مرا حسود میکند این کاشیها
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
از شمال، از جنوب، از شرق، از غرب در هر نقطه ای که ایستاده باشم روبه
روی شما جهتها به هم می ریزند، قطب نماها حرکت را از یاد می برند؛ مثل
قلب من وقتی که دست می گذارم روی آن و خم می شوم؛ مثل لبهای من که
شیرینی کلمات ذوبشان می کند مثل زبانم وقتی به چرخش می افتد:
السلام علیک یا ...
و ناخودآگاه گوشهی چشمانم تر می شود .
این شهر شلوغ، این "پایتخت دلها " با خیابانهای عریض و طویلش پاهای مرا
هل می دهد به سمت شما، با کفش ، بی کفش ، گاهی به اختیار ، گاهی بی
اختیار. چه خوب دلشوره هایم را می گیری و اضطرابم را به آرامش بدل می
کنی! آن هنگام که این تمدن بی خود، این پست مدرن، پسا مدرن و چی چی مدرن
شدنها زندگیام را می آشوبد، مغزم را منفجر می کند و من خودم را در خودم گم
می کنم در ازدحام آدم و آهن و سیمان .
گلدسته هایتان از دور، متین ، باوقار و بلند ما را به نظاره نشسته اند با گنبدی که
این تکهی زمین را بی نیاز می کند از آفتاب و مهتاب و من هنوز دچارم به این که
مثل کودکیام به پشت بام بگریزم و زل بزنم به قبه ی طلایی که آشناست .
من عادت کرده ام همواره نزدیک دروازهی ورودی آستانت درنگ کنم و
پرچمهای سبزی را که باد عاشقشان شده است، به شمارش بگیرم: یک، دو، سه،
چهار...هشت؛ شیفتهی متحرک در هوا، هشت عدد متبرکی است برای همه
مشهدی ها و غیر مشهدی ها که "رضا" را می شناسند و "غریب" صفتی است
عجیب، عجین شده است با خوی مسافرانی که اینجا اتراق می کنند .
چه شهرهای زیادی که میهمانم کردند؛ چه جاذبه هایی که سرگیجه ام دادند اما
غریبیام را چاره نکردند . من هر وقت از اینجا دورم دلتنگ می شوم و
"برگشتن " خوره می شود می افتد به جانم . این بی دلیل نیست . بی دلیل نمی
تواند باشد .
کجای جهان می تواند از چنین رایحه ای سرشار باشد؟ کجای جهان؟ این شهر
نفسهایش بسته به نفسهای قدسی شماست .
نفسهایی که بیقراری می برد از هر کوی و برزن، و وقتی اینجا نباشی تازه حس
می کنی چرا هرگز بی تابیهایت دوام نداشت ؟
آه انیس النفوس! حالا می دانم برای چه نیاکانم در آن کوهستانها ناگهان شورشی
به جانشان می افتاد و به یک چشم به هم زدن کوله بار می بستند و ترک یار و
دیار می کردند و هفتهها نه! ماهها نه! چه بسا سالی را در سفر بودند تا برسند به
خاکی که تو را در آغوش گرفته است .
در نگاه شما موهبتی است. موهبتی که این همه سرگردان با رنگهای متفاوت
اسیرتان شده است و شوق بوسه بر ضریحتان چون وسوسه ای مقدس آنها را به
طوافی چنین زیبا کشانده . دایره ی عاشقان شما روز به روز گسترده تر می شود
آن قدر گسترده که دیگر برایم آرزوست دوباره دستم به شبکههای ضریحتان برسد .
این رواقها، شبستانها ، صحنها و ...جاذبهای دارد که فهم کوتاه من به درکش قد
نمی دهد . جاذبه ای که در رگانم می دود. مور مور دلکشی می شود روی پوستم
وقتی آب از حوض طلا بر می دارم و می پاشم به صورتم .
حسادت آزارم می دهد از این که انبوه کبوترانی بی خیال، بال در بال به خوابی
اساطیری فرورفته اند در صحن هایتان و من...
مرا حسود میکند این کاشیها، آینه ها و چراغها که خوشبختی زیستن در کنارتا
ن را یافته اما نه! حسود چرا باشم؛ من هم خوشبختم که خدا دوستیاش را با
واقعهی هجرتم به این مرز و بوم به تماشا گذاشت . کودک بودم مرا برید از
دلبستگی های اجدادیام. مرا برید از همهی داشتههایی که هویت مادیام را می
ساختند . فقط برای رسیدن به شما. من ایمان دارم ایمان به این که یک روز، یک
جا، یک اتصال معنوی به دردم خواهد خورد که بسیار شنیده ام: هر کس در مشهد
شما را زیارت کند... بقیه اش را حفظ حفظم .
کرامت شما را بارها و بارها چشیده ام. آن زمان که برادر خردسالم را رنگ
پریده به پابوسیتان بردند و تندرست به خانه باز گرداندند . آن زمان که مادرم را-
خسته از دردی کهنه در سینه اش- پیش تان آوردند و درد برای همیشه ترکش
گفت. شما در قالب کلمات نمی گنجید.
بزرگوار بوده اید با ما، با مایی که روی گپ زدن با خداوند را نداشته ایم . من
هرگز نمیتوانم مأیوس باشم حتی، لحظاتی که زلزلهها احاطه ام می کنند و
شانههای ضعیفم را می تکانند. برای این که تکیه گاهی مثل شما هست . واسطهای
مهربان که خالق هستی، رویش را به زمین نخواهد گذاشت.
انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا.
شمس الشموس! مرده های محله ما را روی تپهای وسیع به خاک می سپارند که
بارگاهتان از آن جا پیداست .
حالا در بیشتر وصیت نامهها می خوانیم: "ما را درکریم آباد گلشهر به خاک
بسپارید." من هم درانتهای این حرفهای خودمانی می نویسم "مرا در کریم آباد
گلشهر به خاک بسپارید." شاید حضرت دوست نگاهی از سر لطف به ما اندازد.
من امیدوارم.امیدوارم. امیدوار.
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
آنلاین : http://kabotarechahi.persianbl...