کبرا در شهر کویته پاکستان
صعود عشق، داستان یک دختر فراری/ بخش دوم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
فصل دوم
پس از دو روز مسافرت؛ موتر حامل کبرا در یک کوچه ای بنام «سرای» نمک توقف کرد و مسارفران همگی در آنجا پیاده شدند. کبرا از مقصودی خواست که او را نیز در مدتی که در کویته اقامت دارد همرایش ببرد. مقصودی پذیرفت و یک اتاقی را همراه چند مسافر دیگر در«غازی مسافرخانه» واقع در علم دار رود کرایه کردند. کبرا دو روز در آنجا به سختی گزراند، زیرا زندگی همراه مردان که او نیز آرایش مردانه کرده بود، بسیار مشکل بود، چرا که ممکن بود یک حرکت بیجا و نا آگاهانه موجب افشاء موقف جنسی او شده نقشه هایش همگی خنثی شود. لذا به فکر یک جای امن افتاد که باید او در آنجا تنها و آزاد باشد. روز ها در سرای نمک رفته با عده ای صحبت میکرد تا بر معلوماتش بیافزاید.
روزی در علمدار رود مشغول چکر زدن بود که متوجه شد درین جاده چند تا نانوایی وجود دارند که نان های بسیار لذیذ میپزند. وارد یکی از نانوایی شده سلام کرد و گفت که او کار جستجو میکند. صاحب نانوایی گفت که کارگر نیاز ندارد. به دومی، سومی و در نهایت به پنجمی سر زد و خواهان کار شد. صاحب نانوایی پرسید که کدام یکی از رشته های نان پختن را بلد است. کبرا در جواب گفت که تمام شان را. صاحب دکان پرسید که در کدام نانوایی کار کرده است؟ کبرا در پاسخ گفت که در افغانستان کار کرده است. صاحب مغازه گفت که کار نانوایی درینجا با افغانستان فرق دارد اما توصیه کرد که برای آزمایش او باید یک روزی کار کند تا صاحب دکان مطمئن شود که کار بلد است. کبرا پذیرفت و گفت که حاضر است امتحان دهد. صاحب نانوایی گفت که همین الان باید چند تا نان به تنور بزند. کبرا قبول کرد و آماده نان پختن شد. ابتدا کارگر نان پز جایش را به کبرا داد و کبرا نیز با سرعت و مهارت خاص چند قرص نان در تنور زد. صاحب مغازه از سرعت عمل و مهارت او خوشش آمد. زیرا نان زدن در تنور آخرین امتحان از کارگر ماهر است. این امتحان به این معنی است که وی به بخش های دیگری نان پزی نیز مسلط است.
صاحب مغازه گفت در کجا زندگی میکنی؟ مجردی یا همراه فامیل هستی؟ کبرا جواب داد که همراه فامیل بتازگی آمده و آدرس خانه اش را هنوز نمیداند. صاحب مغازه پذیرفت و گفت مبلغ هشتصد کلدار ماهانه به او حقوق خواهد داد و در صورت موافقت، از فردا سرکار بیاید. کبرا با خوشحالی قبول نموده خدا حافظی کرد.
کبرا آن شب را در خیالات و نقشه هایی غرق بود که چگونه از عهده کار برآمده بتواند، وی با آنکه با کار مشکلی نداشت اما برای اینکه بتواند خود را با لباس کارگری مجهز نماید؛ تا موقعیت جنسی او محفوظ بماند نگران بود. با آنهم لباس پیراهن تنبان خیلی کمک میکرد تا او تحت پوشش آن بتواند برجستگی های زنانه بدنش را مخفی نماید.
صبح آن شب، وی با صدای آذان مسجد ها که از هر طرف گوش خراشانه بم بولا میکردند؛ از خواب پرید. با عجله دست و صورتش را شست و خود را در نانوایی رساند. نانوایی بتازگی باز شده بود و طبق دستور یکی از کارگران، وی به تمیز کاری مشغول شد و بعد از آماده شدن کار؛ به زوله کردن خمیر، کار آن روزش را موفقانه به اتمام رساند. شب که کارگران روانه منزل شان میشدند، کبرا علاقه چندانی به ترک نانوایی نداشت. صاحب دکان که از کار او خوشش آمده بود خطاب به او صدا زد : بهادر تو خانه نمی روی؟ کبرا گفت: می روم. صاحب دکان مقدار نان اضافی که از روز مانده بود به او داد و همراه وی خدا حافظی کرد. کبرا بعد از ترک محل کار، روانه اتاق شد و مقداری از نان ها را جلو «امام باره نچاری» به گرسنگان داد و مقداری از آن را به رفقایش آورد.
فردا که سر کار رفت در موقع اتمام کار از صاحب کار خواهش کرد تا اجازه دهد وی شب در نانوایی بخوابد. صاحب کار متعجانه دلیلش را پرسید و کبرا بهانه کرده گفت که آنها یک فامیل بزرگ است که بتازگی از افغانستان آمده و تنها یک اتاق برای خوابیدن همه فامیل در اختیار دارد. صاحب نانوا دلش سوخت و پذیرفت.
کبرا سر از فردا رفقای هوتل اش را در جریان گذاشته، برای اینکه سر نخی به آنها از جمله مقصودی ندهد گفت که به ایران می رود. چون او اطلاعات کافی در باره مسافرت به ایران نداشت؛ پس از اینکه مورد سوال و کاوش رفقایش قرار گرفت که با چی کسی و از کدام مسافرخانه عازم ایران خواهد شد؛ نتوانیست قناعت آنها را حاصل نماید. بناً مسئله را بدون روشنی گذاشته همراه آنها خدا حافظی کرد.
کبرا از اینکه شب ها مالک اتاق خصوصی شده از خوشحالی در پوست نمی گنجید. زیرا با بستن دروازه نانوا، لنگی مدراسی پدرش را که مثل زنجیر بدنش را در آن پیچیده بود باز میکرد و نفس را حتی می کشید. وقتی باقی کارگران و صاحب کار نانوایی را ترک میکردند، کبرا مشغول تمیز کاری میشد. مالک صبح زود که به نانوایی می آمد میدید که بهادر نانوایی را جاروب و آب پاشی کرده به کار آغاز کرده است. صحر خیزی بهادر و ستره و صفایی او موجب دلخوشی و رضایت صاحب کار میگردید و از بابت داشتن چنین کارگری به خودش می بالید.
کبرا با اسکان یافتن در اتاق جداگانه میتوانیست بیشتر در مورد پلان و نقشه اش بیاندیشد ولی از آنجائیکه شناخت او در مورد شهر کویته بسیار ناچیز و سطحی بود، نقشه و پلان او نیز سطحی از آب در می آمد. وی فکر میکرد با فاصله جغرافیایی او از منطقه ابایی اش؛ دست رسی فامیل و اقارب او نیز محال باشد، اما هیچ نمیدانیست که مردم ناحیه او با این شهر مثل ناوه خودش آشنایی دارد. برای همین هم روز بروز پلان کبرا نا کار آمد شده میرفت. وی با کار و زندگی درین نانوایی، از اطلاعات و شایعات خودش که در بیرون انعکاس یافته بود بی خبر بود. او با وجودیکه از شایعه فرار خود در بیرون آگاه نبود اما ذهنش همیشه نا آرام و بی قرار بود. گویی اتفاق نا گواری برایش رخ خواهد داد. این اتفاق میتوانیست برنامه فرار او را به منظور رهایی از یک سرنوشت برده مانند نجات دهد و هم میتوانیست او را بسوی یک زندگی ایده آل سوق دهد. بهر حال وی بیشتر به این امید به کار و زندگی غیر قانونی ادامه میداد که پیام یک نوید زندگی بهتر و رهایی از زندان موجود در گوشه قلبش گاه گاهی جوانه میزد. کبرا از یک جانب نگران بود و از یک جانب دیگر امید داشت که فرار او تحولی در سرنوشت او ایجاد خواهد کرد. بناً روز و شب را به انتظار یک افق روشن به سر می برد.
مقصودی در آخرین روز اقامت اش درین شهر، به «پشی هوتل» مراجعه کرد تا کسانی که بتازگی از منطقه آمده باشند؛ اطلاع حاصل نماید. وقتی داخل محوطه هوتل گردید دید پنج نفری در گوشهء جمع شده از قرار حرکات شان چیزی مهم و خصوصی مطرح می نماید. میخواست بدون توجه وارد اتاق شود که یکی از آنها که با مقصودی آشنا بود؛ از وی خواست تا در جلسه شان شرکت کند. مقصودی بعد از سلام و کلام موضوع را جویا شد. دوست مقصودی ادامه داد که دختری از ناوه پشی فرار کرده و از قرار اطلاعات بدست آمده در شهر کویته آمده است. وی به مرد مسنی اشاره کرد که گفت کاکای اوست و بدنبال او آمده است. مقصودی بعد از اینکه مشخصات چهره او را پرسید، در نهایت اطمنان حاصل کرد که شخص فراری همان بهادر بوده است. با وجودیکه مقصودی از محل زندگی او خبر نداشت اما سر نخی بدست آنها داده و گفت که وی احتمالاً در نقش یک پسر در یکی از نانوایی های این شهر مشغول کارگری است.
کاکای کبرا که «قربان زوار» نام داشت، سه روز تمام نانوایی های شهر را پال پال کرد اما هیچ اثری از کبرا بدست نیاورد. وی که دیگر نا امید شده بود، برای آخرین جستجویش وارد یکی از نانوایی های «مری آباد» شد. ابتدا سلام کرد و بعد به آهستگی به کارگران نظاره کرد، چیزی نیافت. میخواست دکان را ترک گوید که تصادفاً نگاهش به چهره مردی افتاد که در حال نان زدن به تنور بود. با صورتش دقت کرد، نشانی از سیمای که در ذهنش از کبرا داشت؛ دیده نشد. خواست رخش را بر گردانده که چشمان نیمه سیاه و آبی گونه ء مرد نان پز، قربان زوار را محسور خود کرد. با اندکی مکث، شک و دو دلی بر وی مستولی شد. کبرا تصادفاً نگاهش با نگاه کاکایش برخورد کرد، با چند لحضه وار خطایی و دست پاچه گی، خود را کنترول کرد و با کمال بی اعتنایی به کارش ادامه داد. قربان زوار که نه میتوانیست راهش را گرفته برود و نه میتوانیست جرئت به خرج داده بگوید که چه میخواهد .
درین اثنا صاحب دکان پرسید: لالا جان چی میخواهی؟ قربان زوار که کاملاً بی خود و بی اراده شده بود،هان و هون کرده بلآخره جواب قانع کننده ای پیدا کرده گفت:
دو تا نان می خواهم. کبرا که تا اینجا از حرکات هنرمندانه اش راضی بوده خوشش می آمد، فکرد کرد که مرغ از قفص پرید. لذا با غرور تحقیر آمیزی به کاکایش نگاه کرد. بار دوم که چشمان کاکایش با نگاه کبرا اصابت کرد، مرغ فراری بال هایش درقفص گیر کرد و از پرواز باز ماند. وقتی آتش شعله های چشمان کبرا با چشمان قربان زوار تصادم کرد، کاکایش شک اش به یقین تبدیل شد که آن چشمان جذاب و با نفوذ، جز کبرا از کسی دیگری نمیتواند باشد. چشمان با نفوذی که اخگر های نیمه بر افروخته آن موجب بربادی یا آبادی دو قلب در یک بدن میتواند باشد.
قربان زوار با سراسیمیگی، هیجان و خوشحالی فریاد زد: کبرا تو هستی؟
کبرا دستانش سُست شد و فکر کرد تمام تلاش و کوشش او به منظور پلانی که در پیش رو داشت؛ خنثی شد. همگی متحیر شدند و قربان زوار از خوشحالی و عقده ای که از سر نوشت کبرا به دل داشت؛ یخن صاحب نانوایی را محکم گرفت و به دشنام و نا سزا گویی مبنی بر اینکه این دختر را فریب داده و بکار گماریده است، شروع کرد.
پيامها
25 جولای 2012, 18:44, توسط شريفه
تشكر از نويسند محترم،داستان بسيار جالب است.
بيصبرانه انتظار قسمت بعدي را ميكشم!!!!!!