آیا در افغانستان زندگی است یا اینکه همه "زنده"اند؟
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
موضوعیکه در رابطه به وضعیت حاضر در کشور ما پر اهمیت است آزادگی و شناخت جغرافیای ]خود[ می باشد. به این معنی که یک شخص در اثر زحمت و ممارست بیابد که در کجا "زندگی" می کند. اما قبل از آنکه بداند در کجا زندگی می کند باید بداند که آیا "زنده" است ویا اینکه"زندگی" می کند; اکثریت بیشتر از نصف مردم افغانستان "زنده" اند، و متباقی به استثناء تعداد محدودی مجروح اند که این جراحات به تعدادی بشکل مادی-جسمی و به تعداد دیگر بشکل روانی صدمه شدید را وارد نموده است.
اگر تمام مشکلات را در نظر بگیرم در پهلوی اینهمه مشکلات به یک مسئله ی روبرو میشویم که نهایت مهم و جالب است که میخواهم آنرا در یک سوال خلاصه بسازم : آیا ما زنده ایم ؟ یا اینکه زندگی میکنیم ؟
در زیر تفاوتها و نگرش های ادبی و علمی را در مورد این سوال آورده ام که مطالعۀ آن خالی از مفاد نخواهد بود.
1 - "زنده بودن"; اینکه یک شخص در محلی زندگی کند و نداند که درکجاست، در میان افراد باشد و نداند که اطرافش را کی محاط کرده، اینگونه افراد "زنده" اند; چون
تغذیه می کنند،
نفس می کشند
و مدفوع می کنند
این سه فعل فوق; وظیفه ای اصلی این طبقه است.
نان می خورند،
نفس می کشند
و مدفوع می کنند!!!
این طبقه نمی دانند که این "من"، یعنی کی. در این گروه "من" از بین رفته و نابود شده، این "من" مرده است.
این دو طبقه ( آنانی که زنده هستند و آنانی که زندگی می کنند ) کلیه وظایف شان در دو حالت منحصر به زیر خلاصه می شود :
یکی باید تمام زندگی اش را کار کند و نخورد ،
دیگری تمام زندگی اش را کار نکند و بخورد .
این است تمام فلسفۀ وجودی آدم ها و آدم چهره ها ، امروز این مورد را در جامعه خود بصراحت دیده می توانیم شما بفرماید یکبار به تقسیمات فوق توجه کنید بزودی این گروه ها را در جامعه مشخص خواهید کرد.
خصوصیات عمده و قابل روئیت در این گروه:
1- مقام و منصب در این گروه مهم نبوده ممکن است فرد"حیه" یک وزیر باشد ویا گدا! اما آنچه این گروه را با گروه دیگر جدا میکند. نشناختن خود و نداشتن شخصیت مستقل برای خود می باشد.
2- فرقی ندارد که فرد"حیه" تحصیل کرده باشد ویا بیسواد، اما اصل اینست که اینگونه افراد عادتاً تحلیلی از جامعه ای خود و جغرافیای خود را پائینتر سطح از یک اُمُل می کنند.
3- تعداد زیادی اینگونه موجودات; معمولاً افراد شهیر می باشند. زیرا:
نان می خورند،
نفس می کشند
و مدفوع می کنند!!!
2- "زندگی کردن " مفهوم وسیعی دارد که جدا از "زنده بودن" است. و بستگی به رسالت انسانی و مسؤلیت وجدانی دارد. و اگر اندکی تأملی بر صنع کائنات داشته باشیم ، سوال های نزد ما ایجاد خواهد شد که هدف زندگی پاسخ به همین سوالات است. از این خاطر زندگی را در گام اول به شناخت خود بعداً جامعه و ارزش های حاکم در جامعه خلاصه کرده اند. که معنای آنرا در "حدیث عرفان" به خوبی یافته می توانیم :
منظور از "حدیث عرفان" این حدیث است که می گوید :
مَن عَرَفَ نَفسَهُ ، فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ !
هرکه خود را بشناسد ، پروردگار خود را شناخته است !
حضرت علی در مورد چنین فرموده است :
مهم نیست که تو چقدر زنده ای ؟! مهم این است که چقدر زندگی می کنی.
مهم نیست که چقدر داری، مهم این است که چقدر می بخشی.
مهم نیست که چقدر درد می کشی، مهم این است که چقدر صبر می کنی.
مهم نیست که برای تو چه اتفاقی می افتد، مهم این است که تو چه تصمیم میگیری.
شناخت "من" که آیا انسان هستم ویا به قول استاد بزرگوارم "حسینی" صاحب، " درمورد بشر بودنم هنوز هم تحقیق جریان دارد؟!" ویا آدم چهره هستم. و اگر اتفاقاً انسان باشم! در پیوند با کدام نوعی از انواع انسانها قرار دارم، آیا در طبقه ی تحصیلکرده ها هستم و اگر تحصیل کرده ام; تکلیف و وظیفه ی من در برابر جامعه ام چیست؟ ، به قول اعراب : اِن لِنَفسِکَ عَلَیکَ حَقاً ( آخر نفس تو را نیز بر تو حقی است )!
همانطور "شمس تبریزی" می گوید:
- تحصیل علم ، جهت لقمه ی دنیوی چه می کنی ؟
این رسن ، از بهر آنستکه ازین چَه بر آیند ، نه از بهر آنکه ازین چَه ، به چاههای دیگر فرو روند !
در بند آن باش که بدانی که :
- من کیم ؟
- و چه جوهرم ؟
- و به چه آمده ام ؟
- و کجا می روم ؟
- و اصل من از کجاست ؟
و این ساعت ، در چه ام ؟
و روی به چه دارم ؟!
اما ضرب المثل دیگری هست که امروزه معنای آن درک نمی شود و اگر آدمیان به خود زحمت دهند، می توانند به حکم آن حقیقتاً یکدیگر را درک کنند و آن این است که: خودت را بشناس ( به لاتین nosce teipsum ) که منظور از آن، چنانکه امروزه درک می شود، حمایت از مواضع وحشیانۀ آدمیان صاحب قدرت نسبت به زیردستان ویا تشویق آدمیان دون منزلت به رفتار بی ادبانه نسبت به زبردستان نیست; بلکه منظور از آن تعلیم این مطلب است که هرکس به درون خود نگاهی
بیفکند و چگونگی و دلیل اندیشیدن، اعتقاد، تعقل، امید، بیم وغیره را درخود بیابد.
روز و شب فکر من اینست و همه شب سخنم
که چــــــــرا غافل از احــــــوال دل خویشتنم
از کجا آمــــــده ام ؟ آمـــدنم بهر چه بــــود ؟
به کجا می روم آخـــــر؟ ننمائـــــی وطـــــنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودست مــــراد وی از ایــــن ساختنم
"مولوی "
اقبال گفته است :
منکر حق نزد ملا کافر است / منکر خود نزد من کافر تر است
اینجاست که تشخیص می شود یک شخص زنده است یا اینکه زندگی می کند.
پيامها
3 اكتبر 2011, 21:39
چتیات کامل است. کمی از خودت بشرم و اینرقم چیزها را در کابل پرس? راهی نکو. به نظرمن این چتیات تو صفحه کابل پرس را چتل ساخته.....
4 اكتبر 2011, 07:18, توسط ذکی سراج
من به این چند مصره شعر اکتفا میکنم که شخصی مثل مولوی در حالیکه در بین جامعه که با دین محیط گشته بود مطمیناء دانسته بود که او یعنی انسان خالق و افریدگار حقیقی است ولی به زبان اورده نمیتوانست . مولوی ان چنان که خود را غافل نشان میدهد در اصل او غافل نیست بلکه با هوشیاری از ورای کتب مقدس اشتباهات و یا نفی قهقرا بودن خدای موهوم را به نوعی ابراز داشته است , سوالی که میکند " مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا " یعنی وقتی انسان را خدا اینده داده نتوانسته است و انسان پر از نواقص افریده شده است این خود بر خلاف شخصیت خدایی است که در کتب دینی از اوتعریف گشته است . و یا میگوید " یا چه بودست مراد وی از این ساختنم " یعنی خدا انسان را اتفاقی ساخته است خاصتآ با التفاتی امر خداوندی و یا اراده خداوندی بر سرنوشت انسان و بعد از اینکه انسان نمیتواند بدن خود را از تغیرات بی موجب در حال ضعف در مقابل چشمان خودش در حالیکه احساسات ذهنی و معنوی انسان هنوز جوان است تا اخرین روز زنده گانی اش , از دست میدهد و کاری نمیتواند بکند برای خود ویا همنوع خود خاصتاء در مقابل " مرگ " . مرگ اعتبار خداوندی را به صفر میرساند و خدا را مانندی گدایی در محضر انسان و انسانیت قرار میدهد . فجایع و جنایات دینی از قرن های انسان را زجر داده است و امروز اگر لباس دین خدایی از بدن انسان های خاصتاء افغانستان و فلسطینی بیرون انداخته شود , همه از بربریت به انسانیت بر خواهند گشت . " به کجا میروم اخر ؟ ننمایی وطنم " توهینی که خدا به انسانیت مینماید توسط کشتن انسان , وقتی به اوج خود میرسد که انسان در بین زمین زیر خروار ها خاک جای میگیرد , نظر به فورموله علم وحشت و بربریت خداوندی از بین امعا و اشعایی انسان خداوند توسط امر خود کرم های نابینا و کوچکی را پدید میاورد , این کرم ها بعد از ساعاتی قادر به بلعبدن بدن انسان میگردد و در چشم به هم زدنی یک هفته ان کرم ها از بدن انسان فقط استخوان های باقی میماند و کرم های بعد از بلعیدن بدن انسان به خاک تبدیل میگردند . مولوی از این بربریت و وحشت گله دارد که میگوید ( به کجا میروم اخر ) این را به خدا طعنه میزند . ( ننمایی وطنم ) یعنی برای انسان تا حال خدا وطن نتوانسته است درست کند . اقبال لاهوری میگوید پس منکری خود نزد من کافر تر است . بدین حساب اگر انسان سرنوشت خود را بدست خود بگیرد در اولین قدم در مقابله مرگ بزودی صد سال دیگر موفق خواهد شد و انسان برای همیشه مالک تمام کاینات خواهد بود .
4 اكتبر 2011, 18:49, توسط کشن آبادی
به تایید برداشت آقای سراج این بیت مشهور مولوی را می آورم:
من گنگ خواب دیده وعالم تمام کر
من عاجزم زگفتن وخلق از شنیدنش
این چی رازی بود که مولوی نمی توانست بگوید؟
f