اتاق شکنجه

عبدالخالق : یک نفر دیگرتان هم در ورق قسم کرده بود و حالا قسم کردن برای شما میراث رسیده!؟/ طره باز خان : امیر شهید که در ورق قرآن قسم کرد و سقوی را ختم کرد، دنیا آرامی شد... سقو دشمن همه ما وشما بود! تو غم خود را بخور.../ پرده پنجم از نمایشنامه عبدالخالق
رزاق مأمون
چهار شنبه 28 نوامبر 2012

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |پرده پنجم | پرده ششم|
پرده هفتم

بازیگران : سردار شاه محمودخان : سپه سالار ، وزیر حربیه

عبدالخالق هزاره : دانش آموز لیسه نجات

محمود خان : دانش آموز و رفیق عبدالخالق

محمداسحاق خان : ( شیردل ) دانش آموز و رفیق عبدالخالق

گروه تحقیق :

شریف خان کنری : سریاور پادشاه

عبدالغنی قلعه بیگی: سر عملهء ارگ شاهی

طره بازخان : قوماندان محبس کوتوالی

عبدالحکیم خان: قوماندان پلیس

فیض محمد خان زکریا : وزیر معارف

میرزا شاه محمد خان : رئیس ضبط احوالات .

الله نوازخان هندوستانی : از مقربان شاه

...و جلادان، پاسبانان ، تماشاگران و عابران

پردهء پنجم

صحنهء نخست

عبدالخالق روی یک چهارپایی وسط اتاق تحقیق دراز افتاده است. در اطراف چارپایی، فیض محمدخان زکریا، طره بازخان ، شریف خان سریاور ، میرزا محمدشاه خان و الله نواز خان هندوستانی روی چوکی ها نشسته اند. چون عبدالحکیم خان قوماندان پلیس ، عبدالخالق را به شدت شکنجه داده، به او گفته شده که به اتاق تحقیق داخل نشود. از دو کلکین کوچک روشنایی اندکی در اتاق جاری شده است . عبدالخالق ، رنگ پریده ولاغرشده و موهایش نامنظم است. هیات تحقیق با خود سخنانی رد و بدل می کنند؛ اما عبدالخالق به هیچ یکی از آنان نگاه نمی کند. یک قاب برنج نیم خورده کنار چهارپایی بر روی یک میز پایه کوتاه به چشم می خورد.

فیض محمدزکریا : عبدالخالق خان چطور هستی ؟ ( روبه دیگران ) انگشت هایش پانسمان شده است؟

میرزا شاه محمدخان : تیار و تکله است ... افسوس خودش کم عقلی می کند!

طره بازخان :
درین زمانه بچه خیل ها در هوای خود هستند ... علم و تحصیل را مانده به کارهایی دست می زنند که فایده یی برای شان ندارد.

عبدالغنی قلعه بیگی:
آدم در زنده گی جوان ها هزار رقم گپ را می بیند ... چرا شما این قدر سخت گرفته اید؟ نصیب وقسمت لحاظ کسی را نمی کند… اراده خدا رفته بود ، یک کار شد… درین دنیا کی گناه کار نیست؟

طره بازخان : آخر پادشاه مملکت از بین رفته ... خاندانش غضب است ... مردم به خشم اند. یک کاری شده ... ما هم نمی گوییم که بگیریم ما هم کشت وکشتار کنیم. مقصد این است که گناه کارهای اصلی را بشناسیم و یک جواب داشته باشیم برای حکومت .

فیض محمدزکریا: ( روبه عبدالخالق ) بچه هوشیاروبیدار هستی ، کل خاندانت ازدست تو در عذاب شده اند. تویک کاری کردی چرا دیگران درآتش تو بسوزند؟ مادر وخواهر، پدر و مامایت را در غل وزنجیر انداخته اند. آنان چرا بیگناه در زندان باشند؟ ما گفتیم شفاعتت کنیم ...عین گپ ها را که به وزیرصاحب حربیه گفته بودی به سردار صاحب کلان هم گفتی! سردار کلان از قطغن آمد وچند پرسان کرد ... او را هم گپ های سخت زدی!

عبدالغنی قلعه بیگی : والله اگر این شرط مردی هم باشد! سردار صاحب گفت بچه خام است!

شریف خان سریاور: هر کسی که هستی نوش جانت عبدالخالق خان ... بیا به سوال های تحقیق جواب های صحیح بده و ما هم یک راهی جور کنیم که خودت و خاندانت از تباهی بچ شوی!

طره بازخان : راست می گوید ... مثلا کسی که ترا روان کرد که این کار را کن ... حالا بیاید اگر نجاتت داده نمی تواند لااقل پرسانت کند. کجاست حالا؟ این دنیا بسیار نامرد است!

شریف خان سریاور: درهمین چند روز شاید به این نتیجه رسیده باشی که چه اشتباه کلانی کرده ای ... حالا یک راه است که جزایت را کم کنیم ... تو هم بیغم شوی ... اعضای فامیلت هم خلاص شوند وما هم ازین سگ دوی شب و روزی خلاص شویم ... بگو که کی ها گفتند که این کار را کن!

فیض محمدزکریا : تو فقط همین قدر بگو که قضیه چطور بود ... ما یک راهی جور می کنیم ... شفاعت می کنیم ...در پای حکومت می افتیم که از کشتن خودت و فامیلت تیر شود !

الله نوازهندوستانی) : روبه خالق ) چطور؟


فیض محمد ذکریا:
یک چیزی بگو آخر… یک نفر یا دو نفر را بگو که این قضیه ختم شود!

عبدالخالق : قضیه ختم است و من هم همه چیزها را برای تان گفته ام !

طره بازخان : نی ... ببین ! ما به حساب یک کمک و مصلحت به تو گپ می زنیم . در حکومت ...می فهمی که هر کار یک حسابی از خود دارد ...چیزی که تو می گویی ، مشکل را حل نمی کند!

فیض محمد زکریا : به خدا دل ما به جوانی خودت و سرنوشت خاندان مسکینت می سوزد. بیا اگر به خود دل نمی سوزانی به مادر و خواهرت دل بسوزان… گپ بزن ، لج بی فایده نکن! ما از روی روا داری می گوییم ... تو ما را نمی شناسی !

عبدالخالق : من شما را خوب می شناسم! انتظار داری که هنوز هم شما را نشناسم؟

فیض محمد زکریا : ( با تعجب) ما هم می گوییم ما را بشناسی فایده می کنی!

شریف سریاور : ( ظاهراَ با شوخی ومطایبه ) خشم نکن ... عبدالخالق! اگر ما را شناختی و اندیوال شدیم، باز خواهدگفتی که چقدر سهو کرده بودی در حق ما!

عبدالخالق با چهره یی خشک وعبوس ساکت می ماند.

طره بازخان : خوب ... ما را یک جواب بده که دست خالی نرویم!

عبدالغنی قلعه بیگی : به والله به بالله که عقلت خام است و به خوب و بدت نمی فامی… قبول کن که ما می خواهیم کمکت کنیم!

فیض محمدزکریا : پیش رویت قسم می کنیم ... به کتاب خدا دست می مانیم که یک راه معقول برایت پیداکنیم به شرطی این که خودت کمک کنی!

عبدالخالق : یک نفر دیگرتان هم در ورق قسم کرده بود و حالا قسم کردن برای شما میراث رسیده!؟

طره باز خان : امیر شهید که در ورق قرآن قسم کرد و سقوی را ختم کرد، دنیا آرامی شد... سقو دشمن همه ما وشما بود! تو غم خود را بخور... ترا به سقو چی ... ترا به خاندان چرخی چه غرض؟

عبدالخالق : من به خاطر چرخی و بچه سقو نادر را نکشتم. به خاطری کشتمش که باید می کشتم!

طره باز خان: چرا باید می کشتی؟

عبدالخالق: غیر از کشتن راهی نبود!

طره بازخان: چطور راهی نبود؟ چرا این کار را کردی؟

عبدالخالق: چرا ندارد، کشتمش!

طره بازخان: چرا؟ گپ بزن!

عبدالخالق خاموش می شود.

فیض محمد زکریا: چرا چرا نگوئید... مرغش یک لنگ دارد!

عبدالغنی قلعه بیگی : سیل کن ... چه حال داری؟ از جای تکان خورده نمی توانی ... به خدا دلم ما برایت می سوزد!

طره بازخان: یک فکر کن!

فیض محمد زکریا : از روی خلوص نیت ومسلمانی برایت می گوییم !

عبدالخالق : مسلمانی شما به فایده تان بسته گی دارد . معنای قسم شما را می فهمم ....من قسم خود را به جای کردم و به کسی محتاج نیستم !

شریف خان سریاور: بازهم می گوییم آخر حرفت را بزن!

الله نوازخان : خوب فکر کن که تا حالا چه فایده کرده ای؟

عبدالخالق : این کار را به خاطر فایده خود نکردم!

طره باز خان : به خاطر چه کردی؟

عبدالخالق: فرمان خدا بود!

عبدالغنی قلعه بیگی : شاه سایۀ خداست ... خدا فرمان داد که سایه اش را بزنی؟

عبدالخالق: پادشاه عادل سایه خداست!

طره بازخان : اعلیحضرت شهید چه بی عدالتی کرده بود؟


عبدالخالق :
به شما معلوم نمی شود ... مغز تان به فهمیدن این گپ ها جور نشده!

فیض محمد زکریا : ما از گردن خود خلاص می کنیم و تو می دانی و ...

عبدالخالق چشم ها را می بندد و از خشم به گریه می افتد.

طره بازخان : ( به دیگران) کسی که پادشاه مملکت را می کشد با این گپ ها رام نمی شود!

شریف خان سریاور: جنس بد ... سر تا پا کینه ...

طره بازخان) : روبه عبدالخالق ) پشیمان نمی شوی ؟

عبدالخالق: شما ازیک عمر جنایات و نامردی خود پشیمانی نمی کشید… من که با جان تنهای خود یک بار به روی تان شمشیر کشیده ام ... چرا باید پشیمان شوم؟

گروه تحقیق به سوی یکدیگر می نگرند . نخست فیض محمد زکریا و پس ازآن دیگران از جا برمی خیزند . طره بازخان با اشاره ابرو به الله نوازخان هندوستانی پیامی را انتقال می دهد و به دنبال دیگران از در بیرون می رود.

صحنهء دوم

عبدالخالق در وسط اتاق شکنجه روی چهار پایی دراز افتاده است.

هیأت تحقیق در اتاق پهلویی با هم صحبت می کنند.

فیض محمد زکریا : ( به محافظ پلیس ) امر اجرا شد؟

طره بازخان : ( به محافظ ) تو به کارت برس ... ده دقیقه بعد احوال می رسانی!

فیض محمد زکریا : اگر از تیل داغ شروع کرده باشی ... باز بیهوش می شود و چیزی حاصل نمی شود!

طره بازخان : تفصیل می دهم ... لچش کردند ...چوب بیت به زانوهایش کوفته شد...آب یخ سرزخم هایش انداخته ونمک پاشیده شده ... پانسمان زخم ناخون هایش را هم باز کرده اند .... محافظ را امر کردم که ناخون های زخمی را زیر کوری بوت کند… این کارهم شده ... دو داکتر دم دست است ...

فیض محمد زکریا: کدام علامه تسلیمی و یا گفتن چیزی در چهره اش می بینی؟

طره بازخان : حالا گفته نمی توانم ... چند دقیقه بعد که حواله دارآمد ، قین وفانه می کنیم ... تجربه می گوید که قین و فانه انگشتان دست وپای راشرحه شرحه می کند و مقاومت می شکند…

فیض محمدزکریا : ( به الله نوازخان ) نوازخان ... آب جوش کی به گردن قاتل ریخته بود؟

الله نوازخان : من انداختم !

فیض محمد زکریا : بی اجازه کار نکن!

طره بازخان : من گفته بودم که در جاهای نرم وجودش آب جوش بریزند که آبله کند و سر آبله ها خمچه کوبی شود!

فیض محمد زکریا: حالا معطل چه هستی؟

طره بازخان : خمچه کوبی زخم ها به گمانم چندان فایده نکرد!

فیض محمد زکریا: فایده می کند ... تاثیرش پسان است… فکراین نفر پخته شده و قول وقرار های سختی درپس این حادثه است… انتخاب این شخص به قتل شاه یک گپ سرسری نیست… سرش خوب حساب شده که به کشتن پادشاه مملکت روانش کردند!

الله نوازخان : از اول گفته بودم که رحم و مروت درین کار ها هیچ معنا ندارد!

فیض محمد زکریا : نرمش در تحقیقات رحم و مروت نیست ... از یک راه به مقصد نرسیدی، از راه دیگر برو!
این مساله بسته گی دارد به این که نفر مقابل کی است؟

طره بازخان : پروا ندارد ... کاری در پیش است که یک طریق نی از یک طریق باید به نتیجه برسد.

فیض محمد زکریا : از اول مخالف قطع شکنجه بودم . شکنجه که قطع شد، نفر خود را جمع و جور می کند!

طره باز خان : خوب ... باز به همان راه خود می رویم! انشاءالله ما و شما یک ترتیباتی می دهیم!

فیض محمد زکریا : یک گپ است که ما از قتل شاه یک دفعه یی پریشان شدیم ... این طرف بدو و آن طرف بدو… فکر ما را تیت کرد. سه روز سر قاتل کار شود ...هیچ چیزی نامعلوم نمی ماند!

طره بازخان : حالا پانزده روز است که زده روان هستیم!

فیض محمد زکریا : گفتم کوشش کرده ایم ...کوشش پراکنده! گاهی قطع کردیم گاهی شروع کردیم !

طره بازخان : یک گپ دردلم می گردد که این شخص هم مثل عظیم خان معلم لت پخته شده و معافیت پیدا کرده!

فیض محمد زکریا : این گپ را از زبانت نکش طره بازخان ... که شکست می خوریم ، رنگ زرد می شویم و رسوایی کل ملک را می گیرد… یک بچه مکتب چه کاره باشد اقرار نکند؟

طره بازخان : کسی که با یک کله شخی ، سر خود را تا گرفت و آخ نگفت ... والله واعلم که چیزی از زبانش برآید!

فیض محمد زکریا : خیالم اعتمادت را از دست داده ای قوماندان صاحب!

طره بازخان : چیزی که من درین شب و روز دیده ام اگر تو ببینی به گپ من عقیده می کنی! شب ها شما می روید خانه های تان و من همرای چند محافظ و داکتر می مانیم ...درین پانزده شب و روز من و تو عبدالحکیم خان و میرزا شاه محمد یک لحظه از شکنجه وعذاب قاتل غافل نماندیم مگر نتیجه کار همان است که روز اول بود!

فیض محمد زکریا : الله نواز می گوید که قاتل از دیدن عبدالحکیم خان شوک زده می شود!

طره بازخان : من هم این را فهمیده ام ... قاتل یک دفعه طرف عبدالحکیم خان اشاره کرد و گفت که این نفر را نمان که دو و دشنام بدهد!

فیض محمد زکریا:… این گپ ها معنا ندارد ...گپ از دو و دشنام تیر است ... درجان لچ در حقش چه کار ها کردیم ... چیزی نگفت حالاچی؟

طره بازخان : بعد ازآن از هرطرف دو و دشنام را سخت کردیم که عکس العمل نشان بدهد ... دیدیم که به شنیدن بد و بیراه گفتن هم عادت کرد!

طره بازخان به اتاق شکنجه داخل می شود:

محافظ : صاحب هیج گپ نمی زند!

طره بازخان : تا کی نمی زند؟

محافظ : بسیار بد رگ است!

طره بازخان :
( به محافظ ) هزاره اصل است ... هزاره اصل ... مگر از بروت های تو هم نمی ترسد بچیم؟

محافظ : ( با خنده ) نی صاحب!

طره بازخان : کمک کن بچیم ... بگیر به حسابش برس!

محافظ : صاحب چند دفعه آزارش دادم ، به رویم تف کرد… بسته اش کردم و ناخون پایش را که با انبر کشیدم ... بسیار دو زد!

طره بازخان : ( اشاره به عبدالخالق ) آدمی که این طور کار کلان می کند به کار های خردی که تو در حقش می کنی، خبر هم نمی شود!

طره بازخان : زنجیر های داغ را درگردنش انداختی؟

محافظ : سه دفعه!

طره بازخان : ( از نزدیک درچشمان عبدالخالق می نگرد) دهانت را باز کن که امشب یک بلوک عسکر را سرت بالا می کنم! یک بلوک عسکر را سر خواهرت بالا می کنم که خودت به چشم ببینی و کیف کنی! ما را می شناسی؟

عبدالخالق : ( چشم ها را می بندد) از چندین پشت شما را می شناسم ...خوب می شناسم…
طره بازخان : رفیق هایت محمود و اسحق همه چیز را گفته اند وتو بیهوده اینجا جان سگ می کنی! محمود و اسحق رامی شناسی؟

عبدالخالق : صنفی هایم را می شناسم.

طره بازخان : صنفی هایت گفته اند که برایت کمک کردند .. اسحق بایسکل خود را برایت داد که تفتگچه را از خانه بیاوری و محمود پیش رویت ایستاده شد که در قتل کمک کند!

عبدالخالق : بایسکل را گرفتم ... تفنگچه را آوردم و هدف را زدم!

طره بازخان : بایسکل را که گرفتی ، به صاحبش گفتی؟

عبدالخالق: گفتم کاردارم ، کلید بایسکلت را بده ...

طره بازخان : دیگر هیچ؟

عبدالخالق : دیگر این که رفتم تفنگچه را آوردم و منتظر شدم!

طره بازخان : صاحب بایسکل چه گفت؟

عبدالخالق : صاحب بایسکل نفهمید که کجا رفتم و چه آوردم!

طره بازخان : مگر اسحق و محمود می گویند که درین کار با تو شریک بودند!

عبدالخالق : این که چه می گویند وتو چه شنیده ای ، به من تعلق ندارد!

الله نواز خان هندی و فیض محمد زکریا وارد می شوند:

فیض محمد زکریا : سر گپ آمده است؟

طره بازخان : همان گپ اولی است… تازه چیزی نیست! ( رو به محافظان و الله نواز خان هندی ) شروع می کنیم!

فیض محمد زکریا : کاسه روغن را روی منقل بگذارید!

طره بازخان : ( به محافظ ) سیخ داغ را پشت گردنش بچسپان !

فیض محمد زکریا : صحیح بسته اش نکرده ای!

الله نوازخان : محکم است ... بی غم باش!

محافظ : شور نده خود را ... حرام زاده !

الله نوازخان : پس نکن سیخ را ...خوب بگیر! زبانت را کمی چرخ بده ...

طره بازخان : پس کن که زیاد دود کرد!

فیض محمد زکریا : چه بوی گنده ای!

محافظ : والله اگر صدای خود را بکشد! باز کن چشمایت را !

طره بازخان : ( با قهر سوی محافظ) پس کن سیخ را از قات پایش مرده گاو ... ما در فکر چه هستیم و تو ریشخندی می کنی! بیرون برو دیوث! اوبچه!

دو محافظ دیگر به عبدالخالق نزدیک می شوند.

طره بازخان : کاسه روغن را بیاور!

الله نواز هندی : بگو که حرام می شوی ... یک چیزی بگو!

فیض محمد زکریا : روغن را سر رانهایش پاش بده!

طره بازخان : محکم بگیرید…

الله نواز هندی : کف از دهانش آمد!

محافظ : ( به محافظ دیگر) توعوض آن که به رویش تف کنی ... سر دست من تف کردی!

طره بازخان : بیاور کاسه را !

فیض محمد زکریا : صحیح داغ است؟

طره بازخان : بعد ازفشار زیاد، کمی صدا کشید… چشمهایت را باز کن ...

فیض محمد ذکریا : به تحریک کی شاه را کشتی؟

طره بازخان : بس کن ... می گوید که گپ می زند!

فیض محمد زکریا : صبر کنید… گپ می زند!

طره بازخان : بس کن او بچه ... کل جاهایش شارید!

فیض محمد زکریا : داغ کن ... روغن داغ کن !

طره بازخان : ( سر بیخ گوش عبدالخالق برده ) می گویی!؟ صحیح ... یک دقیقه ... حالا می گوید!

الله نوازخان : ( به تکرار گفته فیض محمد ذکریا) کی روانت کرد که شاه را بکش؟

عبدالخالق : دو نفر !

طره بازخان : دونفر ؟ کی و کی ؟

فیض محمد زکریا : زود بگو ...دو نفرکیست؟

عبدالخالق : سردار هاشم خان و سردار شاه محمود خان ... این ها می خواستند … نادر شاه را بکشند و به قدرت برسند. وظیفه این کار را من قبول دار شدم و حالا روی خود را به من نشان نمی دهند!

فیض محمد زکریا: ( با چشمان دریده به سوی طره بازخان ) چه می گوید؟

طره بازخان : ( به محافظان ) بیرون بروید!

الله نواز خان : گپ خراب شد!

فیض محمد زکریا : تو فکر کن چیزی نشنیده ای… چکش ومیخ را بیاور!

طره بازخان : نواز پایش را درزمین محکم کن!

الله نواز خان : برو ... بزن!

فیض محمد خان : میخ گور رفت در پشت پایش ... بس کن که از دهانش خون زرد و سرخ آمد!

طره بازخان : چه کنیم؟

فیض محمد زکریا : گپ کلان می شود!

طره بازخان : ناخون افگار را گیر کرد!

فیض محمد زکریا : این گپ اگر بیرون برآمد ... همه چیز خراب می شود…

طره بازخان : ( با اشاره به عبدالخالق ) پخته سرش کار شده ..

الله نوازخان : این گپ پیش از پیش برایش گفته شده که ... سرت زور آمد ... برادران شاه را قلمداد کن که گپ خرابتر شود!

فیض محمد زکریا : تا امر ثانی… معطل کنیم بهتر است!

صحنهء سوم

گروه بازجویان به دور میز نشسته اند.

شاه محمودخان : ( با نارضایی ) انتظار دیگری داشتم… پیش بینی این وضعیت آن هم به این شکل برای من محال بود. لااقل نقشه اصلی کارقاتل کم وبیش باید معلوم می شد… قاتل به شکل عجیبی خود را قفل و کلید کرده و ما پشت دروازه یک راز خطرناک قرار داریم). رو به فیض محمدذکریا ) وزیر صاحب معارف بفرمائید که دوسیه راچه گفته ، به دربار پیش کنیم؟ اگر قاتل چیزی از زبان بیرون نکرده ، رفیق ها و شرکایش چطور است؟ همه شان مگر از یک مادر زاده شده اند؟

فیض محمد زکریا : عرض کنم که این قضیه عمیقاَ شخصی معلوم می شود ... درست است که یک دسته نفر را به حیث همدست وشریک جرم گرفته ایم، مگر هیچیک شان به اندازه سر سوزن ... چه زیر شکنجه و چه از فشار گرسنه گی و تهدید به مرگ معلومات نمی دهند! گمان نمی کنم همه شان قسم کرده باشند که تا آخرین رمق حیات راز یگدیگر را برملا نکنند!

شاه محمود خان : قضیه شخصی چه معنا دارد؟ یک شخص به تنهایی چقدر انگیزه قوی دارد که بیاید روی حساب شخصی پادشاه مملکت را شهید کند؟ استدلال شما قابل قبول نیست. این گونه قتل هیچگاه شخصی وتصادفی نیست ... در عقب هر قتل سیاسی یک جریان سیاسی و یا چندین دسته وگروه وجود می داشته باشد… این که ما از زبان قاتل چیزی نگرفته ایم، دو طرفه باخته ایم. یکی این که شاه را از دست دادیم دوم این که در پیدا کردن منشاء گپ هم مغلوب شدیم .

طره بازخان همراه با میرزا شاه محمدخان وارد می شوند:

میرزا شاه محمدخان : اسحق ...رفیق قاتل بالاخره حاضر شده است راز قاتل را افشا کند!

فیض محمد زکریا: ( ازجا برمی خیزد) چطور؟

شاه محمودخان : ( روبه دیگران) شما بروید از نزدیک معلوم کنید!

میرزا شاه محمدخان : این یک نقطه تغییر است!

شاه محمودخان : اسحاق شیردل؟

فیض محمد زکریا : ( از اتاق تحقیق برمی گردد) اسحاق شیردل ... می گوید که مرا یک بار پیش عبدالخالق ببرید من هرچه را که میدانم رخ به رخ می گویم !

شاه محمودخان : ببریدش !

عبدالحکیم خان : گفتم که محافظان چهارپایی او را به اتاق عبدالخالق بیاورند!

عبدالغنی قلعه بیگی : چهار پایی مجرم را می آورند ... تشریف ببرید به اتاق تحقیق!
گروه بازجویان به اتاق تحقیق داخل می شوند:

الله نوازهندی : ( به سوی عبدالحکیم خان) شگاف پیدا شده؟

عبدالحکیم خان : این جا سنگ و چوب سر زبان می آید!

فیض محمد زکریا : ( با شوخی ) دیدی زور را ؟

الله نوازهندی : زور قالب ندارد ... مگر باش معلوم شود اصل گپ چه است؟

شاه محمود خان : شریک قاتل را بیاورید!

محافظان چهار پایی حامل اسحاق شیردل را به داخل می آورند. سکوت عمیق در اتاق می پیچد. میرزاشاه محمدخان به سوی اسحق شیردل می رود ومی گوید:

میرزا شاه محمدخان : این هم عبدالخالق رفیقت… گپ هایت را شروع کن!

اسحاق خان تن مضروب خود را کمی از روی چهارپایی بلند می کند و به سوی عبدالخالق می نگرد.

اسحاق خان : ( رو به عبدالخالق ) ای رفیق ناجوان ! تو که قصد انجام این کار را داشتی چرا صاف و پوست کنده، این راز را به ما نگفتی ؟ چرا به تنهایی عمل کردی ؟ اگر ما را شریک این راز می ساختی ( اشاره به گروه بازجویان ) تاحال هیچکدام ازین آدم های ظالم زنده نمی بود!

عبدالخالق : (با دریغ وتاسف ) راست می گویی رفیق ! هرچند برای انجام این کار لازم بود سری و شخصی عمل کنم اما ازین که شما را درین کار شریک نکردم ، عذر می خواهم!

شاه محمودخان : ( رو به دیگران ) چه می گوید؟

فیض محمدخان زکریا: ( دست خود را به دهان عبدالخالق می گذاردو به اسحاق خان نهیب می زند) چه می گویی؟ ساکت شو!

شاه محمودخان : من چه می شنوم؟

میرزا شاه محمدخان : ( به اسحاق خان ) این جا برای دعوا آمدی یا برای اقرار؟

اسحاق خان : ارمان من گفتن همین گپ به خالق بود… حالا هرچه از دست تان می آید، درحق من بکنید!

طره بازخان) : به محافظان ) چهارپایی را بیرون کنید!

شاه محمودخان : ( به سوی میرزا شاه محمدخان ) نتیجه؟

میرزاشاه محمدخان : ؟

فیض محمدزکریا : ( به طره بازخان) کار به کجا کشید؟

طره بازخان : پدر و مادر وخواهرش را پیش چشمش آوردیم، زدیم ، کندیم ... همان خرک همان درک!

شاه محمودخان : طره بازخان ... نفهمیدم ... چه نتیجه گرفتی؟

طره بازخان : شب تمام شب… ورثه قاتل را همرای خودش رو به رو کردیم ، چوب زدیم وتیل داغ کردیم و ( چیزهایی می گوید که دیگران نمی شنوند) و ... فایده نکرد!

میرزا شاه محمدخان : ( آهسته) صاحب ... چیزی که در توان بوده ، درین مدت به کارگرفته شده… سوزن کاری شد ...زیر قول هایش قوغ ماندیم ، در دست ها و پاهایش غیر از چند ناخون شکسته دیگری چیزی نمانده… یعنی اگر از طرف کسی تحریک شده بوده ... حتما معرفی می کرد!

الله نواز هندی : ( آهسته ) بیست روز است که از چهارپایی شور خورده نمی تواند!

شاه محمودخان : این که قاتل خودش تصمیم گرفته و شاه مملکت را کشته، از عقل به دور است! کشتن نفر اول ملک ، کار سر به خود نیست ... کار یک بچه خام هم نیست! شما هر چه می گویید عقل من راضی نمی شود… این را هم باور ندارم که قاتل درسن هجده و هفده بتواند رازی را که خبر دارد در زیر این قدر عذاب ودرد پیش خود نگاه کند!

فیض محمد زکریا : حالا ... تصمیم چه است؟

میرزاشاه محمدخان : فیصله آخری اعلان شود بهتر است!

شاه محمودخان : حکومت فیصله می کند ... ( رو به دیگران ) پس امیدی باقی نمانده؟ ما حداقل به خود چه جوابی داریم؟ درکدام کتابی نوشته شده که یک قاتل… آن هم درین سن وسال پادشاه را بکشد و هیچ چیز نتواند راز قتل را برملا کند!

ملتفت هستید چه می گویم؟ خیلی تلخ و عبرت انگیزاست!

طره بازخان : عرض دارم!

شاه محمودخان : ( دست خود را بلندمی کند) کوتوال ، کفایت می کند!

واز در بیرون میرود.

پرده می افتد.

ادامه دارد

پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |

کار تصويری از بشیر بختياری

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • سلام به همه!
    از کاریکه عبدالخالق کرد معلوم میشود که آدم با همت با شعور بیدار سیاسی بوده که اوضاع سیاسی زمانش را درک میکرد ۰ بنده به هیچ وجه قبول کرده نمیتوانم که وی یک ذره هم با بچه سقاو همدردی داشت چراکه بچه سقاو با دزد های شمالی حکومتی را سرنگون ساخت که عبدالخالق و قومش را از غلامی نجات داد وآزادی و حقوق مساوی با اقوام دیگربرایشان داد۰
    آ قای مامون وقتی در داستان خود میگوید که عبدالخالق از قسم خوردن های نادر خان ذکر میکند این معنی را میدهد که عبدالخالق با بچه سقاو یک کمی همدردی داشت۰ و این کار مامون خان روزهایرا بیادم میاورد که بمب افگن های B52 امریکایی زمانیکه قندهار را بمبارد میکردند بچه های شمالی مربوط به شورای نظار میگفتند( قندهارشانرا هم زدیم)۰

    • جمال ك و زك.حرفهاى كوجه مرغهارا بجايش بكزار.از همان قندهار بهترين مجاهدان در شوراى نظار بود.دروغ نكو منحوس.طالب قندهارى نيست طالب همه با كستانى است. انها قندهار را تباه كردند.

  • بعد از سلام : هموطنی بنام جمال که عقده اش را این جا قی کرده است باید بداند که پذیرش حقایق یکی از راههای بیرون رفت از بحران حاضر است برادر.شما میخواهید با کدام چشمه تبریه ، نادرخان .عبدالرحمن.احمدشاه درانی.یا دیگر غژدی زادگان اجیررا منزه جلوه دهید؟ چرا برای تان غیر قابل هضم است که همه بدانند که ویرانی.تباهی.بربادی.بیخانمانی.فقرهمه جانبه . همپاشیدگی های سیستم های بنیادی و و و زیر سایه حکومت جابرانه تک قومی بوده درین ویرانه اگر کشورش بخوانیم!؟اما درین مورد که جمال خان یاد آوری نموده است :
    برای هر خواننده این واضح میگردد که هدف آقای مامون همسویی عبدالخالق با مرحوم کلکانی نه که منظور پیمان شکنی(قران خوری) نادر خان بوده است و شما بطوری میخواهید آنرا این گونه معنا نمایید : که گویا آقای مامون میخواهد این دو مخالف را در یک ردیف قرار دهد .همین امروز کم نیستند جمال های جاهلی که به شاه شجاع افتخار کرده اعمالش را توجیه مینماید.به احمد شاه درانی تمدن سوز به عبدالرحمن وحشی به نادر شاه غدار به ظاهر کل به ملا عمر و به کرزی مزدور که تعلقات کور قومی این جماعت را به این افتخار مفتخر میسازد.متاسفانه اگر دقیق نگریسته شود تا امروز بیشتر از دیگر اقوام هموطنان پشتون مابیشتر متضرر وقربانی حکومت های فاشیست تک قومی درین کشور بوده اند.همینB52را که یاد آوری کردید با امضای سردار کرزی تشریف آورده است تا خانه های محقرمردم مظلوم جنوب وهلمندو مشرقی را ویران کند.بابای ملت تان در سایه ی همین بی 52 وارد وطن گردید.محصولات کوکنار تان دربازار های همین بی 52 داران فروش خوب دارد نه در دایکندی ،جاغوری یا پنجشیر ! مکاتب هلمندرا همین اسپین ملایک های تان میسوزانند.زنان تان را همین طلاب عظام درخانه های شان حبس کرده اند .فراریان چچینی وازبک وعرب و پاکستانی را همین طالبان درکنار ناموس خویش لحاف محرمیت پوشانیده اند.وفردا باز شاهد خواهیم بود که جمال های بسیاری پیدا خواهند شد تافرهنگ انتحار.مکتب سوزی.سواد ستیزی.راهزنی.چوروچپاولگری.ویرانگری.سربریدن های دست جمعی.قتل عام های قومی.کوچ دادن های اجباری.تصفیه های ملیتی وهزارودو نکبتی دیگرراتوجیه و مایه ی مبهات خویش بدانند.وکلام آخر اینکه تا روزی که جمال های این کشور حصار قومی را عبور ننمایند این مملکت راه بیرون رفتی نخواهند داشت و دود آن بیشتر چشمان جمال و جمال های این کشوررا خواهند آزرد.

    آنلاین : http://www.bacheazra.blogfa.com/

  • سلام به همه!
    به راستی که دزد مردی نمیشناسد۰این همه چرندیات گفتن و باز از نام برادران هزاره استفاده کردن یعنی چه۰ مشوره من به آقایکه نام باچه هزاره را استعمال میکند اینست که دزد باش ولی نامرد نه و بگو که نوکر وفادار یا هواخوا یا عضو شورای نظار استی۰ 

    • تا شوراى نظار بود بينى زن بشتون را با كستانى نبريده بود.برو با كستانى را از سر زنت بايين كو كه شلاق زده راييست او بيغيرت.دغمجن زويه.اى همى تمام شوراى نظار در دهنت رفع حاجت كند.

  • خيلى تكاندهنده است. قهرمان نجات بخش بود خالق.جنايات عليه مردم شمالى در بيش جشمانش كزشته بود,هنوز تازه بود كه خون هر انسان را به جوش مياورد.با مرك نادر غدار به لكهانفر مرد وزن از مرك حتمى نجات يافتند.

  • مامون عزیز آذادانه بنویس تا ظالمان از شرم در درون خود بکفد.....

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس