درد بی پناهی در وطن و غصه ی مردن در غربت
به بهانه ی روزجهانی پناهندگان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
به بهانه ی روز جهانی پناهندگان
درد بی پناهی دروطن و غصه ی مردن در غربت
وقتی حرف از پناهنده و پناهندگی به میان می آید، نا خود آگاه تصویرهای دل خراش زیادی بر ذهن انسان نقش می بندد، کشتی های غرق شده ی پناه جویان بر روی آبها، اردوگاهای که بر دامنه ی دشت ها باصد ها خیمه ی کهنه در کنار هم بر پا شده با سیلِ از جمعیت در آفتاب سوزان و ازدحام کُشا کُش آنها هنگام تقسیم یگ وعده نان بخور و نمیر، مرز بانان مسلح با سگهای تعلیم یافته، سیم های خار دار که بر سر مرز ها کشیده شده، و چوب های بلند دار که انسان گمنامی در آن آویخته شده است، و هزاران صحنه و لحظه های غم انگیزی دیگر که جان و جهان پناهنده را شکل میدهد و بدور از چشم خبر نگار و دوربین اش اتفاق می افتد و همه ی ما بی خبر ازان.
آنچه که در بالا آمد همه ی ماجرا نیست ، درد انسان پناه جو دردِ بی پناهی در وطن و زادگاه اش هم هست، او پیش ازان که آواره ی کوه و دشت دریا و بیابان شود، کوهی از تحقیر ها و تهمت ها را از سوی هموطن و همدیارش بر دوش خسته اش کشیده، تا از سرجبر با دل نا خواسته و ناچار از یار و دیار اش دل بر کَند. و غمگینانه باید گفت که حتی رفتن و رسیدن نقطه ی پایان رنج و محنت انسان مهاجر نیست، آنجاست که درد غربت نشینی و احساس تلخ شهروند درجه دوم بودن و از همه بد تر ترس از مردنِ در غربت و گم شدن و فراموش شدن دامن گیر پناهنده میشود و هیج گاه رهایش نمیکند.
روز بیستمِ ماه شش میلادی برابر است با روز جهانی پناهنده که بر همه آواره گان گیتی گرامی باد.
سروده ی در همین ارطبات، با عنوان قصه ی مهاجر، تقدیم به همه ی آنهای که با درد و دل تنگی مهاجرت آشناست.
قصه ی مهاجر
غروب است و هوای قریه دل گیر // وشب خورشید را بسته بزنجیر
نـــــــوای غربت و حـس جداي // به آتش می کشد جان مسا فــــر
دلش ميخواست ازين آغيل نميرفت // دلش اينجا بدون دل نميرفت
بدون خاطره آن يار شـــــیـــرین // ازين منزل به آن منزل نميرفت
به غربت میرود از جبر دوران // بریدن دل ز قریه نیست آســـان
نه پای رفتن اش نه جای ماندن // مردد مــانده مردِ قریه حـــیران
دلش میخواست جنگ هرگز نمیبود // بدوش کس تـفنگ هرگز نمیبود
کـــبوتر را کسی با تیر نـــمیزد // به جان شیشه سنگ هرگز نمیبود
دل ش میخواست گرگان بیا بان // نمی آمــــد میان جــــلد انســـان
دل اش میخواست نبود قانون جنگل // و حـــیوانی نـــیمشد طبع انسان
دلش میخواست به جاي آتش و خون // کبوتر بود و برگ سبز زیتون
دلش مــــیخواست به باغ آروزیـــش // صنوبــــر بود بجای بید مجنون
ولی این ها همه یک آروزو بود // حـقــیقت تــلخ با او روبــرو بود
به غربت سر نوشت گنگ نا خوان // نــوشــته بــر کــفان دست او بود
سفر می رفت ولی نا خواسته و دور // چوقمری ها به کوچ لانه مجبور
پرســـتو ها همه کوچـــیده بــودند // قـــناری ها همه از لانه ها دور
شقایق تشنه لب از خشک سالی // نه بارانی نه ابری در حوالی
بـــهار قریه را هم برده از رنگ // کلاغان سیاه سالی به سالی
رها شــــــد مــــرد قـریه از دیارش // بسوی سر نوشت تلخ و تارش
فناهِ دشـت و دریاهای غـربت // و یا زندان و حبس و چوب دارش
و یا مــیشد شــکار تیر مـرز بان // و یا هم خود کُشی و تیغ و رسمان
چـــنین است قــصۀ نسل مهاجر // شروع اش تلخ و همچون زهر پا یان
طاهر (هجران)
...