نژادپرستی و فساد در کابل
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
برای اولین بار وقتی وارد معینیت عواید شدم با یک نفر اوغان که ظاهرا در غرفه معلومات نشسته بود مواجه شدم. فورم ثبت احوال شخصیه که قبلا توسط برادرم گرفته شده بود بعضی کارهای اداری اش تمام شده بود اما خانه پوری نشده بود. از این اوغان خواستم که برایم راهنمای کند، جواب داد که نمی پاموم، به پشت سرش اشاره کرد که به آمریت تشخیصیه برو. آنجا رفتم که افراد چندی از هزاره و تاجیک به درد من گرفتارند و کوشش می کنند که عین فورم را خانه پوری کنند ولی آنها هم مشکل دارند. در همین حال مردی چهار شانه نسبتا چاق حدود 45 یا 50 ساله که دروازه موتر رو معینیت را پس و پیش می کرد به من نزدیک شد و با لهجه اوغانی به من گفت که "وای پورم خانه فوری می کنی؟" گفتم بلی ولی بلد نیستم.، گفت "وای بیا اموره ما بریت خانه فوری می کنیم. گفتم خانه ات آباد و گفت "40 اپغانی میشه". گفتم بیخی ریشخندی نکو، خودم نوشته می کنم فقط کمک کن که چه معلومات را در خانه خالی ها بنویسم. گفت ووی او رکمی خو نمیشه، گفتم هیچ نشوه برو پشت کارت.
خلاصه با همکاری هم فورم ها را خانه پوری کردیم و من به آمر بردم. او مرا به شعبه به نام atn در زیر زمینی ساختمان عواید روان کرد. در همین حال یک مرد قدبلند سیاه رنگ لاغر حدود 50 تا 55 ساله پهلویم سبز شد، گفت می خواهی تورا در طی مراحل اسنادت کمک کنم، خیلی جنجال دارد چندین شعبه را باید بگردی. گفتم خانه ات آباد که همکاری می کنی. گفت ولا یک چیزی پیسه میسه کار است. گفتم بیخی بیغم باش که من پیسه میسه به کسی نمیدهم. تا پیش ساختمان عواید شانه به شانه ام رفت و نا امید برگشت. پرسیده پرسیده دفتر را پیدا کردم، داخل دفتر شدم که تمام کارمندان حدود 6 تا 7 نفر پشت میز همه به پشتو گپ می زنند. فورم و اسناد را نشان دادم، همینطور سرسرکی ورق زدو گفت ببر به آرشیف. آنجا بردم، یک چند ورق زدو گفت آرشیف شده از اینجا خلاص است. پس رفتم به atn. گفتم آرشیف شده، گفت خی برای ما چرا آوردی ببر به آمریت تشخیصیه. گفتم از همانجا آمدم. درهمین حال آمر تشخیصه خودش آمد. آمر atn برایش گفت برو کار این را خلاص کن و مکتوب بنویس. باهم رفتیم به دفتر تشخیصیه. این شخص که دقایق پیش تمام اسناد را از نظر گذرانده بود این بار گفت که کاپی تذکره ریس شرکت نیست برو بیار که مکتوب بدهم. به بامیان زنگ زدم که کاپی تذکره را ایمیل کند. از معینیت بیرون شدم رفتم به مکروریان، در انترنت کلب کاپی را پرنت کردم و نان چاشت را همانجا خوردم. پس به موترهای مسیر پل چرخی سوار شدم. ساعت یک بجه بعد از ظهر دوباره به دفتر تشخیصیه رفتم. گفتم اینه کاپی تذکره. کاپی را با فورم گرفت و گفت فردا ساعت 2 بجه بعد از ظهر بیا که برایت مکتوب بنویسم. گفتم پیشتر گفتی که کاپی تذکره را بیاور که کار تو را خلاص کنم! گفت نه ولا نمیشه باید پروسس شود، برو فردا ساعت دو بجه بیا. مجبور شدم بیرون شدم و رفتم به طرف جای بودو باشم.
فردای آنروز مصروف شدم نتوانستم بروم. پس فردایش از طرف صبح رفتم پیش همین اوغان. برایم گفت برو اسنادت به دفتر atn است. رفتم جویای اسناد شدم حدود نیم ساعت پالید تا اسنادم را پیدا کرد در حال که بیشتر از 5 تا 6 اسناد بیشتر سر میزش نبود. از دروغ این طرف و آنطرف می پالید، سر انجام پیدا شد و یک اوغان چار شانه سیاه رنگ نسبتا چاق با کوت شلوار نخودی حدود 35 40 ساله اسناد را ورق زد و گفت برو atn نمبر معاون شرکت را بیاور. گفتم این اسناد را تا هنوز چندین بار ورق زده اید ولی کسی به من چیزی نگفته و حالا می گی که برو این را بیاور؟ گفت ووی اینمیتو خو اس بدون او نمی شود. خلاصه به عجله بازهم بیرون شدم به بامیان زنگ زدم که کاپی فلان چیز را برایم روان کن و بعد سوار موتر شدم به مکروریان ها رفتم به انترنیت کلپ پرنت کردم و پس رفتم که ساعت 12 و نیم بجه روز است و مراجعین را داخل نمی گذارد، بعد از نیم ساعت به دفتر atn رفتم که بسیاری از آن افراد نیست و هرکس که می آید می گه بعد از 20 دقیقه بیایید و از دفتر بیرون می کند. من که خسته و مانده شده بودم دریک چوکی همانجا با پیشانی بسته نشسته بودم و به من چیزی نگفت. اما درعین حال کسانی دیگر که می آمد با همان کسی که مرا پشت نخود سیاه روان کرده بود به پشتو گپ می زدو دفعتا کارهایش را اجرا می کرد و معلومات اش را داخل سیستم می کرد.
سرانجام ساعت یک و بیست دقیقه همان آمر اصلی اش آمد و باز کاغذ های مرا ورق زد و به همان نفر پیری که حاجی صدایش می کردند و قبلا اسنادم را گم انداخته بود هدایت داد که مکتوب را بنویسد و مرا گفت برو بعد از بیست دقیقه بیا مکتوبت را ببر. بیرون شدم کمی احساس گرسنگی می کردم ساعت نزدیک دو بجه بود رفتم به کانتین که آنجا است بسته کیک و بتری آبی را گرفتم و بعد از حدود نیم ساعت رفتم به همان دفتر گفتم مکتوب من نوشته شد؟ همان حاجی میگه کدام مکتوب؟! حوصله ام کاملا سر رسیده بود، باز به آرامی اسناد را که سر میزش بود نشان دادم و خلاصه به مکتوب نوشتن شروع کرد و من هم همانجا نشستم تا مکتوب چاپ شد ولی باز هم مرا روان کرد که از چند ورق اسناد کاپی بگیرم، دویده آن کار را هم کردم، برگشتم و مکتوب را که درداخل همان شعبه 3 امضاء می شد پیش این و آن میز چرخاندم تا امضاء کردند و بعد مرا روان کرد به طبقه دوم به دفتر به نام "سیکتاس". من که کاملا حوصله ام تمام شده بود از یک خانم پرسیدم که دفتر "سگ تاز" کجاست؟ خندیدو به من نشان داد، آنجا رفتم دیدم که خارجی ها هم وجود دارد ولی ریس دفتر سیگتاس نبود و به جلسه رفته بود. آنروز را نیز بدون مکتوب از آنجا بیرون شدم.
فردای آنروز مستقیما رفتم به همان دفتر که رییس اش هست. شخص 30 تا 35 ساله، قد میانه و اندام برابر، با احترام تمام چوکی که در پهلویش بود تعارف کردو من هم آنجا نشستم. اسناد را سر میزش گذاشتم به اسناد نگاه کردو گفت از تاریخ 19 تا امروز 25/ 1/ 1394 معطل همین قدر کار هستی؟ گفتم بلی، البته یک روز دو روزی نتوانستم تعقیب کنم و بقیه اش پشت همین بودم. گفتم یک روز مرا با کاپی تذکره گم ساخت و روزی دیگر را با کاپی atn نمبر معاون شرکت. گفت دومی اش اصلا ضرور نبود، اما چرا اینکار را کرده و کاپی تذکره را هم باید همان روز اول که اسنادت را گرفته برایت می گفت تا تهیه کنی. پرسید که اگر کسی از من پول خواسته باشد. جواب من مثبت بود اما گفتم من به کسی پول نداده ام. گفت خوب کردی و اضافه کرد همان صبح به دفتر تشخیصیه رفته و همه را اخطار داده است! امضاه کردو بعد گفت که وقتی مکتوب را به آرشیف بردی اگر برایت گفت که مکتوبت را یک هفته بعد ببر هوش کنی قبول نکنی و از همانجا بیا پیشم، یا اگر پول طلب کرد هم برایم خبر بده. سخن کوتاه رفتم به آرشیف که راستی آرشیف والا میگه مکتوبت را از طریق پوست به اداره آیسا در چمن حضوری ارسال می کنم و بعد از یک هفته از آنجا احوال بگیر. گفتم امکان ندارد مکتوب را پس بده، گفت برو خیر است حالا که ثبت کرده ام برو خیر است مکتوب ات را میدهم اما "غم مارا بخور"! گفتم غم مم کسی را خورده نمیتوانم، گفت برو خیره حالا که مکتوبت را ثبت کردم، مکتوبم را گرفتم ولی پس به طبقه بالا رفتم پیش همان ریس سیگتاس و ماجرا را برایش تعریف کردم، با کمال نا باوری همان ریس برایم گفت که "بریش (آرشیف والا) می گفتی که ده بیست روپه را به دستش می دادی و می گفتی که بیشتر از این غم تورا خورده نمی توانم"! گفتم نه ریس من همان غم کم شمارا هم خورده نمی توانم، مکتوب را گرفتم و رفتم به اداره آیسا. ماجرای آیسا را در یک نوشته دیگر خواهم نوشت.