شب در رگهای روز
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
باد که می وزد، دانه های ریگ و خاک را بر صورت دختر می پاشد؛ اما او به ریگ و خاک نه به چادرش می اندیشد که مبادا از روی موهایش بلغزد. جاده ها مثل همیشه مصروف اند، مصروف پذیرایی از هزاران رهگذری که پا به روی قلبشان می گذارند و خاک و گردشان را به هوا می فرستند. دستفروشان، پیاده روها را و پیاده ها، جاده ها را اشغال کرده اند؛ در این میان، موترها سرگردان اند و در حین سرگردانی، بعضی های شان با دیدن دخترانی که در ازدحام شامگاهی می خواهند راهی برایشان باز کنند، از سرعت شان می کاهند و به آنان چشمک می زنند.
دختر که قامت بلندش را در لباس سیاه پیچیده است، به ساعتش نگاه می کند، عقربه ها روی عدد شش هجوم آورده اند و هوا نیز حال خوبی ندارد. تاریک و دلگیر. دختر آه می کشد و دوباره بستۀ کتابهایش را در بغل می فشارد و چادر سبزش را گرد صورت گندمیش محکمتر می کند. موترها که از دور به سرعت می آیند، وقتی در برابر او و چند زن دیگر که دورتر ایستاده اند می رسند، سرعت کم می کنند و بعد می گذرند. سومین موتر که صدای موسیقی بلند آن از دور به گوش می رسید، در برابرش می ایستد و خاک و گرد را به رویش می پاشد. پسر جوانی که موهایش را که به طرف چپ صورت تا روی چشمانش پایین آورده، سرش را از شیشه کج می کند:
- کجا میری جگر جان، بیا که برسانمت.
اشپلاقش را باد به گوش دختر می کوبد و قلبش را می شکند. پنجه هایش را بیشتر دور کتاب حلقه می کند و دو باره به بالای جاده چشم می دوزد. دلهرۀ که چند لحظه قبل در دلش می جوشید، بیشتر می شود. پسر چند ثانیه یی آوازخوان را با ضرب گرفتن روی در موتر همراهی می کند و واژه های آخری بیت های آهنگ را بلند تکرار می کند. دختر احساس دلتنگی می کند، حس می کند، هوای خاک آلود، سنگینتر شده و فرو دادنش مشکلتر. با عجله از بالای جوی کثیف آب رد می شود و در پیاده رو با شتاب چند قدم بالاتر می رود. موتر نیز آهسته عقب گرد می رود و پسر در حالی که نیمی از بدنش را از پنجره بیرون میکشد، بلند می گوید:
- اگه می آمدی به هر دوی ما خوش می گذشت، که نیامدی بلا د پست!
صدای قهقه بلند راننده و پسر جوان، در میان صدای گوشخراش برخورد تایرها و زمین گم می شود و لحظۀ بعد جز گرد و خاک چیزی باقی نمی ماند. دختر هنوز هم سنگینی هوا را روی قلبش حس می کند، انگار کسی به زور همه اکسجن را به جای ریه ها، به قلبش فرو می کند. چشمانش می سوزد؛ اما نه، نباید بگرید. شاید تا چند دقیقۀ دیگر موتری بیاید و او بتواند خانه برسد.
اما ذهنش را نمیتواند چون اشکهایش نگهدارد. آنچه امروز فقط برای چند ساعت اندک در جاده های شهر شنیده است، نمی تواند باور کند. ذهنش ناخودآگاه می شمارد: چند موتر امروز از او دعوت به همراهی کرده است؟ بار دگر حساب می کند: چند مرد با غیرت در جاده ها نزدیک گوشش حرفهای زشت و فحش های رکیک زمزمه کرده اند؟ مردی که موهای ماش و برنج داشت، از برابر چشمانش دور نمی شود، او که نزدیکش آمده و در مورد اعضای بدنش حرف زده بود.
آه می کشد و نمی داند چه کند. هوا تاریکتر و دلگیرتر می گردد و دلهره و ترسش بیشتر. مردم تا وسط سرک ایستاده اند و به هر موتری که از راه می رسد، دست تکان می دهند تا مگر به مقصد برسند. دختر چارۀ نمی بیند، کمی به جاده نزدیکتر می شود، آنسوی جوی، و میان جمعیت گم می شود. در دل، دعاهای را که بلد است، بار بار تکرار می کند و از خدا می خواهد یک بار سلامت به خانه برسد، آرزوی دیگری ندارد.
موترها می آیند و مردم از سر و شانۀ هم می گیرند تا زودتر به چوکی ها برسند. آنانی که از موتر باقی می مانند، با صدای بلند به خواهر و مادر راننده، ترافیک و الی آخر، فحش می دهند. دختر دلش می خواهد جیغ بکشد و با فریاد به همه بگوید که خسته است، خسته از این که امروز بار بار به او توهین شده است؛ به شخصیتش به جنسیتش. دلش می خواهد به تک تک مردان محترمی که دورش را گرفته اند، بگوید که از زن بودنش در این سرزمین خسته است. امروز یکی چادرش را کشیده، دیگری او را تا ایستگاه دنبال کرده است، سومی از او خواسته همراهش برود و چهارمی چنان محکم به شانه اش کوبیده است که هنوز هم دردش را حس می کند. دلش می خواهد با کتابهایش به فرق مرد قد بلند سیاه پوش بکوبد که همین حالا زن حاملۀ را که، او را کنار زده به موتر بالا شده بود، به نام «زنکه دول کته» توهین می کند؛ اما نمی تواند. فقط اشکهایش روی گونه های ریگی اش راه می روند و او نیز به راه می افتد. نمی خواهد پهلوی راننده که دستش به هر بهانه یی به پهلوی او کشیده می شود را تحمل کند و با زنی که از دلسوزی می خواهد چوکی به دست آورده اش را با او تقسیم کند، برود.
***
روز چشمانش را بسته است و شب در رگهای شهر راه می رود. دختر جاده ها را پیاده می پیماید و به موترهای که او را صدا می زنند و رهگذرانی که به او فحش می دهند که این وقت شب بیرون از خانه است، توجهی ندارد. برای او شب شهر از آغاز روز زنده بود.
آنلاین : http://aparwand.blogfa.com/post-32.aspx