صفحه نخست > دیدگاه > پولیس جان! با دنده نزن ما دستفروشیم نه انتحاری

پولیس جان! با دنده نزن ما دستفروشیم نه انتحاری

بهروز خاوری
چهار شنبه 13 جولای 2011

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

چاشت داغ این روزهای تیر(سرطان) در خیابان های خاک آلود کابل ، اگر چه کشنده نیست ، اما با نبود آب آشامیدنی صحی و سایر امکانات اولیهء شهر نشینی سخت طاقت فرسا و آزار دهنده است .

آفتاب بیرحمانه گرمای سوزان خود را بر سر و روی شهروندان تشنه لب و حلق و کام سوخته میریزد و همه جا را تفت و تنور ساخته است ، انگار میداند که این مردم آبی برای نوشیدن ندارند و خانه هایشان بر بلندی های کوه واقع شده است ، که فقط با الاغ های مشک بر دوش میتوان آب را به آن بلندی ها برد .

من در گوشه یی از جاده ی آسمایی ایستاده و منتظر موتر هستم تا دانشگاه بروم . انتظار کشیدن در هر شرایطی سخت است ، شاید در خیابان های کابل سخت تر باشد زیرا در هر ثانیه بارانی از گرد و خاک بر سر آدم میریزد و مردم را لحظه به لحظه به سوی سل و سرطان نزدیک میکند . برای فرار از گرمای خشن خورشید به زیر سایبانی پناه میبرم که کفشدوزی از کاغذهای سخت مقوایی برای خود ساخته است . برای اینکه از سایبان کفشدوز بی نصیب نگردم و بیرونم نکند . از خیر ده افغانی میگذرم و کفش هایم را میدهم تا رنگ بزند . در همین لحظه شور و غوغایی برپا شد ، بزن بزن و بکوب و بگریزی شد که کمتر از روزهای انفجار نبود کفشدوز بیچاره نیز کفش نیمه رنگ شده ام را بسویم پرتاب کرد و پا به فرار گذاشت .

گداها ، آبفروشان ، کودکان اسپند بدست ، و بینوایان گوناگون دیگر نیز به سرعت میگریختند . من شگفتزده و حیران به این محشر مینگریستم و نمیدانستم که اصل ماجرا چیست . با دیدن پولیس های دنده به دست و خشمگینِ به اصطلاح نظم عامه که خود شان بی نظم ترین عامه اند . دریافتم که این همه آشوب و قشقرق بخاطر این است که این عالیجنابان یونیفورم پوش میخواهند نظم عامه را بوجود آرند و بدین سبب مردم را میزنند و میتازانند .
در میان این گیر و دار چشمم به صحنه یی افتاد که دلم را آتش زد و بجای اشک خون را از چشمانم سرازیر کرد صحنه یی دلخراش و زجر آور که تا زنده ام از یادم نخواهد رفت .
دو پولیس چاق و چله با قیافه های وحشی و خشن دو کودک دستفروش را لت و کوب میکردند . و چنان با بیرحمی میزدند که انگار یک انتحار کننده را گیر آورده اند . ایکاش این کودکان بزرگتر میبودند و اندکی هم تحمل ضربات سخت و سنگین این درنده گان لباس پوشیده را میداشتند . هردو کودک با قیافه های تکیده و لاغر بیشتر از پنج و هفت سال نداشتند . و در دستانشان چند دانه ساجق و گوگرد بود که میخواستند بفروشند و لقمه نان حلالی را پیدا کنند . کودکانی سوء تغذی شده و بس مردنی که پوست ترکیده و آفتاب سوخته ی شان حکایت از فقر ، بیچارگی ، و ناتوانی میکرد . این پولیس ریش تراشیده و بروت پهن که با جنون سادیستی و مردم آزاری بر بدن های کوچک و ناتوان شان لگد میزد . آیا فرزندی داشت ؟ اگر داشت چقدر او را دوست میدارد ؟ آیا فکر نمیکرد که اینها هم کودک اند و حق بزرگی بر گردن کلانسالان دارند ؟

کودکان با سر و صورت خاکی و دهن خون آلود التماس میکردند که « کاکا جان نزن نزن بس اس دیگه ایجا ها نمیاییم و چیزی نمیفروشیم ، توبه کدیم کاکا جان کاکا جان ... » لعنتی با قساوت و قدرت بیشتری میزد . گویا میخواست به دیگران نشان دهد که چه پولیس وظیفه شناسی است . لعنت خدا و خلق خدا بر چنین وظیفه داران وظیفه نشناس باد .
آیا کسی میدانست که این کودکان شب چه خورده اند ؟ از کجا معلوم که آنها نه شب چیزی خورده باشند و نه بامداد و با شکم گرسنه آمده اند تا چهار دانه گوگرد را برای مسلمانی فروخته و لقمه نانی بدست آرند ؟. از کجا معلوم که آنها از چه مسافت دوری آمده اند تا بازاری برای متاع ناچیز خود بیابند ؟ چه کسی میداند که آن دو کودک بخت برگشته و بینوا در آن چاشت داغ و دردآور با لب و دهن خشک شده با چه امیدی آمده بودند و چه چیزی میخواستند ؟

مردم زیادی جمع شده بودند و با چشمان بر آمده ، بل بل به این قصابی گرگان یونیفورم پوش مینگریستند و دم نمیزدند . کسی پا پیش نمیگذاشت . خاموشانه به این ضیافت خون و خشم مینگریستند . چنین حالتی بی تفاوت و بی پروایانه را من تنها در هنگام چوپانی ام در روستای مان دیده بودم . هرباریکه گرگی می آمد و گوشت و پوست گوسپندی را میدرید . دیگر گوسپندان با چشمان دریده و حیران مینگریستند . هیچ کاری نمیتوانستند بکنند حتی نمیگریختند و منتظر میماندند تا گله ی گرگها هرکدام شان را نوبت به نوبت نابود کنند . بزها خیلی هشیار اند به محض دیدن گرگ پا به فرار میگذارند . امان از دست گوسپندهای نادان که همیشه قربانی سادگی خود میشوند شاید به همین سبب است که میگویند ما مردم گوسفندیی هستیم . مردم نیز یک چنین حالتی را اختیار کرده بودند که همان صحنه های چوپانی هایم بیادم آمد . من همیشه از دیدن بی چینین رویدادهای دیوانه میشوم و کنترل خودم را از دست میدهم . پولیس ها را دشنام دادم و فحش باران کردم . مردم زیادی در محل جمع شده بودند و بجای اینکه از من و کودکان دستفروش حمایت کنند . آغازیدند به سرزنش کردن من که چرا به پولیس بی احترامی میکنی و چرا نظم عامه را برهم میزنی ؟ . از شدت خشم و غصه خنده ام گرفت و بی اختیار قهقه زدم . با تلاش و تقلا موفق شدم دستفروشان را از چنگ پولیس ها رها کنم . هر دو کودک با سرعت گریختند و من دیگر فرصتی نیافتم تا ببینم شان و بپرسم که روزگار شان چگونه است ؟ چند نفر نانخور دارند ؟ آیا از خود سرپرست بزرگتری دارند یا نه ؟ و این نوع فضولی ها که همیشه میکنم .

پولیس ها بجرم توهین به مقام شان و دست به یخن شدن با پولیس دستبند به دستم زدند و یکی دو لگد حواله ام کردند . و کشان کشان بردندم تا حوزه ی اول امنیتی که در آنسوی دریای کابل در مندوی واقع شده است . زمانیکه از میان مردم عبور میکردیم همه چشمان بسویم دوخته شده بود و خیلی هم شرمیده بودم خدا میداند مردم از دیدن دستبند بدستم چه فکری میکردند و چه گمانهای داشتند . یکی دوجای پیرزنانی از دیدن دستبندم و این که دو پولیس با من اند و حشت کردند و دو دشنامی هم دادند . شاید فکر میکردند من جیب برم یا خلافی دیگر کرده ام . به هر ترتیبی که بود به حوزه رسیدیم و مرد محاسن سپیدی شروع کرد به پرس و پال که چرا با پولیس درگیر شدی و چرا توهین کردی ؟ میدانی کسی که به پولیس دست بزند شش ماه حبس در انتظارش است . و این چیزها . من نیز تمام ماجرا را برایش شرح دادم . مرد مدتی دراز را فکر کرد و بعد گفت برو بچیم کسی کاری با تو ندارد . سپاسگزاری کردم و از حوزه بر آمدم . خدا را شکر کردم که قضیه به درازا نکشید .
من نمیدانم که این دولت که همه اش از قانون و مقررات حرف میزند کجای کارش قانونی است ؟ این همه خرچ و مصرف بالای پولیس و آموزش دراز مدت پولیس ها به کجا میرود ؟ چرا با وجود این همه حقوق بشر ، جامعه مدنی و این چیزها که هر روز از رسانه ها تبلیغ میشود . پولیس های ریش تراشیده و نکتایی دار ما در خشونت و بیرحمی فرقی از طالبان ندارند ؟

نمیدانم چه زمانی به ارزش و حقوق اطفال پی میبریم و فرزندانی شاد و سالم را به جامعه تقدیم میکنیم .

خدایا! اطفال جنگزده و گرسنه ی ما را از شر چنین بلاها و بدی ها محفوظ دار

بهروز خاوری

کابل افغانستان

واژه های کلیدی

حقوق کودکان و زنان
آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • Ba delsozi wa ghairati shoma eftekhar mekonam hamwatani aziz. Dar zindaganiyat arozoyi omre daraz mekonam hamwatani aziz. Dar jahane gharb agar kodam police mortakibe chinin amali zishte shawad ke kodam kodak ra lado kob konad, barayash jarimayi zangine dar nazar grifta meshawad. Amma motassifana dar Afghanistan bar aks. khodaya ba hali in mardom bechara bires. Amen

    • wqian baradar jan kheli aghayi wa hamesha arzoi kamyabi baraie khodid wa braye mardome sitam dida wa dagh dida ki shab wa rooz zahmad mekashan wa khon dil mekhoran ta yak loqma nani halal ba dastbiyawaran ki ta famile azize shan shab ra goresna nagzaranan arzoi kamyabi daram, tashakur az dil sozi shoma barader ki waqyan ba fekr mardome ghareb wa bechara wa hamesha sitamdeda hasten . agar emroz polic e ma wa mardomi ma basawad mebod kishwari ma ba en halat namebood , wa man arzo daram rozi rasad ki darayi yak kishware ba sobat wa ba amniat bashem ki anwaqt haq ba haqdar rasad wa mardomi ma ba solh wa aramish betanan dars bekhanan wa kar konan ., ba omid anrooz .

  • بهروز قند عین شکل خاطرات خیلی تلخ از اجتماع فاسد, کثیف, بی تربیه, وحشی, خلاصه غیر اسلامی کابل ونواهیش دارم البته خاطرات که یادم میفتد بعضأ قلبم در تپش می اوفتد
    12 سالم بود که با فامیلم افغانستان را در سال 1988 م 1367هجری بعد از 8 روز منزل از راه لوگر, خوشی, دو بندی, جاجی, منگل, سپینه شگه, تره منگل بلاخره پارا چنار وبعدأ به پشاور
    بعدأ بعد از دست دادن مادر و پدر بلاخردر سال 1995 مقیم در المان شدم نسبت جوانی و نادانی و کاملأ تنهایی نتوانستم به شکل درست عرض پناهندگی را کنم بلاخر که در 2006 نسبت داشتن ویزای مهمانی که داشتم باید المان را ترک میکردم خلا صه که روز که باید پولیس المان را جهت معلومات برگشتن به کابل باید میدیدم, شکار تنفر که اکثر المان ها از خارجی دارند, باید که من در حراست پولیس تا روز پروازم باشم,
    از اینکه تصور چنین روز را نداشتم تنها در یک کمپ زندگی داشتم اما به آرزوی یک عروسی لپ و جپی با وجود نداشتن اجازه کار یازده سال از همه عیاشی فاصله گرفتم, مثل یک برده کار کردم خلاصه که همه دارو ندارم در همان اطاقک قندول بود که تا امروز دوباره ان اطاق که همه زندگی ام را با خودش داشت ندیدم,بعد از 3 ماه حراست پولیس در زندان در شهر نازنین کابل پاین شدم چیزی که داشتم لباس تنم و پاسپورتم, از اینکه هیچ پول نداشتم نماینده المانی که در میدان مارا خوش امدید گفت 300 افغانی برایم داد, یک حالت داشتم که نمیتوانم بیان کنم, برای اولین بار بود میدیدم که همه اجتماع عینأ خودم گپ میزنند, ابته تا که از محوطه میدان خارج نشده بودم اصلأ یادم نبود چه را از دست داده ام همین حس میکردم چیزی را تازه یافتم, همه رفتند من خواستم که بروم اما کجا باید بروم هیچ چیزی از کابل یادم نمی امد اما بعد ازچند روز تربیه واخلاق کابلی های نازنین یادم امد , البته 4 روز در یک مسجد در یکه توت خوابیدم تا امکانات که برای دیپورتی هابود یافتم
    در همین روزها در جاده خامه بین یکه توت و مکرویان چار غرق در هال خیلی پریشان که حیران به تنهایی ناداری بدبختی ام بودم که دفعتأ صدای تصادف موتر لوکس سرف با موزیک پرده اول که مشهور به ساز کونی ها است (معذرت میخواهم)کسی که در کنار کوچه تقریبأ 20 متردور تر درحال عقب رانی را شنیدم , شخصی به سن تقریبأ 70 یا 75 سال به میگه (کونی پدر نالت )کور استی که بگویی بس, بعد از اینکه بگویم به من چه احمق دو بچه نا مردش از کحا امد یکی محکمم گرفت دیگرش در موتر را باز کرد چاقو را در آورد میگفت در کونت که بخوری باز احترام کلان ها را میفامی, صحنه به جای رسیده بود که باید از خودم دفاع میکردم, البته قبل از اینکه در المان به اوج ترینر برسم سالهای مهاجرت پشاور در شاهین تاون و نعمت محل مصروف ورزش رزمی کونگ فوو را با استادان فدا چار آسیایی و استاد یاسر هزاره مصروف بودیم خیلی مسابقات ورزشی و کمو بیش جنگ ودعوا داشتیم اما اولین بار در زندگییم بود که باید واقعأ میجنگیدم صحنه بعد از شکستن گردن شخص که محکمم گرفته بود و دست که میخواست چاقو بزند وفرارم از صحنه تمام نشد 7 ماه بعد در حال که درچاراهی صدارت دفتر دی ای دی المان ها با مزد خیلی خوب مصروف بودم ودر کورس کاردان رشته اکونتینگ را تعقیب میکردم در شهر نو منتظر جوس انار بودم تا جوس فروش برایم آماده کند هوا تاریک بود کسی نزدیکم شد چیزی به شکمم زد عین شکل نفر دوم هم فهمیدم که زدنم اما هیچ متوجه نشدم چه همینکه هردو را دیدم در موتر عاجل بالا شدند رفتند سرم چرخید افتیدم در روشنی چراغ دیدم که شکمم خون میرود جوس فروش سرش از پنجره کشید گفت خیریت لالا چرا در زمین شیشتی, صحنه عجیب بود فکر میکردم خواب میبینم بعد گفتم فکر میکنم چاقو خوردم خیلی عجیبگفت چه؟ چاقو؟ کی زدت اوه،،، چرا صدایته نمیکشی،، بلاخر متوجه شدم که در شفا خانه استم, بعد از آن کابل برایم یک شهر وحشت شد هر قدر کوشیدم که نترسم باز هم میترسیدم, بلا خره باز سفر را که14 سال قبل بدون کدام نتیجه برگشتم مجبور شدم دوباره روم میدانم آوره میشم تنها میشم بیگانه میشم, 930 دالر امریکایی معاش داشتم سر هم کرده دوباره راهی اوروپا شدم, اگر زندگی بود خیل چیز های است که دلیل شده افغانستان برایم فعلأ پرده اول است دوم اینکه اشتباه است کس دروغ است اگر کسی افغانستان امروز را مسلمان می نامند,

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس