خیانت و خدمت روشنفکران
مشکل بسیاری از روشنفکران نه تنها در افغانستان که در غرب نیز، عدم قضاوت بر اساس یک روش نتیجه بخش است. از این رو، بیشتر مقالات آنها به بیانیه های سیاسی می ماند تا قطعاتی برای روشنگری و خردانگیزی. آنها ما را به ضیافت خرد دعوت نمی کنند، بلکه سرشار از پیش داوری و و روش نا سنجیده، در باره موضوعات اظهارنظر می کنند.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
از دیر باز این سوال مرا به خود مشغول داشته است که شیوه ی قضاوت کردن بعضی از روشنفکران و نویسندگان افغان چرا این قدر از فروتنی و عدم قطعیت تهی است؟ چرا تفرعن و مطلق گرایی مقالات بسیاری از آنها را از اعتبار انداخته است؟ آیا علم و روش های علمی و پژوهشی معمول در دیگر کشورها برای ما بیگانه است، و یا حتا با وجود آگاهی از این بینش ها و روش های علمی، مایل نیستیم که داوری ها و بینش های سیاسی عجولانه خود را تعدیل و تصیحح کنیم؟ شکی نیست که در این چنین فضایی نویسنده این سطور نیز از این آفت مبرا نیست که من آن را "تباهی در روش" نام می گذارم. عقل، به نقادی مشهور است ولی اگر در چارچوب روش شناسی یا میتودولوژی اشتباه و غیر علمی به کار برده شود، محقق و روشنفکر را دچار نقصان در قضاوت و آگاهی می سازد. از این رو، دقت در روش سرآغاز سنجش علمی و بینش مستدل و قابل اعتنا برای محققین و روشنفکران است.
البته، مشکل بسیاری از روشنفکران نه تنها در افغانستان که در غرب نیز، عدم قضاوت بر اساس یک روش نتیجه بخش است. از این رو، بیشتر مقالات آنها به بیانیه های سیاسی می ماند تا قطعاتی برای روشنگری و خردانگیزی. آنها ما را به ضیافت خرد دعوت نمی کنند، بلکه سرشار از پیش داوری و و روش نا سنجیده، در باره موضوعات اظهارنظر می کنند. برای همین، تنها تعداد کمی از آنها خریدار دارند و اگر نه روزنامه ها و ماهنامه ها پر است از روشنفکران و نویسندگان پر ادعا و متفرعن.من می خواهم بصورت مشخص صحبت کنم. بحثی راه افتاده در مورد داکتر سپنتا که از بسیار دیر تعدادی از روشنفکران به مذمت و نقد او پرداخته اند.
من از این جهت داکتر سپنتا را برگزیده ام که سوژه ی جذاب جهت نقد بسیاری از نویسندگان و روشنفکران افغان است، سر و کار ما در این جا بیشتر با به چالش کشیدن استدلال ها و مدعیات آنها است.
خیانت روشنفکر
آقای حکیم نعیم طی مقاله نسبتا بلندی در تارنما یا سایت "کابل پرس" کوشیده است که طی نقد گفتمان های غربزده مدرنیته و نقد برداشت های متداول از جهانی شدن، مشخصا به نقد داکتر سپنتا و تعدادی از نویسندگان دیگر بپردازد. انتقاداتش تند و زبانش گزنده است. چنین ادبیاتی در میان نویسندگان افغان معمول است. البته، من مدعی نیستم که آنچه در این موارد می گویم خالی از اشتباه است، ولی دامن زدن به یک دیالوگ غیر احساسی و بدور از اتهام زدن به روشنگری و خردمندی کمک می کند.
پیش از پرداختن به محتویات مقاله می خواهم عرض کنم که به چند دلیل، نوشته آقای حکیم نعیم نمی تواند به نتیجه دلخواه اش دست پیدا کرده و مدعیات خود را سامان علمی بخشد:
1. استنتاجات او بر اساس مستندات ثابت نشده قرار داشته و نتیجه گیری های او قابل فهم نیست؛
2. برداشت های او از عقاید فرد مورد نقد با سهو و سوء برداشت رو به رو است؛
3. عقاید سیاسی و اجتماعی فرد مورد نقد را بر میزان توطیه و توهم سنجیده است؛
4. و اصطلاحات به کار گرفته از بار علمی و سنجیده شده برخوردار نیست، مانند "روشنفکر نمایان درباری".
نخستین مورد از انتقاد آقای حکیم نعیم بر این فرض استوار است که داکتر سپنتا و تعدادی از نویسدگان دیگر یک برداشت غرب زده، تسلیم طلبانه و جاهلانه از مدرنیته داشته و این دسته از روشنفکران خط فکری خود را از ایالات متحده و سایر دول امپریالیستی می گیرند که عمدتا آنها را زیر نام "روشنفکر نمایان درباری" دسته بندی می کند. استدلال او این است که این دسته از روشنفکران از مقاصد این قدرت های امپریالیستی آگاهی نداشته و زمینه ساز مشروعیت هژمونی آنها چه در افغانستان و چه سایر کشورها می باشند. به گفته او، " جالبترین نقطه در نوشته های روشنفکر نمایان درباری همانا تأکید بی حد و حصر شان به دموکراسی است. فقط، دموکراسی برای شان مفهوم خاص خودش را دارد؛ زیرا یگانه منبع تغذیه فکری شان پاندیست های اهرام قدرت جهانیست و فرآورد فکر و اندیشه با پیروی از یک روش فکری منشاء گرفته از ساختار استعماری و با حفظ منافع استعمار صورت میگیرد. بطور مثال خودشان در کابل زنده گی میکنند، ولی افغانستان را از لابلای مقالات وال ستریت ژورنال می شناسند و یا در بهترین حالت افغانستان کشوریست که فرید ذکریا ویا یکی از مبصرین فاکس نیوز برایشان تعریف میکند. دقیقاً به همین منوال، درک شان از دموکراسی هم همانا لیبرال دموکراسی ابزاری است که از طرف اهرام قدرت برای شان تلقین، تفهیم و یا هم اهداء شده است. بناً دموکراسی در غرب گرایی و تقلید از غرب نهفته است. "(2)
اولین مشکل استدلال و نتیجه گیری مذکور این است که نویسنده چطور تعدادی از روشنفکرانی مانند داکتر سپنتا را که سالها عمر خود را با نیروهای چپ داخلی و آلمانی همکاری کرده و با ادبیات از این دست آشنا است، با ناآگاهی تمام، نظریات یک نظریه پرداز دست دومی چون "فرید زکریا" که بیشتر یک سلبیرتی رسانه ای است، و یا رسانه ی مبتذلی چون "فاکس نیوز" را تکرار می کنند؟ بر اساس کدام مدرک و به چه صورت این دسته از روشنفکران تفکرات سیاسی و اجتماعی خود را بصورت اهدایی از قدرت های استعماری بزرگ می گیرند؟ چه دلیلی وجود دارد که هر کسی از لیبرال دموکراسی دفاع کرد به معنای گماشته امریکایی است؟ مگر لیبرال دموکراسی یک نظریه چند ساله است که تازه همچون استراتژی "فتح قلوب" از سوی حکومت امریکا مورد استفاده قرار می گیرد؟ آیا این استدلال شبیه به استدلال کمیته مک کارتی نیست که هر کمونیست را مزدور اتحاد شوروی و خاین به ایالات متحده قلمداد می کرد؟ انگار این قضاوت تاریخ درست است که افراطیون و بنیادگرایان از فرقه های مختلف با هم شباهت های زیاد دارند.
اگر سخنان آقای حکیم نعیم را باور کنیم، این روشنفکران افغان با دستور مستقیم این قدرت ها یک سلسله موضوعات را مطرح کرده و در مورد آن به تبلیغ و فکر می پردازند. حاصل این نتیجه گیری نه تنها خنده دار و حاصل توطیه اندیشی معمول عامیانه در جهان سوم است، بلکه هیچ مدرکی برای این استدلال، جز ادعای که می گردد ارایه نمی شود. آیا چنین قضاوتی مدار اعتبار است؟
برای جلوگیری از سوء تفاهم همین جا واضح بسازم که با نقد داکتر سپنتا مخالف نیستم بلکه با چگونگی این نقد مشکل دارم. مواضع سیاسی و فکری یک روشنفکر نباید بهانه ای برای بدنام کردن، دشنام دادن و تحقییر کردن او باشد. سپنتا روشنفکر درس خوانده و دنیا دیده ای است، میراث اندیشه ی انتقادی را به خوبی خوانده و بهتر از آقای حکیم نعیم امپریالیسم امریکایی و تیوری های چپ را می شناسد. به نظر من، پیش از آقای حکیم نعیم، کسانی زیادی چون چامسکی، ادوارد سعید، دانیال بن سعید، پل سوییزی و... در مورد امپریالیسم و استراتژی های ایالات متحده نگاشته و اسناد جمع آوری کرده اند. آقای سپنتا نیز از کتاب های آنها آگاه است. از این سبب تصورنمی گردد که او را تا این اندازه ناشیانه و سطحی تصور کنیم مگر این غلظت انتقام جویی در منتقد تا آن اندازه بلند باشد که مخالف خود را به هر قیمتی خوار و زبون نماید.
در این جا می توان مواضع سیاسی داکتر سپنتا، بدون این که او را به خیانت و روشنفکرنمایی متهم کرد، نقد کرد و ضعف های او را برشمرد. اما هرگز این مواضع به معنای سرسپردگی و خیانت نیست. اگر با این روش پیش برویم، هیچ کسی از نقدو توهین در امان نیست. مثلا، آقای نعیم در نوشته ی خود سمپتی ای به هوگوچاوز نشان داده است. آیا ما اجازه داریم که آقای نعیم را یک پوپولیست چاوزی-احمدی نژادی خطاب کنیم؟ چرا، چون چاوز و مورالس، عملا از حکومت جمهوری اسلامی حمایت می کنند؟ چاوز از اولین کسانی بود که حکومت کودتایی احمدی نژاد را تبریک گفت. حمایت چاوز از حکومت ایران، حمایت یک پوپولیست خیانت کار از یک رژیم جنایت کار است. آیا آقای چاوز کشتن مردم بیگناه، سرکوب مردم و تجاوز و شکنجه زندانیان در ایران را نمی بیند؟ آیا همدلی شما با چاوز چه ارزشی دارد آقای حکیم نعیم؟
ولی مشکل اصلی من با یک استدلال پا در هوای دیگر این نویسنده است. یکی، صحبت از دموکراسی و اصلاحات در افغانستان به معنای همفکری با امپریالیسم است، و دوم کسانی مانند داکتر سپنتا دموکراسی و مدرنیته را در جبین ایالات متحده می بینند. او این دسته از روشنفکران را که شامل من نیز می شود، روشنفکرنمایان بیمار و درباری لقب می دهد.
بدون تردید دموکراسی و اصلاحات مساله تازه در ادبیات سیاسی افغانستان نبوده و از عصر مشروطیت تا امروز نیروهای مترقی با برداشت های مختلف در مورد این موضوعات صحبت کرده اند. ثانیا، در سنت روشنفکری، شناخت امپریالیسم و ساز و کار سیاسی و نظری آن، آن قدر غنی و ملموس است که نیازی به توضحیات مکرر آقای حکیم نعیم ندارد. فقط تنها نوع برخورد ما با این پدیده در سطوح گوناگون، به ویژه در عصر جهانی شدن متفاوت است. فعالان سیاسی و حکومتی با ادبیات و رفتاری با این پدیده برخورد می کنند که متفاوت از روشنفکران و فعالین ضد جهانی شدن است. مثلا، اگر شما رییس یک حکومت و یا وزیر خارجۀ یک مملکت هستید، نمی توانید همانند چامسکی و یا نوامی کلاین، نویسنده چپ کانادایی، حرف بزنید. یعنی، مقتضیات هر حوزه از هم متفاوت است.
اما عمق این منطق که همکاری با ایالات متحده و یا استفاده از امکانات موجود، امر مذموم است یا خیر، نیازمند گفتگوی مفصل است تا داوری های عجولانه. هیچ چیزی به اندازه قضاوت های تندروانه آسان نیست، اما، این قضاوت ها عنصر واقعگرایی را نفی کرده و در نتیجه خود را از اعتبار و عملی شدن می اندازد.هر پراتیک و نظریه اجتماعی که دایره ممکنات و امکانات یک جامعه را به رسمیت نمی شناسد، کمکی به روند تغییر جامعه کرده نمی تواند. واقعگرایی الزاما به معنای همگرایی با یک آرمان نیست، بلکه بازتاب دهنده مجبوریت ها و پذیرفتن شرایط ناگوار است.
ایالات متحده، نه به دنبال دموکراسی است و نه چنین ماموریتی با تاریخ سیاسی آن به عنوان یک قدرت امپریالیستی سازگاری دارد. ولی، قدرت چند بعدی ای است که آن را تنها به یک جنبه تقلیل داده نمی توانیم. مثلا، اگر یک قدرت امپریالیستی مانند سایر کشورها، از جمله چین، روسیه، بریتانیا و... است، ولی در عین حال با اقتصاد قوی از پایه های تجارت و داد و ستد مالی جهانی محسوب می شود که بخشی از نفوذ و اقتدار خود را از این جهت به دست می آورد. در مسایل جهانی، تمام این کشور ها فراتر از این که چه هستند، با یک دیگر همکاری می کنند. گرم شدن کره زمین و یا بهبود قوانین تجارت، کشورهای ضعیف و قوی، امپریالیست و غیر امپرالیست را کنار یک دیگر می نشاند. پس ادبیاتی که در چنین دنیای جهانی شده به کار برده می شود بر اساس همین منطق همکاری شکل گرفته است. شعار دادن و "هوگو چاوز بازی"، کمکی به حل مشکلات بین المللی کرده نمی تواند.
در افغانستان همکاری ایالات متحده و کشور های اروپایی امر مهمی است. پس از سقوط طالبان، اجماع بین المللی تحت نظر سازمان ملل، یک حادثه مثبت بود و ورای مقاصد منطقه ای ایالات متحده و اروپا، افغانها می توانستند از این فرصت استفاده کنند. ولی دولت و ملت های ضعیف این گونه فرصت ها را از دست می دهند. ایالات متحده از جنگ سالاران استفاده کرد، ولی، نیروهای دموکراسی خواه چنان متشتت، در اقلیت و غیر موثر بودند که در معادلات سیاسی عملا کنار گذاشته شده اند.
بسیاری از روشنفکران با همین منطق با حکومت و ایالات متحده همکاری کردند. داکتر سپنتا یکی از آنها است. هدف آنها مشارکت در ساختن افغانستان بود، ولی چپ کلاسیک که بقایای سازمان های کمونیستی قدیمی اند این همکاری را خیانت و همکاری با امپریالیسم تلقی کردند که من آن را ایده آلیستی و غیر واقعگرایانه و جزم اندیشانه تعبییر می نمایم. چنین همکاری نه تنها بی سابقه نیست بلکه در تاریخ معاصر نمونه های آن بسیار اند.
مثلا، اروپا هنوز مرهون روس ها و امریکایی ها بخاطر جنگ با فاشیسم در زمان جنگ جهانی دوم هستند. اگر جنگ آنها، به ویژه دخالت ایالات متحده و نبرد لیننگراد اتحاد شوروی نمی بود، معلوم نبود که سقوط اروپا در کام فاشیسم هیتلری به چه فاجعه ای منجر می شد. درست است که روس ها در اول با هیتلر معاهده امضا کردند، ولی نفس مقاومت و نتیجه آن برای هر اروپایی مهم است. با این که امریکا و روس دو کشور امپریالیستی بودند، اما در مقطعی از تاریخ به نجات دهنده گان اروپا مبدل شدند. ماهیت امپریالیستی این دو کشور حتا مانع از همکاری روشنفکران و نیروهای مترقی با آنها نگردید. مثلا، روشنفکرانی چون هربرت مارکوزه که از نظریه پردازان چپ جدید و مکتب با نفوذ انتقادی فرانکفورت بود، به خدمت دستگاه اطلاعات مرکزی امریکا جهت مبارزه با نازی ها درآمد و در سال 1951 از وزارت خارجه ایالات متحده، بخش اروپا، بازنشسته گردید. مارکوزه بعد به یکی از رهبران معنوی جنبش دانشجویی اروپا، و به ویژه آلمان که جنبش رادیکال و متمایل به چپ بود، تبدیل گردید. ولی هیچ کسی از این جنبش مارکوزه را به خاطر همکاری با سازمان سیا و وزارت خارجه امریکا نفرین و دشنام نداد. او در حالی با حکومت ایالات متحده همکاری می کرد که در همان زمان همکاران چپگرای او با تلاش های سناتور جزوف مک کارتی، محاکمه و تبعید گردیدند که از آن جمله تیاتریست بلندآوازه آلمانی، برتولت برشت نیز بود. هدف مارکوزه روشن بود: رهایی از چنگال فاشیسم به واسطه ایالات متحده ممکن بود. البته، ملت آلمان ظرفیت برخاستن و پیشرفت و استفاده از فرصت ها مانند برنامه مارشال ایالات متحده، را داشت. اما، اگر از منطق آقای حکیم نعیم استفاده کنیم به ویژه در حمله او به داکتر سپنتا، مارکوزه یک جاسوس درباری خود فروخته امریکایی بود.
مارکوزه حتا در سال 1970 به دعوت دانشگاه اورشلیم یا بیت المقدس، به اسراییل سفر کرد تا در باره موضوع فلسطین و اسراییل سخن بگوید. مارکوزه در آن زمان به گونه ی در مورد اسراییل و فلسطین صحبت کرد که قابل قبول به نظر نمی رسید. او از طرح دو دولت مستقل حمایت کرد و سبب تشکیل دولت اسراییل را جلوگیری از کشتار دو باره یهودیان و سرگردانی تاریخی این قوم عنوان نمود. البته، به ستم و رنجی که عرب ها متحمل شده اند، اذعان نمود از این رو به اسراییلی ها توصیه کرد که هرچه زود تر راه حل دو دولت و حل عادلانه آواره گان فلسطینی را بپذیرد. بدون تردید این نظر مارکوزه هرگز به نظر ناسیونالیست های عربی و مبارزان فلسطینی خوش نیامده است. اما نه کسی مارکوزه را به یهودگرایی متهم کرده است و نه به خود فروختگی.
اگر به افغانستان پس از یازدهم سپتامبر بازگردیم، حمایت از امریکا و اروپا تنها مخصوص روشنفکران نبود بلکه مردم عادی نیز با خوشبینی با حضور نظامی و اقتصادی این کشور ها برخورد کردند. دلیل آن این بود که ایالات متحده نه قابل مقایسه با طالبان بوده اند و نه با رژیم های سه دهه اخیر. در ترازوی سود و زیان مردم، ایدیولوژی و افراطیت چپ کلاسیک افغانی و فعالین ضد جنگ در غرب جای نداشته است. هرچند هیچ پروژه ای امپریالیستی مقاصد بشردوستانه در خود ندارد، ولی پیامد های آن سرنگونی فاشیسم مذهبی-قومی بود که این خود یک نتیجه مترقی را در پی داشته است.
به نظر من، آقای حکیم نعیم و طیف فکری او، از جمله فعالین ضد جنگ در افغانستان و غرب، با سوالات دشوار تاریخی مواجه اند که هنوز از پاسخ دادن مسوولانه به آن طفره رفته اند. آیا در مقام مقایسه و انتخاب میان فاشیسم و سرمایه داری در بحبوحه جنگ جهانی دوم، و فاشیسم مذهبی- قومی و حضور امریکا و اروپا، پس از یازدهم سپتامبر در افغانستان، مردم اروپا و افغانستان کدام یک را ترجیح می دادند؟
نه در سال 1942 و نه در سال 2001 کسی راه سومی در اختیار داشت. نه نیروی مترقی و آزادی خواه قدرتمند به تنهایی و بی نیاز از متفقین علیه فاشیسم در اروپا می جنگید، و نه چنین نیرویی در افغانستان با طالبان و جنگسالاران جهادی. همان گونه که برای زندانیان اردوگاه های مرگ آلمان و لهستان، امریکا و شوروی بزرگترین نجات دهندگان بودند، برای مردان و زنان افغان نیز ناتو چنین نقشی را در رهایی از چنگ طالبان ایفا کرد. برای یهودی محکوم به مرگ در آلمان و افغان اسیر شده در کوه های بامیان و گرسنه در خواجه بهاالدین، نیروهای ضدامپریالیستی شما چه چیزی را تغییر می داد؟
آنانی که در جنبش های ضد جنگ فعال هستند، و خواهان خروج سربازان ناتو از افغانستان می باشند، در فقدان الترناتیف مردم را متقاعد کرده نمی توانند. من به عنوان یک افغان، میان فاشیسم طالبانی و سرمایه داری امریکایی در این مقطع، دومی را انتخاب می کنم. البته، آگاه هستم که طالبان و در کلیت بنیادگرایی اسلامی در منطقه زاده رقابت های غرب و شوروی بود. ولی طالبان همانند غول فرانکشتاین، یک حاد-واقعیت مهیب هستند. ما بازی را انکار نمی کنیم، قاعده بازی را باید تغییر بدهیم.
اما اصول رابطه ی ما با ایالات متحده مهم است. نا برابری در قدرت، یک اصل است و با شعار دادن آن را انکار کرده نمی توانیم. ولی، این رابطه باید بصورت استراتژیک مورد استفاده قرار گرفته و از ظرفیت ها استفاده گردد. در شرایط حاضر که اوج قدرت گیری دو باره طالبان است، افغانها و حکومت فاسد شان از ساختن یک دولت موثر عاجز آمده اند. ایالات متحده از رهبرانی حمایت کرد که ریشه ها و پشتیبانی اجتماعی را با خود نداشتند، و در عین حال هیچ جنبش اجتماعی دموکراتیک و مشروعی که موازنه ای در قدرت سیاسی افغانستان محسوب شوند، وجود نداشت. ظاهرا، بقایای احزاب کمونیستی خود را نماینده چنین جنبشی تلقی می کنند، اما در واقعیت امر تعداد اندکی از آنها فعال بوده و در قالب هویت مستعار، فعالیت سیاسی علنی اجتماعی ندارند.
استقلال، اصلاحات و مقاومت در برابر امپریالیسم
آقای حکیم نعیم در گفتار خود متاثر از جریان های چپ است که امر نیکو و برجسته ای می باشد. اما خود را از جزم اندیشی این جریان ها بر حذر نداشته و از همه مهمتر با ادبیات کهنه به درک دنیای جدید می رود. در این جا مشکل او با جهانی شدن و اصلاحات به جای انقلاب بسیار پر رنگ است، و یکی از مصادیق بی اعتباری داوری های روشنفکرانه از نوع افغانی آن.
او تصور می کند که وابستگی کشورهای مختلف که بخش از اختیارات ملی خود را، مانند کشورهای عضو اتحادیه اروپا، در اختیار نهادهای منطقه ای مانند کمیسون و اتحادیه اروپا، و یا بین المللی مانند شورای امنیت سازمان ملل، واگذار می نمایند، مرادف با "تسلیم طلبی" و از دست رفتن استقلال کامل کشورها در یک نظام امپریالیستی است. از این رو، با خوشحالی تمام کشورهای امریکای لاتین را مثال می دهد که با حکومت های کمونیستی، خود را در جبهه مقابل امریکا قرار می دهند. البته در این میان ارجانتین و برزیل جدا است.
واضح است که کوچکترین آشنایی با مباحث و مطالعات جهانی شدن، سخنان داکتر سپنتا در مورد وابستگی متقابل کشور ها را قابل فهم می سازد. او بدیع ترین مباحث این حوزه را گفته است، اما منتقد او بدون آشنایی با این مباحث، آن را در قالب ادبیات کلاسیک چپگرایانه عصر جنگ سرد می فهمد.
آلن گریش در لوموند دیپلماتیک، استدلال می کند که پس از سپری شدن قرن 19 و اوایل قرن بیست، کشورها روز تا روز بسوی وابستگی و همکاری پیش می روند. سیادت غرب که در طول دو سه قرن مسجل شده بود، تنزیل پیدا کرده و قدرت های جدید در سیاست بین المللی ظهور کرده اند. از این رو، در مسایل مختلف این کشور ها برای رفع مشکلات به یک دیگر رجوع می نمایند.(4)
اگر به همین اجلاس کوپنهاگن توجه شود، دولت های بزرگ و کوچک در قسمت کاهش گرمای زمین با یکدیگر مذاکره کرده و شکست این مذاکره نیز در عدم اتفاق کشورهای در حال توسعه مانند هند و برازیل و چین با ایالات متحده بود. مسایلی مانند گرمایش زمین، جلوگیری از گسترش سلاح های هسته ای، مبارزه با موادمخدر، همکاری های اقتصادی، مالی و تجاری و.... صدها زمینه های همبستگی متقابل کشورها به یک دیگر است. این همبستگی سبب نزدیکی روابط و در عین حال توازن قدرت شده است. چین و امریکا در عین این که دو قدرت استراتژیک آینده هستند، دو شریک بزرگ اقتصادی نیز می باشند. چنینی ها میلیاردها دالر در امریکا و به ویژه در اوراق بهادار دولتی سرمایه گذاری کرده و از این سبب پس از بحران مالی شدید در ایالات متحده، نخست وزیر چین کمونیست از امنیت سرمایه های خود، و در حقیقت از بحران نظام سرمایه داری امریکا، ابراز نگرانی کرد. در مقابل ایالات متحده در این مورد اطمینان کامل داد. چینی ها پای را فراتر گذاشته و از امریکایی ها در مورد هزینه "طرح اصلاح درمانی اوباما" که بالغ بر میلیاردها دالر می شود، سوال کردند. ز یرا، امریکا چیزی بیشتر از 12 تریلیون دالر قرض دار است و باید توضیح بدهد که این گونه هزینه های پرخرچ را چگونه جبران می کند.(5)
پس وابستگی کشورها موضوع کاملا مشهود است و با تصور ما از این واژه که ریشه طولانی در سوابق و گفتمان استعماری دارد، متفاوت است و بهتر است که آقای حکیم نعیم این موضوع را در بستر مباحث جهانی شدن مطالعه نمایند.
در این جا باید گفت که پدیده امپریالیسم هم مقهور جهانی شدن است و هم خارج از انحصار یک دولت مانند ایالات متحده. بی شک که مباحثات داغ میان چپ ها در مورد مقاومت در برابر امپریالیسم وجود دارد که سهم افغانها بی نهایت اندک بوده است. ولی، در دنیای جهانی شده و وابستگی متقابل کشور ها، به گفته نوام چامسکی، امکانات امپریالیسم در مقایسه به اواسط قرن 20 در بسیار از قاره ها محدود شده است. زیرا، نفوذ اقتصادی و نظامی آن و همچنان ظهور مشکلات بین المللی مانند گرمایش زمین، موجب تعدد مراکز قدرت و به نوعی توازن در آن شده است.
اگر به امریکای لاتین توجه کنیم، این قاره که سالها بخاطر رژیم های دست نشانده امریکا، به همسایه بزرگ خود متمایل بود، امروز روابط اقتصادی و سیاسی خود را با اتحادیه اروپا، چین و حتا ایران گسترش داده است. اما در عین حال، نه کشورهای امریکای لاتین با وجود تاریخ دراز امریکاستیزی، و نه چین و ایران اهمیت رابطه با ایالات متحده را انکار می کنند. مواضع سیاسی ضد امریکایی حکومت های چاوز و مورالس و... بر منافع اقتصادی و امنیتی آنها با امریکا غلبه کرده نمی تواند. کوبا با انتخاب باراک اوباما عملا گرایش به بهبود روابط با این کشور را ابراز داشته و چاوز نیز از همین رویه مشابه استفاده کرده است. به نظر من، اوج گیری مجدد امریکاستیزی در ونزویلا، محصول عصر بوش که از کودتای نافرجام در سال 2002 علیه هوگوچاوز حمایت کرد، می باشد.
از سوی دیگر، برخلاف سمپتی های آقای حکیم نعیم، این مواضع امریکایی ستیزانه با بنیادگرایی شیعی ایرانی و حزب اللهی اتحاد استراتژیک را ساخته است. اگر اوباما یخ رابطه را با امریکای لاتین آب کند، به احتمال قوی احساسات ضد امریکایی فروکش خواهد کرد. از این رو، گرایش معتدل و واقعگرایانه بر نظام روابط بین ملل که بی تردید، چه بخواهیم یا نخواهیم، تابع سلسله مراتب قدرت نیز است، حاکم گردیده است. از این رو، جایگاه مبارزات امپریالیستی در مفهوم کلاسیک آن، عملا در حاشیه قرار گرفته است.
از این خاطر، به ناگزیر، پارادایم انقلاب جای خود را به اصلاحات داده است. برخلاف تصور آقای حکیم نعیم، پارادایم اصلاحات زاده مقتضیات عصر پس از فروپاشی کمونیسم و ایدیولوژی های انقلابی بزرگ است. هر تحلیلی که در مورد این فروپاشی داشته باشیم، شکست انقلاب ها و دولت های انقلابی و رادیکال، شکست جنبش 68 دانشجویی و احزاب چپ در اروپا، موجب زوال تیوری های انقلابی گردیده است.
می دانم که این سخنان کلیشه ای یک مقدار به مذاق طیف بازمانده چپ کلاسیک خوشایند نیست، ولی پایان تاریخ انقلاب ها و تحولات رادیکال فرا رسیده است. دلیل آن فقدان حقیقت نیست، فقدان مشروعیت است. سرمایه داری با این که با بحران های بزرگ مواجه می باشد اما به گفته اسلاوی ژیژک، هنوز ابتکار را در دست داشته و احزاب چپ با وجود بحران اقتصادی اخیر، راهکاری را پیشنهاد کرده نتوانستند. چنانچه زمانی دولت رفاه از دل بحران سرمایه داری لیبرال کلاسیک سر بیرون کرد.
از این رو، هیچ دلیلی نمی بینم که دفاع از پارادایم اصلاحات، به تعبییر آقای حکیم نعیم، زاده توطیه دولت های بزرگ سرمایه داری باشد. رهبران چپ و دانشجویی اروپایی، مانند دانیل کوهن بندیت و یا یوشکافیشر، از پیش قراولان اصلاحات شده اند و در انتخابات اخیر فرانسه دیدیم که روشنفکران چپ سرشناس فرانسوی مانند گلوکزمان، از سارکوزی حمایت کرده و سگولن رویال هم، نامزد حزب سوسیالیست شکست خورد. در ایتالیا که زمانی بزرگترین حزب کمونیست اروپا را داشت، برلسکونی با تمام رسوایی های اخیر خود، هنوز بر سر قدرت است. خیزش دو باره راست ها در اروپا و امریکا یکی از نشانه های جان کندن چپ در دنیای امروز است.در افغانستان و کل منطقه نیز، پس از شکست ناسیونالیسم و کمونیسم، عملا خیزش بنیادگرایی و ناسیونالیسم قومی امری ملموس است.
شاید محبوبیت اصلاحات در این عصر به این خاطر چشمگیر است که الترناتیف های دیگر بر اساس تجربه زمانی، مشروعیت و مقبولیت خود را از دست داده اند.در این جا منظور از مشروعیت و مقبولیت حمایت مردم از یک پارادایم است. در چند دهه گذشته کمونیسم و سوسیال دموکراسی با ابرروایت های مختلف در برابر سرمایه داری با روایت های مختلف قرار داشتند. اکنون با پیروزی سرمایه داری و کنار رفتن جنبش چپ از عرصه عمومی و تصمیم گیری های اساسی، تلاش در جهت اصلاح این سیستم به صورت های مختلف ادامه دارد. بحران اخیر ایالات متحده که می بایست نقطۀ پایان بر عمر یک سیستم کهن سال می بود، به مدد سرمایه های مالی فراوان دولتی، دارد بسوی کامروایی جدید راه می برد.
با این که جنبش های چپ سال ها در غرب فعالیت کرده و بر زندگی مردم تاثیر گذاشته، اما در بحران اخیر طبقات مختلف اجتماعی از ضربه مرگبار نهایی بر سیستم مالی ایالات متحده در هراس عظیم قرار داشتند. برای من جالب بود که بخشی از این نگرانی ها، مال طبقه ی متوسطی بود که به مدد شگوفایی اقتصاد جهانی شده، امتیازات خود را از دست می دادند. این براستی یک سوال مهم است: چرا همه با وجود نفرت از این سیستم نگران فروپاشی آن بودند؟ بدون شک، این سوال پایه های ایدیولوژیک جنبش های چپ را سست می نماید.
از این رو، نقد من بر آقای حکیم نعیم این است که به جز از خیالبافی در درون شکم غول سرمایه داری، وضعیت تراژیک نیروهای چپ و ضد امپریالیست را به رسمیت بشناسد. نسبت دادن ایده اصلاحات به توطیه سرمایه داری برای سرکوب نفرت مردم، یک تحلیل سطحی از بحران پارادایم های چپ در جهان امروز است. در بهترین حالت، اصلاحات، در دنیای امروز حفظ نظام بازار آزاد با حفظ مسوولیت های سوسیال دموکراتیک حکومت ها است. ولی با خوش بینی تمام، این نهایت پیشرفت اخلاقی سیاست بشری در اروپا است. اما در آسیا، عملا سرمایه داری به سبک امریکایی که معمولا در همکاری با "سرمایه داری کارگری" بر کار ارزان و استثمار کارگران آسیایی استوار است، گسترش پیدا کرده، ثروت اندوزی با مصرف گرایی و تخریب طبیعت همراه شده است که فاجعه ای دیگر در این بخشی از دنیا به وجود خواهد آورد.
در حالی که جنبش های چپ، اگر کسی در افغانستان مانند آقای حکیم خود را جز آن حساب کند، بصورت سنتی مصروف انتقادت بی شمار از ایالات متحده هستند، توجه شان را معطوف به دولت های کوچک سرمایه داری نوظهور که روزگاری جای دولت های بزرگ سرمایه داری را خواهند گرفت، نمی کنند. اعتقاد من این است که "خشم انقلابی توده مردم" که آقای حکیم دغدغه آن را دارد، تخیل چپ ورشکسته کلاسیک بوده و در حال حاضر در کشور های مختلف، توسعه اقتصادی به سبک امریکایی دنبال می شود.
به نظر من، مصرف گرایی، عیش مادی، رفاه اقتصادی بر اساس بازار آزاد، دولت لیبرال و گاه سرمایه داری توتالیتر مانند چین و روسیه و.... همچنان الگوهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشورهای مختلف اند. نمی دانم که آیا در این بین جنبش اجتماعی ای قدرتمندی جهت متوجه کردن طبقات مختلف بخاطر رفع بی عدالتی، مصرف بی رویه منابع محدود طبیعی، تخریب محیط زیست، گسترش روز افزون فقر و جنگ های داخلی در قاره های مختلف، امپریالیسم نظامی و... وجود دارد یا خیر؟
فعلا، به نظر من چنین جنبشی در اقلیت قرار دارد و اگر کنفرانس کوپنهاگن را مثال بدهیم، جنبش های طرفدار محیط زیست و سرمایه داری تاثیری بر نتیجه نهایی کنفرانس مذکور نداشتند. با این که مطمینم نمایندگان لابی گر آنها در داخل کنفرانس حضور داشتند و صدای معترضین نیز با توجه به وخامت گرمایش زمین، از سوی رسانه ها انعکاس داده شد.
به نظر من، به جای درک خیالی از دنیای امروز با واقع بینی واقعیت ها را بازگو کنیم. با این که آقای حکیم نعیم به عنوان یک روشنفکر خود را طرفدار حقیقت گویی معرفی می نماید، اما بسیاری از واقعیت ها را در مورد شکست جنبش های چپ نمی گوید و یا در متن فضای موجود نیست. از این خاطر، من اعتباری به داوری های اش در قسمت اصلاحات و تیوری توطیه سرمایه داری قایل نیستم.
البته، او باور دارد که پذیرفتن واقعگرایانه شرایط به معنای تسلیمی و تن دادن به واقعیت هایی است که از سوی "قدرت های برتری جوی جهانی" به وجود آمده اند و از این خاطر، برخورد واقعگرایانه را یک اندیشه استعماری می دانند.
برخورد واقعگرایانه برای روشنفکران و جنبش های رادیکال امری مشمیزکننده است. تا جای که آقای حکیم آن را استعماری و البته درباری می داند. اما من در این جا حقیقت را زیر سوال نمی برم، بلکه نحوه قضاوت را به پرسش می کشم.
در این جا پیش از طرح بحث بعدی، یک نکته را توضح می دهم که او در پاراگراف هایش دچار تناقض مشهود نظری شده است. یعنی، در یک پاراگراف اصلاحات را توطیه سرمایه داری در کشورهای تحت اشغال و استعمار می داند، ولی در پاراگراف پایین تر به اصلاحات به عنوان امر پسندیده مدرن، نگاه می کند. با این حال، چون آقای حکیم از چپ های کلاسیک افغانی متاثر است، به نظر من پارادایم اصلاحات با شور رادیکال سیاسی او جور در نمی آید.
به نظر من برخورد واقعگرایانه محصول بحران مشروعیت و فقدان و یا کمبود مقبولیت گفتمان ها و ایدیولوژی های تحول خواه است. در افغانستان، ساختار های اجتماعی سنتی و مذهبی نقش مهم در عقب ماندگی، ارتجاع، ستم و سرکوب انسان و خردمندی و روشنگری دارند. اما عملا هیچ جنبش سیاسی و اجتماعی ای از جمله کمونیست ها، حاضر نیستند که خود را با این ساختار های عقب مانده مواجه سازند. زیرا، این کار به معنای از دست رفتن پایگاه های نفوذ شان است.
آقای حکیم نعیم، یک از مشخصه های روشنفکر را حقیقت گویی و عدم ملاحظه کاری می داند. ولی در واقعیت امر مسامحه در برابر مذهب و ساختار های سنتی بخشی از زندگی سانسور شده فکری مصلحان، رهبران و روشنفکران در افغانستان است. شاید نقد داکتر سپنتا به اندازه کلان ساخت های مذهبی و اجتماعی افغانستان ارزشی نداشته باشد. از این رو، واقعگرایی با تمام زشتی آن در جهت تغییر گام به گام اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بسیار مهم است. روشنفکر حقیقت گو، موجودات خیالی دنیای نوستالوژیک و قهرمان پرور چپ کلاسیک افغانی است.
باید چه آقای حکیم نعیم و چه سایر روشنفکران افغان، این وضعیت جدید را مورد مداقه قرار دهند. یعنی، اگر از یک سو، مخالفت بنیادین آنها به عنوان سیاست رادیکال حمایت اجتماعی را که قلب تغییرات بنیادین است، جلب کرده نمی تواند، ولی از سوی دیگر همسازی با وضعیت مسلط شاید خیانت به آرمان های روشنگری و روشنفکری باشد. آیا ما با چنین وضعیتی مواجهه داشته ایم؟
در یک مورد می بینم که عدم تفکر پیشینی در مورد این وضعیت جدید، یک تلقی غیر کاربردی از سیاست را ارایه می دهد. مثلا، اگر به مورد داکتر سپنتا توجه کنیم، آقای حکیم نعیم از وزیر خارجه یک کشور توقع دارد که همانند یک روشنفکر چپ در مورد مسایل خارجی کشور موضعگیری نماید. این تلقی دور از منطق و الزامات حوزه سیاست است. در حالی که ایالات متحده و اروپا بزرگترین کمک کننده نظامی و مالی به افغانستان اند، نمی توان از داکتر سپنتا توقع داشت که همانند چاوز و مورالس سخن بگوید. حتا آقای چاوز و مورالس نیز که از ایدیال های سیاسی آقای حکیم نعیم محسوب می شوند، خواهان نزدیکی به باراک اوباما هستند، و در بعد منطقوی عملا با کشورهای بنیادگرا و رژیم غیر دموکراتیک، مانند ایران، اتحاد کرده اند. البته، فراتر از عوافریبی های ایدیولوژیک خود، در حوزه سیاست خارجی بر اساس منافع ملی شان عمل می کنند. من هیچ شباهتی میان چاوز کمونیست و احمدی نژاد بنیادگرا امام زمانی نمی بینم جز نزدیکی منافع کوتاه مدت.
بحثی تازه نیز در مورد همکاری روشنفکران و متخصصین با دولت میان آقای حکیم نعیم و سخیداد هاتف به وجود آمده و آقای حکیم با سخره گی با آن برخورد کرده است. بحث مذکور با جایگاه داکتر سپنتا به عنوان یک روشنفکر در دولت و این نوشته ارتباط دارد، ولی این موضوع نیازمند گفتار مفصلی دیگر است که مجالی برای آن در این نوشته وجود ندارد.
منابع:
1. روشنفکر نمایی بیمارگونه و گفتمان استعماری تمهیدانه/ حکیم نعیم/کابل پرس?/23 دسامبر 2009
http://www.kabulpress.org/my/s...
2. همان
3. مارکوزه، اسراییل و یهودها/لوموند دیپلماتیک/ مارچ 2004/
http://ir.mondediplo.com/article269.html
4. گام به گام بسوی جهان چند قطبی/آلن گریشن/لوموند دیپلماتیک/نوامبر 2009
http://ir.mondediplo.com/artic...
5. China questions costs of U.S. healthcare reform/Reuters, 16 November 2009
http://blogs.reuters.com/james...