داستانی از ایام غربت
سکس، سکس و باز هم سکس. آنان همه سنت ها و آیات موجود در قرآن را که در آن سکس حمایت می شود، به تمام معنی استفاده می کنند. مثلا رابطهی جنسی با کنیزان داشتن.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بیست و هفت روز آنجا ماندیم، که در تمام این مدت فقط یکبار در روز به آب نوشیدنی و تشناب دسترسی داشتیم. شبانگاه فقط یک نان به هر چهار نفر داده می شد و بس! این چهارم حصهی نان را فقط برای زنده ماندن با مزه مزه می خوردیم. از حیثیت و شان انسانی هیچ چیزی در کار نبود، فقط باید سرنوشتت را بدست قاچاقبران انسان ها می سپردی. شبانگاهان مهاجرین زیر سن مورد تجاوز جنسی قرار می گرفتند. ساکنین این دوزخ از ملیت های گوناگون دور هم جمع آمده بودند: عربی، پاکستانی، ایرانی، بنگلدیشی ها و ما افغانها. خشونت های بین القومی در دستور روز قرار داشت و همهی آنان بارها به جان هم می افتادند و به لت و کوب هم می پرداختند. چنانچه گفته اند: در پی هر تاریکی یک روشنی قرار دارد، ما هم در شب بیست و هفتم روزنهی روشنایی را مشاهده کردیم. یکی از قاچاقبران دم در ظاهر شد و اعلان کرد که اسامیی کسانیکه خوانده می شود باید آمادهی سفر شوند. آنانی که نام شان گرفته شد، در حقیقت پای به زندگیی دوباره می گذاشتند، و از خوشحالی در پیرهن شان نمی گنجیدند. اما دلهرهی باز افتادن به یک دام دیگر، رنگ این آزادیی موهوم را کمی تیره می ساخت. فقط رسیده به دم در، دریافتیم که نقشهیی برای ما کشیده شده: هر مسافر باید یک جفت کفش را به قیمت 38 یورو می خرید! فکر این که می توان آن را نخرید، اولین چیزی بود که به فکر مان خطور کرد. اما ما خطا فکر می کردیم: حتی اگر کفش را نمی خریدیم هم باید پول 38 یورو را می پرداختیم. داشتن یک کفش که بار ما را سنگین تر می ساخت یک گزینهی درست نبود، این بود که همه بدون خرید کفش، قیمت آن را پرداخته اجازهی بیرون رفتن از آن دوزخ را یافتیم.
به زودی مشکل دومی نمایان شد: در هر کامیون باید حدود 50 نفر جابجا می شدند و در این حالت دیگر حتی امکان تکان خوردن جزئی هم ممکن نبود. این مسافرت جانکاه 30 ساعت طول کشید که گرسنگی، بی حرکت ماندن، و اینکه نباید حتی یک حرف بلند از خود بیرون دهیم؛ زحمت این سفر را صد برابر غیر قابل تحمل می ساخت. مسافرت بلاخره به استانبول خاتمه یافت، ولی زمانیکه تقریبا همه نزدیک به جان دادن رسیده بودند. پایین شدن از کامیون بسیار دشوار بود، اما ما باید این آخرین لحظهی امید را نباید از دست می دادیم. آنجا ما وارد زندانی شدیم که زندانیان آن زندان، کسانی بودند که نتوانسته بودند پول قاچاقبر را تهیه کنند و باید تا آندم آنجا می ماندند و شکنجه می کشیدند که دوستان شان پول قاچاقبران را تهیه می کردند. فشار و شکنجه از برای آن بود که دوستان شان مجبور شوند تا پول را هر چی زود تر تهیه کنند، که این برای بعضی ها کار بسیار دشوار بود. این شرایطی بود که هم زندانیان و هم دوستان شان را بمرگ می رنجانید.
من فقط دو ساعت آنجا ماندم و شانس آوردم که مرا به جای دیگری انتقال دادند. بعد از پنج روز زندان پی در پی، ما را به یک جنگل انتقال دادند که چهار روز آنجا ماندیم. از نان خبری نبود اما آب فراوان وجود داشت، اما ای کاش آب جای نان را می گرفت! در آخرین دقایق روز چهارم اطلاع یافتیم که هنگام صبحدم، قایقی براه خواهد افتاد و مسافران زندانی را به سوی یونان خواهد رسانید. قایق گنجایش شش نفر را داشت، اما این بار باید این قایق مظلوم 23 نفر را انتقال می داد. تقریبا بیست دقیقه قایق مظلوم ما در راه بود ولی در آخر پترول تمام کرد. مسافرین به وحشت افتادند، و همه متوسل به هر چیزی ممکن شدند: کسی دعا می خواند؛ کسی به دوستان و فامیل شان زنگ می زدند و آخرین وداع شان را ابراز می کردند؛ بعضی قرآن قرائت می کردند. در میان مردی بود که حدود چهل سال داشت و از وحشت نام اطفالش را بلند بلند صدا می کرد. من یاد گفته های مادرم افتادم که می گفت: ببین پسر! زندگی بدون تو برایم هیچ ارزشی ندارد. یک بار آرزو کردم کاش نزدیکش می بودم و برایش آخرین حرفم را می زدم: مادر جان! مرا ببخش که از دستم خدمتی به جبران زحمت های تو نرسید. اما یادت باشد که هرگز فراموشت نخواهم کرد. بغضی دردناکی گلویم را می فشرد که حتی جلو گریه ام را می گرفت. دوستی داشتم که در میان مسافرین بود و زادهی یکی از ولایات جنوب افغانستان بود. در بین وحشت و بغض به من پیشنهاد کرد که: بیا هردوی مان به آب بزنیم، چون من نمی توانم مرگ دوستانم را پیش چشمم ببینم. این پیشنهاد و این نظر، در عین حال که بسیار نادرست می نمود، اما در این لحظه برایم یگانه راه نجات و درست ترین راه انسانیی فرار از این رنج جانکاه می نمود. حد اقل می توانستم زود تر به این زندگی پلید و نکبت خاتمه دهم. ای کاش هر کسی وطنی می داشت! ای کاش هر کسی در وطنش حق زیستن می داشت! ای کاش هر کسی در وطنش توان حرف زدن می داشت! ای کاش هیچ کس راهیی دیار هجرت و غربت نمی شد! ای آنانیکه حرف از انسان بودن و حق انسانی می زنید، کاش یکبار در این شرایط جانکاه مبتلا می شدید تا می دانستید که بی وطنی یعنی چی؟ ای کاش می دانستید که وطن چی موهبت نیکی است برای انسان، که مادرت را، که پدرت را، که برادرانت و خواهرانت را همیشه پیش چشم می داشتی و غرور انسانی را هر دم بالیده بالیده احساس می کردی! کاش همه حس انسانی می داشتند و شرافت انسانی را فدای منافع مادیی شان نمی کردند.
با وجودیکه حلقه نجات دور سینه داشتیم، اما به زود ترین فرصت دوستم را گم کردم. آب سرد بود و توان آببازی را از آدم می گرفت. هفت ساعت بعد مامورین گشت یونان مرا یافتند و در اولین فرصت سیلیی آبداری بیخ گوشم زدند و دشنام رکیکی نصیبم کردند. اما چون دیدند از من نه صدایی در آمد و نه حرکتی، مرا به بیمارستان انتقال دادند. وقتی در بیمارستان به هوش آمدم، جمعی از دوستانم را آنجا دیدم. از این جمع 23 نفر، به جز از من، فقط یک نفر دیگر به هوش بود. از او پرسیدم دیگران چی حال دارند، آیا تو آنان را دیدهیی؟ گفت نه! از مامورین پولیس احوال آنان را گرفتم و در جواب دریافتم که همه خوب هستند. بی نهایت خوشحال شدم. مامورین از من پرسیدند که آیا انگلیسی حرف زدن بلدی؟ گفتم بلی! مرا برای ترجمانی به ادارهی پناهندگی بردند. آنجا برای مان گفتند که در حال حاضر بیش از 300 تن افغان در این اداره تحت پرس و جو قرار دارند. اما هر چی این سو و آن سو دیدم، بیش از حدود 90 نفر کسی دیگری ندیدم. عقب در مطب داکتر 32 نفر برای مداوای شان صف بسته بودند. من باید آنجا ترجمانی می کردم، اما هیچ یکی از این به اصطلاح افغان ها چهرهی افغانی نداشتند. وقتی به آنان خسته نباشید گفتم، هیچ یکی شان جواب ندادند. به زبان پشتو خسته نباشی کردم، این بار هم جوابی نیافتم. پرسیدم از کجا هستید؟ گفتند از کابل. پرسیدم به کدام زبان حرف می زنید؟ گفتند: عربی! گفتم شما که افغانی نیستید. یکی شان یک دسته پول برایم نشان داد و چشمکی به من زد. دیگر تحمل نتوانستم و حرف و دعوای مان بالا کشید. پولیس یونان مرا محکوم کردند و گفتند: روزانه صدها عرب افغانی الاصل از این بندر رد می شوند، و ما احمق نیستیم که ندانیم از کجا آمده اند.
دلم درد گرفت و دست پایم به لرزه افتاد. دیدم چقدر این اعراب وحشی ما را این همه به ذلت کشانیده اند و حتی حال دعوا دارند که وطن ما را نیز از خود جلوه دهند. سالانه میلیون ها حاجی راهی عربستان می شوند و از حق مردم محروم دیار شان بریده، میلیون ها دالر را به کام این اعراب غرق می کردند. از این پول های خدا داده است که هر عرب سه یا چهار زن به عقد شان در می آورند و چند کنیز خردسال را فدای شهوت شان می کنند. هر سال صد ها هزار گوسفند قربانیی حج می شوند و لی این اعراب وحشی دستی به گوشت این گوسفند ها نمی زنند و آن را زیر خاک دفن می کنند. در حالیکه در همسایگی شان در کشور های هم دین شان، مردم از گرسنگی جان می دهند. این مسلمان نما ها دانسته به تجارت دین دست می زنند و حتی یک بار وجدان شان را آزار نمی دهند که ببینند که هم دینان شان در دیگر کشور ها چی می کشند. حتی نان صبحانهی شان از کشور های اروپایی وارد می شود، در حالیکه میلیون ها هم دینان شان از فقر به فروش خانه، ننگ و ناموس شان می پردازند. آنقدر اعراب را بی ایمان و بی آبرو یافتم که فکر می کنم، هر دد و وحشی از این قوم وحشی ارزش بیشتر دارند. آنان حتی در کشور های اروپایی دست به اعمال تروریستی می زنند و کاملا خاطر شان جمع است که این بد نامی ها به نام کشور بد بخت ما ختم می شود. اعراب زیادی در افغانستان زندگی می کنند و تابعیت کشور ما را دارند. آنان بار ها به کشور آبایی شان برگشته اند اما از اینکه از درنده خویی دست بردار نبوده اند دوباره راهی دیار تبعید شده اند. این است که آنان این نقصان را بر مردم بیچارهی مان تحمیل می کنند. میلیارد ها دالر سلاح وارد کشور ما می کنند و با تبلیغ و ترویج شان هم میهنان مان را به جان هم می اندازند. در آن لحظه، آنقدر دلم گرفته بود که فکر می کردم که ما در حقیقت فدای آمال اعراب وحشی هستیم و دیگر هیچ.
اگر به زندگیی این اعراب نیک بنگریم، در می یابیم که آنان یک نوع خاص زندگی را پیش می برند، زندگیی که از سه حرف تشکیل شده است: سکس، سکس و باز هم سکس. آنان همه سنت ها و آیات موجود در قرآن را که در آن سکس حمایت می شود، به تمام معنی استفاده می کنند. مثلا رابطهی جنسی با کنیزان داشتن. وقتی یک عرب غذا می خورد، غذایی است که سکس را تقویت می کند، اگر او نمایشی را می بیند، که معمولا رقص شکم عربی است و زنان باید آن را با تن عریان اجرا کنند، همه و همه فقط یک چیز عمده را حمایت می کنند: فقط سکس را! هر کدام سه یا چهار زن دارند و همه سه یا چهار بردهیی برای مسایل جنسی دارند. هنوز هم آنان از سکس به اندازهی کافی دریافت نمی کنند و هر گاه یک عرب یک تکه از بدن زن را عریان می بینند، به معنیی دقیق کلمه انزال می شوند و دیگر برای نماز و عبادت آماده نیستند. برای این که آنان همیشه آمادهی عبادت باشند، زنان را مجبور کرده اند که تا آخرین حد ممکن بدن شان را بپوشانند. حتی اگر یک عرب یک زن را عقب جلو یک موتر می بینند انزال می شوند. به این ترتیب آنان بسیار سنت ها را جعل کرده اند، تا زنان به پوشاندن کامل بدنشان، از بالا تا پایین مجبور شوند. احمقانه تر هم از آن این است که این عمل به عنوان یک وجیبهی دینی و اجتماعی بر زنان تحمیل می شود.
اما از این جمع گویا 300 نفری، فقط نود نفر افغان بودند و دیگران وحشیان دیار عرب بودند. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، و آنقدر از این رخداد متاثر شدم که دیگر، تمام 20 روزی که آنجا ماندم فقط همین حقارت و بیچارگی گلویم را می فشرد. بعد از بیست روز آزاد شدم و خود را در آتن، پایتخت آن کشور باستان یافتم که فکر می کردم مهد تمدن انسانی باشد. شب اول در یک هوتل بسر بردیم که چندان ارزان و مناسب هم نبود. فردای آن شب دوستی بنام ذ. فیاضی مرا به خانه اش دعوت کرد و گفت که بهتر است آنجا با او بمانم. فردای آن روز خواستیم گردشی دور شهر بزنیم، و بنا بر دعوت دوستم باید به کوچهی عاشقان میرفتیم. ما تا به شهر اومنیا رفتیم و دیدیم که این ناحیه از دیگر نواحیی این کشور فرق فاحش داشت. بسیاری از افغان ها و بخصوص هزاره ها در آنجا در یک کوچهی خاصی زندگی می کردند و همه ساکنین این کوچه معتادین به چرس، تریاک و هیرویین بودند. همه توان کرایهی یک خانه را نداشتند و اکثرا در درون کارتن های بزرگ و در کنار جاده ها می خوابیدند. این نوع زندگی برایم اولین تجربهی تلخی بود که برایم نشان داد که مردم ما تا چی اندازه به عمق قهقرا سقوط کرده اند. کنار یکی از هموطنان معتادم نشستم و سلام عرض کردم. در جوابم علیک کرد و گفت: اگر با ماه نشینی ماه شوی اگر با دیگ نشینی سیاه شوی! ما هم اینجا سیاه شده ایم. پرسیدم چند سال است که در یونان زندگی می کنی؟ گفت چهار سال. چند سال شده که معتاد شدهیی؟ گفت از سه سال به این طرف معتاد شده ام. هر لحظه کنجاوتر می شدم و می دیدم که او هم هیچ چیزش را پنهان نمی کند، و این باعث شد که بیشتر سوال کنم. باز پرسیدم: چرا معتاد شدی، پول نداشتی؛ دوست خوب نداشتی؛ یا دلیلی دیگری در کار است. این سوال او را به گریه انداخت و در میان هق هق گریه اش گفت: وقتی این جا وارد شدم دیگر پول نداشتم که در کشور دیگری بروم. اینجا شرایط کاریابی بسیار دشوار است و بدون زبان نمی توان اصلا فکری به کار یافتن داشت. مشکل اصلی اینجا بود که باید به پدر و مادرم پول می فرستادم، چرا که آنان دیگر پولی برای زنده ماندن نداشتند. دوستی برایم گفت که با فلان شخص می توانی کار کنی، اما کار او کار قانونی و درست نیست. در حقیقت کار او خرید و فروش مواد مخدر بود. چارهی دیگر نداشتم و این یگانه راه نجات بود برایم. اوایل کار هنوز استفاده از مواد مخدر را کار درست نمی دانستم. هر روز مواد مخدر را برایم می داد و من هم کاملا به شکل پنهانی به فروش می پرداختم. برایم معلوم بود که روزی گرفتار خواهم شد اما من هیچ چارهی دیگر نداشتم: یا سوختن یا ساختن. و آن روز هم دور نبود که پولیس مرا گرفتار کرد.
دوستان عزیز ادامه دارد. . . .
گفتگویی با یک هزاره ی سرخ پارسایی
داخل خاک کشور اسلامی ایران که یک کشور شیعه مذهب است و ادعای آقایی جهان شیعه را می کند، انسان بودن و افغان بودن و حتی شیعه بودن دیگر مفهومی ندارد.
يكشنبه 25 آوريل 2010, نويسنده: محمد علی سروری