بدون عنوان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
يادداشتي به مناسبت چاپ مجموعه داستان«تو هيچ گپ نزن» |
|
|
يوسف انصاري
افغانستان به عنوان زادگاه «محمدحسين محمدي» هميشه در داستان هايش معناي پررنگي داشته است. آداب و رسوم مردم افغانستان و نوع گويش آنها، عنصر پررنگي در نثر او به وجود آورده است. محمدي در داستان هايش در پي کشف دوباره افغانستان و به خصوص مزارشريف است که اين مهم بيشتر در رمان کوتاه «از ياد رفتن» و داستان هايي که در آنها بازگشت به دوران کودکي پررنگ است نمود پيدا مي کند. «تو هيچ گپ نزن» جديدترين اثر محمدي نيز از اين مستثني جدا نيست. در اين کتاب «محمدي» همانند دو کتاب قبلي از مضامين مشترکي مانند اختلافات قومي، جنگ، ترس، تنهايي و... (که ديگر اين مضامين براي مخاطب داستان هايش تا حدودي آشناست) استفاده مي کند. با اين اشاره که دوران کودکي در چند داستان اين مجموعه از جمله داستان هاي «چلي» و «رانا» که هر دو جزء داستان هاي موفق کتاب هستند، بيش از داستان هايي مانند «تو هيچ گپ نزن» که ادامه داستان هاي خانواده «سيدميرک شاه آغا» در رمان «از ياد رفتن» است، همذات پنداري مخاطب را از سوي نويسنده به بهترين شکل ممکن خواستار مي شود و مضامين ديگر هر کدام به نوعي در سرنوشت آدم هاي داستان هايش سهيم هستند. کسي که رمان کوتاه «از ياد رفتن» را خوانده باشد با مطالعه داستان «تو هيچ گپ نزن» به راحتي متوجه خواهد شد مکان و آدم ها همان مکان و آدم هاي «از ياد رفتن» است. خانواده يي که اول بار در رمان کوتاه «از ياد رفتن» با شخصيت دوست داشتني و محوري «سيدميرک شاه آغا» ظهور کرد، گويي قرار است همين فضا در آثار پيش روي نويسنده باز هم ظهور کند و اين ما را به ياد چه کسي جز نويسنده امريکايي يعني «جي دي سالينجر» و خانواده محبوب آثار او مي اندازد. از منظري ديگر شايد بشود گفت نوشتن داستان هايي متفاوت با شخصيت هاي محدود کار طاقت فرسايي براي نويسنده يي کم کار است و اغلب تريلوژي هايي که در ايران نوشته شده است آثار موفقي نبوده اند. اگر محمدي قصد اين کار را دارد بايد ديد تا چه حدي از عهده آن برخواهد آمد. اما چيزي که مخاطب در داستان «تو هيچ گپ نزن» با آن طرف است ظهور شخصيت تازه يي از اين خانواده است؛ شخصيتي که در رمان کوتاه «از ياد رفتن» حضور نداشت؛ عضو ديگري از اين خانواده به عنوان دختر بزرگ «سيدميرک شاه آغا»؛ داستاني که در يک ديالوگ بلند نوشته شده و با اينکه اين داستان را مي شود به عنوان يک اثر مستقل بررسي کرد، ولي به دلايلي که گفته شد به نوعي مکمل داستان خانواده يي است که گويا جايگاه به خصوصي در ميان داستان هاي محمدحسين محمدي دارد. پس از همين منظر داستان فوق ويژ گي خاصي پيدا مي کند و بي دليل نيست که نويسنده اسم اين داستان را روي کتابش گذاشته است. ظهور اين شخصيت از زاويه يي ديگر دست نويسنده را باز گذاشته تا از تکرار شخصيت ها بکاهد. ولي داستان هاي «چلي» و «رانا» هر دو بازگشت به دوران کودکي و نوجواني است؛ بازگشتي که جنبه هايي ديگر از زندگي مردم افغانستان را به جز جنگ که اغلب نام افغانستان با اين واژه کليد خورده، نشانه رفته است. «چلي» داستان سه نوجوان کنجکاوي است که کنجکاوي شان باعث بي آبرويي «ملايمام» شخصيت آخوندي مي شود که پسرکي را به او سپرده اند تا آموزش ببيند و در آينده مانند خود «ملايمام» آخوند شود. «ملايمام» که مخفف «ملا امام» است. و اما داستان «رانا» واکاوي شخصيت کودکي است که در عالم کودکي عاشق خاله خود شده است. کودکي که همه چيز را به خاطر حس کودکانه اش باور مي کند. در اين داستان ها ديگر از جنگ خبري نيست. بلکه لذت ها و قهر و آشتي هاي کودکانه رنگ و بوي خاصي را با در کنار هم گذاشتن اين داستان ها در ميان داستان هايي که جنگ دستمايه نوشته شدن آنها شده وارد فضاي اين مجموعه کرده است که شناخت دقيق تري از مردمي که محمدحسين محمدي راوي ماجراهاي آنهاست، به دست مي دهد. پس محمدحسين محمدي تنها راوي داستان جنگ نيست و هر جا هم راوي داستان جنگ است، مثل داستان «هشت نفر بوديم ما که پاي نداشتيم» توانسته در هر دو فضا موفق عمل کند. داستان «هشت نفر بوديم ما که پاي نداشتيم» زاويه ديدي که کمتر نويسنده يي سراغ آن مي رود و اين به دليل سخت بودن استفاده از اين زاويه ديد است. اما همين زاويه ديد با تمام سختي اجراي آن براي نويسنده يي کاربلد يک موقعيت منحصربه فرد است که محمدي نيز از اين زاويه ديد توانسته به شکل مطلوبي استفاده کند. اگر از اين مهم بگذريم، يکي از داستان هاي موفق اين مجموعه- که پايان بخش اين يادداشت خواهد بود- داستان «کبک مست» است. نگارنده اين سطور مجبور است خلاصه يي از داستان را تعريف کند تا مقصود خود را بهتر برساند. «کبک مست» داستان پيرمردي است که روزگاري کبکش يکه تاز ميدان جنگ کبک ها بوده و کبک در زمان حال داستان مثل خود او پير و به اصطلاح کبک بازهاي افغانستان، «بîگًل» شده است. خب، حال ببينيم داستان از چه قرار است؛ «پيرمرد هر روز کبکش را در قبرستان مي دواند تا نفسش باز شده، بخواند و بجنگد. هر روز به کافه مي رود و کبکش را نيز با خود توي قفس مي برد، با آرزوي اينکه کبک خواهد خواند تا او چايش را بنوشد و اگر کبک نخواند او نيز چايش را نخواهد نوشيد. کبک نمي خواند و مردي که صاحب کبکي است که رقيب کبک اوست و در اصل مرد نيز رقيب پيرمرد محسوب مي شود، هر وقت پيرمرد و کبکش را مي بيند، هم کبک و هم خود او را به سïخره مي گيرد که کبک او «بîگًل» شده است. پيرمرد مجبور مي شود پارچه يي روي قفس بکشد تا کبک بازها کبک را موقع مراجعه به کافه نبينند و طبق عادت در آرزوي اينکه کبک خواهد خواند به کافه مي رود، ولي کبک همچنان ساکت است و پيرمرد باز چايش را نخواهد نوشيد تا يخ شود.» اگر از طرح منحصربه فرد داستان بگذريم نقطه حائز اهميت در اين اثر مسخ شدن پيرمرد است. کبک مانند پيرمرد پير است، کبک ديگر نمي خواند و پيرمرد هم سکوت کرده، کبک و پيرمرد هر دو تنها هستند، وقتي پيرمرد کبک را مي دواند خود نيز همراهش مي دود، پيرمرد با مخفي کردن کبک به اصطلاح « بîگًل» شده است. در اين داستان همه چيز به صورت هوشمندانه در جاي خود قرار گرفته است و نشانه هاي به کار رفته همان طور که مقصود نويسنده بوده عمل مي کنند. حتي در پايان راوي تاکيد مي کند صداي خواندن کبکي را که از دور مي آيد، نه کبک پيرمرد که در قفس است مي شنود و نه خود پيرمرد که در کافه نشسته و هر دو، يعني هم کبک و هم پيرمرد گويا گوش شان سنگين شده است. کل مضمون اين داستان نيز در همين اصطلاحً « بîگًل» نهفته است. حال ببينيم نويسنده در آخر کتاب در تعريف اين واژه چه نوشته است؛ تعريفي که نشان خواهد داد داستان روي همين اصطلاح استوار است. «بابه؛ مخفف بابا، معمولاً به پيرمردان نيز مي گويند.» و «بîگًل؛ اصطلاحي است بين کبک بازان. به کبکي مي گويند که از ميدان مبارزه بگريزد و ديگر مبارزه نکند و در اصطلاح به هر کسي که ميدان را خالي کند، گفته مي شود.» پيرمرد هم «بابه» و هم «بîگًل» شده است. هم پير شده و هم به گونه يي که گفته شد ميدان را خالي کرده است. ويژگي خاص ديگر اين داستان تاويل پذيري آن است؛ شاخص هايي که در اغلب داستان هاي محمدي وجود دارد. گويا کبک و پيرمرد هر دو دور باطلي را رقم مي زنند که جنگ به طور نمادين باعث به وجود آمدن چنين فضايي شده است، حال جنگ چه جنگ افغانستان باشد که پسر پيرمرد را نيز از او گرفته و باعث تنهايي او شده و چه جنگ بين کبک هايي باشد که اختيارشان دست کبک بازان است. ايرادي که بعضي از منتقدان آثار محمدي در ايران به داستان هايش مي گيرند نوع به کارگيري زبان عاميانه است. فرهنگ واژه ها و اصطلاحاتي که در پايان کتاب هايش مي آيد به نظر برخي از منتقدانش باعث کندي در خوانش متن مي شود و چون نثر داستان هايش فارسي دري است و مخاطب ايراني عادت به اين نثر ندارد، شايد در وهله اول مخاطب را پس بزند. محمدي اين ايراد را در گفت وگويي رد مي کند و از نظر خودش او يک نويسنده افغانستاني است و استفاده از اين زبان را براي خود امري طبيعي مي داند. نگارنده اين سطور حق را به نويسنده اين داستان ها مي دهد، چون داستان هايي که در بالا از آنها صحبت شد حاصل همين زباني است که نويسنده تاکيد دارد از آن استفاده کند و مي توان گفت داستان هاي محمدي با تمام سختي خوانش شان مخاطبان خود را پيدا کرده اند و چه دليلي بهتر از به چاپ سوم و چهارم رسيدن آثارش مي تواند اين مهم را توجيه کند. «تو هيچ گپ نزن» از طرف نشر چشمه روانه بازار کتاب شده است. به نقل از ضمیمه ی روزنامه ی اعتماد (پنج شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۸).
|
آنلاین : http://anjirha.blogfa.com/post-40.aspx