صفحه نخست > دیدگاه > فرار از جنگ

فرار از جنگ

محمد علی سروری
چهار شنبه 28 مارچ 2012

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

بعد از آن که از موتر پایین شدیم هیچ کس توان راه رفتن را نداشت. راننده موتر نیز با دیدن جمع ما حیران و مات شده بود. معمولا این راننده ها همیشه موتر های شان را قفل می کنند، اما ما شنیده بودیم که قاچاقبران، قفل موتر را چنان دستکاری می کنند که حتی خود راننده ها نیز متوجه آن نمی شوند. هر دو طرف ما در این لحظه کاملا به وحشت افتاده بودیم: ما از راننده ها می ترسیدیم که مبادا ما را باز هم گیر بدهند، در حالیکه راننده از دیدن ما به وحشت افتاده بود زیرا اگر ما را پولیس دستگیر می کرد، این راننده بود که بخش بزرگی از گناه را باید به دوش می گرفت. هر دو طرف ما از فرط وحشت از سخن گفتن باز مانده بودیم.

ترس که نه، بلکه وحشت ما از این بود که مبادا این راننده نیز ترک و یا یونانی باشد و وحشیانه به ما حمله کند، زیرا ما دیگر اصلا توان دفاع از خود را نداشتیم. من که خودم از فرط گرسنگی و کرخ ماندن دست و پایم ترس داشتم که شاید هر ضربه یی دست و یا پایم را بشکند. دو شب و روز بدون نان و آب، در حرارت 8 درجه زیر صفر، بدون خواب و استراحت و حالا هم بدون هیچ کدام توانی در مقابل یک راننده جوان و وحشت زده قرار داشتیم. اگر وی از خشونت کار می گرفت، دیگر کار از کار گذشته بود.

اما نمی دانم چی معجزه یی رخ داده باشد که راننده درب موترش را دوباره قفل کرد و ما را به جا گذاشت و رفت. این اولین رفتار مثبتی بود که من از زمان ورودم به اروپا با آن مواجه شده بودم. زیرا دیر زمانی بود که فکر می کردم که کشور های که دروازه اروپا محسوب می شوند، نیز مثل آسیاست و فرق این دو قاره فقط در مقدار ثروت شان باشد و بس. از خوشی خون به رگ هایم دمید؛ دوباره به زندگی امید یافتم؛ معجزه یی را با چشمانم درست در مقابلم می دیدم ولی توان باور داشتنش را هم نداشتم.

کم کم رنگ و رخ دوستانم و خودم روشن شد؛ چشمان همه ما از خوشی برق زدن گرفت؛ و همه ما خود مان را آدم احساس می کردیم. هنوز هیچ گونه تضمینی وجود نداشت که این معجزه چند زمان دوام خواهد آورد! اما به هر صورت برای بار چندم فکر کردیم که دوباره زنده شده ایم. من حتی نمی دانستم که کدام روز و کدام تاریخ است و گرنه این روز را روز تولدم قرار می دادم، حتی اگر یک ساعت هم دوام می داشت. همین یک ساعت، برایم سعادت یک عمر را می بخشید.

کم کم دوستانم اولین حرف های زندگی جدید شان را به لب آوردند. ما روی یک جاده عمومی قرار داشتیم و نمی دانستیم چی چیزی باز سر راه مان خواهد آمد. با دل پر از امید و وحشت به راه افتادیم. حدود سه ساعت راه پیمودیم تا بلاخره به یک ده رسیدیم. فقط از قرار آرامش و متانت مردم به این نتیجه رسیدیم که شاید دیگر از وحشت دیار یونان رهایی یافته باشیم. از یک مرد جوانی که فکر می کردیم یونانی باشد طلب کمک کردیم. او به پولیس زنگ زد و چند دقیقه بعد پولیس جلو ما سبز شد و ما را با خود گرفتند و به زندانی انتقال دادند.

در زندان به بسیار زودی یک کارمند پولیس نزد ما آمد و به چند سوالی از ما جواب خواست: از کجا آمده اید؟ چی مشکلی در کشور تان داشتید؟ چند سال دارید؟ باورمند کدام دین هستید؟

این بار مشکل چندان ابعاد جانکاه نیافت، اما باز هم برای ما که دوشبانه روز از سردی کرخ و از گرسنگی ضعیف شده بودیم، این دو ساعت تحقیق یک عمر طول کشید. اما از این که بسیار به زودی برای ما خوراک و نوشابه یی تهیه کردند، هیچ باور نمی توانستیم که از یک فرد پولیس نان و نوشابه دریافت می کردیم. آهسته آهسته و با خوردن هر لقمه رنگ و رخ ما روشن تر و لبان ما خندان تر می شد. واقعا باور نکردنی بود!

از همه مهم تر خواب رفتن آنیی ما بود. اولین بار بود که خواب عمیق و آرامش بخشی داشتیم. در رویاهای آن شب ما ترس و وحشت راه نیافت. صبح وقتی برخاستیم، فکر می کردیم فقط یک لحظه خواب کرده ایم ولی خستگی یک عمر از دوش ما سبک شده بود. باز مامور پولیس نزد ما آمد و پاره سندی را به دست ما داد و به ما گفت که با این سند می توانیم در کشور ایتالیا آزادانه توقف کنیم و کسی مزاحم ما نخواهد شد اگر ما مزاحم کسی نشویم!

به مجردی که از محوطه پولیس خارج شدیم سوار قطاری شدیم که ما را حدود ساعت 9 قبل از ظهر به شهر روم، پایتخت ایتالیا رساند. شروع کردیم به راه رفتن و امیدوار بودیم که یک تن افغان هم وطن مان را پیدا کنیم تا از رسم و رواج و وضعیت مهاجرین در ایتالیا با خبر شویم. برادرم از دیر زمانی در کشور انگلیس زندگی می کرد و من کوشیدم با او تماس بگیرم اما بد بختانه گوشی اش خاموش بود.

احساسی عجیبی به من رخ داده بود: اولین بار احساس می کردم که دیگر کسی از من نمی پرسد که از چی قومیتی هستم؟ به کدام حزب مربوط هستم؟ چی دین و مذهبی دارم؟ کسی با نگاه های وحشیانه اش سر راه ما سبز نمی شد تا زخم زبانش را به ما وارد کند. دیگر افغان بودنم و هزاره بودنم جرم محسوب نمی شد. دیگر ترس از دزد و راهزن و مسلمان و کافر نداشتم. اولین بار بود که هیچ ملا و امامی در زندگی ام دخالت نمی کرد که بپرسد شب چی خواب می بینم و چرا ریشم را کوتاه و یا دراز کرده ام. در کجا وضو کرده ام و در کجا نماز خوانده ام.

من بودم که صاحب زندگی و عزت و آبروی خودم بودم! فقط خودم می توانستم تعیین کنم که با کی همراه می شوم و با کی نه! دیگر کسی پدر و مادرم را تهدید نمی کرد که چرا من به درس های آخوندی نمی آمدم و می خواستم به مکتب رسمی بروم! اصلا این فقط خودم بودم که می توانستم تعیین کنم که چی می خواهم و چی نه! این احساس بسیار عجیب می نمود اما بسیار خوشایند بود!

یگانه مشکل اینجا بود که مکان زندگی و خواب و خوراک چندان مطلوب نبود. باید زیر پل ها و یا نزدیکی های خط قطار می خوابیدیم. حتی کسانی که در ایتالیا به حیث پناهنده قبول هم شده بودند باز هم خانه درست حسابی نداشتند. در این مکان های خلوت همه گرد هم جمع می شدیم و از سرگذشت های ناگوار در یونان حکایت می کردیم و خوش بودیم از این که از آن وحشت بلاخره رهایی یافته ایم. من آنجا دوستان زیادی پیدا کردم: کسانی که از یونان با ایشان آشنا بودیم و یا دوستان جدید، خلاصه هر چیز به این صورت خوب می نمود.

بد ترین حادثه یی که در ایتالیا برایم رخ داد، مسئله روبرو شدن با برادرم بود. با دوستان قدم می زدیم که ناگهان برادرم را دیدم که باید در حقیقت در لندن زندگی می کرد و به مجردی که وارد ایتالیا شدم برایش زنگ زدم و فکر می کردم که گوشی اش خاموش است. تا دیدمش رفتم سر راهش تا او هم مرا شناخت. هفت سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. پرسیدم چرا در ایتالیا به سر می برد؟ در جواب گفت که:

“بلی! چهار سال در لندن زندگی می کردم ولی بد بختانه مدرکی بدست نیاوردم. باید همیشه نزد دوستان زندگی می کردم و کار سیاه می کردم. بعد ها مریض شدم ولی چون بیمه نشده بودم نمی توانستم نزد داکتر جهت تداوی بروم.“
پرسیدم: “تنها خودت به این سرنوشت گرفتار شده یی یا دوستانی دیگری را هم می شناسی که در وضعیت خودت زندگی کند؟“

در جواب خندیده گفت: “نه من تنها نیستم. در شرایط حاضر پذیرش افغان ها به عنوان یک پناهنده در سراسر اروپا مشکل شده است. من دوستانی را می شناسم که حتی بیشتر از 12 سال اینجا بدون هیچ سندی زندگی می کنند.“
بهش گفتم: “ هر بار که ازت پول خواستم، می خندیدی و می گفتی که: به چشم روانه می کنم. در حالیکه خود شما هم بیکار بوده ای.“

در جواب گفت: “وقتی اینجا بمانی به این چیز ها عادت می کنی. بسیار مردم هستند که سندی برای اقامت در اینجا را ندارند و کار سیاه می کنند و وقتی مریض می شوند هرگز نمی توانند نزد داکتر مراجعه کنند. مجبور هستند که در زیر پل ها و یا در بکس های اشغال زندگی می کنند. اما بیا برویم غذا بخوریم که ناوقت می شود.“
گفتم: “متوجه باشی که من فقط صد یورو دارم و معلوم نیست چی چیزهایی دیگری سر راهم سبز کند.“
گفت: “نه بابا! در اینجا خوشبختانه موسسات خیریه به مهاجرین بی سرنوشت مثل من و صد های دیگر کمک می کنند. حد اقل غذا مجانی بدست می رسد.“ دیدم که به راستی جمعی بزرگی از افغان های جوان و جوانان از کشور های دیگر، همه به سمت خاصی در حرکت هستند. در واقعیت این جوانان بی سرنوشت می توانستند حدود ساعت 8 قبل از ظهر در جای خاصی و سر ساعت 10 در مکان دیگری. 12 ظهر در مکان خاصی نان ظهر را می خورند و ساعت 3 و 4 عصر در جایی دیگری غذا بدست می آورند.

اکثریت کسانی که به این سمت خاص راهی بودند، حد اکثر شان از کشور های آسیایی و بخصوص از کشور های مثل: افغانستان، ایران، پاکستان، عراقی و غیره می باشند و در نزدیکی این سالون غذا خوری دیدم که مردم به دو صف تقسیم شدند: در یک صف کسانی که در ایتالیا سند اقامت، چی پناهندگی و چی شهروندیی ایتالیایی را داشتند، و در صف دیگر کسانی که سند درست حسابی نداشتند. البته که سند داران حق اولیت داشتند و بعد، در قدم دوم نوبت به ما رسید.

آره! اینجا کلیسایی بود که مهمان خانه یی در مجاورتش داشت و مهاجرین در این سالون غذا خوری، غذای مجانی بدست می آوردند. چون دیر در صف منتظر ماندیم، یکی از کارکنان آشپز خانه از ما معذرت خواست. برایم بسیار جالب بود. در کشور خودم هر روز از تمام رسانه های جمعی از غیرت و ننگ افغانی پرگویی می شود و از تاریخ پر افتخار چند هزار ساله حرف می زنند. وقتی یک جزوه قرآن به آتش کشیده می شد، روز های پی هم تظاهرات می کردند و صد ها نفر جان خود را از دست می دادند. در حالی که جوانان کشور شان، این نو نهالان فردای آن وطن، در دیار غربت پشت در یک کلیسا، منتظر یک لقمه غذا می ماند و چون بی خانمان ها زیاد است و به کسی نوبت دیرتر می رسد معذرت هم می خواهند! اما یک کسی به فکر فردای آن وطن نمی افتد. فقط باید همین روز و در همین لحظه، هر قدر پولی که بدست می آورند به جیب بزنند و صرف محافل بی جا و آب جو و شراب کنند.
با هر جوانی که صحبت می کردم، از هزار ها آرمان و آرزوی نا گفته حرف می زدند ولی شکایت داشتند که به جز از نان، برای هر مسئله قانونیی دیگر باید مبارزه کنند. بار ها آنها در مقابل بی خانمانی، در مقابل بی سندی، در مقابل بی کاری مقابله کرده اند ولی نتیجه زیادی به دست نیاورده بودند. در حالی که همین جوانان می توانستند در کشور شان، در کوتاه زمانی صاحب کار و زندگی می شدند و حد اقل سنگی را از راه پر از سنگ فردای مردم بر می داشتند. دوستانی که با من بودند و آرزو داشتند به خاک ایتالیا برسند و حد اقل کار کنند و بخور و نمیری بدست بیاورند، اما در اینجا تمام آرزوهای شان به خاک یکسان می شد.

چون دیدم که این شکلی از زندگی برای آینده ام مفید نیست تصمیم گرفتم که هر طوری شده خودم را از ایتالیا بیرون بکشم.

ادامه دارد. . .

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس