تولدت مبارک مرد پرستاره آبانی
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
ــــــــــــــــOــــــــــــــــــOـــــــــــــــــــــــــ
هنوز زندهای و زنده بودنت، خاری است
به تنگچشمی این نامردمِ زوالپرست
ــــــــــــــــOــــــــــــــــــOـــــــــــــــــــــــــ
در اولین روز از اردویی که بچههای تازهوارد به دانشگاه را به کرج برده بودیم، از دست گروهی عاصی شده بودیم که سانتیمانتالهای تهرانی بودند و البته فردایش فهمیدیم چند نخاله قمی هم درونشان بودهاند. گروه همکاران فرهنگی که به همراه مدیر فرهنگی نازنینمان، اصغر مهرآیین، این گروه را به اردو آورده بودیم، تا نیمههای شب از صدای بلند و سهمآگین خندههای این جماعت خواب آرام نداشت. بعدها چندین نفر از همین گروه معظم که با هم دوستان صمیمی شدیم، گفتند که به عمد سر و صدا راه انداخته بودیم تا شما عصاقورتدادهها را بچزانیم. یکی از آن بچه تخسهای گروه، «حامد» بود که حالا رفاقتمان از پانزده سال میگذرد.
ما پیر دانشگاه بودیم و سال آخری و حامد و دوستانش، سال اولی. با این وصف، وقتی فهمیدیم شاعر است و همرشتهای، زمینه دوستی فراهم شد. روزی در میانه سالن کوچک دانشگاه دیدمش که کنار تابلوی اعلانات ایستاده است. پیش رفتم و سلام و احوالپرسی و بعد به قول معروف، پای حامد به دفتر فرهنگی باز شد. چندی بعد، حامد هم شد جزو بچههای فعال فرهنگی و عضو انجمن شعر دانشگاه و یکی دو سال بعدش هم که در انتخابات انجمن یادشده به مدیریت رسید و این بار، او بود که ما را برای شعرخوانی دعوت میکرد.
دو بار نیز همسفر اردوی فرهنگی شدیم؛ یکی به اصفهان (آبان 78) و دیگری به مشهد و شمال (اردیبهشت 79). در مجله «اهل قلم» هم حامد، همکارم بود که قرار بود تمام کارهایش با حامد و دوستانش باشد، ولی به دلیل رخ دادن مشکلاتی ناشی از تاب نیاوردن حضور این بچههای پرجنب و جوش، پرونده همکاری یادشده در همان شماره اول بسته شد. البته آن مجله راهش را ادامه داد با همکاریهای غیر مستقیم حامد و دیگر «اهل قلم». ددر طول سالها در آن دانشگاه و جاهای دیگر، نارواهایی بر او رفت، ولی او راه خود رفت و میرود. یکبار هم سال 88 بود که مردهریگ همان انجمن کذایی، علی خیری، حامد و مرا به محفل شعرشان دعوت کردند. هنگام اهدای جوایز هم هر سه ما را به صحنه فراخواندند. حامد در گوشم گفت: «از قضای روزگار، زمانی، سایه ماها را در اینجا با تیر میزدند. حالا جایزه بدهشان شدهایم».
تلخ و شیرینهای حضور در دفتر فرهنگی، ماجرای انتشار نخستین کتابش و حکایتهای ریز و درشت سالهای رفاقتمان نیز سرفصلهایی است که بیانشان مجالی دیگر میخواهد. با این وصف، از اینکه حامد در این روزگار لالپرست، سرشار از حس «زیستن» است، به وی تبریک میگویم. حامد جان، جامه زیبای زندگی بر قامتت زیبا مینشیند رفیق. مبارکت باد این دیبا.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...