تروریزم و پشتونیزم در همکاری با یکدیگر همچنان وحشیانه پیش می تازند
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
روز 23 ماه جولای سال 2016 میلادی، بار دیگر ددمنشان قبیله ای دست به انتحار زدند و بیش از 400 تن را در کابل کشته و زخمی کردند.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
روز 23 ماه جولای سال 2016 میلادی، بار دیگر ددمنشان قبیله ای دست به انتحار زدند و بیش از 400 تن را در کابل کشته و زخمی کردند.
مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره
این کتاب را بخریدپنج شنبه 29 آگوست 2024 , ,
يكشنبه 25 آگوست 2024 ,
پنج شنبه 25 جنوری 2024 ,
پنج شنبه 29 آگوست 2024 ,
دوشنبه 4 مارچ 2024 , ,
شنبه 2 مارچ 2024 ,
يكشنبه 21 جنوری 2024 ,
سه شنبه 1 آگوست 2023 ,
پيامها
26 جولای 2016, 11:21, توسط Arman
نمى دانم که چرا غير پشتونها اين نام را افغان را از يادشت خود بدور نمى اندازد?????
26 جولای 2016, 11:32, توسط Arman
کشور- دولت با لقب نامنهاد "افغان" ستان خوداش از همان زمان وابسته به انگلستان درزمان امان خان وابسته به رقيب انگلستان آلمان درسالهاى داود خانى به شوروى وامريکا در سالهاى خلقى وپرچمى کلا وابسته شوروى و بلاخره درز مان طالبان وابسته پاکستان و اکنون وابسته ٥٠ کشور به سرکرده گى آمريکا است. اين نام منحوس نيست! من افغان نيستم!
بدل کن افغان !
ستان جدا کن از افغان
ستان آرام از کن فغان و افغان
افغان از پشتون , ستان از شهروندان
از زمان که الفيستون نام ماند افغان
در ستان هندوکوهان پشتون هم شد ناله و فرياد
مولوى بلخى کلمات نامنحوس "فغان" و "افغان" را بار بار بکار برده است. ببين که فغان و افغان چقدر قدامت تاريخى دارد !?! ( هجو شد آزاد براى هاجيان هاجى پيروز شد بلند در نوروزيان)
حاکمان پشتون چقدر اين دو واژه را دوست دارند.
لقب افغان از شما ستان ازما ستان!
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی …
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۲
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۹
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
شدوا یدی شدوا فمی هذا حفاظ ذی السکر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
… آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بیشکوت و گفتار …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
مونس زاویه احزانم
در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم
پای من گر چه در این گل ماندهست
نه که من سرو چنین بستانم
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
… چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکشهاست در جانم کشنده کیست می دانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن
دشمن جانم منم افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تکوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
کاین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا الهوه یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه کرام
چشم گشا روشنی چشم بین
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
… درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بیدلان
بر پردههای واصلان در روضه خضرای تو
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
… تو را شیری کند سلطان تو
من خمش کردم توام نگذاشتی
همچو چنگم سخره افغان …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان بیجور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است نه کافور رباحی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنک درد و دارو از وی خاست بیشک آن …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
بی زیر و بیبم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
مولوی » دیوان شمس » ترجیعات » سی و نهم
نزد آن خورشید شمسالدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ -
… زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۱
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۱ -
خلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سرست این چه سلطانیست …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۰
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱ -
میکند از تو شکایت با خدا
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد صبر کن
داد تو وا خواهم از هر بیخبر
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۴۴ -
شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند
چارهای میباید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
بی چراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۴
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۴ -
یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای اله
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۹ -
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست
در زمان خواب چون آزاد شد
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۳ -
میزند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۴
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۴۰ -
پشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان روترش
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۰۸ -
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمارد گردد عیان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو از آن اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلک شکر حق کن و نان بخش کن
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۱ -
… فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۶
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی دهدله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
26 جولای 2016, 11:32, توسط Arman
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۷ - صفت بهار و عیش خسرو و شیرین
… قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۳ - جان دادن شیرین در دخمه خسرو
بزرگ امید خرد امید گشته
بلرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو
سپهسالار و شمشیر و …
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۰ - یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
درنای گلو شکست نالهام
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آرمیی چو نار دانه
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۲ - عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول
رسنم را گره رسید به بند
کار سازم شد و مرا بگذاشت
کرم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
نظامی » خمسه » شرف نامه » بخش ۱۶ - پیکار اسکندر با لشگر زنگبار
چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
خرابی درآورد زنگی به روم
ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومی بترسید از آن پیش خورد
که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
نظامی » خمسه » شرف نامه » بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع
… سنگ مردان ترازو شکن
زن آن به که در پرده پنهان بود
که آهنگ بی پرده افغان بود
چه خوش گفت جمشید با رای زن
که یا پرده یا گور به جای زن
مشو بر زن ایمن که زن …
نظامی » خمسه » شرف نامه » بخش ۴۲ - رفتن اسکندر از هندوستان به چین
حبش داغ بر روی فرمان اوست
سیه پوشی زنگ از افغان اوست
به دارا رسانید تاراج را
ز شاهان هندو ستد تاج را
نظامی » خمسه » خردنامه » بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
… داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی …
نظامی » خمسه » خردنامه » بخش ۵۰ - انجامش اقبالنامه
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۶۷
… من از فراق یار است
وافغان من از غم نگار است
بی روی چو ماه آن نگارین
رخسارهٔ من به خون نگار است
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۶۰۱
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک
گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی
این تمنایم به بیداری میسر کی شد
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو میبرد این غول بیابانی
آخر کار تو میمانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در …
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
یا غیاث المستغیث یا اله العالمین
جملهٔ شب تا سحر بر درگهش افغان ماست
آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش
جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان …
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
… او سر از گریبان می بر آورد
خدایا داد من بستان ز خطش
که دل از جورش افغان می بر آورد
جهانی خلق را مانند عطار
ز اسلام و ز ایمان می بر …
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد
… تو همی باید چه فایده از گریه
فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب
از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴
… گهی در کوی حیرت بیفضولی گوش و لب
از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن
زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن
زهد نبود روی چون طاعون و قطران …
سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیفالحق ابوالمفاخر محمدبن منصور
… حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
من روز و شب گریانترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای …
وحشی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل ۱۰۲
… پنداری که از تن جان من رفت
اگر خود همره جانان نرفتم
ولی فرسنگها افغان من رفت
سر و سامان مجو از من چو رفتی
تو چون رفتی سر و سامان من رفت
وحشی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل ۲۵۴
… نالم بردرش ای همنشین زارم بکش
کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص
بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت
چون گرفتاری که خود را یابد از زندان …
وحشی » گزیده اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
… حسن است این بمیرم پیش بیدادش
که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را
تبسم خونبها میآورد گو غمزه خنجر زن
که همره کرده میآرد نگاه درد درمان را
وحشی » گزیده اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۹ - وجه برات
… حضرت آصف برات من به کسی
که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد
که یک فلوس ز وجه برات …
وحشی » گزیده اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ شاه
… کز هر گوشه زرین افسری
زد به خاک ره سر و افسر ز خاک راه کرد
چیست افغان غلامان شه باقی مگر
آسمان بیمهریی با بندگان شاه کرد
آه کز بیمهری گردون شه …
وحشی » ناظر و منظور » بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بیصبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت
… غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه میبودند بی هم
برون میرفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
وحشی » ناظر و منظور » بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری
… آن شب ناظر از هجران منظور
به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد
که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد
مبادا هیچکس را …
وحشی » ناظر و منظور » یاد نمودن ناظر از بزم آشنایی و ناله کردن از اندوه جدایی و شکایت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حکایت طالع نامناسب بیان کردن
سرود بیخودی آهنگ میکرد
نبودی چون جرس بینالهٔ دل
شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری
بگو دلبستگی پیش که داری
وحشی » ناظر و منظور » رفتن آن شهسوار شهب تازیانه و شاهباز فلک آشیانه به جست و جوی آن آهوی سر در بیابان محنت نهاده و آن طایر دور از مقام عزت فتاده
… آتش پلهٔ میزان گهر سنج
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه ز افغانش به فریاد
فکنده زنگی شب دلو در چاه
به قعر بحر ماهی را گذرگاه
چو خواب آورد بر لشکر …
وحشی » ناظر و منظور » رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی
… غیر از سایه همپایی نبیند
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه از افغانش به فریاد
نماند در مقام خسته حالی
دل پر سازد از فریاد خالی
وحشی » فرهاد و شیرین » در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت
… دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
به آخر کرد خوش جایی معین
وحشی » فرهاد و شیرین » در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر میگفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
وحشی » فرهاد و شیرین » در حکایت گفتگوی آن بیخبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون
… از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیدهست اینچنین …
رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷
… نالهٔ پیر خانقاه از غم تو
وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه ازغم …
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶
… رود و سرودست گوش سلطان
زیرا که طغان خانش میهمان است
مطرب همه افغان کند که: می خور
ای شاه، که این جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازیراک
دولت به تو، …
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹
… بردارند و بخروشند بر امید خورد
چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند
ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان …
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱
… تیغ طاعت قربان کنم
ور عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر میان نیک و بد …
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲
… عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان …
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲
… برهان
از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان
تشنهت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همی گوئی هزمان
چون باز نگردی بسوی …
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵
… از که توان خواست که دلبر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من …
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰
… پاره کنند
زان نصیب من کلهواری رسد
زخمها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸
چون چنگ خود نوحهکنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغانکنان بانگ رباب انداخته
ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش