نبرد با ارتش سرخ: آتش بس 1893 در درهء پنجشیر
( قسمت دوم)
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در تصور من او داراي قد بلند، ريش انبوه، پوست سوخته، قيافه جدي و خشن مصور بود، مگر در واقع چيز ديگري مي ديدم، قد متوسط، ريش متوسط، سري كمي بزرگتر از معمول، پيشاني افتاده بر سر چشمها و گشاده، روي تقريباً استخواني و پوست سفيد، باز و صميمي برخورد كرد، چنان كه در اولين برخورد براي من اطمينان كامل حاصل شد.
بر گرفته از کتاب مسعود و آزادی، نوشتهء صالح محمد ریگستانی
چند روزي نگذشته بود كه جنرال اناتولي [1] به خانه من آمد، باديدن او خرسندي همراه با اضطراب مرافراگرفت، نشست و بعد از تعارف معمول بلافاصله گفت: “خبرخوشي برايت دارم، احمد شاه مسعود ترا نزد خود خواسته است، بايد آماده رفتن شوي!” باشنيدن اين سخن حالت سستي به اعضاي بدنم دست داد، چرا مراخواسته است؟ مگر با من چه كار دارد؟ اناتولي كه متوجه نگراني من شده بود، مرا بيشتر در انتظار نگذاشت و گفت: “حتما مي پرسي چرا؟ من دقيق نمي دانم اما فكر مي كنم مي خواهد قبل از ملاقات با ما، در باره ما و برنامه ما بيشتر بفهمد، همچنين در مورد محل ملاقات نيز به توافق نرسيديم، اميدوارم تقاضاي او و ما را رد نكنيد.” با وجود تشويش و كم علاقگي به داخل شدن دوباره در اين ماجرا در اثر اصرار اناتولي رفتن نزد احمد شاه مسعود را پذيرفته آماده سفر شدم.
دقيق به ياد ندارم فردا يا روز بعد توسط يك هليکوپتر با اناتولي به پنجشير پرواز كرديم. داوود و گلداد در آنجا منتظر ما بودند، درمنطقه "رخـه" يعني جايي كه باخط اول مجاهدين فاصله زيادي نداشت به داوود و گلداد ملحق شديم، يكبار ديگر روي جزئيات گذشتن به طرف آنها بحث كرده بعد از خوردن شام به طرف منطقه حايل بين دوجبهه حركت كرديم، تا آنجا پياده حدود نيم ساعت يا كم و بيش راه بود، در تاريكي شب از جانب مقابل علاماتي توسط چراغ دستي به ما داده شد، از طرف ما هم علامت هايي داده شد، دوباره به راه رفتن ادامه داديم. هنوز چيزي نمي ديديم، كمي ديگر كه پيش رفتيم در تاريكي شب شخصي را ديدم كه به ما نزديك مي شد. بالآخره به هم رسيديم و سلام و عليك كرديم، در تاريكي نيمه روشن او راشناختم، كاكا تاج الدين خان، ياور احمد شاه مسعود، كه ازمحله ما بود و او را از قبل هم مي شناختم، بعد ازمصافحه كه از طرف وي باگشاده رويي صورت گرفت به راه خود ادامه داديم، محل تلاقي ما منطقه پاراخ بود. تا محل ملاقات كه قريه بلندي در بازارك انتخاب شده بود، بيش از پنج كيلومتر فاصله داشتيم و اين مسافت را پياده رفتيم، در مسير راه متوجه شدم كه گروهي ازمجاهدين از پيش و عقب ما را محافظت مي كنند، در طول راه با كاكا تاج الدين زياد سخن نگفتيم و بيشتر سكوت حكمفرما بود. در راه همچنان متفكر ونگران بودم، راستش كمي مي ترسيدم، آخرما به صف دشمن مي رفتيم، اگر من آنها را دشمن نمي دانستم آنها به قدر كافي ما را دشمن مي پنداشتند. در فضايي مملو از خون و باروت و دشمني و كينه، اينك با پاي خود نزدشان مي رفتم، چه كسي مي توانست نگران نباشد؟
بالآخره به خانه محمد غوث [2] رسيديم. خانه و قريه براي من كاملاً آشنا بود، زيرا به قريه ما متصل بود. قرار بود شب با احمدشاه مسعود ملاقات كرده و قبل از روشني صبح برگردم. اما مسعود آن شب و فرداي آن روز هم نيامـد و كاكا تاج الدين گفت: "به علت مصروفيت، آمر صاحب شب ديگر خواهد آمد."
روز با دلواپسي و انتظار به پايان رسيد و اوايل شب بود كه احمدشاه مسعود به اتاق داخل شد. قيافه و برخورد او كاملاً خلاف تصور من بود. عجب آن كه فرصت نيافته بودم تا از داوود و گلداد هم در باره قيافه و اخلاق او چيزي بپرسم. در تصور من او داراي قد بلند، ريش انبوه، پوست سوخته، قيافه جدي و خشن مصور بود، مگر در واقع چيز ديگري مي ديدم، قد متوسط، ريش متوسط، سري كمي بزرگتر از معمول، پيشاني افتاده بر سر چشمها و گشاده، روي تقريباً استخواني و پوست سفيد، باز و صميمي برخورد كرد، چنان كه در اولين برخورد براي من اطمينان كامل حاصل شد.
اولين كلماتش معذرت مودبانه بود كه از من به خاطر به انتظار ماندن خواست، ضمناً پرسيد كه از پياده روي خسته شدم يانه. گفتم: خير آن قدر مشكل نبود.
بعد ازصرف غذا، او به سخن آغاز كرد و اول از علت پيشنهاد شوروي ها براي مذاكره پرسيد. همچنان درمورد هيأت شوروي، تركيب، تعداد و اين كه از كدام طرف فرستاده شده اند، معلومات خواست. من آن چه مي دانستم برايش گفتم. از سوابق من، چگونگي آشنايي من باهيأت مذاكره كننده، برداشت شخص من نسبت به نيات آنها و غيره مسايل مربوط به آن نيز سوالاتي كرد كه من حتي الوسع جواب دادم، در آخر گفت: "من با پيشنهاد آنها در مورد محل مذاكرات كه گفته اند درساحه كنترول آنها و يا منطقه بين البين صورت گيرد موافق نيستم و پيشنهاد مذاكره هم از طرف ما نبوده است. به آنها بگوييد با اطمينان خاطر به جايي كه ما تعيين مي كنيم بيايند، هيچ خطري متوجه آنها نخواهد بود، حرف ما عمل ماست."
بعد از پايان صحبت با گرمي خداحافظي كرده به طرف رخه كه در آنجا اناتولي و ديگران منتظرم بودند، برگشتم و آنها را در جريان مفصل صحبتم با احمدشاه مسعود گذاشتم. اناتولي به و عده احمد شاه مسعود اطمينان داشت و مي گفت: به جايي كه او تعيين مي كند بايد رفت و در اولين قدم نبايد بي اعتمادي نشان داد. او مي گفت: "اين پروسه يي است كه بايد با اعتماد آغاز شود." مگر ساير اعضاي هيأت جانب احتياط را درنظر داشته مي گفتند، محل ملاقات بايد جايي باشد كه در وسط دو جبهه قرار داشته باشد. موضوع اين اختلاف نظر سبب سفر دوباره من نزد احمدشاه مسعود شد ولي مسعود باز هم بر موقف قبلي خويش تأكيد كرد و اضافه كرد، در صورتي كه آنها اين شرط را نپذيرند، مابه مذاكره احتياجي نداريم.
به رخه برگشته موضوع را به هيأت گفتم و اضافه كردم كه وي پيشنهاد دوم براي محل مذاكره ندارد، بالآخره هيأت بعد از بحث زياد پذيرفت و قرارشد جنرال اناتولي، من، داوود و يك مترجم بنام امير محمد سمرقندي به ملاقات نزد احمدشاه مسعود برويم.
شب بعد ما در محل تلاقي بوديم و جريان تماس مانند دفعات قبل بود، باز همان اشاره با چراغ، نزديك شدن اينبار دو تن يعني كاكا تاج الدين و حاجي عزم الدين و پياده روي. محل ملاقات هم همان محلي قبلي بود، خانه محمد غوث در قريه "بلندي" [3] بازارك پنجشير. بعد دو ساعت انتظار و صرف غذا درمحل ياد شده احمدشاه مسعود آمد، مطابق عادت باز صميمي و باتبسم با ما مصافحه و احوالپرسي كرد، سپس جنرال اناتولي به سخن آغاز كرد، بايد گفت كه در ملاقات چهار نفر حضور داشتند:
احمدشاه مسعود، جنرال اناتولي، مترجم امير محمد سمرقندي و من.» [4]
رفتن داوطلبانه به افغانستان، از زبان اناتولي
«سال 1981 داوطلب رفتن به افغانستان شدم. علت آن فقط به مسلك من ارتباط مي گرفت. وسواس يك ژورناليست و يك افسر كشف، براي فهميدن!
در آن هنگام منابع شوروي چنان نشان مي دادند كه در افغانستان زندگي آرام و صلح آميز جريان دارد و نظاميان شوروي به مانورهاي نظامي مشغول اند. در مقابل منابع ديگر از يك جنگ تمام عيار در افغانستان خبر مي دادند، اما مردم ما هيچ اطلاعي درباره آن نداشتند.
داوطلبي من به خاطر جنگ نبود، من هيچگاه اسلحه به دست نگرفتم و در جنگ شركت نكردم، حتي به مترجم هايم اجازه ندادم اسلحه حمل كنند، من به عنوان يك ژورناليست و يك افسر كشف مي خواستم بدانم در آنجا چه مي گذرد.
وقتي به افغانستان رفتم طي سه ماه با چشم خود ديدم در آنجا چه مي گذشت. اجساد مردم غير نظامي را كه باري در اثر بمباران هواپيما هاي ما در كندز كشته شده بودند، فراموش نمي كنم.
اينرا از خوشبختي هايم مي دانم، كه مرا به پنجشير فرستادند، در غير آن اگر به طور مثال در كندز يا جاي ديگر مي ماندم، شايد به كار ديگري مشغول مي شدم.
وقتي به پنجشير رفتم ماه مي سال 1982 بود، در اعنابه يك خانه سالم وجود نداشت، مردم را كه بگذار، حتي يك سگ را هم نديدم. نظاميان ما مي گفتند پنجشير را آزاد كرده اند و بگذار پس از اين مردم زندگي آرام شان را از سر گيرند، اما وقتي من پنجشير را ديدم وضعيت چيز ديگري بود. پنجشير را از مردم آن آزاد كرده بودند نه از مجاهدين. "حاكميت مردمي" فقط در داخل گارنيزون ها وجود داشت و بس. پيشروي نيروهاي ما تا بازارك (30 كيلومتري دره) در سه روز صورت گرفت، اما بازگشت در 25 روز. آنهم با گذاشتن فقط دو گارنيزون در رخه (مركز ولسوالي) و اعنابه و اين كه از گذاشتن اين دو گارنيزون چه اهدافي را مي خواستند دنبال كنند، من نمي دانم، من وظيفهي خود را انجام مي دادم.
چنين بود شرايطي، كه من به كار آغازكردم. در ابتدا چنان كه گفتم هيچ كس در منطقه وجود نداشت، اما آهسته آهسته مردم از شهر و كوه ها برگشتند. در همين ايام بود كه با ميرداد آشناشدم و باهم دوست شديم. اغلب باهم مي نشستيم، چاي مي نوشيديم و در باره افغانستان صحبت مي كرديم. صحبت در باره افغانستان براي من جالب بود، زيرا نزد من سوالات زيادي وجود داشت كه مي خواستم جواب آنرا بدانم.
بازگشت مردم به اعنابه مرا به اين فكر انداخت كه با اين مردم چه بايدكرد. مي خواستم درنمونهء پنجشير نشان بدهم كه امكان برقرار كردن تماس و صحبت با طرف مقابل براي تامين زندگي صلح آميز وجود دارد. اما چرا پنجشير؟ به خاطر اين كه پنجشير داغترين نقطه افغانستان بود.
هنگام ايام استراحت در مسكو بود، كه فكر خود را با رئيسم پيتر ايوانويچ ايواشوتين (رييس کشف ستاد کل وزارت دفاع 1965 – 1983) مطرح كردم. البته قبل از پرداختن به قناعت او براي قناعت دادن خودم با عدهي از اهالي پنجشير در كابل ملاقات كرده به صورت کلي، نه مشخص فكر خود را به مشورت گذاشته بودم. بالاخره من موفق شدم تا از رئيسم اجازه تطبيق طرح خود را بگيرم. البته اين كه در سطح بالاتر او موضوع را با كي مطرح كرد نمي دانم، اما بعدها فهميدم كه اگاركف رئيس ستاد كل (واسيليويچ نيکولاي اگارکف رييس ستاد کل وزارت دفاع شوروي در سالهاي 1977 - 1984) و اوستينف وزير دفاع (ديميتري ويچ فيودر اوستينف وزير دفاع شوروي در سالهاي 1976 -1985) از موضوع مطلع بودند و جريان را با علاقهمندي پيگيري مي كردند. اما در سطح بيروي (دفتر) سياسي چقدر مي دانستند، من چيزي نمي دانم. اين نكته را هم بايد بگويم كه تقريباً تمام سال 82 صرف آمادگي اين برنامه شد.
براي شروع كار ابتدا همكاران خود را نزد ميرداد فرستادم تا با او تماس برقرار نمايند و بعد خودم راهي كابل شدم. 10 نوامبر 1982 بود، كه مشغول به كار شديم. بعد از مشورت با ميرداد، داوود را براي اين كار انتخاب كرديم. نامهي براي مسعود نوشتم كه آنرا خودم امضا كردم، نامه مختصر بود: "ملاقات به خاطر تبادل نظر روي موضوعات مورد علاقه". نامه را به داوود داده او را به طرف مقصد فرستاديم. البته ما اقدامات لازم را براي تامين امنيت داوود تا حدي كه مربوط به ما مي شد كرده بوديم، مثل قطع آتش نيروهاي ما بر پنجشير در طول زمان رفت و برگشت داوود، مخفي كاري و غيره. اما قضيه به همين سادگي نبود. مطابق دستور بايد هيچ كس از نيروهاي ما به شمول ارتش چهلم و KGB و ارگانهاي افغاني نمي دانستند كه چه كاري در جريان است، بنابر اين كوچكترين اشتباه مي توانست تمام زحمات را بر باد دهد. بايد دردمندانه بگويم، بودند كساني كه با صلح مخالفت داشتند و ارزش ندارد كه امروز از آنها نام ببرم.
بالاخره داوود بعد از ده روز [5] برگشت و ما به راستي تا آمدنش نگران بوديم. مسعود در نامهي كه نمي دانم به خط خودش بود، يا به دستور او كسی ديگري نوشته بود، به پيشنهاد ما جواب مثبت داده و ما را جهت ملاقات به پنجشير دعوت كرده بود. مهمتر آن كه امنيت ما را تضمين كرده بود. قبل از رفتن من به ملاقات مسعود، ميرداد و داوود، نزدش رفته بودند تا محل ملاقات را تعيين نمايند. درميان ما اين نظر وجود داشت كه محل ملاقات در نزديكي گارنيزون ما در رخه يا در منطقه هيچكس صورت گيرد، البته در نزديكي گارنيزون ممكن نبود و منطقه هيچكس در آنجا وجود نداشت زيرا چند متر دورتر از گارنيزون تحت كنترول مجاهدين بود. مسعود هم اين پيشنهاد را رد كرد و تصميم گرفتيم به محلي كه مسعود تعيين كرده بود، كه نمي دانستيم كجاست برويم. قرار شد شب هنگام در منطقهي غير مسكوني با نمايــــندگان مسعود ملاقي شده سپس به جايي كه براي ملاقات تعيين شده بود، برويم.
ادامه دارد...
[1] ناتولي در آن هنگام دگرمن بود و به رتبه دگروالي (سرهنگي) بازنشسته شد.
[2] محمد غوث قوماندان گروپ ضربتي قرارگاه پارنده در سالهاي 1361 تا1364. از مجاهدين سابقه دار است و خانه اش در قريه بلندي بازارک پنجشير قرار دارد. محمد غوث از سال 1372 تا شهادت مسعود راننده او بود و بعد از شهادتش تا نوشتن اين کتاب به عنوان راننده داکتر عبدالله وزير امور خارجه کار مي کند.
[3] نام قریه
[4] اين همان امير محمد سمرقندي است که در مقدمه کتاب به او اشاره شده است. او ترجمان دور اول مذاکرات بود و طبق اطلاع تاييد نشده در وزارت امنيت ازبکستان کار مي کند، اناتولي نام اصلي او را نمي داند و ميگويد ما او را ماکس مي ناميديم. نگارنده تا حال موفق به يافتن او نشده است.
[5] ميرداد مدت رفت و برگشت داوود را 28 و اناتولي 10 روز مي گويد. شايد اين تناقض به علت گذشت زمان زياد و فراموشي باشد.