یتیم
قسمت شانزده
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
عمه ام و دختر بزرگ اش همراه با فامیل شان رفتند. من ماندم و آواره گی های کابل، و تنهایی هایم.. . یکی دو روز اول در خانه دختر عمه دیگر ام که در کابل مانده گار بود، به گونه مهمان به سر بردم. اما کم کم ان جا نیز وضعیت تغیر می نمود . هر روز اخلاق و رفتار دختر عمه ام نسبت به من سرد و سرد تر می گردید . به وضوح احساس می نمودم که ، در این خانه نیز سربار ی و اضافه خور هستم. موقع صرف غذا؛ با دیدن چهره عبوس و گرفته دختر عمه ام ، نان در گلویم گیر میماند. در حقیقت این من نه بودم که نان آنها را میخوردم، بلکه نان، مرا میخورد. با هر روز از زنده گی ام که در ان جا می گذشت، خودم را بیش از بیش حقیر و توهین شده احساس مینمودم....
اخ خدا جان که دلم میخواست تا من نیز در کنار پدر و مادرم می بودم. من نیز مثل میلیون ها کودک دیگر خوشبختی و سعادت با فامیل بودن را لمس میکردم.آرزوی که برای خیلی ها یک امر معمولی و طبیعی به نظر میخورد..!
شب در گوشه یی باغ خوابیده ام. آخر درون اطاق که از اون سوسک های لعنتی میترسیدم . نور ضعیف لامپ از درون پنجره کوچکی به بیرون می تابد . از لا بالای شاخه ها و برگ های درختان، انبوهی از ستاره ها در دل آسمان کبود ، سو سو می زنند... به درون اطاق ، دختر عمه ام و شوهرش آهسته دارند راجع به من گفتگو مینمایند.
شوهر :
- حالا با این یتیم بیچاره چی کنیم ؟ مثل که ای بد بخت در کار هیچ کسی نیست . ماما ات ( دایی ات ) نیز با اون همه اسم و رسم ، خجالت هم نه میکشد. انگار نی انگار که بچه اش بد ون سر نوشت، آواره و سرگردان کابل هست . ما شاالله اون همه زمین و جای داد و اسم و رسم و...
این جا در کابل ، هر اتفاق بدی ممکن برای این بچه بیفتد. کابل شهر است؛ هر رقم آدم دزد و دغل و زیر دار گریخته این جا پیدا میشه. بچه های این سن سال را زنگ و جامه در پای شان بسته میکنند و شب را تاصبح میرقصانند...! اصلا مردم خدا و قیامت را .....با صفیر زوزه باد صدای مرد در میان شر و شر برگهای درختان گم میشود.. .
بعد از لحظه یی باد آرام می گیرد. و من بازهم گفتگوی آن هر دو را به میشنوم .
دختر عمه ام: - چی گناه دارد گناه دارد را راه انداختی ..ما یک عالم خود مان مشکل داریم . من ظرف و چرک و چتل ی های مردم را شسته ، شسته جانم بر آمده است . به دست هایم نگاه کن؛ خیلی وقت ها از کار زیاد و لباس شستن روز ، شب تا به صبح دست هایم درد میکند ، کمرم زیر بار کار خم شده است. اون وقت این جا خانه خودم را یتیم خانه بسازم که خدا از من راضی باشد !؟ اگر این طوری خدا از من راضی میشود ؛ صد سال دیگه هم بگذار راضی نباشد. من نان مفت ندارم که به کس ی بدهم . به ما کی نان مفت میدهد؛ ها..؟! برای همین یک لقمه نان ، هر دو از صبح تا شب جان سک میکنیم و منت هر کس و ناکس زا میشنویم . گذشته از اون ، کار یک روز و دو روز که نیست. از تن و توشه اش که کم نه میشود بره کار بکند. من برایش کار پیدا کرده ام. جای مطمئن هم هست. حد اقل کسی در پایش زنگ و جامه نه میبنده ...! امروز در خانه مدیر لباس شو یی داشتم . با زن مدیر صائب صحبت کردم. برایش گفتم که یتیم بدبخت و در مانده یی هست . نه گفتم که مادر اش طلاق شده، برای این که دل شان بیشتر بسوزد، گفتم مادر طفلک مرده است. بعضی وقت ها آدم باید بفهمد که چه میگوید. خدا خیر شان بده ؛ قبول کردند . زن مدیر صاحب به من گفت که صرف به خاطر من که این ده دوازده سال ی را در خانه شان صادقانه کار کرده ام، جعفر را قبول می کنند... ماه سه صد افغانی هم برایش مزد میدهند . پول بدی نیست . قدش به اندازه یک وجب نیست ؛ همین که برایش نان میدهند، هم خیلی گپ است.... . صدای شر و شر درختان، بازهم صحبت های ان هر دو را قطع میکند....
دختر عمه ام و شوهر اش ان شب ، تا ناوقت های شب باهم به گفتگو نشستند. گفتگوی که گاهی شنیده می شد و گاهی هم در میان وزش باد و شر و شر درخت ها محو میگردید ...
در آن حالت؛ تنهایی، یتیمی و بی سرنوشت بودن م سخت آزارم میدهد. خودم را در ورطه یی از نابودی حس مینمایم. جهان و ماحول ام را بی نهایت بی رحم میابم . بی رحم ی، بی رحم! حتی از شمر و یزید هم بی رحم تر! حس میکنم دنیا، حیات و زنده گی ام به آخر رسیده است. این جا دیگه اخر خط زنده گی است.. خدای من ! خدا جان به دادم برس.. !
مادر! مادر نازنین و دوست داشتنی ام کاش این جا بودی و تکیه گاهم ...
پدر ! چقدر به حمایت و سر پرستی ات نیازمند م . چقدر محتاج ام تا مرا زیر بال و پرت ات بگیری... دلم می گیرد و سخت هم میگیرد . قطرات اشک همین طوری از چشمانم سرازیر میشوند .... اما؛ با یاد ی از خداوند ، آرامش لطیفی بر روح و روانم، بال و پر میگستراند..جامعه و بی رحمی های وی مرا از اغوش و کانون حیاتی خوانواده ،مترود م نموده بود. وای بر من و زنده گی من، هرگاه اگر اعتقاد و ایمان ی به خداوند را در روزنه های امید وار کننده زنده گی ام مسدود بنمایند.. در اوج این دلتنگی ها به یاد سخنان مادرم میافتم که با کرات به من گو شزد نموده بود: « بچیم، خدا مهربان است! همیشه شب نمیماند. شب هر قدر تاریک و طولانی باشد ، بلا خره صبحی در قفا خواهد داشت... !» اما مادر، مادر عزیز، این صبح من کی خواهد بود....
صبح زود ، با صدای شر و شر درختان از خواب بیدار میشوم .
کمی دور تر ، شوهر دختر عمه ام با صدای بلند دارد نماز میخواند . و در گوشه دیگر باغ بلبلی مستانه غزل خوانی سر داده است.. . احساس میکنم سردم است. خودم را در لحاف می پیچان ام و دوباره خواب عمیقی فرو میروم...!
با صدای دختر عمه ام دوباره از خواب بیدار میشوم. شوهرش نیست، رفته سر کار . من و یگانه فرزند ان ها، با آب چاه دست و صورت مان را میشوییم و بعد شروع میکنیم به چای صبح خوردن. تکه نان سیلو، چای و شکر .
چای صبح را که میخوریم، دختر عمه ام مرا پیش غلام علی میبرد .
غلام علی و دختر عمه ام مدتی باهم میگویند و میخندند . و من از صحبت های انان که چیزی سرم نه میشود. نه میدانم که خنده ها حقیقی اند یا تعارفی... بلا خره در لا بلای صحبت ها ، دختر عمه ام از غلام علی خواهش میکند که مو های سرم را از ته بتراشد ...
غلام علی بدون هیچ تکلیفی قبول نموده؛ و آفتابه پر از آب ی را به من میدهد تا با ان موهایم را خیس نموده و مالش بدهم ، تا راحتر ، تراشیده شوند.
خدای من! از تراشیدن موهای سرم همیشه نفرت داشتم . تا حالا بیش از صدها بار پدرم با چاقو اش که ما ان را ( پاکی ) مینامید یم ، سرم را تراشیده بود . نه میدانید که چه درد و سوزش ی دارد این طوری تراشیدن مو های سر. پدر مو ها مان را می تراشید و ما همین طوری بی اختیار هی اشک ها مان جاری بود.. . آخ که سوزش داشت..
غلام علی نیز شروع میکند به تراشیدن موهای سرم ؛ می سوزد ؛ اما تحمل میکنم . به غلام علی و حرکات اش نگاه میکنم . انگار، سال ها ست که او را میشناسم . ساده ، صمیمی و لبخندی هم بر لب. بعد از تراشیدن موهایم ، دختر عمه ام سطل آب ی به من میدهد تا در میان جوار ی ها که در گوشه یی دیگر حیاط کاشته شده بودند خودم را بشویم ... . بعد دختر عمه از جلو و من از دنبال اش، روانه خانه "مدیر " میشویم. از پیچ چند کوچه می گذریم . بلا خره دختر عمه ام جلو درب آهنی آبی بزرگ، توقف مینماید . زنگ درب را دو دفعه به گونه متواتر فشار می دهد و بعد منتظر میمانیم . دختر عمه ام ، گوشه چادری اش را بالا میزند و عرق را از سرو صورت اش پاک کردن می گیرد...
از دختر عمه ام می پرسم :
- آغی غلام علی از کجاست؟
- از بهسود . این جا حویلی فاروق خان بود . غلام علی این جا نفر خدمت « سرباز» است . یادت باشد که فاروق خان ، داماد مدیر صاحب میشه و صاحب منصب کلان رتبه یی هست ... در همین اثنا پسر بچه تمیز و مرتب ی درب حویلی را برای مان باز میکند..
دختر عمه ام با پسر بچه شروع میکند به احوال پرسی ... و من با قدم گذاشتن به درون درب، خودم را داخل حیاط بزرگ و مجلل ی باز میا بم. گویی این جا دنیای دیگری است و فضای دیگری...حتی ادم هایش با بیرونی ها کلی فرق دارند..
همه جا ی حیاط را سبزه و چمن کاشته اند . راه که با موزائیک فرش شده است از میان چمن ها عبور نموده ، و تا دامنه برنده ( بالکن )وسیع و بزرگ ی امتداد یافته است. در گوشه یی از حویلی، سایبان بزرگی از تاک انگور به چشم میخورد. یک میز و چند عدد صندلی در زیر تاک قرار دارند. در جاهای مناسب دیگر ، چند عدد درخت های گیلاس ، سیب و گلابی نیز به چشم میخوردند. دو عدد گل بوته های " رز " ، که مملو از گل های ارغوانی و سفید هستند، وسط حیاط را گلباران کرده اند. .
زن میان سالی در زیر برنده ، گویی منتظر ما استاده است. دختر عمه ام با نزدیک شدن به وی، چادری اش را از سر بر میدارد و با احترام و چرب زبانی خاص شروع میکند به احوال پرسی و خوش و بش نمودن ی با وی...
من که کمی خجالت زده هستم و غافلگیر شده ام، کمی دور تراز ان ها در گوشه یی ایستاده، و همه چیز را با دقت زیر نظر دارم.. بعد از مدتی بگو مگو ها ی هردو زن، دختر عمه ام مرا نزدیک فرا میخواند و میگوید: - جعفر جان، اینه شا کوکو جان زن مدیر صاحب . بعد از این هر چی که او گفت ، همان کار را انجام بده . اگر شا کوکو جان را ناراحت نکنی ، من قول میدهم که همیشه در این خانه جا خواهی داشت. بی نان و لباس نه خواهی بود. کسی ترا کتک هم نه خواهد زد. فقط کوشش کن که او عصبانی و ناراحت نشوه..!
شا کوکو در حالیکه خم شده و به چشمانم خیره گردیده است؛ ازم می پرسد : - کی کابل آمدی!
- دو سه ماهی میشود !
- د ه وطن ات چی کار میکردی! با غرور خاص جواب میدهم:
- درس میخواندم !
- صنف چند بودی؟
- صنف شش!
- پس میتوانی بخوانی و بنویسی ها؟!
- بله.. !
- به قد و قواره ات که نه میاید ...هههههههه
زن ، با ادا و اکت خاص ی ،مو های صورت اش را بالا میزند و بعد میگوید : - این جا کاری زیادی نیست. فقد در کار های خانه با من کمک میکنی. مثلن خمیر را به نان وا یی می بری. از بازار خرید میکنی. و همین چمن و گل ها را آب میدهی فقط همین .!! به خود جرات میدهم و میگویم :
- اگر کمکم کنید که مکتب بروم و درس بخوانم ، هر خدمتی که بخواهید، برای تان انجام می دهم. قسم میخورم..!
- خوب حالا مدیر و بچه ها بیایند ، راجع به مکتب هم حرف میزنیم . خوب است اگه بچه خوبی باشی مکتب هم روان ات میکنیم . او نه ، قیوم هم از وطن داران شما (هزاره ) است درخانه ما بزرگ شده و حالا ماشین نویس است . هم مرا کمک میکرد و هم کورس ماشین نویس ی میرفت . مدیر جان کمک اش کرد و حالا ماشین نویس کدام اداره است برا ی خودش آدم کلانی شده ... بچه خوبی بود . خود کار خود کار ...
دختر عمه ام ، در گوشه حیاط بساط رخت شو یی اش را پهن میکند . تل انبار بزرگ ی از رخت و لباس ها. با دیدن ان همه رخت و لباس در حیرت میمانم که وی چطوری به تنهایی ان ها را میشوید.. در فکر هستم که دختر عمه صدایم میزند:
جعفر چی ایستاده یی و مرا تماشا میکنی ؟! برو از گاراج چوب بیار تا برای رخت شستن ، آب گر م کنیم- گاراج در پشت همین اطاق است...
شب ، همه اعضا ی خانواده مدیر دور سفره بزرگی جمع شده بودند. شا کوکو که بعد ها نظر به دستور ش وی را باید « ماری جان » صدا میکردم ، با سلیقه خاصی پلو درست کرده بود. البته در سرخ کردن بادمجان ها فریبا دخترش نیز به وی کمک کرده بود .
من در جریان روز بعد از کمک به دختر عمه ، با شلنگ ی باغ و باغچه را آب داده بودم . این جا حقیقتا به خانه های اشراف ی شباهت داشت . حویلی بزرگ که در وسط ان خانه بزرگ ی با چندین اطاق خواب و دو مهمان خانه ، گاراج و یکی دوتا توالت و حمام اعمار گردیده بود. سالن و یا مهمان خانه یی که فامیل مدیر هر صبح شب ان جا سر سفره غذا جمع میشدند ، با قالی و دوشک ها یی با پوش از قالیچه ها فرش شده بودند . پشتی های از جنس قالی چه های ابریشمی نیز زینت بخش دیواره های این خانه گردیده بودند. سالن بزرگ دیگری با ردیف ی از میز و صندلی ها، و پرده های از جنس حریر برای مهمانان عمومی و بیشتر در نظر گرفته شده بود . . و یک سالن کوچک دیگر، که از سالن بزرگ توسط پرده حریر جدا میگردید. این سالن نیز به مبل هایی با پوش چرم قهوه یی تیره تزیین یافته ، و یکی دوتا میز شیشه یی نیز در وسط این مبل ها جابجا گردیده بود. در گوشه همین سالن، تخت خواب بزرگی نیز به چشم میخورد .
چند باب اطاق خواب ، با تخت خواب های بزرگ و پنجره های افتاب گیر نیز در این ساختمان به مشاهده میرسید.
در کف تمام اطاق و سالن ها ، قالی های دست بافت ارغوانی میدرخشیدند ...
ماری ( شا کوکو ) در آشپز خانه بشقاب غذا را به درون سینی میچیند و به من میدهد تا به سالن ببرم . در سالن فریبا دختر وی سینی را از من میگیرد و غذاها ی درون ان را بین سفره میچیند . هر بار که با فریبا رو به رو میشوم نگاه سنگین چشمان شهلا گونه وی را بر روح و روان ام احساس می نمایم .. وی را صمیمی و مهربان میا بم . در هنگام صحبت کردن با من معمولا لبخند ی دل انگیزی بر لب دارد ..
مدیر، مرد میان سال چاقی با گونه های سرخ ؛ بیشتر اوقات اش را به رادیو گوش میدهد. حفیظ ، پسر بزرگ خانواده در دانشگاه پزشکی جلال آباد درس میخواند . تند ، خشن و رفتار ش خشک و بی روح به نظر میرسد. نجیب پسر کوچک تر مدیر ، در یکی از لیسه های کابل معلم است. و فریبا کوچک ترین فرزند خانواده ، در صنف دوازدهم مکتب درس میخواند . شفیع و مختار ، نوا سه های دختر ی مدیر اند که چند سال قبل مادر شان وفات کرده و ماری جان سرپرستی ان ها را به عهده گرفته است . در همان حویلی ، یک دختر دیگر مدیر نیز با شوهر اش زنده گی می کند. یک باب اطاق و آشپز خانه که در کنج دیگر این حیاط بزرگ موقعیت داشت، به آنها اختصاص داده شده بود... .
بعد از انتقال ظروف غذا به سالن؛ ماری جان بشقابی از برنج با گوشت و بادمجان را به من میدهد تا شامم را بخورم ...
مدیر همراه با فامیل اش ان شب برایم شخصیت های خوشبخت افسانه یی تجلی نمودند . آدم های که در بهشت به سر میبرند. مگر بهشت غیر از این است! همه شاداب و سر حال و خوشبخت؛ با چهره های روشن و گل انداخته . . تفاوت سخت بزرگی را میان زنده گی بدون دغدغه و رنج ساکنین این چهار دیواری، و شور بختان خارج از این محدوده را به چشم سر مشاهده می نمودم. خدای من؛ چه تفاوت بزرگ و فاحشی... در حال که از سالن صدای قهقه خنده های سر شار از بی غمی انسان های بدون درد، در فضا خانه پیچیده بود، من در دهلیز، اشک و غذایم با هم مخلوط می شدند .. با تمام این تلخی ها به یک چیز مایه امید واری ام بودم. که شاید روزی به مکتب و درس هایم باز گردم . برای به حقیقت پیوستن این آرزو ، حاضر بودم هر نوع رنجی را تحمل بنمایم . ..هر گاه اگر مطمئن میشدم که در زیر کتک زدنها در خانه خودمان ممکن جانم را از دست ندهم، برای تداوم درس بدون شک به خانه مان بر میگشتم.
اخ خدا جان! باز هم مکتب و تخته سیاه و معلم را خواهم دید !؟ باز هم لذت سعادت عظیم درس خواندن را خواهم چشید ...؟؟
ادامه دارد... م لومانی مینسک بلاروس!
پيامها
10 نوامبر 2013, 05:37
لومانی صاحب عزیز لطفا کمی زیادتر بنوسید دلم اب شد که بلاخره زنده گی این انسان درد کشیده به کجا می رسد ایا خوشبخت می شود یا مثلی من بد بخت می ماند
10 نوامبر 2013, 09:10, توسط محمدعلی فکور
زنده باد لومانی عزیز، نوشته ی زیبا و مورد پسند بود.
قلم ات نویسا باد.
13 نوامبر 2013, 15:22, توسط سید میرویس عاطف
داستان غم انگیز ولی ناقص خواننده را در اوج هیجان مایوس ونامید میسازد باید کوشش میشد تا لااقل آروزی قهرمان را میفهمیدیم که آیا این رویا به حقیقت می پیوندد یا خیر