تنباکوهای تلخ وطنی
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
عرض ادب و ارادت دیرگاه برای دکتر محمدسرور مولایی با نگاه به مقدمه جلد چهارم سراج التواریخ
ابوطالب مظفري
.
دکتر!
نه به شعر ابوطالب توجه كن
نه به درخشش فلاش عكاسان حرفهاي
که چشمانت را میآزارد،
این بازی تازه انسان متمدن است
اول به لهجههای دهاتیمان میخندند
اول به صورتهای استخوانیمان سیلی میزنند
اول به کیسه کار پدرانمان لگد ميزنند
اول به بقچههای مادرانمان فحش میدهند
خسته كه شدند
سالشان كه نو شد
حالشان كه از اعمالشان به هم خورد
میآیند
فیلمهایشان را میسازند
عکسهایشان را میگیرند
ميتينگهايشان را برپا ميكنند
***
«پیپ»ت را تازه کن!
دكتر!
این بستر کتانی سپید را،
تاب جنونهای تو نیست.
بیخیال این چند فرسخ باقی،
بیخیال سفارش طبیان قاروره گیر،
بیخیال نظم کاغذین پرستاران فضول
کبریت بکش به این همه حكم؛
نخور
نبین
ننویس
کام بگیر از
تنباکوهای تلخ وطنی.
دودش را بفرست
به تسلی ریههای خستهات.
این هم؛
روی آن همه تلخی این سالها.
***
ساده بگیریم زندگی،
این خارش مداوم لانه کرده در پوست آدمی را
كه بیخیالش شوی
وسوسهات میکند،
جدیاش بگیری،
زخمت میزند.
***
سر سنگي
رو به ماه نو بنشين
دم بگیر
نه از استادی دیرسال «الزهر»ا گلهای کن
نه از ریاست کوتاهمدت دانشگاه بامیان
«این قصه را الم باید
که از قلم هیچ نیاید» (1)
***
به حفیظالله گفتهام
کاست «دی دوی» دختران جاغوری را بگذارد:
«مریض استی، شفا باشه رفیق جان/ دور از جان شما باشه رفیق جان
دور از جان شما و جمله یاران/ ده جان دشمنا باشه رفیق جان» (2)
به گمانم
وقتش رسیده باشد
و شاگردانت آن قدر بالغ
که بیهراس شیخ و محتسب
گزمه و عسس
لحظاتی خلوت کنند
و به لحن عشقبازی مادرانشان گوش بسپارند
به یاد بیاورند
زنان بالابلندِ
بازگشته از دوشیدن چاشتگاهیِ «ميشهای نوزا»
با «کُنجد»های مالامال از شیر تازه
در قیافه پلنگانی كه تازه گله شتري را دريده باشند.
به یاد بیاورند
این «پیچه سفیدان» رنجور را
زیبا بودند،
جسور بودند،
و جوان.
در شبهای «برنو» و مهتاب
فانوس دیده بر معبر کوه مینهادند
چشم به راه یاغیان جوان کوهستان.
به یاد بیاورند
دامنهاي نابالغی از گل و آتش را
نشسته
گرد بر گرد مزار ياغياي گمنام
نخ و گیسو بر شاخهای گوزنی مقدس گره میزدند
با وردی بر لب:
«خدایا، ما را از عقوبت عشق و ترانه ایمن کن».
اما دکتر!
این لحنها، خستهتر از آن است
که ميشها را به شیر بیاورد
این نغمهها محزونتر از آن که یاغیان را به قریه بازگرداند
تلختر از آن که به ارواح سرگردان كشتهگان كوه «چهل دختران» آرامشي هديه كند.
***
پیپت را تازه کن
سر سنگی رو به «راه نویي» که در پیش گرفتهای
بنشین و دم بگیر.
تقصیر خودت بود
دکتر!
بهانه دادي دست این شاعر لب دوخته از حماسه
بهانه دادي دست این دل به معجزات دموکراسی بسته
هم من لال بودم
هم اين سنگ افتاده بر سر راه كه تو رويش نشستهاي
هم تلویزيونهاي «نگاه» و« فردا» و پس فردا
تقصیر خودت است
سر پیری و معرکهگیری؟
این آخرزمان دو هزار و دوازده رمّالان،
این دمدمههای آمد آمد طالبان،
این سه سال مانده
به بازگشت فاتحانهٔ رامبوهای غربی به اوطانشان،
این آخرین پوستاندازی رئیس جمهوری شجاع و گریان،
اين جمعهبازار شماتت روشنفكران قبيله
نینوازیهای بیخطر و پر ثمر
«مثنوی»، «رسایل خواجه» و «کلیات بیدل» را کنار نهاده،
نشستهای
روی زخم کهنه، نمک میپاشی،
قلم خونین را از میان انگشتان فرزند «خداداد» برداشتهای
از «نگار»های ملای غریبی
حرف میزنی
که باشنده روستای «محمد خواجه» بود
خط خوشی داشت
و از ناهور غزنی آمده بود
تا عرض حال قبیله «لجوج و جهولش» را
به سمع و نظر امیر «قایم بالسیف» برساند.
***
این هم باید از اوصاف «مدینهٔ تغلّب» باشد
دکتر!
که پدر را بکشی
و پسر را به واقعهنگاری چگونه کشتنش بگماری
که ملا!
خط خوشی داشت
و امیر به دنبال کاتبی میگشت
در ثبت و ضبط فتوحات هزارستان و کافرستان:
ـ بنویس!
و ما اراده کردیم از سرهای پدران متمرّدت
کلهمنارها بسازیم عبرت دیگران را
و چنین شد به روز آدینه
هفتم ربیعالاول هزار و سه صد و دو
ـ بنویس!
و لیلی، باکرهای بود از خانواده بختیار خان هزاره
ساکن در «جاریه خانه» ملوکانه
و ما پیشکش کردیم به سردار نصرالله خان، فاتح ساحات دایچوپان
ـ بنویس!
و هزار جریب از زمینهای «مفتوح العنوه»
زرخیز ارزگان را بخشیدیم
به مهاجران بیزمین آمده از آن سوی خط دیورند
ـ بنویس!
باغات و قلعهها و مراتع متروکه
هفتاد هزار جلای وطن کرده هزاره را بخشیدیم
به ناقلین نیازمند
ـ بنویس!
و ما گرگهای کشمیری را آفريديم از پي عقوبت بندگان نافرمان
و ما زمین را بر آنان تنگ کردیم
و آسمان را کوتاه
مخوف شده با ستارههاي جاسوسی
و ما آبها را به گزمهگی برزنهایشان جاري كرديم
و ما به چشمهها فرمودیم بر آنان زهرآگین شوند
و ابرها را که بر مزارعشان سموم هلاک بپاشند
و به سنگها گفتيم که سایهشان را از آنان باز ستانند
و به درختان سپردیم که میوههاشان را از آنان دریغ دارند
و ما خواب را از چشمهایشان دور کردیم
و نان را از لبهایشان
و ما باد را امر کردیم نسلشان را به چهار سمت بلاد بيگانه بپراکنند
و این سزای قوم تو بود
که مطیع و منقاد نبودند.
***
عجب آتشی در قلمم افروختهای
دکتر!
دكترين سياسيات
آتش است اين...
کم کم لالایی مادرم را به یاد میآورم
کم کم نام همهٔ برادران مردهام را
نام خواهران گمشدهام را
کم کم رنگ اسب گمشده پدربزرگم را به یاد میآورم
شبرنگ را
و تفنگ پنجتیرش را
که یک شب زمستانی در کوهستانی متروک پنهان کرد
و بهار سال بعد جایش را از یاد برده بود
بگذار حکایت سالهای بعد از کاتب را من شکایت کنم
من نواده زنی هستم
بازمانده از قافله تاراج خانواده «تاجیخو»
از یاغیان دوره امیر عبدالرحمان
پدرم سالها روی زمینی دهقاني میکرد
که از آن او بود و از آن او نبود
پدرم کنار قبر پدرکلانش
برای اربابان فاتح كار میکرد
و سنگنوشتههای قبرستان اجدادی من
جمله به پارسی دری بود
زبانی که مهاجرین پیشاوری به آن خوانا و نویسا نبودند
مادرم سالی دو بار «دبهها» را میانباشت
از روغن زرد باغچاری
سبدها را از «قروت» مرغوب
و جوالها را از گندم بهاری
و بعد اربابزاده میآمد و با اخم و تخم آنها را به گُدام خانهاش میبرد
خستگی در تن مادر میماند
چنانکه گرسنگی در چشمهای ما.
***
راه اورزگو
گرمي تايستو
محمد نبيخو
سردار اوغو... (3)
اين كاست حفيظالله هم كه جَر است!
***
عجب آتشی در جانم افروختهای
دکتر!
(1) سخني از عينالقضات همداني.
(2) از ترانههاي هزاره هزارستان.
(3) بخشي از مخته سردار محمد نبي خو.
برگرفته از: ویژه نامه ششمینجشن واره قند پارسی.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...