(بدون عنوان)
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
عشقبازي
صداي زنگولة بزها و تولَّة مراد در هم ميآميخت و در دل كوه، به سنگ و صخره ميخورد. با رفتي كه مراد ميزد، زمزمههايي در دل هر كدام از بچهها شنيده ميشد: «ازو پيچِه سياه قَيچي كَنوم ما/ به كابل ميروم خَرچي كَنوم ما...»
باعث اين بزم، باريكهآبي بود كه از دلِ كوه زا ميكرد و بچهها برايش يك نهور كنده بودند و به آن چشمه ميگفتند. چشمة آنها كه دلخوشي هر روزشان بود، خيلي كه ميپاييد، همان چند روز بهار بود.
مراد تولَّهاش را از لب گرفت و به رفقايش نگاه كرد كه هر كدام در عالمي گم بود. حالا فقط صداي زنگولة بزها ميآمد كه از بس با كوه و دره عجين شده بود، كسي نميشنيد. مراد گفت: «بياييد يك بازي كنيم.»
«چه بازي كنيم؟ پادشاهوزير كه خيلي بازي كردهايم. پشت و پهلوي مان درد ميكند از بس كه همديگر را زدهايم.»
«بياييد مردك غيچكي را بازي كنيم.»
«مادعيسي؟»
«نه. باشي. مادعيسي خيلي غمناك ميزند. بيخي دل آدم ميگيرد. باشي خوب است كه شاد ميزند و غم و غصه را از دل آدم ميكشد. باشي كه زد، همه برميخيزيم و با هم ميرقصيم و ميخوانيم. خوب بيتهاي دلكش ميخوانيم. از بيتهاي مستِ صفدر و سرخوش.»
«هَي ي ي ي
مه قربانِ سرِ تَندور شيشتِه تو
مه قربانِ سولَهگگ خنديدِه تو
به دل گفتم كه يك بوسه بگيرم
مه قربان نَكوپَسكو گفتِه تو»
«اين بازي هم خوب نيست. اين هم كه بيزدن و كوفتن نيست. كي طاقت چوب خوردن دارد؟ باشي بيچاره را كه مُلايعقوب يك روز تا بيگاه چوب زد. آن قدر زد كه تا يك ماه، پايش را به زمين مانده نميتوانست. كاش فقط زدن بود; كمبخت را پيشِ خود خواباند و پيچههاي درازش را از سرِ قهر، بيخكَنَك كرد. كي طاقت دارد پيچهاش بَوچهبَوچه كَنده شود و از جايش ژالهژاله خون بزند؟ تازه غيچك از كجا پيدا كنيم؟»
«غيچك پيدا كردن كه سخت نيست. به جاي غيچك يك كَنتَل ميگيريم كه مُلايعقوب اگر شكست، خيلي دلِمان نسوزد. آوازِ غيچك را هم كه نايب خوب در ميآورد. رفت باشي سخت نيست. هر كس ياد دارد. اياو اياو اياو...»
مراد گفت: «نه. حالا جوان شدهايم. بچة نادان نيستيم كه پادشاهوزير بازي كنيم. بياييد عاشقي بازي كنيم. خيلي مزه دارد. پيچهها را لَشم شانه ميكنيم و سر راهِ دختر پادشاه ايستاد ميشويم. از دور كه ديديم، آينه به رويش مياندازيم. خودش ميفهمد كه عاشقش شدهايم. قمر ميشود دختر پادشاه.»
قمر نازخندي كرد: «بيخي آدم شرم ميشود!» با آرنج به بغل تاجوَر زد تا شرمش را با او تقسيم كند.
نعيمسوكسوك به قمر و تاجوَر نگاه كرد و گفت: «اگر عاشقي بازي كنيم، ناز دخترها زياد ميشود. ما بچهها بايد مِنَّت بكشيم. بايد پيشِشان عذر و زاري كنيم; ولي اگر پادشاهوزير بازي كينم، آنها رعيت ميشوند و ناز نخره نميتوانند. فقط جانِشان بيربير ميلرزد و از ترس بزن و بكوبِ پادشاه، يك سوراخِ موش را به هزار روپيه ميخرند.»
مراد گفت: «خوب عاشقي است ديگر. عاشقي ناز كشيدنش هم مزه دارد.»
«گُم كنيد اين بازي زنانه را. يك بازي مردانه كنيم.»
از اين بازي مردانهتر؟ عاشق براي رسيدن به معشوق بايد از جان گذشتگي كند. از خطرها تير شود. اژدها را بكشد، با ديو چنگ به چنگ شود. تشنگي و گرسنگي بكشد. آدم كم همت كه عاشقي نميتواند.
گفتند: «خوب است. بازي ميكنيم. امروز عاشقي بازي ميكنيم. حالا قصة كي را بازي كنيم؟ ليلي و مجنون؟ ورقه و گلشا؟ چطور است از كتابِ اميرارسلان بازي كنيم؟ قمر ميشود فرُّخلِقا.» تاجوَر نگاه حسادتآميزي به قمر ميكند. مگر چه كمي از او دارد؟
مراد گفت: «بياييد قصة اسماعيل خودمان را بازي كنيم كه عاشق دختر اوغان شده بود.»
گفتند: «او كه به معشوقش نرسيد. او از ترس حتي عشق خود را اظهار نتوانست. فقط در دل عاشق بود. عشق پنهان و يك طرفه.»
گفت: «خير است. ما بازي ميكنيم و اسماعيل را به دخترِ اوغان ميرسانيم. نامش چي بود؟ تورپيكَي. شفا ميشود اسماعيل; قمر هم تورپيكي; من هم قصهگو. شما هم برايشان دعا كنيد.»
گفتند: «خوب است.»
عشق اسماعيل از كجا شروع شد؟ از روزي كه خيلِ اوغان، از طرف ارزگان آمد و در تَگَو خيمه زد. اسماعيل تورپيكَي را همان جا ديد كه روزانه ميآمد لب چشمه آب ميبُرد. مردمِ تَگو آتش لگد ميكردند: «اوغان آمده! پدرلعنت رحم و مروت ندارد. حلال و حرام نميگويد; مال مردم نميگويد; مال غريب نميگويد; زور دارد ديگر.»
موسيزوار با نگراني به شترهاي كلانكلانِ اوغانها نگاه ميكند كه خار و علف را بوتهبوته ميبلعند و با خيال راحت نشخوار ميكنند. «اگر همين طور بچرند، دو روز ديگر دشت لُچ ميشود.» فقط از دور نگاه ميكند. اگر كمي زور داشت، پيش ميرفت و ميگفت: «برادران! راهِ خدا نيست كه بياييد كِشت و علف مردم را بخوريد. اينها بيصاحب نيستند. مسلماني كجا رفته؟»
اوغانها سياهخيمههايشان را زدند و بز و گوسفند و اُشترهايشان را يله كردند. گندم نميگفتند، جَو نميگفتند. رِشقه را به دست خود درو ميكردند. كي بود كه طرفشان چپ نگاه بتواند؟ يك سال «دنگر» را كدام ديوانه كُشت; بر سر مردم آتش غربال شد. مردم ميگويند «خير است كه كِشت را خوردند; خير است كه علف را بردند; كاش بيشَر از اينجا بروند!»
اسماعيل ديد كه تورپيكي از غژدي بيرون شد و خرامان خرامان طرف چشمه رفت. «چه قد و قامتي! چه چشم و ابرويي! هيچ به اوغان نميمانست جوانمرگ! اوغانمردم بيني بلند و چشمان درشت دارند; ولي يخچهرهاند. اما او هم چشمان درشت و بيني بلند دارد و هم گرمچهره است.» لچكِ سبزي با حاشية توپكزده، به سر داشت و پيچههاي سياهش از دو طرف شقيقههايش آويزان بود. چهارچهار پِنگَكِ گُلدار هم به هر طرف زده بود. چه جَلّي! چه بَلّي!
مراد گفت: «قمر برو طرف چشمه، تا اسماعيل تو را ببيند و عاشقت شود. تو مثلاً تورپيكَي هستي.»
تورپيكي رفت طرف چشمه. لباسهاي رنگارنگش از قِران و بَلگك شَر ميزد. اسماعيل آهِ سختي از دل كشيد: «حيف كه زود ميروند! كاش آن قدر علف اين جا بود كه براي هميشه ميتوانستند بمانند! كاش زمين و نعمت اين جا بيپايان بود!»
مادرش گفته بود «هوش كن بچيم به خيل اوغانها نگاه نكني! بد ميبرند. هوش كن سر راهِشان ايستاد نشوي! كوه كه رفتي، برو طرفهايي كه آنها را ننگري. آنها ظالم اند.»
اما تورپيكَي دلِ او را برده بود. اوغان بد بود; ولي تورپيكي بد نبود. از كودكي هر وقت مادرش او را ترسانده بود، گفته بود «او بچه بنشين كه تو را پيش اوغان مياندازم تا ببرد ميان سياهخيمهاش خامخام بخورد.» تا حالا از سياهخيمهها ميترسيد; اما حالا سياهخيمه نه تنها برايش ترسناك نبود; كه كعبة آمالش بود. حالا بزرگترين آرزويش رفتن در يكي از همان سياهخيمهها بود. اما اين يك آرزوي محال بود. اسماعيل عشق تورپيكَي را فقط در دل ميتوانست داشته باشد. خود تورپيكي هم اگر ميشنيد كه يك بچة هزاره عاشقش شده، تفنگ پدرش را ميگرفت و با دست خود يك تير به سر دلش ميزد. براي دختر اوغان ننگ بود كه يك بچة هزاره عاشقش شود. هزارة بيدين، هزارة موش خور.
مراد گفت: «هله اسماعيل! اين قدر دل دل نكن! برو سرِ راه دختر و علامت عاشقي بده. خير است كه دختر اوغان است. عاشقي اوغان و هزاره ندارد.»
اسماعيل موهايش را چَپَه شانه كرد و كالاي نوش را پوشيد و پشت درخت منتظر ماند. تورپيكَي كوزه به دوش آمد طرف چشمه. دختر نبود، محشر بود. اسماعيل آينه را مقابل آفتاب گرفت و نورش را به روي تورپيكي انداخت. تورپيكي هراسان به اطراف نگاه كرد. كي بود اين گستاخ! اسماعيل دوباره آينه انداخت; اما اين بار آن قدر مكث كرد تا دختر منبعِ نور را تشخيص داد و اسماعيل را پشتِ درخت ديد. «كسي نيست. يك هزاره است. شايد يگان ديوانه باشد.» بيآن كه زحمت ناسزايي به خود دهد، كوزه را پر آب كرد و رفت. اسماعيل به نظرش آمد كه لبخندي به او زده است; اما قمر انكار كرد كه «نه. از خشم لب گزيده.» شب كه اسماعيل خانه آمد، خوشحال و سردماغ بود. عجب كاري كرده بود آن روز! از مردانگي خودش خوشش آمد. آدم بايد همت بلند داشته باشد. خيلي كار شود، كشته شود.
ولي اسماعيل! تو هنوز بيعقلي! تو هنوز بچهاي و خونت آبگين است. مردم از اوغان امان ميطلبند. هر جا اوغان را ببينند، هفت فرسخ دور فرار ميكنند. آن وقت تو عاشق دختر اوغان ميشوي! اوغانها اگر بشنوند، تو را خام قورت ميكنند. بچة پادشاه هفت كشور مگر همين بيعقلي را نكرد؟ دختران آدميزاد را ماند و رفت عاشق ملكة خدا شد. ملكة خدا هم مثل تورپيكي زيبا بود. تا بچة پادشاه در غار چشمش به او افتاد، يك دل نه صد دل عاشقش شد. ملكة خدا گفت «از اين جا برو كه الان برادرانم ميآيند و تو را ميخورند.» گفت «من عاشقت شدهام. چطور ميتوانم از اين جا بروم؟» ملكه خدا از اين حرف خيلي خوشش آمد. كسي پيدا شده بود كه مهرش را به دل بسته بود. گفت: «حالا تو برو بيرو غار. وقتي برادرانم آمدند و سرِ نان نشستند، من يك كاسه آب به دلِ دروازه ميپاشم. وقتي صداي شَربِ آب را شنيدي، وارد شو. سرِ نان كه باشند، تو را غرض نميگيرند.» بچة پادشاه رفت بيرون غار و در پشت سنگي پنهان شد. ديد هفت ديو زبردست آمدند. شاخها پيچپيچ و نيشها دراز. فوراً هر طرف بو كشيدند و بدبينانه به خواهرشان نگاه كردند: «بوي بوي آدميزاد!بوي بوي آدميزاد!» دختر گفت «ديوانه شدهايد؟ آدميزاد كجا و اين جا كجا؟» گفتند «پس زود نان بياور كه خيلي گرسنهايم.» دختر نان پيش شان گذاشت و يك كاسه آب به دلِ دروازه پاشيد. بچة پادشاه كه صداي شَربِ آب را شنيد، وارد شد و سلام كرد. ديوها گفتند «حق سلامت نبودي، لقمة خامم ميشدي / طعام به پيشم نبودي فداي نامم ميشدي. بيا نان بخور!»
اسماعيل گفت: «من هم فردا ميروم ميان سياهخيمهشان. سر نان ميروم كه به احترام نان مرا نكشند. ولي پيش از رفتن بايد با دختر حرف بزنم. بچة پادشاه و ملكة خدا هم حرف زده بودند.»
فردا باز موهايش را لَشم شانه كرد و خاك پيراهن و تنبانش را تكاند و چشم به سياهخيمهها نشست. وقتي تورپيكي طرف چشمه آمد، دلش را كُل كرد و راهش را گرفت. گفت: «تو خيلي زيبايي...! زيباييات دلم را برده... عاشقت شدهام.»
دختر بَدبَد نگاه كرد. «برو گم شو! هزارة كافر!»
«كجا گم شوم وقتي تو اين جا هستي؟ دل اين هزارة كافر بالايت رفته.»
«گفتم برو! هيچ هزارهاي نميتواند عاشق دختر اوغان شود.»
گفت: «حالا كه من شدهام. تو چه ميگويي؟»
دختر اوغان كوزه را در آب گرفت و گفت: «مگر از جان خود سير آمدهاي؟ خَپ و چُپ برو كه كس خبر نشود. سرِ يك تير خلاصت ميكنند.»
گفت: «ميدانم كه ميكشند. اما چطور از تو دل بكنم؟ تو اگر راضي به كشتنم هستي، جانم چه قابل دارد!»
دختر چين به ابرو انداخت: «گفتم برو. تا رسوايي بالا نشده برو.»
«ميروم، تا آخر دنيا هم ميروم، اما به شرطي كه تو با من باشي. باور كن كه تو همه چيزم شدهاي.»
دختر فكري شد: «چه حرفهاي خوبي ميزند! چه عاشقانه! هزاره و عشق! هزاره و دلدادگي!» به اسماعيل نگاه كرد. جوان بود و رشيد. شور عشق از برق چشمانش ميتراويد. دل تورپيكَي سُست شد. كوزه از دستش خطا خورد و در مسير آب غلتان غلتان رفت. اسماعيل ميان آب دويد و كوزه را گرفت. آبش را با عطش روي سرش خالي كرد. چه سرد و دلكش بود! تسكيني بر وجود آتش گرفتهاش. سر تا قدمش تر شده بود و آب از نوك بيني و سر چانهاش ميچكيد. كوزه را از نو پر كرد و به دست دختر داد. دختر كوزه را گرفت و بيآن كه چيزي بگويد رفت. اولين گام را كه برداشت احساس كرد ميان گِل راه ميرود. براي يك دختر كوهستان كه مدام در حركت بود، سبگتر از پا چيزي نبود. اما آن لحظه پاهايش به اندازه تمام عالم سنگين شده بود. چند قدم را به زور برداشت و ديد نفسش به سختي بالا ميآيد. ايستاد و كوزه را به زمين گذاشت. چند بار مثل كسي كه هوا كم آورده باشد، نفس عميق كشيد. بعد گردنبندي را كه هميشه به گردن داشت و بهش خو كرده بود از گردن در آورد. حس كرد سبكتر شده است. گردنبند را در مشتش جمع كرد و مُهرهايش را كه سنگهاي رنگي سيقلخورده بودند زير انگشتانش فشرد. چه سخت و سنگين بودند. فكر كرد كه ديگر نميتواند آنها را به گردن بياويزد. پشت سرش نگاه كرد. هنوز اسماعيل ميان چشمه ايستاده بود و شوقمندانه او را تماشا ميكرد. پيش از آن كه راه نفسش بند بيايد، گردنبند را به سوي اسماعيل پرتاب كرد و كوزه را به دوش گرفت.
قمر گفت: «يك وقت به پايم گپ جور نشود؟»
مراد گفت: «راستي كه نيست; بازي است. تازه اگر شفا خواست دستت را در دستش بگيري نبايد چيزي بگويي. اگر هم خواستي چيزي بگويي، بگو اين عشق را فراموش كن. من و تو از دو قومي هستيم كه هرگز به هم نميرسند. شفا آن وقت ميگويد اگر تو بخواهي ميرسيم. تو بگو خواستن من و تو مهم نيست; رسم اين است.»
اسماعيل دست خود را روي سينهاش گذاشت و گفت «ولي اگر تو بخواهي ميشود. من آن قدر غيرت دارم كه تو را نان بدهم. آن قدر ننگ دارم كه پاي عشقت ايستاد شوم. آن وقت اولادمان ديگر مشكل من و تو را نخواهند داشت. آنها هم اوغان خواهند بود و هم هزاره. بيا هر دو فرار كنيم. برويم جايي كه هيچ كس ما را پيدا نكند. برويم كابل.»
دختر گفت: «زياد اين جا ايستاد نشو. برو كه يگان شري نخيزد.»
گفت: «ميروم; ولي دلم پيش توست.»
دختر دلش باغباغ شد. هر چه كوشيد، نتوانست لبخندش را پنهان كند.
ولي اين يك قصة دروغ است. هيچ وقت يك دختر اوغان، عشق يك بچة هزاره را قبول نميكند. دختر هزاره هم عشق يك بچة اوغان را قبول نميكند. آن اوغانهايي كه زنِ هزاره دارند، عاشقشان نشدهاند. آنها را يا در جنگ اسير گرفته يا كنيز خريدهاند. بچة پادشاه هم وقتي به ديوها گفت عاشق خواهرتان شدهام، چشم ديوها تاسِ خون شد و موهايشان تيغ كشيد. يكي گفت من او را سر سيخ كباب ميكنم. يكي گفت من تة قوغ ميگذارم. يكي گفت من زير پلو ميخورم. يكي گفت من خام ميخورم. همو حمله كرد و بچة پادشاه را خام خورد.
نه اين قصه هم دروغ است. دختر به برادرانش گفت نكشيد. خونش به گردن تان ميشود. يك شرط پيش پايش بگذاريد كه انجام داده نتواند. شرط گذاشتند. بچة پادشاه شرط را انجام داد و دختر را گرفت.
مراد گفت: «دل آدم به اسماعيل بيچاره ميسوزد. از عشقِ دخترِ اوغان ديوانه شد. كاش دختر اوغان از عشق او خبر ميشدي! اسماعيل بيغيرت، از ترس، نزديكِ دختر رفته نتوانسته بود. يك كلام حرف همراهش نزده بود. فقط از دور ديده بود و از عشقش سوخته بود. اگر ميرفت همراهش حرف ميزد، شايد قبول ميكرد. اسماعيل آن وقتها بدقواره نبود. تن و توش داشت. رنگ و روي داشت. بچة مالك بود ديگر. حالا است كه بيچاره از كار رفته. خدا از دختر اوغان بگيرد!»
فردا باز هم دختر لب چشمه آمد. گفت: «هوشت باشد. ديروز كسي چغولي كرده. ديشب پدرم تفنگش را گرفت و از من پرسيد كه با كي گپ زدهام. من گفتم دروغ است. گفت تو را به حرف دروغ هم ميكشم.»
اسماعيل گفت: «تفنگ پدرت هيچ گاه عشق تو را از دلم بيرون نميتواند. از ديروز كه با تو حرف زدهام، يك سره آتش لگد ميكنم. باز ميگويم بيا برويم. تو هم در اين سياهخيمه خوشبخت نميشوي. فردا پدرت ميزند كسي را ميكشد و تو را خونبها ميدهد. بيا برويم كابل. آن جا شهر است. مردمش دانايند. پشت اين گپها نميگردند. من و تو هم گوشهاي زندگي ميكنيم. خدا مهربان است.»
دختر گفت: «اگر پيدايمان كنند چه؟ هم مرا ميكشد، هم تورا.»
اسماعيل گفت: «من امشب دو اسپ تهيه ميكنم و بيرون آبادي منتظرت ميمانم. وقتي همه خواب رفتند، بيا كه فرار كنيم.»
مراد گفت: «امان و رجب اسپ ميشوند.»
گفتند: «يعني ما را سوار ميشوند؟»
گفت: «نه. فقط افسار به گردن تان مياندازند. شما پيش پيش ميدويد و آنها از دنبالتان.» دستار كهنهاش را از سر گرفت و به كردن رجب و امان انداخت. گفت: «حالا صبر كنيد تا شب شود.»
تورپيكي فكر كرد كه خود را به دردِسر نخواهد انداخت. يك بچة هزاره كه عاشقش شده، شده. چند روز ديگر از اين جا ميروند و همه چيز فراموش ميشود. ديگر به اسماعيل فكر نميكرد. رفت گوسفندانشان را كه خوب علف خورده بودند و پستانهايشان پر شير شده بودند، بدوشد. ظرفي را زير پستانهاي سنگينشان گذاشت و شير بَژبَژ ريخت. «اين شيرها از كجا شدهاند؟ از زمينهاي هزارهها; از علفهايي كه صاحبانشان با صد خون دل بار آوردهاند و به آناميد بستهاند. الان گوسفندان آنها پستانهايشان خشك است. چرا هزارهها اين قدر بَد اند؟ چون چشمان تنگ و بيني پُچوك دارند. چون بدقوارهاند. ولي اسماعيل كه بدقواره نيست. چشمانش تنگ تَرَك است; ولي جذاب است. مرد است و مردانگي دارد. حاضر است در راه عشقش جان بدهد.» شيرها بَژبَژ ميريزد و ظرفها پُر ميشود. تورپيكي با آن كه تصميم گرفته بود به اسماعيل نينديشد، به او ميانديشد. اگر با او فرار كند، آبادي خراب ميشود. اول پدر و برادرانش تفنگ ميگيرند و زن و مرد را در يك سوراخ موش جمع ميكنند; بعد نفر از حكومت ميآيد و سيخ داغشان ميكند. «دختر اوغان را چه كردهايد؟ كجا كشتهايد؟ جنازهاش را نشان بدهيد. اگر راست ميگوييد كه نكشتهايد، زود پيدايش كنيد! هيچ مهلت نداريد!»
«نه! هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. گوسفندان ما چاق خواهند شد و سينههايشان پر شير. چند روز ديگر بيدردِسر خواهيم رفت; گويا اسماعيلي در دنيا وجود نداد.»
شب كه سر بر بالش گذاشت، خوابش نبرد. به فكر اسماعيل رفت. يادش آمد كه او را به زيبايي ستوده بود. گفته بود در راه عشقش جان خواهد داد. هيچ بچة اوغاني تا حالا اين حرفها را برايش نگفته بود. اين حرفها چقدر شيرين بود! ماگه را كه شوهر داده بودند، پيش از شب زفاف شوهرش را نديده بود. تا حالا هم كه صاحب دو اولاد شده بودند، با او حرف نزده بود. در شأن يك مرد اوغان نيست كه با زن حرف بزند. زن كه عقل و غيرت ندارد. زن جنگ نميتواند. زن موجب ننگ و رسوايي است. همين زنانِ هزاره كه هزاران نفرشان اسير و كنيز شدند، اگر مرد بودند، به خانة دشمن بُرده نميشدند.
گوش به ديوار خيمه چسپاند. باد ميآمد و صداي نفسهاي اسماعيل را ميآورد. «او الان با دو اسپ منتظر است. اسپهاي تيزرفتاري كه ميتوانند آنها را به شهر كابل برسانند. جايي كه موتَر است، طياره است، مكتب و شفاخانه است.» چشمانش را بست و سعي كرد خوابش ببرد; اما خواب چنان ازش گريخته بود كه گويا هيچگاه با چشمانش آشنا نبوده است. گويا هر چه خواب بود، در چشمان پدرش رفته بود كه رؤياي پادشاهي ميديد و خرناسش گوش عالم را كر ميكرد. بلند شد و آرام دامن خيمه را بالا زد. تاريك بود و ماه نبود; فقط يك ستاره ديده ميشد كه معلوم نبود از چه فاصلهاي سوسو ميزند. اما از وراي آن تاريكي اسماعيل را ميديد كه با دو اسپ راهوار انتظارش را ميكشد. چقدر خوب است كه چشمي انتظار آدم را بكشد! چقدر خوب است كه دلي براي آدم بتپد! چقدر بد است كه آدم دلي را بشكند! چقدر اسماعيل را ميشناخت! چقدر با او يگانه بود! چقدر دلش برايش تنگ شده بود! شاهزادهاي را كه هميشه انتظارش را ميكشيد. مرد رؤياهايش. پس چرا معطل بود؟ چرا زير سياهخيمه مانده بود؟ چرا افسون خرناس پدر شده بود؟ نه; معطلي روا نبود. آرام خود را از زير خيمه بيرون خزاند. دستانش خالي بود. نه بقچهاي، نه زيورآلاتي. همه چيزش آن سوي تاريكي بود. اول آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت. سپس با تمام توان دويد; مثل دوندهاي كه اگر يك لحظه سُستي كند، بازنده ميشود. وقتي به اسماعيل رسيد، نفسش بريده بود قلبش بيشمار ميزد. تاريك بود و كس نديد كه به آغوش هم رفتند يا نه; ولي به سرعت برق بر اسپها نشستند و به تندي باد رفتند.
رجب و امان كه اسپ بودند، دويدند. قمر و شفا هم افسارشان را محكم گرفته بودند و از پسشان ميدويدند. درهها را دويدند، كوهها را دويدند، پائين دويدند، بالا دويدند. آن قدر دويدند كه از نفس افتادند. گفتند: «بس است ديگر. حالا حتماً به كابل رسيدهاند.» خسته و كوفته روي زمين افتادند.
مراد گفت: «خوب! اگر آنها به هم رسيدند يا نرسيدند، خدا ما و شما را به مرادِ دل مان برساند!»
گفتند: «عروسي چه ميشود؟»
قمر گفت: «عروسي را كه نميشود بازي كرد.»
مراد گفت: «عاشق و معشوق كه عروسي نميخواهند. آنها از هم خواستگاري نكردند كه عروسي كنند. آنها دلداده بودند.»
بازي تمام شد. همه احساس خوبي داشتند. چه خوب شد كه اسماعيل بيچاره به مرادِ دلش رسيد!
q
فردا كه بچهها دوباره به كوه آمدند، شفا از پشت سنگ، قمر را ديد كه خرامان خرامان ميآمد. چه خوش قواره شده بود بلا! دستمالِ نُهگُله روي سر انداخته بود و از زير آن چشمانش برق ميزد. «آيا روزهاي پيش هم اين قدر زيبا بود؟!»
شفا آينهاش را طرف خورشيد گرفت و نور باريكي به روي قمر انداخت. قمر شفا را پشت سنگ ديد. گفت: «چه كار ميكني؟ مگر بازي، ديروز تمام نشد؟»
شفا گفت: «چرا. بازي تمام شد; ولي اين ديگر بازي نيست.»
قمر از شرم، سرخ شد.
آنلاین : http://j_khawari.persianblog.ir/post/3