصت نمی دهند و آنان را با فشار برچه به جلو می رانند. قدم ها تند تر می شوند و بانگ جرس کاروان درهم می آمیزد. لحظه به لحظه جماعت حاضر در اطراف خیل اعدامی ها انبوه تر می شود. / پرده ششم از هفت پرده
بازیگران : سردار شاه محمودخان : سپه سالار ، وزیر حربیه
عبدالخالق هزاره : دانش آموز لیسه نجات
محمود خان : دانش آموز و رفیق عبدالخالق
محمداسحاق خان : ( شیردل ) دانش آموز و رفیق عبدالخالق
گروه تحقیق :
شریف خان کنری : سریاور پادشاه
عبدالغنی قلعه بیگی: سر عملهء ارگ شاهی
طره بازخان : قوماندان محبس کوتوالی
عبدالحکیم خان: قوماندان پلیس
فیض محمد خان زکریا : وزیر معارف
میرزا شاه محمد خان : رئیس ضبط احوالات .
الله نوازخان هندوستانی : از مقربان شاه
...و جلادان، پاسبانان ، تماشاگران و عابران
صحنهء نخست
صف زندانیان میان دیواری از سرنیزهء محافظان، از محبس کوتوالی ارگ شاهی در حال حرکت به سوی در خروجی کاخ است. پانزده شانزده محکوم با چهره های مضروب،چشم های بی نور وخسته، موهای ژولیده ودست ها و پاهای پیچیده در قید و زنجیر، رهسپار میدان عقب زندان دهمزنگ – آخرین ایستگاه سرنوشت- اند. آدم ها گروه گروه در دوسوی راه به تماشای اعدامی ها از یگدیگر پیشی می گیرند.
عبدالطیف خان چرخی : ( روبه عبدالخالق ) آفرین بچه مرد… حالا اگر طرف کشتن هم می رویم ، باکی نیست! این مرگ پر افتخار است. دردی ندارد. معنویات خود را قوی نگهدار!
عبدالخالق از دیدن یار دوران کودکی و جوانی خود به رقت اندر می شود . اشک به چشمانش می آید و هیچ حرفی نمی زند.
عابر جوان : عبدالخالق کدامش است؟
مخاطب عابر: در بین سه بچه مکتب ، یکیش همواست!
عابر جوان : کدامش؟
مرد میانسال : باش که مرد میدان کدامش است؟
صدایی از عقب : عبدالخالق همان است که پیراهن راه دار دارد!
مرد میانسال : همو باریک و قد بلند؟
صدای عقب : خودش است!
عابر پیر: (آهسته) ای مرد خدا ، نوش جانت!
عابر دیگر: خالق هزاره کدامش است؟
مخاطب : آن سفید پوشک!
یک عابر دیگر: اصل نفر کدام است؟
مخاطب : آن هزاره سفید چهره!
عابر: چهار پنج نفر شان هزاره هستند!
پیرمرد عابر: دیگران پدر و کاکا و مامای عبدالخالق هستند!
عابر : ای نمک حرام ! چطوربا اشاره چشم و ابرو با دیگران احوال پرسی می کند!
مخاطب : مثل سگ کشته می شود ... حالا!
پیرمرد عابر : خدا بالای سرماست… قاضی خداست!
مخاطب : چنواری می شوند!
طره بازخان، الله نوازهندی و عبدالحکیم خان پیشاپیش کاروان گام برمی دارند. بانگ جرس این کاروان صدای حلقه های زنجیرهایی است که همزمان باحرکت دست ها وپاهای محکومین به صدا درمی آید.
یک تماشاچی: این سه نفر از خاندان چرخی هستند!
یک صدا: چرا گپ نمی زنند؟
یک جوان : چه بگویند… حالا می برند که دار بزنندشان!
تماشاچی : این آدم دیگر کیست؟
یک مخاطب دیگر: میرسیدقاسم معین معارف است!
تماشاچی : ای خدا چراقیامت نمی شود؟ او را به جرم کشتن شاه به دار می زنند؟
جوان : سیل کن ... سه چهار نفر شان یک قد هستند!
تماشاچی : طرف یک دیگر هم سیل می کنند!
یک دانش آموز: آخ ! محمد ایوب خان معاون مکتب ما را هم به اعدام می برند!
جوان : نفر های کلان شان آه می کشند و هر طرف سیل می کنند!
تماشاچی : پادشاه را کشته اند!
جوان : می گویند پادشاه را ...آن بچه هزاره کشته!
تماشاچی : دو نفره کشته اند!
جوان : نی من خبردارم که خودش تنها بوده!
تماشاچی : گفتم که آن بچه دیگر که پشت عبدالخالق روان است، درین کار شریک بوده! می گویند نامش محمود است!
یک تازه وارد : چرا طرف کسی سیل نمی کند؟
جوان : بچه پهلویی برایش چیزی می گوید!
تماشاچی : نامش عبدالخالق است؟
جوان : بچه گک که پهلوی عبدالخالق راه می رود، ربانی نام دارد ... بچه یا نواسه صدیق خان چرخی است!
یک صدا از عقب : او هم در قتل شاه بوده؟
جوان : البته!
تماشاچی : چرا این کار را کرد؟
جوان : ما از راز این مردم ها چیزی نمی فامیم!
تماشاچی : چطور به ناحق خود را به کشتن می دهند!
جوان : ما و تو چه می فهمیم؟ ناحق نیست… خپ شو!
تماشاچی : این چند نفر اطرافی را ببین که سنگ گرفته که این ها را بزنند!
جوان : کی هستند؟
تماشاچی : این ها چه کاره اند ... دفعتاَ پیدا شدند!
عابر پیر : پس شوید ... پس شوید!
مخاطب : این طرف بیا که قنداق عسکر به سرت نخورد!
عابر پیر : با ما چه غرض دارند؟ سر این نفر ها عید می کنند!
مخاطب : جان جور برایت نمی فارد؟
عابر پیر : ( نجوا کنان ) ای مردان خدا ... کاش فهمیده می شد که در سر شما چیست؟ همان نیم پاو مغز دربین کله ماهم است ... پس ما چرا جان خود را به خطر نمی دهیم؟
مخاطب : اوهو… چند نفر اسب سوار پیدا شدند!
تماشاچی : عمله شاه و شاه قلی هاست که به سیل آمده اند!
مخاطب : دریشی دارند… یکسو شو!
عابر پیر: سیل کن اسب سوار ها چقدر بد بد طرف اعدامی ها سیل می کنند!
تماشاچی : عبدالخالق هیچ سر کسی خبر نیست!
یک اطرافی : حالا در زیردار خبر می شود که چه سرش می آورند!
صف محکومین هنگام عبور از کنار مسجد شاه دو شمشیره ، دمی قدم سست می کنند و سپس دست به دعا می شوند. اما سپاهی ها فرصت نمی دهند و آنان را با فشار برچه به جلو می رانند. قدم ها تند تر می شوند و بانگ جرس کاروان درهم می آمیزد. لحظه به لحظه جماعت حاضر در اطراف خیل اعدامی ها انبوه تر می شود.
جوان مکتبی : این ها را کجا می برند؟
یک مرد : شما از کجا آمدید؟
جوان مکتبی : ما را گفتند که قطار شوید که جایی می روید ... آوردند مان اینجا !
مرد : این جا آمده اید که معرکه را تماشا کنید! از کدام لیسه هستی؟
جوان مکتبی : از لیسه حبیبیه! ( قد بلندک می کند تا اعدامی ها راببیند) چی شدند؟ کجا می برندشان؟
یک صدا از پهلو : در جای همیشه گی!
جوان مکتبی : جای همیشه گی؟
صاحب صدا : در مقتل دهمزنگ!
یک مرد: من از آن طرف آمدم ... خلق خدا جمع است! بسیار نفری از اطراف آمده اند… بروت های دبل دبل دارند...لنگوته دارند… نیزه و تفنگ همراه شان است . سینه و کمرهای شان از قطار های گلوله پراست!
جوان مکتبی : نفر های نادر شاه است! سه نفر شان دم راه ما هم آمدند ... می گفتند سه شب و روز منزل زدیم که تا این جا رسیده ایم ... می رویم قاتل پدر خود را چنواری می کنیم.
یک تازه وارد : (گریه کنان ) این جوانها را کجا می برند؟ اولاد مسلمان اند آخر!
یک صدای دیگر : کل حکومتی ها امروز جشن دارند!
تازه وارد : دیدم ... گروه گروه آدم ها را در راه دیدم که فقط بگویی عروسی می روند… خنده می زنند، خر مستی می کنند و به یکدیگر می گویند که برویم طرف دهمزنگ!
پیرمرد تاز از راه رسیده : چشم مردم از دیدن این صحنه ها پخته شده ... مردم می فهمند اصل گپ چه است!
جوان مکتبی : این وطن سال هاست که در کام بلا رفته! غیراز کشتن هیچ سرگرمی برای حکومت نمانده!
یک صدا : زبان را در کامت نگهدار ... مکتبی بچه!
یک تازه وارد جنوبی: هر کدامش را شقه شقه کنم ، ارمان به دلم نمی ماند! سیل کنید بچه ها که عبرت بگیرید و به دیگر به اشاره شیطان راه راست را گم نکنید!
صدای درهم آمیختهء فوج فوج آدم هایی که به سوی دهمزنگ روان اند، شوخی پسر بچه ها ، گریه بی وقفه عابران ....
ادامه دارد
کاری از بشیر بختیاری
پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |پرده پنجم | پرده ششم
| پرده هفتم
پيامها
5 جنوری 2010, 02:29, توسط قاضی زاده
شاید برای بسیاری از جامعه های دیگر این عبارت معروف که" تاریخ تکرار می شود"، چندان جلب توجه نکند چرا که این جامعه ها می کوشند از تاریخ، عبرت بگیرند و اشتباهات گذشته را تکرار نکنند. ولی در سرزمین من تکرار شدن تاریخ-مخصوصا فاجعه های تاریخ- به امری معمولی تبدیل شده است چرا که مردمان این سرزمین، تاریخ را با دقت نمی خوانند تا از آن درس عبرت بگیرند.
جنوبی ها برای انتقام قتل پدر خود(نادر غدار) راه کابل را در پیش گرفتند تا عبدالخالق را چنواری کنند و مردم شمالی را به جرم بغاوت قتل عام کنند و اموال ودارایی های آن ها را به غارت ببرند. جنوبی های طالبی هم همین کار را به شکل وحشیانه تر آن در شمالی و شمال افغانستان انجام دادند و عبدالخالق ها را به جرم آزاد زیستن و کرنش نکردن در برابر زورگویی های جنوبی ها بی دریغ از دم تیغ گذراندند یا چنواری کردند. گویی در سرزمین من تاریخ بارها و بارها تکرار می شود چرا که در سرزمین من حرکت زمان، سال هاست که متوقف شده است.
10 جنوری 2010, 12:51, توسط atlas
بیچاره عبدالخالق .
18 دسامبر 2010, 07:14, توسط sammie
شهـيد عبدالخالق بيچاره نبود او آزاد مرد بود كه مرگ را بر زلت ترجيع داد و با قتل نادر كسيف نام خود را براى هـميشه به عنوان يكى از ازاد مرد ترين مردان تاريخ افغانستان در صفحه تاريخ نوشت.
اطلس جان شما چطور چنين ازاد مرد را بيچاره ميگوييد؟
مرگ حق است و گريز از آن نا ممكن چنانچه ميگويند
اگر دنيا به كس پاينده ميبود
محمد تا قيامت زنده ميبود
عبدالخالق اگر اينكار را نميكرد هـم تا حالا زنده نميبود شايد بطور طبيعى يا شكل ديگرى در جايي ميمرد و هيچ كس جز اقوام و فاميل او را نميشناخت اما او با مرگ خود نامش را براى هـميشه جاويدان كرد و الان پس از گزشت نزديك به ٨٠ سال او را هـمه افغان و حطى فراطر از آن خارجى ها او را ميشناسند و هـر افغان آزاده از تمام اقوام براى او احترام دارد.
روحش شاد و يادش گرامى باد
13 دسامبر 2012, 11:47, توسط برف
ولی نعمت تو
رازق میمون
هر چی بود
دزد ناموس نبود
چی عجب
بی حیایی تو ...
13 دسامبر 2012, 13:39, توسط د غمجن زوى
خيلى تكاندهنده است.ولى خالق ان ديو خون اشام را به زمين افكند و هزارها هزار بيكناه را از كام مرك و شقه شقه شدن نجات داد.خودش مانند شمع سوخت ولى به ديكران نور و زندكى بخشيد.
قهر مان نجات بخش.با ور كو كه خالق وظيفه ايمانى وو جدانى خودرا انجام داد.بشتونها در شمالى بينا موسى كردند كه در روى زمين كسى نكرده بود همه در تاريخ ثبت است.شايد خشم خالق را بر انكيخته باشد.
رسم و رو ازادى را بيشه نبايد كرد
يا انكه زسر بازى انديشه نبايد كرد