صفحه نخست > دیدگاه > در منجلاب مردسالاری

در منجلاب مردسالاری

كاش همه ی درد يك زن اين بود و تنها به خاطر محصور بودن در چهارديواری خانه و افتادن به دور باطل تهيه ي غذا، شستن لباس و... .
جمعه 30 آپریل 2010

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

درست ازلحظه¬اي كه خبر تولد نوزاددختر به خانواده¬اي اعلام مي-شود، چهره¬هاي نزديکان ازخشم برافروخته شده و به¬دليل ناخشنودي و شدت¬خشم، رفته¬رفته رنگ عوض كرده و سياه و سياه¬تر مي¬شوند و سنگيني «ننگ» دوش¬شان را مي¬فشارد. گويي¬كه سياهي و بدبختي و بدنامي زندگي¬آينده با چنين¬ولادت ناميموني رقم خورده است. بدبختانه اين تعبير دررابطه با وضعيت يك خانواده¬ي عرب¬جاهلي قبل¬از اسلام نيست که نگران اسارت فرداي اين¬مادينه به¬دست قبايل¬رقيب باشد، بلكه انعكاس عينيت¬اجتماعي، آن¬هم در قرن بيست¬ويكم و درجامعه¬ي ماست.

آخرين تحقيقات و مطالعات¬روانشناسي و علوم¬رفتاري نشان مي¬دهد كه نوازش طفلي كه¬هنوز در رحم مادر است، حتا با لمس¬شكم، اثرات-خاصي بر شكل¬گيري روان¬طفل دارد. حال بادرك و فهم چنين نظريات¬علمي¬اي، به روان طفلي بينديشيم كه از بدوتولد با بي¬مهري، غضب و تبعيض¬هاي آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه مي¬گردد.

چندي¬بعد زماني¬که نوبت بازي¬دختر مي¬رسد، ممنوعيت¬ها يکي پس¬از ديگري بروز مي¬کنند. نوع¬بازي را سليقه و علاقه¬ي¬دختر تعيين نمي-کند، بلکه توسط بزرگ¬ترها و بنا به¬رسم و رواج¬جامعه که براي هرجنس بازي¬جداگانه¬اي درنظر گرفته شده است، انتخاب مي¬گردند. دختر به¬ميل خود نمي¬تواند با هرکسي که بخواهد بازي نمايد و حتا اسباب¬بازي¬اش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مي¬نمايند. هم¬چنين از همان کودکي به او مي¬آموزند که بايد آلت¬تناسلي¬اش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه برآن، بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيارمحتاط باشد. بدين¬گونه تصويري روشن از ماهيت وجودي¬زن در نظام¬مردسالاري که اورا با عضوتناسلي¬اش يکي مي-دانند، ارائه مي¬گردد تا بانقشش در جامعه بيش¬تر آشنا گردد.

به¬موازات بزرگ¬تر شدن دختر، محدوديت¬هاي ديگري هم برآن افزوده مي¬شود. ديگر اين¬مادينه تنها يك نان¬خور اضافي نبوده، بلكه كوچك-ترين غفلتي مي¬تواند عواقب ناگواري¬را براي آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان به¬دنبال داشته باشد. بنابراين روز به¬روز بر محدوديت¬ها و ممنوعيت¬هايش بايد اضافه گردد. بايد از بازي و معاشرت باکودکان¬پسر خودداري نمايد. سوال¬هايي که دررابطه با زندگي و آينده¬ در ذهنش ايجاد مي¬گردند، پاسخ دادن به آن¬ها مربوط بزرگ¬ترهاي پرورده¬ي نطام است تا در نقش¬هاي کليشه¬اي زنان در جامعه تغييري به¬وجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آن¬جا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتب¬رفتنش چيست؟ جز اين¬كه چشم و گوشش باز شود و چيزهاي ناشايستي مانند روابط باپسران را بياموزد. در به¬ترين¬حالت، دختر با مکتب¬رفتن بي¬کاره مي¬گردد و از انجام کارهاي خانگي باز مي¬ماند و چندسال ديگر، وقتي به شوهرش دهيم اين درس¬ها به چه كارش مي¬آيند و آيا مي¬توانند رضايت¬شوهرش را برآورده نمايند؟

كاش همه¬ي¬درد يك زن اين¬بود و تنها به¬خاطر محصور بودن در چهارديواري خانه و افتادن به¬دور باطل تهيه¬ي¬غذا، شستن¬لباس و... . علاوه بر¬آن، بايد هرلحظه گوش¬زدهاي مادری که¬همه از ممانعت و نفي حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها برمبناي آن¬ها عمل نمايد.

از لحظه¬اي كه به¬هرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آن¬جا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركي بيش نبودم، مي¬پنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال مي¬بينم و با تمام وجودم لمس مي¬كنم كه، بيرون¬هم پر است از درندگان سلطه¬جويي¬ که هميشه درپي من هستند و جز استفاده از تنم، چيزي انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموخته¬اند که¬تنها تن¬زنان قابل استفاده است. به¬همين دليل آن¬ها چيزي بيش¬از آن نمي¬دانند. من¬اما هميشه از مردان منع شده¬ام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نمي¬دانم که¬آيا کسي به پسران نگفته است که چنين¬توقعاتي بسي زشت¬اند؟ خدايا به¬كي و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوش¬بسته¬ي سرگردان که از زندگي، جز نهي¬شدن نياموخته است!

چون موجودي بي¬پناه به كتاب¬هاي¬مكتب پناه بردم. اين كتاب¬ها هم جزهمان پرهيزها و جدايي از پسران و تفاوت اين دوجنس و تقسيم-وظايف کليشه¬اي و ازپيش تعيين شده چيزي براي تجويز کردن نداشتند که از آن¬ها بياموزم. پي¬درپي به¬من سفارش مي¬كردند كه به¬خانه برگردم و كارم تنها ظرف¬شويي، خياطي و آشپزي است. در کتاب¬هاي مکتب که بايد نسل¬فردا را بپرورانند و جامعه¬ي شايسته!! بسازند، جز برتري مردرا برزن نيافتم. از سويي، هم¬خودم وهم ديگر هم¬جنسانم ناچاريم تا آن¬ها را بخوانيم. چراکه اساساً اين¬کتاب¬ها براي همين-منظور تهيه شده¬اند که بايد مباني تبعيض¬ جنسي و مردسالاري را در اين اولين¬گامِ ورود ما کودکان به اجتماع (مکتب)، به ¬ما بياموزند و ماهم خلاف آن مقررات و آموزه¬ها کاري نکنيم، که درغير اين -صورت، ضداجتماع و بدکاره به¬حساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتاب¬ها همه¬ي کارها و سرگرمي¬هايي را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به «قدرت»، «آگاهي»، «آزادي» و حق تصميم¬گيري مي¬رسيدم، نيافتم. در اين¬کتاب¬ها به¬ما تلقين مي¬شود که بسياري از کارها و مسئوليت¬هاي اجتماعي مورد علاقه¬ی ¬ما، در حيطه¬ي-انحصاري مردان است تا با آموختن آن¬ها بايد سرپرستي ما صغيران-را به¬عهده گيرند. بنابراين ماکه نيازي به¬ رياست و قدرت نداريم، لازم نيست تا آن¬ها را بياموزيم.

به آموزگارم مراجعه مي¬كنم و از او مدد مي¬خواهم. او هم به¬سان من اين¬دوره را پشت¬سر نهاده است. از رنج¬هايش برايم مي¬گويد. به¬او گوش مي¬كنم، وقتي¬كه سفره¬ي دلش را برايم باز مي¬كند، دردهايش مانند دانه¬هاي¬انار به هرسو مي¬ريزند. او مسن¬تر از من بوده، بيش¬از من در اين¬منجلاب که¬نامش را زندگی گذاشته¬اند سپري نموده، بيش¬تر از من مطالعه دارد و درنتيجه تجربه¬ها و دردهاي دلش¬هم فزون¬تر از من مي¬باشد.

به او مي¬گويم، خوب تو درمقابل اين¬همه بي¬عدالتي، بدبيني و تبعيضي-که از¬آن مي¬نالي که خود نشانه¬ي عدم¬رضايت تو از وضعيت است، در رويارويي با آن¬ها چه كرده¬اي؟ نيش¬خندي مي¬زند و آهي ازپس¬آن سرمي¬دهد و مي¬گويد: «من¬هم وقتي در سن و سال تو بودم همين فكرها را مي¬كردم و اغلب در زندگي رؤيايي¬ام غرق مي¬شدم. شب¬ها وقتي¬که سر به¬بالينم مي¬گذاشتم، ساعت¬ها مي¬انديشيدم که¬چه¬ لذت¬بخش خواهد بود اگرما زنان¬را مثل مردان آدم¬ به¬حساب مي¬آوردند، و هيچ¬کس از روي تحقير به¬ما ترحم نمي¬کرد. چه شيرينند آن لحظاتي که دور از واقعيت¬زمانه در ذهن¬ما مي¬گذرند، اما افسوس که آن¬ها توهماتي بيش نيستند. ساده نشو عزيزم، با اين¬تقدير گرچه به¬دست ديگران ساخته مي¬شود، به ستيزه مپرداز كه¬ترا درهم مي¬شكند. زندگي براي ما¬زنان هزاران¬سال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچ¬چيز عوض نمي¬شود حتا اگر بنالي و سر و صدا کني و يا چيزهايي بنويسي! تو حق داري اين¬سخنان را برلب براني، زيرا به دل¬خوشي هم نياز داري و بايد درخود رؤياهايي بپروراني و گرنه خيلي¬زود خودت¬را خواهي کشت. تو هنوز به خانه¬ي¬شوهر نرفته¬اي، آن¬جاست كه ديگر اثري از رؤياهايت باقي نمي¬ماند. تن به زندگي بده و خودت¬را راحت كن». كلمه¬اي تازه و نامأنوس، «زندگي»، كه¬هرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيده¬ام که به¬راستي زندگي چيست؟ ديگران در جوابم تنها به¬تشريح همان¬روابط نابرابر زن و مرد و انجام¬درست وظايف¬کليشه-اي و ضرورت¬طبيعي آن پرداخته¬اند و نامش¬را زندگي گذاشته¬اند. اگر واقعاً زندگي همان¬است که از کودکي برمن و هم¬جنسانم رفته است، پس واي برمن، و لعنت برزندگي.

ابتدا تعجب کردم که او چرا اين¬همه بي¬اراده خودرا تسليم سرنوشتي نموده که بزرگ¬ترين قربانيانش ما زنانيم. اوکه درس¬خوانده و تحصيل¬کرده است و بايد ريشه¬ي مشکلات¬را درک نموده و براي ريشه¬کن کردن¬شان مبارزه نمايد. وقتي به حرف¬هايش بيش¬تر و عميق¬تر فکر کردم، دريافتم که مبناي استدلالش همان کتاب¬هاي¬ مکتب و حرف¬هاي ناشي ¬از عرف، جامعه و تربيت و آموزه¬هاي پدر و مادر است که ساليان¬قبل و براي نسل¬هاي ¬گذشته ترتيب يافته بودند، اما سينه¬به¬سينه و با کارکردهاي وسواسانه و وفادارانه به¬آن¬ها، اينک به¬ما رسيده و پدر و مادرهاي¬مان بدون آن¬که در آن¬ها تفکر و تصرفي نموده باشند، طي پروسه¬ي بازتوليد فرهنگي ـ اجتماعي آن¬را پذيرفته و اينک همه¬ي نگراني¬شان اين است که خداي نکرده ما مادينه¬هاي ¬جامعه آن¬ها¬ را زيرپا گذاريم و آن¬ها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتي کتاب¬هاي¬مکتب با چنين¬هدفي تدوين مي¬يابند، بايد هم فراورده¬هايي چون آموزگارم و همه¬ي کساني¬که درتوجيه وضعيت ما زنان قلم-فرسايي و نطق مي¬کنند، داشته باشند.
درگريز از اين¬ظلم بي¬حد و حصري¬که ديگر برايم تحمل¬ناپذير شده بود، اين¬بار به کتاب¬هاي ¬بازار که ازهرجا و پهنه¬ي هراجتماع و تاريخي آمده و درمورد سرنوشت ¬مردمان گوناگون نوشته شده¬اند، رو آوردم. خدايا، در آن¬جا هم چيز زيادي جز الفاظ ¬زيبايي که توجيه¬گر ضعيفگي و کم¬عقلي من و نهايتاً تأييد روابط¬ موجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همه¬چيز فايق آمده و کسي¬را غيراز تکرار و گسترش و عمق¬بخشيدن به آموخته¬هاي گذشته¬ي¬شان، حق نوشتن نيست. شايد هم تنبيهاتي که براي تجاوز از خطوط ¬سرخ مذهبي که توسط متوليان ¬دين وضع شده و حتا دامنه¬اش به عرف ¬هم کشيده شده و بدين¬گونه آن¬ها ¬را مقدس جلوه داده¬اند، همه ¬را ترسانيده است. پنداري که ¬همه و به¬طور هماهنگ دست به¬ دست ¬هم داده تا فقط از مرد و نيکي و برتري وي بنويسند و ما زنان¬ را موجوداتي که تنها براي ¬خدمت به مردان آفريده شده¬ايم، قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنين¬ انديشه¬اي به آن¬جا مي¬انجامد که به¬ترين مازنان کساني¬اند که رضايت بيش¬تر مردان ¬را جلب بتواند. به ¬خود گفتم که¬شايد نويسنده-هاي زن ¬هم، سرنوشتي همانند من و ديگر زنان داشته و همان کتاب-هاي ¬مکتبي، عرف و سنن بر آنان نیز غلبه نموده و پس ¬از شکست-هاي پي¬درپيِ اقدامات و مقاومت¬هاي¬شان، دست¬آخر به آن¬ها تن داده¬اند. راستي چطور آن¬ها باور کرده¬اند که اين ¬رسم و رواج، درست و ثابتند و هرگز تحول نمي¬پذيرند، درحالي¬که اجتماع و انسان خود پديده¬هاي متغير مي¬باشند؟ مگر روند رشد و تکامل ¬انسان از قلمرو ضرورت به¬سوي آزادي نيست؟ ومگر ما انسان¬ها هميشه با ابزارهاي دانش و فن¬آوري ¬نو و پيش¬رفته بر بسياري از تعبيرها و تلقین¬های کهنه فايق نيامده¬ايم؟ پس¬چرا اين¬ رها شدن¬ها که ناشي¬از شکستن روز¬افزون زنجير تقديرهاي¬ جبري موجوده¬ي¬ تاريخي، اجتماعي و فرهنگ¬ هستند، هيچ اثري برزندگي ما زنان ندارد؟
كم¬كم بزرگ¬تر شدم و مرا بالغ گفتند. خودم هرگز نمي¬دانستم يعني ¬چه. عجب، مگر در کتاب¬ها ننوشته¬اند که ما زنان نابالغيم و بايد زير سرپرستي ¬مردان قرار گيريم و به¬همين دليل براي¬ ما قيم ¬جبري تعيين مي¬کنند؟ پس¬چرا بالغ¬مان مي¬گويند؟ فکر کردم شايد پس ¬از اين، همه-چيز به¬ناگه تغيير خواهد کرد. به¬خودم دقت کردم، هيچ¬چيز در من تغيير نكرده بود، جز ديوارهاي بيش¬تر و بازهم بيش¬تري كه هرروز پيرامونم ساخته مي¬شدند و نصيحت¬هايي که پي¬درپي افزايش مي¬يافتند. از آينده شديداً بيم¬ناک شدم که حتماً با خطرهاي جدي¬اي مواجه خواهم بود که پدر و مادر و خویشاوندانم آن¬همه نگران جوانی¬ام ¬شده¬اند. از رفتن به خانه¬ي هركسي، حتا نزديك¬ترين خويشاوندان و دوستانم هم به¬تدريج منع شدم. به ¬من گفتند، آن¬ها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزي نفهميدم. پسر جوان مگر دشمن است و آدم¬خوار؟ اگر پسران¬ جوان خويشاوندان ما هم گه¬گاهي به¬ خانه¬ي ¬ما مي¬آمدند، من بايد از انظارشان پنهان مي¬شدم، چه¬رسد به صحبت ¬كردن با آن¬ها! اوه خداي من، نفهميدم چرا بالغم می¬گویند؟ و چرا این¬همه در تنگ¬نایم قرار می¬دهند؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزي¬که از بلوغ درک کردم اين ¬بود که اينک آماده¬ي استفاده¬ي ¬جنسي نران شده¬ام!! چراکه مفهوم و انگیزه¬ی همه¬ي محدوديت¬هاي وضع¬شده بر من، نهايتاً به آلت¬تناسلي¬ام منتهي مي¬شوند.
اغلب هنگام خارج ¬شدن ازخانه، احساس مي¬کردم كساني مرا زيرنظر دارند كه ¬مبادا با پسركي¬ نادان چون¬خودم (كه اوهم نمي¬دانست چرا ميل¬دارد با جنس¬ديگر، حتي يك¬كلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا براي¬سلامي که آن¬همه از ثواب و خوبي ¬آن برايم گفته بودند، و ديگر نمي¬دانم چه. اگر هم پسري دنبال مرا مي¬گرفت و پي¬درپي تعقيبم مي-کرد، همه مرا ملامت مي¬نمودند و مي¬گفتند، او خودش بد است که پسران ¬را به¬دنبال خود مي¬کشد. دکاندار محل، آيس¬کريم ¬فروش، کراچي¬وان، پوليس، هم¬صنفان و کي و کي، همه مرا وظيفه¬وار زيرنظر داشتند. توگويي همه¬ي¬اجتماع دست به دست¬هم داده تا منِ¬ زن که سرشت و ساختار آناتوميک ـ فيزيولوژيکم تمايل به روابط¬جنسي دارد، ره¬انحراف نروم و با جنس¬ممنوعه رابطه برقرار نسازم. همه¬ي ¬وجود و هستي¬ام را به چند عضو بدنم خلاصه مي¬نمودند و هرگونه رابطه ¬را هم، ¬شکلي از اشکال به¬آن مرتبط مي¬دانستند!! اعضايي¬که خودم تا آن¬زمان هرگز به آن¬ها نينديشيده بودم و يا اصلاً آن¬ها¬ را چيز تعجب¬برانگيز و استثنايي نيافته بودم که بر طرزتفکر و رفتارم اثري گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاي مکررشان، من و ديگر دختران را ازسويي نگران مي¬ساختند و ازسوي ديگر به اهميت ¬آن واقف و رهنمون مي¬گشتند. به¬ويژه وقتي پسران¬ را مي¬ديدم که تا چه ¬اندازه مشتاق دست¬رسي به آن¬هایند، روزبه¬روز بر کنجکاوي و فکرکردنم به¬همان چند عضوم، مي¬افزود.
با هزاران ¬رنج و تمام ¬مراقبت¬هايي كه ازمن مي¬شد، مكتب ¬را به¬پايان بردم و آن ¬روز را درست به¬خاطر دارم که با چه¬سرعت و شور و شعفي خود را به ¬خانه رساندم تا نتيجه¬ي موفقيت خود را با خوشحالي به خانواده¬ام اطلاع دهم. مطمئن ¬بودم كه آن¬ها پس¬ از آن¬همه تشويش، نگراني و نااميدي كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلي زدوده بود، به¬مراتب بيش ¬از من شاد مي¬گردند. شايد هم اين -واقعيت را بپذيرند كه من ¬هم مي¬توانم كاري بكنم كه هركس ديگري مي¬كند، يعني هر پسر ديگري!! چون هردو همان کتاب¬ها ¬را مي-خوانيم، با اين¬ تفاوت که او حق دارد به خانه¬ي ¬دوستان برود و با آن¬ها مشترکاً درس بخواند، يا به کتاب¬خانه برود، با بزرگ¬ترها و آموزگاران تماس بگيرد و از آن¬ها مشکلات خود را بپرسد، که من از آن¬ حقوق محروم بودم و جز راه¬خانه تا مکتب، آن¬ هم سر به ¬زير، حق نداشتم بپيمايم.
به¬ خانه رسيدم، مادرم ¬را درآغوش گرفتم و خبر كاميابي خود را به او دادم. به¬سادگي گفت، «خوب شد از شر مكتب خلاص شدي. بعد از اين بايد به يكي از خواستگارها جواب مثبت بدهيم». حيرتم زد. نمي¬دانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون او هم زن است و موفقيت من درواقع موفقيت اوهم به¬شمار مي¬رود. حتماً اگر هم شاد مي¬شد نه به¬خاطر کام-يابي¬ام در درس و تحصيل، بل به¬خاطر اين¬که بدون بدنامي و سرافکندگي، علي¬رغم نگراني¬هاي دوستان و آشنايان از رفت ¬و آمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين به ¬¬بعد نگرانم باشد.
باز هم سخن ¬از خواستگار لعنتي بود که نمي¬دانستم از من چه مي-خواهد. نمي¬دانم که اصلاً چرا و با چه¬انگيزه و هدفي، هم¬چنين با آن-همه هياهو و مصرف و چانه¬زدن براي تهيه¬ي اين و يا آن، تلاش مي-کند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزي بالاخره با يکي از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضي از هم¬جنسانم را مي-ديدم که با چه اشتياقي فلان ¬چيزها را شرط مي¬گذاشتند تا راضي¬شوند و هم¬نشينِ ابديِ خواستگار گردند. يکي¬شان به¬من مي¬گفت که، «ما زن-ها جز همين¬ روزها را براي نازفروشي نداريم و اين¬ها قيمت يک¬عمر خدمت به شوهر است!!» من خودم تنها دو چيز را از ازدواج مي-دانستم، چون از هر کسي پرسيده بودم غير از آن¬ها ¬را به¬من نمي¬گفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهاي¬مان (شايد خود آن¬ها هم چيزي بيش¬ از آن نمي¬دانستند). يکي جداشدن از پدر و مادر بود و ديگري مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاي ممنوعه¬ي¬ ما که همه¬ي ¬وجود و شخصيت¬مان را با آن¬ها مي¬سنجيدند و ساليان¬ درازي هم براي حفاظت¬شان از دست¬رسي مردان، آن¬همه نگراني ¬را براي خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايد هم فکر مي¬کردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد ما زنان گذاشته شده¬اند و بايد روزي دست-نخورده تقديم¬شان کنيم. اين ¬را هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت ما زنان پس ¬از رضايت¬ دادن به يکي ¬از خواستگارها، هرچه ¬هم پول و جهيز بيش¬تري گرفته باشيم، هيچ تغيري نمي¬کند، و نهايتاً خدمت¬کار تمام¬ وقت بي¬مزد بودن چه درخانه-ي پدر و مادر، و چه خانه¬ي آن غريبه¬هاي بدبختي که براي تملک ¬ما سر خود را به هرسنگي مي¬زنند، سرنوشت¬ محتوم و تغيير ناپذير ماست.

بالاخره با تحمل رنج¬ها، اتهامات و صدها ناسزايي كه بيش¬تر ازسوي قوم و خانواده¬هاي نزديك¬مان نصيبم مي¬شد، توانستم از شر خواستگارهاي متعدد رها يابم و به¬جاي ورود به قفس خانه¬ي¬ مردي كه تنها براي استفاده از اعضاي¬ ممنوعه¬ام آن¬همه تلاش و مصرف مي¬نمايد، به دانشگاه بروم.

آن¬جا براي اولين¬بار بود كه آزادانه با مرداني كه ساليان درازي از مصاحبت با آن¬ها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبي از آن¬ها نديدم. انساني هم¬چون خودم، درپي درس و درك¬ زندگي. بالاخره با توسل به ترفندهاي مختلف، توانستم خانواده¬ام را قانع سازم تا سال-هايي چند را صرف درس و تحقيق نمايم. اين¬ مدت هم سپري گشت و درسم ¬را به¬پايان رساندم. فكر كردم ديگر ضعيفه و نحيفه¬اي نيستم كه كسي مدام مراقبم باشد و براي زندگي¬كردن زير بازويم را بگيرد و من¬ هم به آن¬ها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براي خودم كسي شده¬ام. اينك پس ¬از زماني تحقيق و معاشرت ¬آزاد در اجتماع، مي¬توانم «زندگي» ¬را بفهمم و تعبير كنم. اينک زندگي برايم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسب¬تر ساختن آن¬ها نبود، درحالي¬که مردان درک¬شان آن ¬بود که چگونه بايد از زنان سرپرستي کنند و از آن¬ها مراقبت نمايند. يعني مرد شايسته کسي است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند! اما تلاش ¬زنان هميشه اين بوده که جز داشتن مرد قوي¬تر و متمکن¬تري که¬ هم از ما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه ما ¬را مهيا سازد، نمي¬باشد که مفهوم دقيق آن «تمکين» و تن¬دادن هرچه بيش¬تر به جنس ¬برتر است.

اين¬بار تصميم به ازدواج گرفتم و پنداشتم كه من و مرد زندگي¬ام، درواقع مکمل هم¬ديگريم، چون يک¬ديگر را براي زندگي ¬مشترک که مرحله¬ي¬واقعي اجتماعي ¬شدن انسان است، آگاهانه انتخاب كرده¬ايم. وقتي با هم صحبت مي¬کرديم و از آينده و زندگي ¬مشترک مي¬گفتيم، بيش ¬از توقعم به ¬من مهر مي¬ورزيد و وعده مي¬داد که سخت مرا به زندگي ¬مشترک علاقه¬مند مي¬ساخت.

وقتي خانواده¬ام¬ را از تصميم¬ ازدواج با فرد دل¬خواهم با خبر نمودم، پرخاش¬گرانه مرا نکوهش کردند و به «لُنده¬بازي» متهمم نمودند. هرچه استدلال کردم که¬ هرگز رابطه¬ي ديگري باوي ندارم و تنها او را به¬لحاظ¬رفتاري و معاشرت ¬خوب و هم¬فکري پسنديده¬ام، هيچ اثري نداشت جز اين¬که بيش¬تر سرزنشم کنند. گاهي مادرم باتضرع و التماس و اين¬که پدر و مادرت خير و صلاح ترا مي¬خواهند، به سراغم مي¬آمد و جداً اصرار مي¬نمود که آبروي¬شان را نبرم. تعجب مي¬کردم که انتخاب¬ همسر براي ازدواج ¬شرعي و قانوني چرا آبروريزي تلقي مي¬گردد. پدر و برادرم جز تهمت¬زدن و تهديد پي¬درپي چيزي ياد نداشتند. پدر و مادرم فرد ديگري را براي ازدواج پيشنهاد مي¬کردند که سطحش به¬مراتب از من پايين¬تر بود. شايد تنها به¬خاطر اين¬که از جنس ¬نر بود، من حق نداشتم خودم را با او مقايسه نمايم، چون در جامعه¬ي¬ما جنس ¬نر ذاتاً برتر از مازنان به¬شمار مي¬رود. پافشاري من که باتحمل هزاران مصيبت هم¬راه بود، و خواستگاري پي¬درپي مرد مورد نظرم، آن¬ها¬ را متقاعد ساخت و به ¬ازدواج ما با شروط ¬اضافي رضايت دادند.

بالاخره ازدواج کرديم و با چه ¬اشتياقي روز و شب را با هم به ¬خوشي گذرانديم. همه¬اش صحبت از عشق بود و لذت و زندگي و اميدواري به فرداها. روزها و هفته¬ها و ماه¬ها مي¬گذشتند و ما بدون¬ توجه به اين-گذار، سر در لاك¬مان بود و مشعوف ¬از زندگي. در اين ¬مدت هرگز به روابط و مناسبات با شوهرم نمي¬انديشيدم. با آن¬که مي¬دانستم اين -مناسبات مبناي¬زندگي را مي¬سازند و موقعيت و جاي¬گاهم ¬را در خانواده و اجتماع تعيين مي¬نمايد، اما آن ¬را فراموش کرده¬ بودم. شايد شوهرم ¬نيز به¬خاطر دست¬يابي به مِهر و بدنم و نيز خدمات شبانه-روزي من، در روزگاران نخستين زندگي¬مان، يا مقام برتر مردانه¬اش را موقتاً فراموش کرده بود و يا چون همه¬ي آن¬ها عملاً تحقق¬¬ يافته بودند، یادی از آنان نمی¬نمود. بالاخره بچه¬دار شديم. مدتي به¬ناچار در خانه ماندم. نه به ¬¬اجبار و اكراه، كه به¬خواست هر دوي¬مان. سخت سرگرم بچه بودم و اين¬كه چگونه از شوهرخسته¬ي از كار برگشته¬ام بهتر پذيرايي كنم.

مدت¬ها بدين¬منوال گذشت و رفته¬رفته احساس مي¬كردم كه اين¬گونه-زندگي ديگر خسته¬كن شده است. تكرار هميشگي و يك¬نواختيِ ملال-انگيز، هر روز که می¬گذشت مرا بيش¬تر به¬ستوه مي¬آورد و مَردَم را از خوش¬خدمتي و تيارخوري مسرورتر مي¬نمود. گه¬گاهي پيشنهاد مي¬كردم كه برسر كار برگردم و بدين¬گونه هم از دور عبث آشپزي و كالاشويي رها شوم، و هم بر درآمد¬مان افزوده گردد. چرا¬كه اين اواخر كم¬كم نق زدن¬هاي شوهر عزيزم از كم بودن درآمد و گنج نشدن آن، و گاهي به¬خاطر نداشتن¬خانه و موتر و...، شروع شده بود. علاوه بر آن، احساس ¬شرم مي¬كردم از نان ¬مفتي كه مي¬خوردم و انگل¬وار مي-زيستم. آخر كارِ خانه ¬را که به¬حساب «كار» نمي¬گذارند. نه در عرف و نه در قانون، هيچ جاي¬گاهی براي آن وجود ندارد. در نتيجه، نه -بازنشستگی¬اي براي¬ آن درنظر گرفته شده، نه ساعت¬ كاري، نه بيمه¬ي¬ حوادثي و نه «ارزشي» که به¬حساب درآمد ¬اقتصادي گذاشته شود. و ازهمه بدتر این¬که، این روند به هیچ ارتقایی در زندگی ما زنان نمی-انجامد و برای همیشه باید در همان محدوده¬ی کاری و سطح مسئولیت باقی بمانیم. اين است که براي ما زنان سهمي ¬برابر با مرد در سرمايه و ثروت ¬خانواده و نیز مدیریت آن، قايل نبوده و حتا حق ¬مشورت و تصميم در مورد نوع و چگونگي مصرف آن¬را نيز به ¬ما نمي¬دهند، اگرچه کارما در خانه روزانه 18 ساعت، در مقابل 8 ساعت کارمرد در بیرون باشد. براي همين ¬هم هست كه ما زنان بايد بار و منت «نفقه» خوري را هميشه بر دوش كشيم. وآنگهي، نه ما زنان تخصصي در کارهاي¬ خانه داريم و نه قانون ¬و نه دين چنين ¬وظيفه¬اي را براي ¬ما تعيين نموده است. چرا نبايد از تخصص ¬اصلي¬ام که ساليان ¬درازي درسش¬ را خوانده¬ام، استفاده گردد و بيهوده وقت ما زنان را صرف چيزي کند که خلاف¬ تحصيل و تجربه¬ي ماست. علاوه بر آن، با هدر دادن انرژي و زمان ¬ما در خانه، زمينه¬ي هرگونه پيش¬رفت¬ را از ما مي¬گيرند. اين تقسيم¬ کار جز به بردگي غير رسمي ما زنان توسط ¬مردان نمي¬انجامد. اين¬ مسايل گاهي به ¬بحث درون ¬خانوادگي مبدل مي¬شد. شوهرم مي¬گفت كه من مرد هستم و بايد كار بيرون ¬خانه بر ¬دوش من باشد. گاه به دين و قانون استناد مي¬کرد و مي¬گفت که شرعاًَ وظيفه دارد كه نفقه¬ي مرا تهيه نمايد. گاهي¬ هم به عرف اشاره مي¬نمود و يادآور مي¬شد که مردم کار زن¬ را در بيرون خانه پسنديده نمي¬دانند. اين¬احساس را هم از خود بروز مي¬داد که مردم خواهند گفت او غيرت نداشته و توان¬پرداخت و تأمين ¬نفقه¬ي عيالش ¬را ندارد! در جواب مي¬گفتم كه ¬من نفقه¬ي اسارت¬بار را نمي¬خواهم. آيا همين¬بهانه باعث گرديده تا به «قيموميت» شما ¬مردان وجهه¬ي¬ شرعي و قانوني داده شود؟ آخرما هر دو هم¬صنفي بوده¬ايم و يك رشته¬ را مي-خوانديم. نمرات من¬كه هميشه از تو به¬تر بود. خوب، كاري¬ را كه¬ تو در بيرون ¬خانه انجام داده مي¬تواني، من ¬هم قادر به انجام آن هستم. چرا به بهانه¬ي «حاملگي» و وضع¬ حمل و شيردادن فرزند، مرا اسير چهارديواري خانه مي¬نمايي؟ من با آن¬كه طفلي را درشكم داشتم و از وجود خود او را تغذيه مي¬كردم و با ده¬ها خطر مريضي و مرگ مواجه بودم، بازهم بيش¬از هشت ماه پا به ¬پاي تو در بيرون از خانه كار كردم و دقيقاً همان¬ كاري را مي¬كردم كه تو مي¬كردي؛ البته علاوه بر آن كار خانه ¬را. خوب، اين ¬يكي كه تمام ¬انرژي ما زنان را به¬هرز مي¬برد و عمر ما ¬را مي¬خورد و حاصلش هم تنها زندگي ¬مردان را رو¬به¬¬راه مي¬سازد، به¬حساب نمي¬آيد!!

گاهي¬هم تاپاسي از شب به اين¬فكر بودم كه به¬راستي مخارج¬ تحصيل من طي 16 تا 20 سال ¬را چه¬ كسي پرداخته است؟ مسلم است که اين -مبلغ از بيت¬المالي که هزينه¬ي خدمات¬ رايگان را تأمين مي¬نمايد، به -مصرف مي¬رسد. اين خزينه¬ي ¬عظيم بيت¬المال از كجا پر مي¬شود؟ از جيب ¬مردم. چگونه؟ مردم با هرافغاني خريدشان بايد مبلغي ¬را بابت ماليات بپردازند (ماليات غيرمستقيم). پس درست است كه مي¬گويند هزينه¬ي¬ تحصيل من از جيب ¬مردم كوچه و بازار پرداخته مي¬شود. آيا درست است حالا كه ¬من به¬جايي رسيده¬ام و آن¬همه پول غريب و بيچاره را مصرف كرده¬ام، در خانه بنشينم و آن¬همه سخاوت و نيکي مردم ¬را بي¬پاسخ بگذارم؟ نه، نه خداي ¬من. من بايد اين زنجير اسارت مردسالاري که کاملاً ضدانساني بوده و جز منافع¬ مردان به¬ چيزي نمي¬انديشد را بگسلم و نيازمندان را از دانش و خدمت¬ خويش بهره¬مند سازم. آيا اينست نتيجه¬ي آن¬همه تلاش و زحمت و از خودگذري مازنان براي شوهران و فرزندان، که دست ¬آخر همه ¬را به ¬هيچ انگارند و از ما بخواهند تا فقط کنيزي و بردگي نرينه¬ها ¬را نماييم و مآلاً به شأن و مقامي پايين¬تر از آنان تن بدهيم؟ نه، به ¬خدايي كه همه را يك¬سان آفريده و معيار واحدي براي «فضليت» و «شأن» انسان¬ها قرار داده، تسليم ستم¬ها با هر منشأي چه «جنسی»، چه «قومي» و غيره که باشند، نخواهم شد. چراكه در آن ¬صورت قانون برابري-خواهانه¬ي خداوند زير سوال مي¬رود.

اصرار و تقاضاي من براي رفتن ¬سركار هر روز بيش¬تر مي¬شد و متقابلاً از سوي¬ شوهر ¬عزيزم يكي پس ¬از ديگري رد مي¬گرديدند. با افزايش اصرارها، خُلق او هم تنگ¬تر مي¬شد. بالاخره به صدور حكم پرداخت كه بايد در خانه بمانم. هركس ¬هم از ¬اين¬ موضوع ¬خانوادگي ما باخبر شد، مرا ملامت¬كرد و گفت: «چه زن¬لچر و بي¬آبيست، ترا چه به كار. يك لقمه¬نان مي¬خواهي مردت برايت مي¬آورد، زهر مار كن و زندگي ¬را بر ديگران تلخ نساز». ملاي ¬محل هم که چاقويش دسته یافته بود، با حق به¬جانبي مي¬گفت: «ما¬كه از اول مي¬گفتيم دختر¬هاي¬تان ¬را در مكتب نگذاريد، به¬خاطر همين¬ روزهايش بود. زن¬ که مکتب خواند چشم و گوشش باز مي¬شود و ديگر تن نمي¬دهد. ناشزه مي¬شود، ناشزه».

خداي¬من، مگر شوهرم همان ¬كسي نبود كه قبل ¬از ازدواج¬مان خود را روشن¬فکر قلمداد مي¬کرد و از حق و حقوق ¬زنان و شراكت ¬زندگي و آزادي ¬كار و... دم مي¬زد. وآنگهي، مگر بچه¬داري و آشپزي و كالاشويي و ديگر كنيزي¬ها، تنها كار من بود؟ چه¬كسي اين تقسيم ¬لعنتي و ناعادلانه¬ي كار را ترتيب داده است؟ آن ¬ملايي که بر مبناي ¬شريعت مرا ملامت و محکوم مي¬دانست، هم ¬نتوانست تا از قرآن براي توجيه اين تقسيم ¬کار، سندي ارائه دهد. مگر مرد زندگي¬ام هم نان نمي¬خورد و هر روز لباس¬شسته و اتو¬كرده نمي¬پوشد؟ بچه ¬هم كه از هر دوي¬مان است. من بيش ¬از يك سالش¬ را متكفل شده¬ام، اگر نوبت و شريكي دركار باشد، حالا نوبت اوست، اما شير او را از وجود¬ خودم هديه مي¬کنم. چرا تجليل از مقام «مادري» بايد به ¬بردگي و بارکشي يک -جانبه¬ي مازنان منتهي گردد؟ مگر وقتي¬كه همين¬ فرزند بزرگ شود، همه¬ي ¬اختيارات پدر را به¬عهده نمي¬گيرد و ارثش بيش ¬از من نخواهد بود؟ حتا همين ¬فرزند وقتي بزرگ¬تر گردد اختيار مراهم دردست خواهد گرفت و به¬بهانه¬ي جلوگيري از برباد رفتن حيثيت ¬خانوادگي، مگر بر من محدوديت¬هاي متعددي ايجاد نمي¬نمايد؟ چرا وقتي¬که زن و شوهري ازهم جدا مي¬شوند، محکمه¬هاي به¬اصطلاح شرعي و مذهبي، ما زنان ¬را فاقد صلاحيت حضانت ¬فرزندان مي¬دانند و دل¬بندان ما را از ما جدا ساخته به پدر مي¬دهند؟ در آن شرايط به¬ناگه نقش «مادري» فراموش مي¬شود و فرزندان از¬آنِ پدر مي¬گردند. آيا دليل¬منطقي و علمي براي ¬آن وجود دارد؟ اما در شرايط عاديِ زندگيِ به¬اصطلاح ¬مشترک که در واقع دروغي بيش نيست، پدران هيچ¬گاهي در تربيت¬ کودکان سهم نمي¬گيرند. مگر پدر در تربيت ¬فرزندان نقش ندارد و کودکان به توجه و تربيت ¬والدين به ¬يک¬اندازه نياز ندارند؟ چرا هميشه مرد و نظام مردسالار، دم از تربيت¬ کودکان به¬عنوان وظيفه¬ي ¬اصلي زنان مي¬زنند؟ نمي¬دانم چه ¬كسي بايد به اين نابرابري¬ها و تناقضات ¬فکري و عملي پاسخ گويد؟
در ادامه¬ي چنين ¬وضعيتي، كار ما به دعوا كشيد و هرروز صبح روانه¬ي دادگاه مي¬شديم. بالاخره قاضي ¬هم «مردانگي» خود را بروز داد و حكم نمود كه حق با شوهرم مي باشد!! زن اگر برمرد «خروج» كند و «فرمان¬برداری» او را ننمايد «ناشزه» است. قاضي ¬هم مثل شوهرم و همه¬ي ¬مردان ديگر، زنجيرهاي ¬نامرئي اسارت ما زنان که به¬نام «نفقه» بر دست و پاي ما بسته شده¬اند را به¬رخ¬ من کشيد. وي -گفت «تا زماني¬که مرد نفقه¬ي¬زن را مي¬دهد، مالک¬جان و تنش است و مي¬تواند از آن کار بکشد (تمکين¬عام) و از آن لذت ببرد (تمکين-خاص ـ تمتع ـ)!!».

نفهميدم که اين چه¬نوع قراردادي است که حتا اگر خودم کار کنم باز هم حق ندارم از نفقه ¬خوردن صرف¬نظر نمايم، و اين نفقه¬ي ¬لعنتي زنجير اجباري نامرئي بر دست و پا و حتا اراده و تصميم ما زنان است. اگر معيار «کار» باشد و «توليد»، باز زنان هرگز بي¬کار نيستند و حتا بيش ¬از مردان کار مي¬کنند. اساساً بدون کار آن¬ها، مرد اصلاً نمي¬تواند به کار خود ادامه دهد. جدال¬ ما هم¬چنان ادامه يافت، تا اين¬كه تقاضاي طلاق نمودم. به ¬¬من گفتند که حق¬ طلاق نداري. عجبا، تا ديروز مرا بالغ مي¬گفتند و حق ¬¬انتخاب مرد زندگي¬ام را داشتم، چگونه حق¬ جدايي از او را ندارم؟ وقتي در نکاح از من اجازه¬ي تصميم و قبولي خواستند، انسان بودم و حق داشتم کسي ¬را که تصميم زندگي¬کردن با او را داشتم، بپذيرم. اما پس ¬از ازدواج آيا انسانيتم به¬يک¬باره زايل گشت و حق ¬جدايي به¬مثابه¬ي يک¬انتخاب از من گرفته شد؟ چرا به ¬ما زنان پاسخ نمي¬دهند؟ ازدواجي که با رضايت و «انتخاب» آغاز مي-شود، چگونه معجز¬ه¬وار به¬بردگي¬ما منتهي مي¬گردد، که¬ هم بايد کار کنيم و هم تن¬ خود را در اختيار مرد خود قرار دهيم، و اگر به ¬آن اعتراض نماييم و خواستار استرداد «انسانيت» خود گرديم، حتا حق بيرون¬ آمدن از روابط¬ برده¬داري را نداشته ¬باشيم.
قاضي¬گفت که، «چون شوهرت نمي¬خواهد طلاقت دهد، بنابراين نمي-تواني تقاضاي متارکه نمايي. هم¬چنين دلايلت براي متارکه ضعيف بوده و محکمه¬پسند ¬نيست». بازهم رنگ و بوي مردسالاري و حراست از منافع¬مردان را نه¬تنها ديدم که با تمام ¬وجود و احساسات -انساني خود لمس کردم. مَردَم که از کار من در آسايش بود و از تنم سرشار از لذت¬جويي، مسلم است که نمي¬خواهد مرا طلاق دهد. من از او به¬ستوه آمده¬ام و نمي¬خواهم زندگي با او ¬را ادامه دهم. من شاکي هستم و بايد قانوناً به¬درخواست ¬من رسيدگي گردد و نه او.

به ¬قانون مراجعه نموده تا شايد خودم بتوانم از آن بهره¬اي ببرم، چون مي¬گويند قانون ضامن حراست از حقوق مردم است. در آن¬جا «خلع» را يافتم. گفتم چه¬فرق مي¬کند که نامش چه باشد، منظور رها يافتن از روابط ظالمانه است. بگذار که با تغيير نام، حرمتِ سالاريِ ¬مردان حفظ گردد، ولي درعين¬حال من بتوانم از آن روابط ¬برده¬داري (زناشويي) رها شوم. به آن تن دادم. گفتند بايد از تمامي حقوق¬ مادي¬ات مانند حق¬کار کرد، مهريه و... صرف¬نظر کني. به¬هر¬حال همه¬چيز را فداي «رهايي» خود نموده و شروط ¬را پذيرفتم. با آن¬که مي¬دانستم درجامعه¬اي زندگي مي¬کنم که وجود زن با آلت¬تناسلي¬اش برابر است و دقيقاً ارزش يک زن در بکارتش نهفته است و او فراتر از آن هيچ¬چيز نيست. بنابراين، علي¬رغم آن¬که يگانه اعتبارم (بکارت) در آن¬خانه از من گرفته شده بود، باز هم با ميل¬ خود تصميم گرفتم که «بردگي-کنوني¬ام» را با «هيچ¬چيز بودن» آينده¬ام مبادله کنم.
پس ¬از جدايي به¬خوبي طعم ¬بيوگي را چشيدم. نگاه¬ها نسبت به ¬من به-ناگه تغيير كردند. در برق نگاه¬هاي ¬مردان تمناهاي پليد و وحشتناكي را مي¬ديدم. تمنايي كه اگر مي¬پذيرفتم ازنظرشان فاسقه¬اي بيش نبودم و اگر مقاومت مي¬كردم باز هم از اتهامات بي¬شرمانه¬ي¬شان در امان نبودم.

اگر هم به ¬من کاري مي¬دادند، چشم¬طمعِ هوسي را در پس آن نهفته مي-ديدم. نيکي¬ها و ترحم هم، معناي¬ خاصي داشتند و بهترين و صادقانه-ترين¬شان، ضعيفه و نيازمندِ کمک تلقي نمودن زن ¬را در متن خود جا مي¬داد. در اين ¬اجتماع بزرگ هيچ¬کس از ادعاي حق¬به¬جانبيِ شوهرم صرف¬نظر نمي¬کرد، حتا زناني¬که چون ¬من به ¬کناري انداخته شده بودند. آن¬ها هم «تحمل» و «گذشت» را تجويز مي¬نمودند و خود از وضعيت¬شان اظهار پشيماني مي¬کردند. چراکه رنج¬ جدايي را چشيده بودند و با عبرت¬ گرفتن از سرنوشت ¬شوم کنوني، ترجيح مي¬دادند تا در اختيار تنها يک ¬مرد باشند و نه ¬مردان متعدد. اما من هرگز چنين نخواهم نمود و به¬هر اتهامي ¬هم که گرفتار گردم، حسرت ¬بردگي و تسليم ¬شدن به مردان را بر دل آنان و نظام دست¬سازشان خواهم گذاشت.

اينك فرياد مي¬كشم كه ¬من به يقيني رسيده¬ام، كه در رأس تمام ¬تبعيض-ها، چه در عمل و چه در وضع قوانين ضدزن، حضور كامل مرداني ¬را مي¬بينم که با اسارت ما زنان، انسانيت خود را باخته¬اند. من مؤمنم به اين¬كه «مردسالاريِ» محضِ¬حاكم، قرون ¬متمادي ايست كه رسماً و تعمداً جبهه¬ي¬ دشمني با زن ¬را به¬خاطر تحقير و ستم و تبعيضي¬که برآنان روا مي¬دارد، گشوده است. اگر ما زنان در مقابل مردسالاريِ ناشايسته¬يِ جامعه¬ي ¬خود بپاخيزيم، در واقع آن¬طور ¬كه عليه ¬ما تبليغ مي¬نمايند، اعلام ¬دشمني با مردان نيست. چراكه مردانِ مردسالار، در واقع هزاران سال است که ظلم و ستم را بر ما روا می¬دارند و بدین-گونه جنگی اعلام ناشده را آغاز نموده¬اند. علاوه برآن، مردان با چنین کردار ضدانسانی، خود اسير ديو پليدي گشته¬اند كه با ظلم بر زنان و عدم تن¬دادن به تساوي حقوق¬شان با آنان در همه¬ي عرصه¬هاي ¬زندگي، به¬سوي بربادي انسانیت¬شان رهسپارند. چراکه این موجود دیوصفت، دیگر انسان نیست. پس ما زنان با مقاومت خود در برابر رفتار غیر انسانی و ظالمانه¬ی مردان، به شكستن و بيرون¬راندن اين ¬ديو از درون دل و مغز مرد مبادرت مي¬ورزيم كه نتيجتاً به آزادي و تبلور مجدد «انسانيت» مردان مي¬انجامد. فرجام چنين¬فرايندي، زدودن انديشه¬هاي برتري¬جويانه¬ي جنسي بر جنس¬ديگر (متأسفانه توليت اين ¬فكر ويران-گر، برمغز زن و مرد اجتماع¬مان موجود است) و در نهايت بستن جبهه¬ي¬ عداوت زن و مرد و ايجاد فضاي ¬برابري و هم¬دستي و عشق ميان آن¬ دو است. تنها از اين ره¬گذر مي¬توان نيمه¬ي فراموش¬شده و مطرود جامعه را آزادانه و آگاهانه به ¬صحنه کشاند و مآلاً به ¬شكوفايي همه¬ي استعدادهاي انساني درجامعه رسيد.

اينک و درشرايطي كه اجتماع با تمامي ¬نهادهايش و قوانين با تمام مُوضّعين و مجريانش، دست¬ در دست ¬هم داده و با گرفتن ¬امکانات، شرايط و فرصت¬ها از زنان، كمر همت به ازبين بردن كليه¬ي ¬زمينه-هاي رقابت ¬آزاد و سالم ميان زن و مرد بسته، به¬راستي زن بايد چه -تواني داشته باشد تا قادر گردد از ميان اين¬ هزار خان رستم بگذرد و خود را به جامعه بقبولاند كه «آري ما هم مي¬توانيم در تمامي ¬زمينه-ها، استعدادهاي خود را شكوفا ¬ساخته، بامردان به¬رقابت برخيزيم».
من باذكر اين ¬رنج¬نامه هرگز درصدد نيستم تا تخم¬ يأس بيفشانم، بل مي¬خواهم عمق واقعيت¬ها را بيان بدارم؛ كه براي رسيدن زنان به حقوق¬شان، همت ¬سترگ در كار است. چراكه نابرده رنج و با برگزاري سمينارها و باسوغات¬ غرب فرو ريخته¬شده از B52، گنج-آزادي و انسانيت ¬زن ميسر نمي¬شود. براي تحقق چنين ¬امري، بايد نخست ¬دين و انديشه¬هاي ¬نرينه را سقف بشكافند و طرحي ¬نو و انساني در اندازند. گرچه تبعيض¬گران ديوسيرت و سلطه¬جو را تلاش برآنست كه خون ¬عاشقان آزادي و برابري انسان¬ها (زن و مرد و اقوام) را بريزند. پس بايد همه¬ي آزادگان به¬هم سازند و بنياد ستم و تبعيض جنسي و قومي را با مبارزه¬اي بي¬امان و مستمر، و با درک و شناخت هويت ¬انساني و جاي¬گاه اجتماعي¬¬شان، براي هميشه براندازند.

به¬اميد آزادي زنان از ديو
«مردسالاري»

واژه های کلیدی

حقوق کودکان و زنان
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • محترم وحیدی, باعرض احترام واظهار قدردانی ازمطلب که درسایت ارتجاع ستیز کابل پرس? تهیه داشته اید! توجه شمارا به نکات ذیل معطوف میدارم : 1- مردسالاری ویانگاه مردسالارانه نسبت به پدیده انسانی- اجتماعی زن ؛ ازدید هرانسان آگاه وروشنفکر قابل نکوهش ونفرت آوراست . بی گمان این عارضه ونکبت اجتماعی دریک پروسه درازمدت ازفعل وانفعالات سیاسی-اجتماعی واقتصادی ؛ آنهم دراثرکوششهاومبارزات پیگیرنحله های مسئول وآگاه انسانی آسیب پذیروازمیان رفتنی است . آنگونه که به گواهی تاریخ ، شکست وزوال نظامهای برده داری - آپارتاید - فاشیسم - وغیره را شاهدهستیم ! آپارتاید جنسی نیزبصورت قطع محکوم به شکست وزوال است . آنچه که امروزه درکشورهای اسلامی یا بهتراست بگویم اسلام زده ، محکومیت وستمکشی زن را ابدی وازلی مینمایاند وبرای آن توجیه اخلاقی ودینی میتراشد ، عبارت است ازمذهب ومتولیان دینی که به مراتب سخت جان ترودوام پذیرترنسبت به سنت وعرف حاکم برجامعه مذهبی میباشد. من قالب فکری وچارچوب نظری شمارا بدرستی درک نتوانستم ویاآنرا تاحدودی مذهبی ودینی یافتم ( شاید هم حق بجانب نباشم ) ، بهرصورت اما ، خواهشم ازشمااینست که درصورت ممکن ویا تمایل، دیدگاه ونقطه نظرات مذاهب آسمانی ومخصوصآ اسلام را نیز در رابطه به زن ، حقوق وجایگاه اجتماعی او بیان دارید ، تاخواننده گان عزیزبهتربه نتیجه برسند که باصطلاح " گال تراست یاآسیاب کند". 2-طوریکه مشاهده میگردد تقریبآ تمامی قلم بدستان اسلامی مدعی اند که باظهور دین اسلام حقوق انسانی زن احیاء گردید - زن دردوران قبل ازاسلام محکوم به نابودی بود ویکی ازکارنامه های اصلی محمدپیامبراسلام بعدازبعثت ، همانا بازگرداندن حقوق انسانی زن وبصورت عادلانه احیای جایگاه وحقوق اجتماعی اوبود! دراین رابطه من ازحضور شماخواهش میبرم تابصورت مستند جایگاه وحقوق اجتماعی زن را قبل وبعدازاسلام برای خواننده گان سایت وزین کابل پرس به توضیح گیرید تا آنگونه که انتظار میرود ازمرور مطالب درسایت حسن استفاده گردد . دراخیرخواهشم ازبرادران وشرکت کننده گان دربحث وکفتمان آنهم درصفحه الکترونیک که هرآن مورد ملاحظه ومرور نسل تازه بدوران رسیده درسطح جهان قرار میگیرد!اینست که جانب دقت واحساس مسئولیت را رعایت نموده ازارائه مطالب غیرمفید بپرهیزند ودرصورت ممکن بصورت آموزنده ومفید وارد عمل گردند. فراموش نباید کرد که انسانها دراول قرن بیست ویکم ملزومات ونیازهای فکری متعالی ومفید دارند. شادباشید ( یاسمین جاغوری ).

    • yasamin ra salam taqdeem ast, yak sawal az khodat wa aan eenke agar dar jameaye Islami ya modele kochakash yak famile mosalman emkane parwareshe dokhtare ba estedade wa sawade bala momken neest, pas khodat chegona tawanesti ba een hade az sawad wa agahi berasi? man motayaqenam ke waledaynat mosalman bodand wa hastand, pas moshkil dar jahaye degar ast ok

  • سوره النسا , ایه 34 :

    مردان به سروری بر شما گمارده شده اند .انها از دارایی خود خرچ میکنند , الله به مردان نیرومندی و بزرگی داده است , این است که الله برخی را بر برخی برتری داده است , زن باید فرمان بردار و راز دار او باشد , چنانچه نا فرمانی کند او را بترسانید , سپس او را از خوابگاه دور کنید , سپس انگا او را بزنید تا فرمانبردار شود , پس از ان چاره جویی نکنید که الله بالا تر و بزرگ است .

    این است درس قران و ما مجبوریم که معنی و مقامی که اخوند ها میگویند بالا تر از فهم ما است باید بر این کلمات دد منشانه پیدا کنیم و انرا از ترس اتش دوزخ احترام کنیم و بر رهبران ء که از قبور ما را هدایت میکنند ایمان داشته باشید .

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس