یتیم

قسمت هشتم
میراحمد لومانی
يكشنبه 11 آگوست 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

بازگو یی یتیمی و دنیا ی تلخ آن قلمی میخواهد اعجاز گون! اعجاز ی که بتواند یتیم و محرومیت ها ی روحی ، روانی ، جسمی و دنیای رنج بیکران وی را به گونه حقیقی ان به ترسیم بکشد.. .!
در افغانستان ، اکثرا مناسبات و ارتباطات اجتماعی در آن خشن ، نا معقول و غیر انسانی بوده است. و این تکرار متواتر زهر تلخ و کشنده (مناسبات میان آدم ها ) ، از بطن همان فرهنگ خشن و غیر انسانی حاکم بر جامعه مان ریشه بر گرفته است ! فرهنگی که به راحتی فرزندی پدر اش را به ذبح میگرد و یا هم اینکه پدری فرزندش را در قصاب خانه تربیت با چماق غرور و حماقت به کام مرگ می فرستد ... که در هر دو حالت آن ، آب از آب تکان نه میخورد ، گویی انسان ها یی به سلاخی گرفته نه شده اند .جامعه و قوانین حاکم بر آن ، چه سکوت ز بو نا نه یی در قبال چنین درد های سنگین انسانی! چرا ؟ بدان جهت که ، انسان و انسانیت در فر هنگ عمومی جامعه و مردم مان هنوز مقام و ارزش حقیقی خویش را کسب ننموده است! این یعنی: در افغانستان انسان به مرحله انسانیت خویش تا هم اکنون نایل نگردیده است!
ارزش و تفکر انسانی مان، از سر حد گوسفند گونه گی مان به بالا تر به صعود نه نشسته است. و بدین جهت ، چه بسا که با اندک ترین بهانه یی به سلاخی همدیگر نشسته ایم ! دایره کشتن و کشته شدن در این دیار گاه وسیع و سیعتر و گروهی بوده است، و گاه هم کوچک و فردی، اما مستدام! و من و قلمم در برابر این طوفان سخت کشنده « فرهنگ استبدادی رایج در درون جامعه مان» " خدای من" چقدر ضعیف هستیم و نا توان ... یتیم بودن بخش دیگری از درد این جامعه و مردم آن میباشد! کجاست پدر دلسوز و فداکار تاریخی دیار من؟ و کجا است مهر و حرمت مادری در این دیار؟! آنچه در بازار محبت به مام و میهن به مشاهده میرسد؛ مکر است و تجارت است و فاحشه گری و....

و هم چنان این بیان غم انگیز شوره زار تلخ دنیای یتیمی ، که بیان گر واقعیت های تلخ جامعه مان میباشد ، باب طبع هر تن و توشه بی خیال دنیا ی عشرت و خوش گذران ی نه خواهد بود . هستند کسانی که در دنیای ظریف عاشقانه ها گم هستند و داستان را نیز منوط به این امر میدانند...
من کوشش نموده ام تا در حد توان، شمه یی از دریای بیکران رنج انسان های عصر و زمان خویش را به باز گو یی گرفته، و نقاب از چهره جامعه خشن، و خشونت های تحمیل شده بر انسان های مشخص از این دیار بردارم. انسان ها یی که ، من و زنده گی من نیز جز یی از دنیای تلخ زنده گی ان ها به حساب میرویم..
میدانم ! ان ها یی که ، زهر تلخ دنیای یتیمی را چشیده اند ، مرا درک مینمایند و...در این داستان گام به گام با جعفر است و درد های وی را درک مینمایند ! در ضمن ، این حقیر بی صبر ا نه منتظر ابراز نظر و نقد عزیزان صاحب نظر میباشم ! یاهو ....

* * *

از زنده گی و رنج های وی دیگر خسته شده بودم . همواره گرسنه بودم و تنها و یتیم.. این خیلی سخت است...
معمولا پدرم در سال یک مرتبه برای مان از تکه تافته و یا هم معمولا سان سفید لباس درست مینمود ! همین که ان را میپوشیدم ، دیگر به ندرت از تنم بیرون کشیده میشد ! آنقدر به تن مان میماند تا ، تکه و پاره میگردید ! در تابستان شعاع داغ خورشید تنم را می سوختاند و در زمستان هم سوزش سرما ..

هر روز همینکه از مکتب به خانه بر میگردم ؛ شفیقه خانم تکه نانی به دستم میدهد. از مشک برایم دوغ میریزم و ان را با تکه نان جیره ام میخورم . این که سیر شده ام یا نه ،برای کسی اهمیت ی ندارد. بعد سبد م را در پشت ام میبندم و برای آوردن هیزوم روانه کوه ها میشوم...
کوه ها ، حال و هوای دیگری داشتند ! در سکوت پر رمزو راز آن ، گاهی وحشت ی بر من چیره میگشت، اما ان را به خود نه می آوردم و به ان اهمیت ی نه میدادم ! روی هم رفته در میان قله ها و ارتفاعات آن ، خودم را راحت تر و آزاد احساس می نمودم . پهنای وسعت سینه کوه ها برایم دل انگیز بود و مملو از جذابیت..
در بالای یکی از کو ه های مرتفع ، مقداری سنگی را روی هم انباشته بودند. مردم محل معتقد بودند که آن جا زیارت گاهی است ..
و من چه بسا مواقع که دلم از یتیمی، و بی عدالتی های تلخ دنیای وی به تنگ می آمد ، وضو یی گرفته و در ان زیارت گاه به نماز می ایستادم . بعد از راز نیاز ها ، عاجزانه از خداوند آرزو میکردم تا مرگم بدهد.... نه میخواستم تا دیگر آن همه توهین ، تحقیر و رنج از انسان های ماحول ام را تحمل بنمایم ..... اما مرگ به سراغم نیامد و من زنده ماندم ! گویی محکوم به زنده گی کردن بودم. زنده گی تلخ یتیمی همراه با اعمال شاقه... از آدم ها و محیط آنان به غیر ی رنج و درد یتیمی چیزی دیگری که حاصل ام نشده بود. آخ اگر انسان های محیط و ماحول مان فاسد شوند. آدم ها همه ظاهر اراسته و زیبایی دارند؛ اما باطن شان را فقط خداوند میداند و بس. گاه حتی خود شان هم باطن شان را نمیدانند. و این دیگه چه مصیبتی بزرگی برای آنان میباشد...

همین که هوا رو به تاریکی میگرایید، من نیز به خانه بر میگردم. آخر هرچه نباشد آدم ها از گرگ ها مهربانتر اند. سبد هیزم را در جای معین ان خالی میکنم و بعد کوزه را گرفته و به دنبال آب می شتابم..
میان تاریکی و روشنایی شباهنگام ، به سرعت راه میروم که ، نا گاه در سر پیچ قلعه مان با معلم ام روبرو میشوم خدای من ؛ کاملا غیر مترقبه . سلام میکنم و د ست معلم ام را میبوسم ..
از اینکه کوزه به همراه ام است خجالت میکشم . آخر معمولا آب آوردن از چشمه که کار خانم ها است..
همیشه در دلم حس میکردم که معلم ام نظر و لطف کاملا نیکی نسبت به من دارد...
معلم، پدر گونه دستی به سرم میکشد و بعد از م میپرسد :

  • بچیم؛ پدرت در خانه هست ؟! جواب میدهم :
  • بله معلم صاحب ، در خانه است..! بعد با سرعت به طرف خانه میدوم. پدرم را با رادیو اش در بالای صفه یی پیش خانه مان میبینم. در حالیکه نفس ، نفس میزنم به پدرم میگویم :
  • آتی ! سید محمد بخش معلم مان در برون منتظر شما است....
    ان شب پدر و معلم ام تا دیر وقت های شب در مهمان خانه مان باهم صحبت نمودند ! من که در خانه خدمت نمودن مهمانان نیز وظیفه ام بود ، در خلال رفت و آمدن ها می شنیدم که ، موضوع اصلی صحبت های ان شب من هستم .
    میشنیدم که معلم مان به پدرم میگوید :
  • ببین احمد علی خان! من میبینم که ، جعفر یک بچه عادی نیست ، خداوند به او یک هوش و استعداد فوقالعاده یی داده است ! تمام آنهایی را که امروز در مقامات بلند پایه دولت ، منصب و مقامی دارند ! همگی مکتب خوانده اند و از دانشگاه ها فارغ گردیده اند و اگر بچه شما به یک مقامی برسد ، آیا فکرش را هم کرده یی ؟ .هوش و استعداد جعفر برای معلمین که جدید می آیند ، باور نا کردنی است.
    همیشه با اولین توضیح درس، این دست جعفر است که برای جواب دادن بالا میشود.
    معلمین که وی را نه میشناسند ، باور شان نه میشوند ، وی را امتحان مینماید؛ اما جعفر همچون ضبط صوت ی را میماند !
    اما بزودی درس ها از یاد اش می رود . که ، این موضوع هم معلمین را به اشتباه انداخته بود .

معلمین ، فکر می کردند که جعفر بابت خود بزرگ جلوه دادن ، پیش از پیش به درس ها آماده گی میگیرد....
اما من میدانم که این طوری نیست !
طوریکه من از دیگر بچه های ده تان پرسیده ام ، او بعد از مکتب هرگز فرصت پیدا نه میکند تا لای کتاب هایش را باز نماید . بخواطر همین است که در ساعات درسی آینده درس های گذشته یاد ش میرود . احمد علی خان ، به او و درس های وی بیشتر توجه کنید.. !
من میبینم که خیلی موقع کتابچه و قلم ندارد. از لباس هایش که نگو! روحیه اش بین دیگر بچه ها خورد میشود و این موضوع ممکن روی درس هایش هم تاثیر وارد کند...
در اوایل بابت نداشتن کتابچه و قلم کتک میخورد . اما حالا که معلمین میدانند ، کم و بیش مراعات اش را دارند...
خیلی از بچه ها که یتیم شده اند ، استعداد و توانایی درس خواندن شان کاملا ضعیف گردیده اند و خیلی ها شان ناکام مانده و از مکتب خارج شده اند ! اما جعفر یک استثنا هست ! نی تنها ناکام نمانده، بلکه اول نمره صنف خود هست ...
صحبت های ان شب معلم من با پدرم تاثیر ان چنان محسوس بر زنده گی من وارد ننمود. آش همان بود و کاسه همان ! چون یک بخش مهم از زنده گی مرا شفیقه خانم تشکیل میداد. شفیقه خانم حتی در ذهن اش هم ، نه می توانست تحمل نماید تا من درس بخوانم و کاره یی شوم ... اما این صحبت ها در من تحول سخت عظیم ی به وجود آورده بود ! تحول و اراده در درس خواندن و مکتب رفتن ! اخ خدا جان که در جهت تحقق ان چقدر رنج ها یی را که تحمل نه نشستم....

اوایل تابستان ، به مناسبتی مدت چندی مکاتب تعطیل شدند. و من سخت مصروف کمک به کارها بودم ..
تابستان است و فصل درو کردن گندم. به قول هزاره ها گندم درو..
صبح ها نیمه تاریک جای میخوریم و بعد دسته جمعی از خانه میزنیم بیرون. هر کس داسی در دست دارد داس اش را با سنگ مخصوصی تیز نموده و بعد شروع مینماید به درو نمودن..
گاهگاهی در میان صدای شر و شر درو کردن گندم ، صدای الله دوست جانانه یی از دور و نزدیک به گوش میرسد ! صدای که ، در میان آن کار شاق و طاقت فرسا ، خستگی از تن و جان حاضرین می رباید

پدرم نیز که ، به وجد آمده ، بلند میشود. دستان اش را در هر دو طرف گوشش هائل نموده و با صدای بلند شروع به الله دوست نمودن مینماید :

  • الله ....دو...ست ..و مولی ...دوست؛ شیر خدا علی ..الله ...دوست و مولی دوست و الله دوست... !
    الله دوست گویی خون تازه یی در کالبد حاضرین دوانیده ؛ که با شنیدن آن با سرعت هرچه بیشتر به درو کردن ادامه میدهند.. و گاهی هم از دور و نزدیک کسانی دارند غزل میخوانند :
    شبی در رخنه دیوار بودوم
    ستاره سر زد و بیدار بودوم
    ستاره سر زد و عقرب بدر شد
    هنوزم منتظر، بر یار بودوم

یکی دو روز بعد پدرم موقع چای صبح به من میگوید :

  • جعفر ، تو نیاز نیست تا با ما به گندم درو بروی! امروز برو پیش مادرت؛ اما یادت نره یک هفته بیشتر نمانی... !
    خدای من ، باورم نمیشود ، انگار دارم خواب میبینم، یا پدر شوخی میکند ..... چای که دیگر از گلو ام پایین نه میرود... بال در آوردم و به طرف مادرم پرواز نمودم .. آیا در زنده گی کیف و لذت بیشتر از این هم وجود دارد؟!
    بعد از ظهر به ده مادر کلان ام میرسم ! فصل توت است و زرد الو ! بوی بیده ، بوی پودینه و... سرمست ام مینماید ! مادر و مادر کلان ام مشغول جمع آوری زرد الو هستند ! خدای من ! مادر و مادر کلان ام را بغل نموده و هر سه مان گریه مان میگیرد...
    به خانه میروم ! خواهرم طفل کوچکی که تازه کم ، کم زبان باز نموده است سخت مریض است و در بستر افتاده است ! از مادرم میپرسم که وی را چه شده است ! مادرم جواب میدهد :
  • بیچاره اسهال است ، ای تقریبا دو هفته شده که ، اسهال است ! اوایل استفراغ هم داشت ، اما حالا استفراغ ندارد ، برگ خر غول جوش داده برایش میدهم ! خدا مهربان است شفا میابد !
    مینشینم و خواهرم را بغل میکنم ! وی را یتیم تر از خود م میبینم ! خدای من .... !
    به شدت در تب میسوزد و دیگر رمقی در وجود اش نمانده است.
    لبان اش کاملا خشکیده است و نفس نفس میزند..
    به سختی چشمان اش باز میکند و نگاهی به من میاندازد .
    خدای من چقدر شبیه عمه ام است ، این دیگه ..
    به آهسته گی لبان اش میجنبد و میگوید :
  • آ...ب..!
    میخواهم به وی آب بدهم ! مادرم دستم را می گیرد ،با یک دنیا غم و اندو ه به من میگوید :
  • جان مادر ، آب برایش نده ، ضرر دارد ! نه میبینی اسهال است ! آب کمتر برایش میدهم تا اسهال اش کمتر شود ...!
    این چند روز است که ، کم ،کم آب جوش داده خر غول به حلق اش میریزیم ! اوایل گریه میکرد و نه میخورد ، آخر آب علف خر غول خیلی تلخ است ! اما این اخیر ها طفلک می نوشد ! و بعد مادرم چند قطره یی از آب جوش داده شده علف خر غول را در کام وی میچکاند و بعد تکه یی را با آب تر نموده و خشکی های لب وی را نم میزند.

ناراحت و غمگین بالای سر خواهرم مینشینم ! وی به شدت تب دارد و نفس نفس میزند ..
بعد از مدتی ، چشمان اش را باز میکند !دوباره به دقت به طرف ام نگاه میکند ! میدانم که او مرا نه میشناسد ! این هم درد دیگری دنیای یتیمی است دیگر ...
خواهرم خودش را تکانی داده ، طوری بود که گویی حال وی بهبود یافته است و بعد با التماس خاصی رو به من نموده و میگوید:
:- از برای خ..د..ا .. آ..ب ..
من دیگر طاقت نداشتم ! بغض ام سخت گرفته بود و دردی در گلو ن ام می ترکید ... مقداری آب خر غول در استکان ریخته و بعد در کام خواهرم ریختم ... آب را نه توانست قورت بدهد و از گوشه لبانش روی دستان ام ریخت و خواهرم آرام گرفت ..
آهسته تکان اش میدهم و صدایش میزنم :

  • گلنگار؛ خواهر جان بیدار شو.. ! اما او آرام و خاموش بر روی دستان ام خواب اش برده بود.. !

خبر به سرعت به درون ده پیچید. مرد ها برای قبر کندن آماده گی گرفتند و زن ها هم برای غسل دادن وی .
من در گوشه یی نشسته و به آهستگی زهر تلخ غم و اندوه مرگ خواهرم را اشک می ریختم. در ان
شباهنگام صدای مخته ( گریه ، ناله و فریاد ) مادرم بود که به اندرون دره می پیچید :
نا شاد ، یتیم دختر من
نا کام یتیم دختر من
نگار یتیم دختر من
بی کس یتیم دختر من... ! مردان ده میبردند تا خواهرم را دفن بنمایند... !

ادامه دارد.... ! میر احمد لو ما نی ! مینسک بلا روس!

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • سلام لو ماني عزيز
    وا قعاً كه هر كلمه اين داستان مرا بياد زندگي خودم انداخت اشكم جاري شد البته من يتيم نبودم ولي زنده گي من كمتر از جعفر نبود
    چرا جعفر صالحه را با خود پيش مادر نبورد چرا دست هاي كوچلوئ صالحه نگرفتي ميبوردي پيش مادر وقتكه جعفر طرف خانه مادر مي رفتي صالحه چي ميكرد ؟ أخ خداي من صالحه چي ميكشد تا جعفر بر گردد شايد براي صالحه برگشت جعفر يگ لهظه سرش سال بيگزرد
    اقاي لوماني پيش نهاد بنده اين است كه داستان اول بصورت كتاب چاپ شود و بعد چنان چه در دو كامنت گزشته خدمت عرض كردم

  • خیلی درد اور است این داستان

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس