ارباب یوسف من
جریان و چگونگی قتل ارباب یوسف توسط شخص منصور نادری در قریه کیان دره نیکپی از زبان یکی از زندانبانان سید منصور نادری
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در این اواخر مرد مسنِ را از روی تصادف در یک میهمانی ملاقی شدم. در لابلای تعارفات از من پرسید از کجایید؟
گفتم: از دره نیکپی.
گفت: خُب، نام ارباب یوسف را شنیده یی؟
گفتم: بلی، او، یکی از بزرگان قوم نیکپی بوده. فکر کنم سالها پیش کشته شده است!
گفت: میدانی چگونه او به شهادت رسید؟
گفتم: بلی، شنیده ام که توسط سید منصور نادری و به دندان های سگ های جنگی اش کشته شده است. این را همه ی مر م میدانند! من این را بار ها از بزرگان قریه و قشلاقم شنیده ام!
گفت: من خود شاهد آن صحنه های دلخراش بوده ام! جریان قتل او را در آن شب که کشته شد به چشم و سر خویش شاهد بوده ام و هرزگاهی آن صحنه های دلخراش که یادم میاید مو در بدنم سیخ میشوند. میدانی پسرم؛ ارباب یوسف بسیار به بی رحمی کشته شد. بسیار به بی رحمی! هنوز که هنوز است کابوس آن وحشت پیش چشمان من متجسم است!
خود را کمی به این پیر مرد نزدیک تر ساختم و علاقه نشان دادم تا جریان و صحنه های کشته شدن ارباب یوسف را برایم تعریف کند. چون بار ها شنیده بودم که به فجیع ترین حالت توسط سگ های منصور نادری کشته شده است و خود منصور نادری از دیدن آن صحنه ها حز می برده است. حس کردم که منبع معتبر و موثق تر از این بهتر نمیشود پیدا کرد که همه صحنه های کشته شدن این متنفیذ قوم را تعریف کند.
گفتم: کاکا جان من شنیده ام که توسط منصور نادری و به دهان های سگ های جنگی اش کشته شده است؛ فقط همین شنده ام. و ازش خواهش کردم که امکان داشته باشد چشم دید خویش را برایم باز گو کند. با کمال میل پذیرفت و گفت که اینها ( خانواده نادری) هنوز قدرت دارند و میتواند هر کسی را بکشت بناَ هیچ جایی نام از من نبر که فلان آدم این گونه داستان قتل ارباب یوسف را برایم بیان نموده است. تعهد کردم بخاطر حفظ امنیت جانش هرگز به کسی نامی از او نبرم.
گفت: ارباب یوسف نخست در ولسوالی دوشی فراری بود. سید منصور پسرش سید جعفر را با هدایای و تعهد نامه ی به دوشی فرستاد تا او را به دست خودش به کیان منتقل کند. زمانیکه او را از دوشی آورد. در مسیر راه در منطقه ی "تنگی دیگ" سید جعفر ارباب را از موتر حاملش پایین نموده مورد ضرب و شتم بسیار قرار داده بود حتا با چاقو نیز زخمی اش ساخته بود. بعد آورده بود به زندان کیان.
ارباب یوسف در زندان شخصی سید منصور نادری در قریه کیان بود. ارباب یوسف قامت رسا و ریش پر پشت و بلند داشت. در آن ایام من یکی از زندان بانان سید منصور نادری بودم. برایم گفته شده بود این مرد ارباب یوسف نام دارد و یکی از بزرگان قوم نیکپی است. گاهگاهی به اتاق او سر میزدم و از پشت میله های زندان نیم نگاهی به او میانداختم. دو روز شده بود که به او هیچ نان و آبی نداده بودیم چون دستور همینطور بود. چهره اش هراسان و مضطرب بود! یقینن میدانست که کشته میشود. مطمینن میدانست که به زجر و عذاب کشته خواهد شد! یک روز بعد چاشت از جناب سید منصور نادری دستور رسید که هیچ فردی از قوم نیکپی در اطراف زندان نباشد و تمام حوالی را از وجود مردم نیکپی خالی ساخت. سید منصور نادری میخواست که ارباب را به دستان خودش بکشت و هراس داشت که مبادا کدام نیکپی شاهد صحنه های قتل ارباب یوسف شود و تحمل نتواند و دست به کدام کاری غیر متوقوع بزند. از این رو، تمام حوالی را عاری از افراد نیکپیی ساخت.
افتاب تازه غروب کرده بود. سید منصور به محله رسید و خود یکبار دیگر اطراف زندان و حوالی نزدیک زندان را از نظر خویش گذراند تا مطمین شود که حوالی عاری از وجود نیکپییان شده است.
گفتم: ببخشید، چرا؟ آیا کسی می توانست در برابر او بیاستد و مانع کار او شود؟
گفت: بلی، اگر موانع و یا سد هم در برابر سید های کیان تا اکنون ایجاد شده است فقط و فقط توسط نیکپییان شده است و هیچ گروه قومی دیگر نتوانسته در برابر ایشان بیاستد. و در عین حال، این بازو نیرومند نیکپییان بوده است که سید های کیان؛ سید شدند! و به جایگاه و پایگاه رفیع و قدرتمند رسیده اند. از این رو، سید منصور نادری در آن شب از این بابت نهایت هراسان بود و دلهره داشت! از این لحاظ بود که تمام منطقه دور و نزدیک خود و زندان را عاری از قوم شما نمود!
خود سید منصور نادری با دو تا قمچین تازی در دست از اضطراب و خشم به خود می لرزید، وارد زندان شد. در همان لحظه ی نخستین دانستم که این مرد زندانی چگونه شکنجه خواهد!
من خود را نزدیک اتاق که ارباب یوسف در آن زندانی بود رساندم و از موری (کلکین خُرد) شرایط را دید میزدم. زمانیکه وارد اتاق شد ارباب در حالیکه دستانش به پشت بسته بود از جایش بلند شد و سلام ادا کرد. سید منصور بی انکه جواب ( علیکم و سلام ) بگوید. به طرف ارباب نگاه زهر آگین اش را انداحت و گفت؛ میدانی زمانیکه با من دعوا داشتی و وقتی من وارد محکمه شدم جایت را به من رها نکردی و حتی سلامم را علیک نگفتی! یادت است؟
چهره ارباب کاملا هراسان به نظر می رسید و چیزی به لب نیاورد!
سید منصور گفت از خدای خود خواسته بودم که ارباب اینگونه به چنگال من بیفتد و من زیر لگد هایم و به دستان خودم بکُشم! میدانی، من امروز و همین اکنون عزرایل تو ام! منصور نادری از خشم به خود لرزید و چند فحش ناموسی احواله اش کرد! با قمچین ها با سر و صورت ارباب کوبید! وقتی وحشت را به چشمان خود میدیدم از ترس به خود می لرزیدم و موی در بدنم سیخ شدند! انقدر زد که ارباب به زمین افتاد. سید منصور مانده و ضله شده بود از گونه هایش عرق می ریخت! به گوشه یی نشست و رو به طرف ارباب کرد و گفت بیا کفش هایم را ببوس! ارباب نقش زمین شده بود! انگار حساس کردم مرده باشد! اما هنوز زنده بود! آرام آرام نفس میکشید! ارباب هیچ چیزی به زبان نیاورد! و نتوانست از جایش بلند شود! منصور نادری بعد از چند لحظه مکثاز جایش برخاست و لگدی بر سر ارباب کوبید و چشمانم به صورت او افتید؛ سر و صورتش زیر ور خون سرخ میزد؛ نفس های عمیق میکشید!
سید منصور نادری جلو صورتش ایستاده بود و تلاش کرد تا نوک بوت اش را به دهن ارباب کند و گفت ارباب ببین این بوتم است که در دهن کثیف تو کردم! امشب تو را چنان عذاب و شکنجه کنم که یزید در حق فرزندان حسین و حسن در کربلا نکرده اند! دیدم به سختی خود را به پهلوی کشید!
سخن راوی را قطع کردم. پرسیدم: کاکا ببخشید در طول این مدت چیزی از زبان ارباب شنیدی؟ اگر شنیدی چی گفت؟
گفت: بسیار خفیف و زیر زبان گپ میزد من که دور تر در پُشت دیوار زندان بودم نتوانستم بفهمم!
باز با همان قمچین ها چنان بر سر و صورت ارباب کوبید من که در بیرون از ترس می لرزیدم! میدیدم ارباب کلا نقش زمین شده بود! بعد به روی ارباب شاشید!
حس کنجکاوی ام نا آرامم کرد؛ سخنان کاکا را قطع کردم، پرسیدم: ببخشید کاکا جان، به فکرت اینزجر و شکنجه چی قدر طول کشید؟
گفت: تقریبا بیشتر از دو ساعت یا سه ساعت. سید منصور نادری با نفرت تمام بالای سر ارباب یوسف میستاد و دشنام میداد و به تکرار میگفت کجا است سید احمد برخوردار ات؟! کجاست فلان و فلان ات؟! کجاست قوم ات که از تو دفاع کند و بعد با خود شادمانه میخندید!
باز رو به ارباب می نمود و میگفت ارباب به حالت سگ گریه میکند! من از خدا خواسته بودم که ارباب را به دستان خودم بکشم و نظاره گر جان دادن تو باشم! ببین امروز من عزرائیل تو ام! قهقهه خندید!!!
بعد دیدم که سید جعفر پسر سید منصور نادری با موتری جلو زندان رسید. سید منصور نادری دستور داد تا تن دم مرگ ارباب را به موتر بیاندازیم. بعد ارباب را به گل باغ بردیم. آنجا سید حسام الدین داماد سید منصور نادری نیز حضور داشت. جناب سید منصور نادری محافظین و زندانبان را از وسط گل باغ بیرون راند. من که مضطرب اوضاع بودم از گوشه ی بیقرار صحنه را دید میزدم. در حالیکه ارباب آخرین نفس هایش را میکشید سید جعفر با چند سگ که دو روز گرسنه نگه داشته بود؛ سگان ظالم و آدم خور که به نام گرگک ها مشهور بود، در رسید. سید منصور یکبار دیگر کنار تن نیم دم ارباب ایستاد و گفت ارباب ببین این سگ ها را آوردم تا تو را نوش جان کند. سگ ها را به جان ارباب رها کرد، وقتی سگ ها به جان ارباب چسپیدند فقط بگونه ای بسیار خفیف چندین بار صدای ارباب را شنیدم. فقط ناله و ضجه میکشید! سید منصور نادری، سید جعفر و سید حسام الدین از گوشه یی همزمان بزم شرابخوری بر پا کرده بود؛ صحنه را تماشا میکردند. چنان شاد بودند و صدای قهقه هایشان حتی تا دور دست ها می پیچید! چندین بار دیدم سید منصور نادری نزدیک ارباب میرفت پیک شراب اش را طرفش او بلند میکرد و میگفت: این هم به سر سلامتی ارباب!!! ههههههه میخندید!
پس از لحطاتی ارباب در دهن سگ ها مرده بود. این سگ ها نه تنها تن ارباب را درید، بل پاره های بدنش را نیز خوردند.
صبح، پیش از آنکه آفتاب بتابد، سید منصور نادری دستور داد تا بقایا جسد ارباب را در منطقه "کُورک ها" در فضای باز واگذاریم. تا درس عبرتی باشد برای عابرین و مخصوصا نیکپییان!
پرسیدم: کِی آمد تا بقایای ارباب را جمع و در جای دفن کند!
کاکا خندید و گفت: پسرم هیچکس در آن وقت جرئت نداشت حتی به مرده ارباب دل ترحم نشان بدهد چی رسد به اینکه بقایای جسد وی را بردارد تا گور و کفن کند!
پرسیدم: خُب، پس لااقل قبر او کجاست؟ میخواهم یکبار هم که شده بر مزار او بروم و به حقش دعا کنم؟چون در آن زمان به تنهایی در برابر ظلم و ستم خانواده نادری ها ایستاده بود! اگر این حرکت او را در ترازوی زمانش به قضاوت بگیریم، بی تردید آدم شجاع و نترس بوده است!
گفت: پسرم! من چشم دید خود را برایت دارم تعریف میکنم. تا چند سالی بقایای ارباب در کُورک ها بود! بعد چند سالی یکبار دیگر سید منصور دستور داد اگر استخوانی از ارباب یوسف باقی مانده باشد به دور و جای نامعلومی رها شود؛ که چنین کرد. این بود که از ارباب شما کدام گور و نشانی باقی نمانده است. یعنی ارباب یوسف مظلومانه به شهادت رسید و تا همین حال بی گور و کفن!