اين جادويی نويس!

افغانستان، کابل، قندوز/ شعری از اکتاويو پاز
چهار شنبه 7 می 2008

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

برگردان از زنده ياد احمد ميرعلايی

زمان حال ساكن است

كوه ها از استخوان و برف اند

از آغاز اينجا بوده اند

باد هم اكنون زاده شده است

بي زمان

چونان نور و غبار

آسبادي از صداها

بازار رنگ هايش را مي تند

ناقوس ها موتورها

راديوها

چارنعل سنگي چار پايان سياه

آوازها و شكوه هاي در هم پيچيده

در انبوه ريش بازرگانان

ميله ي بلند نور تراشيده با ضربه هاي چكش

در فضاي خالي سكوت

فريادهاي كودكان

منفجر مي شود

شاهزادگاني در جامه هاي ژنده

بر كرانه هاي رود از درد به خود پيچيده

نماز مي خوانند مي شاشند به خلسه مي روند

زمان حال ساكن است

سيلبندهاي سال گشوده

روز به بيرون مي تابد

عقيق

پرنده ي به خاك افتاده

بين كوچه ي مونتالامبرت و كوچه ي بك

دختري هست

پاپس كشيده

برلبه ي پرتگاهي از نگاه ها

اگر آب آتش باشد

شعله

خيره شده

در مركز زمان كروي

كره مادياني كرند

لشكري جرار از اخگران

دختري واقعي

در ميان خانه ها و مردمان خيالگونه

حضور چشمه اي از واقعيت

در خود به آن چه واقعي نيست نگريستم

دستش را گرفتم

از چهار ربع مسكون سه بار

با هم گذشتيم

قبايل شناور بازتاب ها

و به روز آغاز بازگشتيم

زمان حال ساكن است

بيست و يكم ژوئن

امروز آغاز تابستان است

دو يا سه پرنده

باغي مي آفرينند

توكتابي مي خواني و هلويي مي خوري

برتخت سرخ

عريان

چون شراب در ساغر بلورين

گله اي بزرگ از زاغان

برادران ما در سانتودومينگو مي ميرند

اگر مهمات داشتيم شما مردم اينجا نبوديد

ما ناخن هايمان را تا آرنج مي جويم

تيپو سلطان در باغ هاي دژ ييلاقي اش

سنبل كوهي كاشت

آنگاه در ميان مأموران انگليسي اسير

خرده هاي شيشه تقسيم كرد

و فرمان داد تا پوست ختنه گاه خود را بدرند

و بخورند

قرن

در سرزمين هاي ما آتش گرفته است

از آن شعله

با دست هاي سوخته

بنا كنندگان هرم و كليساي اعظم

خانه هاي شيشه اي خود را بر خواهند افراشت

زمان حال ساكن است

خورشيد بر سينه ي تو به خواب رفته است

پوشش ارغواني سياه مي زند و بالا و پايين مي رود

نه به نام ستاره نه نام گوهر

به نام ميوه اي

خوانده شدي

خرما

داتيا

دژ«اگر مي تواني رهايم كن »

لكه ي ارغواني

بر سنگ سخت

راهروها مهتابي ها پلكان ها

حجله گاه هاي پرده دريده ي

كژدم ها

پژواك ها تكرارها

حركات ظريف و شهواني ساعتي كوچك

آن سوي زمان

از حياط هاي خاموش و در نيمروزي بي رحم مي گذري

شنلي از سوزن بر شانه هاي لمس نشده ي تو

اگر آتش آب باشد

تو قطره اي شفافي

آن دختر واقعي

شفافيت جهان

زمان حال ساكن است

كوه ها

خورشيدهاي چهار پاره

توفان سنگ شده خاكي رنگ

باد شلاق مي زند

ديدن آن درد آور است

آسمان ورطه ي ژرف تر ديگري است

دهانه ي تنگه ي سالانگ (سالنگ)

ابر سياه بر فراز صخره ي سياه

مشت خون بر دروازه هاي سنگي

مي كوبد

تنها آب است كه انساني است

در اين انزواهاي صخره آسا

فقط چشمان آب تو

در آن پايين

در آن شكافگاه

هوس با دو بال سياه خود تو را مي پوشاند

چشمانت باز مي شوند مي درخشند و بسته مي شوند

جانوراني

فسفري

در آن پايين

دره ي داغ

موجي كه كشاله مي كند و مي شكند

سپيدي فرو جهنده

كف بدن هاي ما رها شده

زمان حال ساكن است

راهب بر مزار قديس آب مي ريخت

ريشش از ابرها سپيد تر بود

رودرروي درخت توت

بر پهلوي نهر شتابان

نام مرا تكرار مي كني

گسيختگي هجاها

مرد جوان چشم سبزي

اناري به تو تقديم كرد

در كناره ي ديگر آمو دريا

از كلبه هاي روسي دود بر مي خاست

نواي ني ازبكي

خود رود ديگري بود نا پيدا زلال تر

قايقران

بر كرجي ماكيان را آونگ مي كرد

دشت دست گشوده اي است

خطوط آن

نشانه هاي الفباي شكسته اي

اسكلت گاوان بر چمنزار

بلخ

تنديسي خرد شده

با اين هجاهاي باطل

نام هايي را از زير غبار بيرون كشيدم

دانه هاي اناري سوخته

سوگند مي خورم كه خاك باشم و باد

چرخ زنان

بر فراز استخوان هاي تو

زمان حال ساكن است

شب با درختانش فرو مي افتد

شب حشرات كهربايي و جانوران ابريشمين

شب چمن هايي كه مردگان را مي پوشانند

خش خش ها

جهان هايي اين سوي و آن سوي افتاده

جهاني فرو مي افتد

دانه اي شعله مي كشد

هر واژه ضربه اي ست

نفس نفس زدن تو را در سايه مي شنوم

معمايي در هيئت ساعتي شني

زني خفته

فضا فضا هاي زندگي

دنياهاي زنده

جوهر مادري

هميشه از خود گسيخته

هميشه در زهدان خالي تو فرو مي افتد

دنياهاي زنده

مادر قبايل چادر نشين

مادر خورشيد ها ومردان

فضاها مي چرخند

زمان حال ساكن است

بر قله ي جهان

شيوا و پارواتي به ناز و نياز ند

هر ناز و نيازي قرني طول مي كشد

زماني يكسان

براي خدا و انسان

يكسان به پيش مي شتابد

لاهور

رود سرخ قايق هاي سياه

دختري پابرهنه ميان دو تمر هندي

و نگاه خيره ي بي زمان او

ضرباني يكسان

مرگ وتولد

دسته اي از سپيدارها

آويختن ميان آسمان و زمين

آنان چيزي بيش از لرزش برگ ها تموج نورند

فرا مي روند يا فرو مي افتند

زمان حال ساكن است

بر كودكي من مي بارد

بر باغ تبدار باران مي بارد

گل هاي خارا درختان دود

بر برگ انجيري پيشاني مرا در مي نوردي

باران تو را خيس نمي كند

تو لهيب آبي

قطره ي شفاف آتش

برپلك هاي من فرو مي چكي

در خود به آن چه واقعي نيست مي نگرم

همان روز آغاز مي شود

فضا چرخ مي زند

جهان ريشه هاي خود را مي پيچد و مي كند

بدن هاي ما

كشيده مي شوند

سبك تر از سپيده دم.


كابل ، قندوز

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • در ترجمه "سالنگ" را سالانگ نوشته است.

    برای اولین بار بود که شعری از بورخس می خواندم، با خواندن این شعر، و آثاری دیگر از بورخس، و شرقی گرایی وی، و سروکارش با هند، شباهت هایی بین وی و "پاز" یافتم.

    • سلام خواننده ی عزيز،

      با خواندن نظر شما من متوجه يک اشتباه غير عمد شدم و آن اينکه نام شاعر بجای اکتاويو پاز شاعر مکزيکی، خورخه لوييس بورخس شاعر آرژانتينی آمده بود. اين مورد اصلاح شد.

      در مورد بورخس بايد بگويم که در سطر سطر نوشته ی اين جادويی نويس آرژانتينی می توان عناصر شرقی را يافت که در شعر و يا داستانش تنيده شده است. هزارتوها ی بورخس و الف نمونه آثار وی است که دانش و شناخت وی را از نمادها و اساطير شرقی نشان می دهد.

      با نمونه کاری از بورخس در بخش چهره های ماندگار، او و کارش را به خواننده ی افغانستان معرفی خواهيم کرد.

      با احترام

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس