روشنایی...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
- سیاهی به کناری می خزد. انگشتانت را در مسیر خنکای نسیم صبحگاهی تکان میدهی. دلت این روزها خواسته بود خورشید بالای سرت بدرخشد و اگر شوقی در او بر انگیخته میکرد افکارهای سرما زده، آغاز کند چرخیدن را. شاید دلت تنگ خورشید نبوده است از همان نخستین چشم گشودنها. شاید تمام بهانه ات ابدی شدن روز و روشنایی ست. سیاهی اگر در کنجی خانه کند، حتی زمستانی ترین حشرات هم میلی به زندگی نخواهند داشت. و آرزو عبث به دیروزها خواهد پیوست. روشنایی یعنی سادگی حضور. حضور میشود چون قاب کهنه نقاشی روزهای دیرین. زل میزنی و آنگاه نگاهت پرواز میکند، اوج میگیرد و لذت میبرد از تماشای سرنوشتهای تنیده شده در روز مره گی های خاکستری. دلت میخواهد بیشتر و بیشتر اوج بگیری، بیشتر از رهایی، بیشتر از پرواز و بیشتر از آزادی.
- اندیشه های آدمی از چشمانش آویزان است گاهی و انگار هزاران سال است که همه کور شده اند و دل خوش نمیشود کرد به بیدهای آویزان. دل را جایی دیگر باید خوش کرد. شاید در کنار پرسه گنگ کبوتری از بی پروایی پرواز. اگر خواسته ای فریاد زنی واژه های مرده را، بس بیهوده انگاری ست که گلو هم آواز شود. خفگی طغیان میکند این روزها، زبانها بریده در کف دستان انسانهای سرگردان، به نهایت بی هویتی رسیده است. جنون همین است. زبانهای بریده، گوشهای کر، چشمان کور. و روشنایی وحشت زده میخزد به کناری، تا مگر شیون تولد کودکی دیگر از نسل انسان نشود ملالی جانکاه. نمیشود حتی دلخوش کرد به واژگان. فریبندگی تار تنیده است بر دور هر واژه ای که خواسته بود روزی به ذهنت بچسبد و در بی هنگام ترین هنگاهی از چشمانت آویزان شود.
- آی انسان! برخیز. تکان میدهم دستانم را تا عبور را نظاره گر باشی در مسیر زندگی و گلایه نشود سایه بان قضاوت ظالمانه ات، که انسانها از کنار یکدیگر بی تفاوت می گذرند. هر عبور در گامهایم تفسیر میشود و می میرد در لحظه لحظه مکث زمان تا تو دوباره نفس کشی هوای سیاه و کدر سرنوشتهای معلق در برکت تهی از هر گونه مغفرتی را. تو دیوانه وار نفس کشیدن را دوست می داری ای انسان.
آنلاین : http://toranjterme.blogfa.com/...