مولوی ها هم تغییر می کنند!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
چند سال قبل با یکی از مولوی های سمت جنوب افغانستان که اکنون در شهر وین زندگی می کند، روی «ارزش» بحث و تبادل نظر می کردیم.(اسم این مولوی را برای احترامی که برایش دارم ذکر نمی کنم) در یکی از بحث ها جناب مولوی با عصبانیت اظهار کرد که اگر من در افغانستان می بودم 31 مرمی کلاشنکوف را بالایم خالی میکرد!
با خونسردی از جناب مولوی خواستم که چرا او درینجا این کار را نمی کند؟ گفت اسلحه ندارد. برایش گفتم که برای کشتن انسان در هرجا اسلحه وجود دارد از جمله چاقو. مولوی گفت که نه، اینجا ملک کفر است و دولت اینجا از کفار حمایت می کند. برایش گفتم که اگر یک فرد مسلمان را یک مسیحی درین شهر به قتل برساند آیا این دولت کفر از قاتل مسیحی حمایت کرده او را بندی نمی کند؟ مولوی گفت، چرا بندی می کند بدلیل اینکه کانون(قانون) اینجا زیق است!
گفتم که پس شما ازین نگران هستید که بعد از کشتن من بندی می شوید ولی در افغانستان چنین خطری شما را تهدید نمی کرد؟ مولوی سرش را به علامت تائید تکان داد. گفتم بهتر نبود که در افغانستان نیز بجای اینکه کسی را با کلاشنکوف تهدید کنید، با او بحث کنید؟ گفت که کسانی که ایمانش ضعیف شده باشد با او بحث فایده ندارد؛ زیرا حرف حق را قبول نمی کند. برایش گفتم که کسی که ایمانش ضعیف شده باشد؛خرد و منطق که دارد. شما اگر حرف های منطقی بزنید هر بی ایمانی نیز آن را می پذیرد. ازین گذشته ایمان داشتن به چیزی موجب می شود که عقل و منطق انسان نیز روز به روز کاهش یابد و عاقبت ذهن خرد گرایش را با تزریق ایمان قناعت بدهد.
چون بحث ما بر محور یک سلسله ارزشها می چرخید، با مولوی گفتم که چون شما که به آزادی عقیده ایمان ندارید مگر میتوانید انکار کنید که آزادی عقیده و بیان درین کشور «بد» است؟ زیرا شما هم میتوانید مسیحی ها را به اسلام تبلیغ کنید بدون اینکه از چیزی واهمه داشته باشید. مولوی هم گفت که بلی این چیزش «خوب» است زیرا میتواند اسلام را درینجا تبلیغ کند. باز برایش توضیح دادم که پس شکوه و شکایت شما مبنی بر اینکه با کسی که ایمان ندارد نباید بحث کرد درست نیست. مولوی مکث کرد و گفت که پس این چیز نیز درست نیست که شما میگوئید ایمان داشتن به چیزی عقل و منطق را کاهش میدهد.
گفتم من این موضوع را برایت ثابت می سازم. گفت چطور؟ گفتم خوب گوش کنید، همگی پشتونها احمد شاه درانی را بابا خطاب نموده و او را بانی افغانستان بزرگ می داند. حال اگر در محل شما کسی پیدا شود که از عمل کرد های احمد شاه بابا انتقاد کند شما چه می کنید؟ مولوی گفت، من اگر چیزی نگویم مردم آن فرد را آنقدر بزند که در زیر لگد جان بدهد! گفتم همین امر خودش ثابت می کند که ایمان داشتن به چیزی موجب کاهش عقل و منطق می گردد. ادامه دادم که شما از احمد شاه بابا «بت» مقدسانه درست کرده اید تا همگی به شخصیت او ایمان داشته باشند. یعنی همگی از روی عقل و منطق نه، بلکه از روی ایمان برای احمد شاه درانی کیش شخصیت پرستی ساخته اید. اگر کسی این امر را قبول نکند با توسل به جبر و زور به او تحمیل می کنید که آقای درانی مقدس است. بدیهی است وقتی چیزی مقدس شمرده شود کسی حق نقد کردن اعمال او را ندارد.
مولوی تا میخواست چیزی بگوید، ادامه داده گفتم، که برخلاف اعمال مردمی که می خواهد او را در زیر مشت و لگد بکُشد، ضعف منطق همین مردم را نیز نشان میدهد. برای اینکه کسانی که فاقد منطق باشد؛ همیشه از جبر و زور استفاده می کند که در نتیجه همین زورگویی منطق تعدادی را شکل میدهد که بعد ها برایش افتخار می کند که مثلاً اگر در افغانستان بودی شما را می کشتم! همین منطق جبر و زور خودش بعنوان یک منطق در ذهن خیلی ها شکل گرفته و مخالفین شان را اینگونه قناعت می دهند که مثلاً تو اگر این نظر و عقیده ات را در میان مردم و از جمله در افغانستان مطرح کنی، مردم ترا می زنند و می کشند! بناً برای همین است که داشتن ایمان به چیزی، هم موجب ضعف خرد و منطق می شود و هم نظرات غیر عاقلانه را منطقیزه می کنند. وقتی یک ایده غلط و پیش پا افتاده ای به منطق جمعی تبدیل شود، ممکن است حضرت فیل نیز نتواند روزنه روشنگری بر منطق این عده بگشاید. مثلاً اگر جمعی به کسی بگویند که تو با طرح این نظر و عقیده ات در افغانستان لت و کوب می شوی، در عینحالی که جمله غیر منطقی را ارایه می کنند، متوجه نمی شوند که دارند حرف غلطی را بر زبان می آورند. برای این متوجه نمی شوند که این جمله غلط را قبلاً در ذهن شان منطقیزه کرده اند. مثلاً چون عده ای یک نفر را بخاطر ابراز عقیده اش مورد لت و کوب قرار داده اند، برای آنها رسمیت یافته است!
به مولوی گفتم، این افتخار زدن و کشتن که شما برای تان بعنوان یک ارزش اختصاص داده اید، ریشه در ضعف منطق و یا بی منطقی شما دارد. چون شما قدرت بیان و استدلال ندارید، طرف را از نظر خرد و منطق قدرتمند می دانید. برای همین هم یا می کُشید و یا تهدید به زدن و کشتن می کنید.
در نتیجه به مولوی گفتم که پس ازرشی که مردم اروپا خلق کرده اند خیلی بهتر از ارزشی است که شما در افغانستان آن را قانونیزه کرده اید! مولوی پرسید: چطور؟ گفتم که درینجا تمامی افراد جامعه ازین ارزش آزادی عقیده استفاده می توانند، در حالیکه در افغانستان تنها شما مولوی های طالب میتوانید ازین ارزش سود ببرید و باقی مذاهب و افرادی که دیدگاه عقیدتی مختلفی دارند چنین ارزشی برای شان بی ارزش است. برای اینکه آزادی فردی و اجتماعی ندارند.
مولوی گفت که ارزشهای اسلامی برای مسلمانان است نه برای کفار. گفتم ارزش های اسلامی شما حتا برای مسلمانان شیعه و اسماعلیه هم نیست. مولوی گفت که شیعه را ایرانی ها ساخته اند در حالیکه در صدر اسلام شیعه وجود نداشت. گفتم ایرانی ها ساخته و یا تورانی ها، هم اکنون شیعه بعنوان یک مذهب وجود دارد. وقتی ارزشهای اسلامی شما بخشهای مختلفی از مسلمانان را نتواند پوشش دهد، پس چگونه معتقد هستید که ارزش های اسلامی شما همگانی است؟ برای مولوی ادامه دادم که وقتی قانون اینجا که از ذهن ناقص بشر تراوش کرده ارزش هایی خلق کرده است که همه ی افراد بشر را در بر می گیرد، چگونه قانون ارزشی شما که معتقد هستید از جانب الله گفته شده است اینقدر نقص و کمبوداتی دارد؟
این گفتگو که در محل کار در وقت تفریح صورت گرفت و بیش از 16 نفر از همشهریان مولوی نیز حضور داشتند، عاقبت به عصبانیت بشتری خاتمه یافت و در نتیجه مولوی قهر کرده گفت که تا زمانی که من در اینجا باشم او دیگر درین کارگاه کار نخواهد کرد. عده ای از همراهانش نیز موافقت کردند و تصمیم گرفتند که برای اخراج من همگی پیش «خالد» صاحب کار بروند. وقتی همگی شکایت شان را کردند صاحب کارخانه که عرب بود به آنها گفت که کارگاه مقررات کاری خودش را دارد و کاری هم به گرایش و دینی وعدم دینی کارگران ندارد. وقتی همراهان مولوی دیدند که صاحب کار، مسلمان عرب به این حرف ها اهمیت نمی دهند، رفتند دنبال کار شان و مولوی تنها ماند. مولوی هم لج کرد و گفت که دیگر کار نمی کند. خالد گفت میل خودت. اگر کار نمی کنید خدا حافظ شما. وقتی مولوی میخواست محل کارگاه را ترک کند، من دنبال او رفتم ازش عذر خواهی کردم و دوباره به کار آوردم.
برای اینکه گوش کردن عقیده دیگران برای او تحمل پذیر شود، از آن به بعد من همواره با او بحث می کردم اما به روش بسیار مسالمت آمیز و دوستانه. مولوی در عین حالی که بسیار تظاهر به دینداری می کرد، در یکی از شب های جشن «دوناو» که همه ساله دوملیون نفر در آن شرکت می کنند، دیدم که پیاله بیر (آبجو) در دستش رقص می کند و در حین مستی بطرف زنان و دختران بغل واز می کند تا آنها را در آغوش بگیرد. چون در آنجا زنان و مردان همگی مشغول رقص و می خوارگی بودند؛ مولوی فکر کرده بود که در حال مستی چیزی عایدش می شود. برای همین هم رقص کرده بطرف زنان حمله می کرد. زنان هم بدون اینکه به نئشه او خار زده آسیبی برساند به آهستگی خود شان را کنار می کشیدند.
این جشن که همه ساله در کنار دریای شهر وین برگذار می شود، صحنه ی جالبی برای نو واردان خارج از شهر وین به نمایش می گذارد. یکی ازین صحنه جالب تماشای همین مولوی بود. من و یکی از دوستان که از کنار جمعیت تماشا کرده می گذشتیم، یک دفعه چشم به مولوی به من افتاد. دیدم رنگش سرخ شد. میخواست از منظر ما دور برود ولی دو دله شد بناچار نزدیک آمد سلام و کلام کردیم. گفتم مولوی صاحب خوب میرقصیدی. پیاله بیر را بالای یکی از میز های دور گذاشت و خجالت زده توبه استغفار می کرد.
ما هم موضوع را عادی جلوه گرکردیم و می خواستیم مزاحمش نشویم. نزدیک خدا حافظی مرا از دوستم کنار کشید و التماسانه گفت، نادر جان سعی کن این صحنه را به کسی نگویی. برایش قول دادم و موضوع را خیلی بی اهمیت جلوه دادم ولی او مطمئن نبود باز هم سئوال کرد، راستی به کسی نمی گویی؟
گفتم نمی گویم. وقتی دیدم باز هم ناقرار است، برایش توضیح دادم که من از دیدگاه شما به مسئله نگاه نمی کنم تا ازین ضعف شما سوه استفاده کرده شما را تحقیر و رسوا بسازم. خنده کرده گفت، این هم از دیدگاه ارزشی شماست؟ گفتم بلی. بعد گفت حالا دیگر مطمئن شدم!
درست دو سال دیگر مولوی را در یک محفل عروسی یکی از دوستان خوستی خود دیدم. شرکت کننده گان این عروسی که بصورت مطلق برادران پشتون بودند و فقط چند فامیل فارسی زبان در آنجا شرکت کرده بودند. مولوی از من بسیار دوستانه استقبال کرد. ابتدا فکر کردم شاید بخاطر ترس از افشای آن رقص و می خوارگی اش باشد ولی بعداً دیدم نه استقبالش صمیمانه است. مولوی از من و چند تا از دوستانش خواست تا جداگانه به دور میز گرد دیگری بنشینم. وقتی مشغول گفتگو شدیم، یکی از دوستان دیگری نیز از میز دور تری آمد با ما احوال پرسی کرد و دوباره بجایش باز گشت. وقتی او از میز ما دور شد، یکی از دوستان از وی غیبت کرد و گفت او به دین مسیحی پیوسته است. درینحال مولوی برخلاف انتظاری که من ازش داشتم، به نصیحت آن شخص مشغول شد و استدلال کرد که هر کسی حق دارد به هر دین و مذهبی که علاقه دارد بپیوندد. مولوی افزود:
«برای ما نباید فرق کند که آن فرد به دین مسیحیت پیوسته باشد و یا اینکه مسلمان باشد. من در قدم اول او را بعنوان یک انسان و در قدم دوم بعنوان یک افغان احترام دارم. اینکه او دین مسیحیت را اختیار کرده و یا مسلمانیت را، مسئله شخصی خودش است و ربطی به ما ندارد. ما افغانها آسمان را به اندازه دایره یک نعلمیکی می شناسیم و از ارزشهای جامعه انسانی که برای بشریت به ارمغان آورده اند بی خبر هستیم. اینکه در افغانستان مردم چگونه می اندیشد، گلیه نیست، زیرا کسی نبوده است که برای ما کار معنوی کرده باشد.ما ثمره کار این مردم را دیده ایم. درین میان وظیفه تمامی ما است که به دیدگاه دیگران ارزش قایل باشیم. ولو اینکه مسیحی باشد و یا کاپر و مسلمان.
مولوی ادامه داد: من هم وقتی تازه آمده بودم چنین می اندیشیدم وبار ها با این دوست هزاره من در گیر می شدم. من از بابت اینکه این دوست من در دیدگاه مقدسم شک ایجاد کرد متشکرم. زیرا همین شک بهانه شد تا من هم پیرامون عقل و ایمان بیاندیشم و مطالعه کنم. اکنون تمامی انسانها صرف نظر از اینکه به چه دین و مذهبی تعلق داشته باشند و یا نداشته باشند؛ از نظر من یکسان اند و به همگی علاقه مندم. در حالیکه قبلاً علیه تعدادی از ادیان و مذاهب ابراز نفرت و انزجار می کردم».
وقتی کمی در میان حرفهای مولوی وقفه ایجاد شد؛ من چالاکی کردم و به شوخی گفتم که پس مولوی ها هم تغییر می کند؟! مولوی گفت: بلی مولوی ها هم تغییر می کنند. زیرا مولوی ها هم انسان هستند و خرد دارند!
پيامها
25 نوامبر 2012, 00:59, توسط yak Student
من تعجب میکنم که خالد چطور طرفداری آنها را نکرده. خالد را خوب میشناسم. حتما خوب کار مکردی.
ده سال پیش ۱۶ ساله بودم و اونجا کار میکردم. از جمله اولین افغانهای بودم کی تازه آن شرکت را پیدا کرده بودیم کی کار سیا بود. وقتی کی افغانها زیاد شدند بینظمی هم شروع شد و همین قوم گرایی شروع شد. بینظمی نشود، افغانها خر واری کار مکدند تا عرب از آنها خوش شوند و میخواستند برای عرب ثابت کنن کی قومیش بهتر است از دیگری. و عرب هم فهمیده بود و از این استفاده میکرد. حتا زمانی رسید که عرب وقت میگرفت (time stom). عربهای دیگر کار خود را مکردند و از صحنه لذت مبردند. کم کم عربی بلد بودم مفهمیدم کی چی میگن. از همین دلیل عربهای کارگر و خوسوسن یک زن عراقی کی شیعه بود از من خوششان میامدند. آنجا یک مصری با قول خودش دکتر بود و دیگران هم او را دکتر صدا میکردند. آلمانی ااش ضعیف بود و آلمانی من کمی بهتر بود چون کورس زبان مرفتم و آمادگی برای مکتب مگرفتم. اما انگلیسیام خوب بود همین مصری هم خوب انگلیسی حرف میگفت. میخواست انگلیس برود، در اتوبوس و سر کار و همیشه با من انگلیسی حرف میگفت.
بعد از ۶ ماه سال نو درسی شروع شد و من کار را جواب گفتم. در اواخر چون کار زیاد شد و کارگر لازم شد، عرب یک لغمانی را مؤظف کرد کی کارگر بیاره ... و حقوق کارگرهای را کی او میآورد با لغمانی میداد. لغمانی بطوری رئیس شد سر کارگرهای کی او میاورد. مثل آقای صافی چند تای دیگر هم بودند که همین قرار را با عرب گذاشتند.
بعد از چند ماه یا یک سال شنیدم کی آقای صافی و تیمش خیلی سیدیها را دزدی کرده. از شرکت بیرون انداختش باقی جنجالها سرش آمده، مثل جریمه .... اما افغانهای دیگر بطور عادی کار خود را ادامه میدادند.
یک روز بچه یک مرد کی با نام ژنرال شناخته و هم لقب صافی داشت و از فامیل همین صافی دیگر بود، و بدن سازی میرفت با همین خالد کی نام بردی مسابقه زور دست گذشت و چیزی کی از یک بچیی ۱۹ ساله جوان انتظار میرفت خالد را کی پیشانه آش کچل شده بود، دستش را بعد از تلاش هر دو طرف که سرخ شده بودند، خواباند. همه خوشحالی میکردند و در میان یک مرد از اطرافیانش میگفت آفرین برای ما افتخار آوردی. زور افغان را نشان دادی. قصه حتی در تفریح هم ادامه داشت.
همین قهرمان یعنی صبا وون بچه ژنرال(ژنرال کی سواد خواندن نداشت) میوند، و برادرش کی بچههای همان ترجمان لغمانی بودند، یک افغان دیگر و یک ترک بانک را دزدیدند و موفق با فرار شدند. پولی را که اینها دزدیدند با یک قسم مواد که در وقت دزدی از طرف کارگرهای بانک در بین پلاستیک جابجا شده بود ناچل شده بود. اما در ظاهر فرق نمیشدند. وقتی اینها پول ناچل را استفاده کردند، دستگیر شدند و تا بین ۳-۵ سال زندان شدند....
مقاله شما خاطرهًها را به یاد آورد، خاطرهای کار خانه بسته بندی کمبیپکک را و کسانی کی در مدت ۶ ماه آنجا آشنا شدم. فکر میکنم شما از من بعد اونجا کار را شروع کردین، چون چهره تان اشنا نمیرسد.
25 نوامبر 2012, 08:58, توسط ازاد اندیش
نادر جان خیلی عالی بود.خاطره جالب و اموزنده. من نیز از زمانی که در دانشگاه کابل محصل بودم به نادرست بودن گفته های محمد پی بردم. و از انزمان به بعد دم دین را رها نمودم. مگر هر باری که با دوستان جر و بحث میکردم با تهدید و یا ترسی ناسی از تابوی دوستم در مورد باور نکردن به دروغ های محمد روبرو میشدم.بیست و چند سال است دینی ندارم. زندگی خودم را نه با خرافات بلکه با خرد و منطق عصر حاضر عیار ساخته ام. انقدر از زندگی خود و طرز تفکر خود راضی و خوشبخت هستم که مرزی بر ان را بران قائل شده نمیتوانم. من میتوانم بدون تعصب و تنفر و یا خشم با دهها نفر از ادیان و مذاهب مختلف در یک ظرف غذا بخورم و انها را دوست داشته باشم. من یک انسان هستم و انسان باقی خواهم ماند. از ادیان و تفکراتی که خشم و یا تنفر و عقده و مرض و قتل و غارت و تجاوزات بر دیگر اندیشان و به کسانی که هم کش شان نیستند را پدید میاورند گریزان هستم.
25 نوامبر 2012, 11:01, توسط نادر نظری
دوست عزیز آزاد اندیش این نوشته من ربطی به "بی دینی" و یا "با دینی" ندارد، بلکه از آزادی عقیده و بیان دفاع و حمایت کرده است. اینکه شما بی دین باشید و یا با دین، فکر کنم وجوهات مشترکی میان من و تو نیز دیده نمی شود. وجوهات ومشترک میان من و تو در صورتی دیده می شود که از آزادی های دینی و مذهبی و از آزادی های عقیدتی و سیاسی حمایت کنیم.
اینکه شما کدام دینی ندارید قاعدتاً نه به آزادی های عقیدتی دینی کمک می کند و نه هم دین نداشتن مبین مبرا بودن از خرافات است. خرافات همانگونه که در دین رسوخ می کند، می تواند در دین نداشتن نیز رخنه کند. زیرا همین دین نداشتن نیز خود بخود نوعی از دین تلقی می گردد و دلیلی نیز ندارد که بری از خرافات باشد.
اعتقاد داشتن به آزادی های دینی و عقیدتی نیز تضمین نمی تواند تا خرافات در اعتقاد مردم نفوذ نکند. در واقع هیچ باوری را در جهان صاف و ستره پیدا نمی توانی که پاکیزه از خرافات باشد. خرافات را می توان با خرد و منطق از اعتقادات مردم اسکین کرد ولی قبل از اینکه این اسکین کاری رواج پیدا کند، می باید کار حقوقی کرد. کار حقوقی این است که از آزادی های دینی- مذهبی و از آزادی های سیاسی و بینشی و تفکری باید حمایت و پشتیبانی نمائیم.
25 نوامبر 2012, 15:19, توسط ازاد اندیش
نادر جان باز هم سلام. باز هم تشکر از نوشته تان. نتیجه گیری من از نوشته شما قرار ذیل است. اگر با کدام قسمت ان موافقه ندارید ، میتوانید انرا اصلاح نمائید.
شما میگوئید که ما انسان هستیم و هر انسان میتواند عقاید متفاوتی از همدیگر داشته باشد. مهم اینست که ما در انتخاب عقیده خود و طرز تفکر خود ازادی عام و کامل داشته باشیم و هیچ نوع زوری در پذیرفتن یک عقیده بالای کسی وارد نشود. در گام بعدی هرکسی حق دارد که در داخل چوکات حفظ حرمت دیگران و احترام به عقاید دیگران ، دارای ازادی بیان باشد تا بتواند بدون بیم ، هر انچه را که بدان باور دارد، بی پرده اظهار نماید. بدون اینکه ترسی از مرگ و یا شنکنجه و یا زندان داشته باشد. مطلب بعدی تان به رسمیت شناخته شدن این حقوق توسط تمام افراد جامعه در گفتار و در عمل، که عقیده و دین ما( هر فردی از افراد جامعه) و یا بیدینی فرد مربوط خود شخص است و شامل حوزه شخصی افراد میگردد و ما نه در ان حق دخالت داریم و نه باید هم مداخله نمائیم. مگر مهم این جاست که چون ما در یک جامعه زنده گی مینمائیم باید تحمل پذیرفتن همدیگر را بیاموزیم و یا داشته باشیم و به اراد و عقاید و اعتقادات همدیگر محترمانه برخورد نمائیم. و با در نظر داشت این اصل احترام و رعایت حقوق همدیگر حق داشته باشیم و بتوانیم با خونسردی کامل با همدیگر داخل بحث شده و نکات نظر مخلف همدیگر را به بحث بگیریم. بدون انکه با مشت گره کرده بر فرق همدیگر کوبیده و در ارزوی مرگ و یا کشتن همدیگر باشیم.
البته همین چند جمله اساسی ترین نکاتی بود که من متوجه شدم.اگر بیشتر از این باشد و من نفهمیده باشم مرا عفو کنید. من نیز با تشکر از شما و با هم نظر بودن با شما عرض کردم که من نیز به این اساسات معتقد هستم و از ان حمایت و ترویج مینمایم و از همین سبب هم برای خود حق ازادی انتخاب عقیده را قایل شدم و از بین تما ادیان بیدینی را انتخاب کردم که با روحیه و خرد و سطح فهم من سازش دارد. من نگفتم که شما دیندار و یا بیدین هستید. من در اینباره حرفی نزدم. من هم مثل شما از تجاربی صحبت کردم که شباهت هایی کم و بیش با خاطرات شما داشت. یعنی تهدید شدن توسط ملا و چلی و نیمچه ملا و حتی بعضی افراد معتقد از خانواده شخص خودم. من هرگز نگفتم که شما مثل من با دین و دینداری بریده اید. البته شما دارای هر دین یا مذهبی که باشید یا نباشید برای من تجارب تان اهمیت دارد. اگر یک بخش عمده وطن ما با وجود دینداری که مدعی ان هستند ، در سطح شما تحمل و منطق میداشتند مین یقین کامل داشتم که تضاد با مذهب در بین یک عده تا این حد رواج پیدا نمیکرد.
با وجود شباهت هایی که در فوق عرض کردم، اختلافاتی نیز در نظریات خودم با شما دیدم. این اختلافات چیز طبیعی هستند. هیچگاه دو انسانی را نمیتوان یافت که از هر حیث باهم شبیه باشند. اما من مایل به بحث در نکات اختلافی باشما نیستم. بهتر است به همین نکات مشابه عطف توجه بیشتر صورت بگیرد.چون این نکات خیلی حساس و با ارزش بوده و بخش عمده مشکلات را حل میکند. حال اگر مجمل نگفته باشم واضحتر باید تکرار نمایم: حق انتخاب و حق ازادی بیان و حق رعایت حقوق دیگران و عدم اذیت و اهانت به دیگران و تحمل همدیگر بدون در نظر داشت تفاوت های زبانی دینی قومی نژادی وغیره. باز هم اگر یک نکته اختلافم با نوشته شما را عرض میکنم تا شما به پرسش بی پاسخ مواجه نشده باشید.بطور مثال این جمله شما که فرموده اید: خرافات همانگونه که در دین رسوخ می کند....
یک بیدین میتواند هم دچار خرافات گردد و یا بدون خرافات زنده گی کند.اما ارزوی جدا کردن دین از خرافات یک بحث عبث و بی مورد است.
جور و کامیاب باشید. انسان عزیز روشنگر
25 نوامبر 2012, 11:32, توسط نادر
مولوی ها هم تغیر میکنند، بشرطیکه با انسانهای خردمند و فراخنظرِ مانند خودت (نادرشاه نظری) مواجه شوند!
سرگذشت خیلی آموزنده بود، برای تنگ نظران و نژادرپرستان.