خاطرات خوب کودکی بازگرد!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
درس و مشق و مدرسه همیشه برایم خاطرهانگیز است
(به یاد پدرکلان نازنینم و همه معلمهای خوبم در دوره دبستان)
مدرسه یادم میآید با این چیزها که همهاش مثل برق از جلوی چشمم میگذرند: رفتن با پیراهن آبی، شلوار توسی و کتانی کرمرنگ با کیف پسر شجاع در اولین روز مدرسه، زدن کارت «کلاس اول ج» روی سینه، آشنا شدن با حسینی (اولین دانشآموز آمده به مدرسه که همکلاسی من هم شد)، موکول شدن کلاس ما به عصر روز اول، رفتن به کلاس اول «ج» و آغاز مدرسه با اولین «برپا»ی مبصر، چهره همیشه شاداب و خندان آقای حسین مکاری (معلم سال اول و دوم دبستانم که با پدرکلانم نیز رفیق بود و هوای مرا همیشه داشت)، رفتن به مدرسه در نوبت صبح پس از شنیدن برنامه «تقویم تاریخ» و بیست دقیقه «بچههای انقلاب»، دو تومن پول توجیبی روزانه (که تا آخر دوره دبستان به پنج تومان افزایش یافت)، سر صف شدن بچهها با زنگ زدن با چکش سنگین، انضباط برقرار کردن آقای قویهیکل مستخدم مدرسه (به جای ناظم و مدیر) به نام آقای گایینی یا ناظم خیلی ترسناک مدرسه به نام آقای حسنی، از جلو نظام و خبردار، قرآنخوانی یکی از دانشآموزان خوشصدا، دعای سر صف برای طول عمر امام و منتظری نستوه، شعار دادن و مرگ گفتن بر «امریکا، انگلیس، شوروی، اسراییل، منافقین و صدام»؛
خوردن زنگ کلاس آخر و پرواز به سوی بیرون مدرسه، شلوغی خیابان اطراف مدرسه در چشم به هم زدنی، خوردن بلبلی (نخود فرنگی پخته)، لبو (که فروشنده داد میزد: بدو لبویه، لبلبو)، باقالی، بستنی، کیم و پالوده، کلوچه پنجزاری، تمر هندی، تیتاپ بزرگا (پنج تومنی) و لواشک اوشین (بدمزه بود) به فراخور فصل سال در راه بازگشت به خانه، دیدن تیتراژ اولیه برنامه کودک (بالا پریدن یک بچه و بالاکشیدن پرده برنامه کودک با نوک یک کبوتر) در تلویزیون فروشی یا تلویزیون سازیهای سر راه (تا دوره دبیرستان رسیدنم، تلویزیون نداشتیم)؛
پیراهن، شلوار، کمربند و کفش نوی نو با یک دستمال تمیز در جیب، کلنجار رفتن با بستن بند کتانیها، بوی مدادها و پاککنهای عادی (و یک سر سرخ و یک سر آبی)، رنگارنگی مدادتراشها، مدادرنگی یک طبقه و کوچیک و دوطبقه (یکبار مدادرنگی دوطبقه را گم کردم که باز هم برایم خریدند)، پشت کردن کیفهای کارتونی با عکس پسر شجاع و خرس مهربون (تا چند سال باید یک کیف دوام میآورد)، مُهر صدآفرین، دفتر مشق شلوغ، دعوای همیشگی مداد سیاه و گُلی سر خطکشی و نوشتن، جلد کردن کتاب و دفترها در اول سال، تحویل دادن همه کتابها روز دریافت کارنامه نهایی، زنگ ورزش (فقط فوتبال)؛
فلک کردن، شیلنگ زدن با دست خیس شده در زمستان، ترساندن از شوفاژخانه (محل تنبیه فوق سرّی که خودم به چشم خویشتن دیدم و همکار معلم بودم در بردن شاگردان درسنخوان به آنجا و شاهد التماسهای دردناک و فلک شدن همکلاسیام به نام جورابچی)، امتحانهای ثلث اول، دوم و سوم، امتحان نهایی پنجم، جلسه اولیا و مربیان، گرفتن جایزه سر صف، ثبت مهر درشت «قبولی خرداد» روی کارنامه، شیرینی خریدن پدرکلان برای «قبولی خرداد»؛
جمعههای رفتن به حمام عمومی با پدرکلان و پدر، ناخن گرفتن در آفتاب کمرمق زمستان در کنار مادر و مادرکلان، غروبهای جمعه دلهره گرفتن برای رفتن فردا به مدرسه، جمعههای «صبح جمعه» با صدای منوچهر نوذری خدابیامرز (ماجراهای آقای ملوّن و زرگنده)، «قصه ظهر جمعه» با صدای محمدرضا سرشار، رفتن و گشتن در شهر دست در دست پدر و سر زدن به این سو و آن سو و آشنا شدن با شریعتی و بلخی، شنبههای نظافت، سرهای همیشه تراشیده، ناخنهای گرفته، دست صابونزده، پیراهن پاکیزه، دستمال جداگانه و بهداشتی، لیوان پلاستیکی مخصوص، صابون کاغذی، جوراب بیبو، شنبههای رفتن به حرم با پدرکلان همیشه خوشبو و خوشپوش؛
سخنرانیهای پدرانه آقای مدیر پیر و ریشوی خوشاخلاق (محمدابراهیم محمدی)، معلمهای خوشتیپ و باوقار شیش تیغه و کت و شلواری یا اسپورتپوش (مثل آقای حسین مکاری)، معلمهای بوی خوش سیگار (مثل آقای قاسمی و کاظمی)، معلمهای آرام (ناظمزاده، قیصران، محمودی) و معلمهای خطرناک (آقای وفایی و نظری)، معلمهای ریشوی تر و تمیز (مثل آقای شجاع، محمودی و نظری)، ناظمهای خوب (آقای نجفی و شیخ حسنی) و خشن (آقای رحیمزاده)، باباهای مدرسه (آقای گایینی و بیگی و رحیمزاده)، حس خوش کلیددار کلاس بودن (کلاس پنجم)، بازی فوتبال با معلمها و دریبل زدن آقای مکاری (همتیمی خودمان)؛
راهپیمایی رفتن کلاس بالاییها در روز 13 آبان، رفتن به راهپیماییهای 22 بهمن با پدر، پر کردن قلکهای پلاستیکی کمک به جبهه (به شکل تانک، نارنجک، قایق جنگی و ...)، بردن کمکهای مردمی (مثل چای و قند) به جبهه، استقبال از کامیونهای بردن کمک به جبههها، کندن کانال برای پناهگاه در برابر حمله هوایی عراق و خزیدن درون آن وقت آژیر خطر (وضعیت قرمز)، تبدیل کردن پناهگاه اولیه به پناهگاه بزرگ (که با قبول قطعنامه ایران هرگز به کار نرفت)، چلچراغهای شهیدان که تند و تند سر کوچهها سبز میشد، دیوارهای پر از شعارنویسی و پر از آگهی شهادت، تعطیلی چند ماهه به خاطر جنگ، قایم شدن در گوشه خانه وقت آژیر خطر و بمباران و موشکباران شهر، چسب زدن ضربدری شیشههای خانهها و دکانها و کلاسها، دعا خواندن خانواده زیر فانوس در شبهای بمباران و موشکباران، بمباران بازار شهر و تعطیل شدن مدرسه و گریه کردن همکلاسیها و دیدن مردم هراسان در کوچهها، پخش مارش عملیات جنگی در مرزهای ایران و عراق از رادیو، شنیدن اخبار جنگ مجاهدین افغانستان با شوروی از بی.بی.سی، خبرهای ساعت دو و خبرهای همیشه جنگی؛
ذوقمرگ شدن برای تعطیلیهای وسط هفته، حس درهمآکنده از خوشی و تلخی روزهای غیبت به دلیل بیماری، بوی آمپول و سرم و خوردن برنج و ماش در روزهای بیماری، خوشحالی از تعطیل شدن روزهای برفی، چکمهپوشی روزهای بارانی، ریزش برفهای سنگین و ماندنی تا دم عید نوروز، بوی روزهای آخر سال و لحظهشماری برای رسیدن نوروز، تعطیلی روزهای نوروزی و خوش بودن کودکانه؛
تکلیف نوروزی (هنوز پیک نوروزی نیامده بود)، تکلیف ویژه دوره جنگی (نوشتن تکلیف از روی سرمشق چندماهه یا تلویزیون همسایه و تحویل دادن سر موعد مقرر به مدرسه)، ریاضیهای خستهکننده، دایره و مربع و مستطیل و ضرب و جمع و تفریق، مشق شب، سارا و آن مرد در باران آمد، امین و اکرم، صد دانه یاقوت رحماندوست، روباه و کلاغ پنیر به دهان، دهقان فداکار، تصمیم کبرا، کوکب خانم، حسنک کجایی (که در نوشتنش به معلم کلک زده بودم و نیمههای سال فهمید و گفت که دیگر این کار را نکنم)، جشن مبعث (که در تعطیلی نوروزی یادم هست ده بار نوشتم)، چوپان دروغگو، آقای نانوا، آقای هاشمی در سوم دبستان، درآوردن ادای معلمها در خانه با پوشیدن کت و دست گرفتن گچ؛
خرید همیشگی مجلههای «نهال انقلاب»، «کیهان بچهها» و «رشد دانشآموز»، عشق کردن با الگوبرداری از نامهها و انشاهای کتاب زرد خوشرنگ «انشا و نامهنگاری نوین» (محمدتقی دانشپژوه)، خواندن بیشمار و غلط نامهای سخت عربی شخصیتهای «مختارنامه»، سرک کشیدن به کتاب جیبی «شعرهای نوذر اصفهانی»، «تعبیر خواب» ابن سیرین، «دیوان حافظ» فیروزهای رنگ (با تصحیح خلخالی) و «حمله حیدری» (کتابهای پدر)، خواندن «مدیر مدرسه»، «دخترک موطلایی» و «کتابهای ژول ورن» در تعطیلات تابستانی، فال گرفتنهای پدر با «حافظ»ش، «حمله حیدری» خواندن پدر، روضه خواندنم برای پدرکلان از روی «طریق البکا» و چند کتاب دیگر روضه»، قصهگویی پدرکلان برای ما (افسانههای کودکانه)، شنیدن «قصه شب» ساعت ده رادیو همراه پدرکلان، شنیدن برنامه لطفعلی خنجی (نامههای شما) هر دوشنبه شب از بی.بی.سی؛
گرفتن جایزه کتاب داستان ویژه فلسطین در سال اول آن هم سر صف مدرسه، گرفتن جایزه ویژه (ساندویچ) از پدرکلان برای هر چند نمره خوب، سفارش دادن و خریدن میز تحریر دوصد تومانی (برای من، نوه گلش)، شاگرد ممتاز بودن در پنج سال دبستان، نماز جماعت اجباری از سال سوم به بعد، بوی خوش نان سفید و بربری و پنیر در زنگ تفریح، خریدن بیسکویت و خوراکی از میان جمعیت شلوغ جلوی دکه بابای مدرسه، دست و پا شکستن برای آب خوردن در زنگ تفریح، دست دادن حس خوب بزرگی هنگام رساندن خواهر به مدرسهاش؛
دعوای سر کلاس و شاخ و شانه کشیدن برای همدیگر، بیرون مدرسه منتظر ماندن برای تکمیل دعوا، دعوای امتحان نهایی دو مدرسه رقیب با زنجیر و پنجهبکس، تنبیه شدید (شلاق زدن با کابل) یکی از دانشآموزان مدرسه رقیب در شوفاژخانه مدرسه ما (که چاقو کشیده بود)، بازیهای خطرناک (لگدپرانی که به آن میگفتیم لقد بازی) قبل از زنگ اول یا در میانه زنگهای تفریح دور از چشم ناظم، آرزو کردن «کاش کلاس اولی بودم» هنگام سخت شدن درسها در کلاسهای بالاتر، اولین تجربه رفتن به سینما با دیدن «پرچمدار» (فیلم کمیته ـ تریاک)، برگزاری مراسم برای ولادت و شهادت امامان، تزیین کلاس و سالن مدرسه برای گرامیداشت دهه فجر، حضور در گروه فرهنگی کلاس؛
خریدن همیشگی لوازمالتحریر از دکان آقای ذاکر، داشتن دوست همکلاسی همیشگی در هر سال (حسین کیوانی (اول تا سوم)، محمدتقی ذاکر (چهارم) و محمدابراهیم فاطمی (پنجم))، شوق داشتن برای رسیدن به کلاس سوم (برای آغاز نگارش با خودکار آبی)، یادگیری جدول ضرب کلاس سوم، کتک خوردن به خاطر تنبلی دو عضو گروه ریاضیام از معلم چهارم (سرگروه بودم در میزمان و چون آن دو دیوانه، ریاضی بلد نبودند، من کتک خوردم؛ جل الخالق!)، دیدن برنامه کودک و فیلم سینمایی جمعه در خانه همسایه و تابستانهای کار پشت دستگاه قالی و یک بار هم قطابفروشی و بساط پهنکنی کوچک (از آنهایی که بچهها توی کوچهها درست میکردند و اولین بار طعم سود بردن از فروش کالا را چشیدم)؛
همه اینها به بزرگواری، خوشدلی و مهربانی بیش از اندازه دل بزرگی ختم میشود که نامش پدرکلان بود و هست. هرگز برایم کم نگذاشت و ماه مهر و مدرسه با نام خوبش قرین است و آموزشم را مدیون اویم. دوستش داشتم و دارم. همچنین پدر، مادر و مادرکلانم که در این راه با من بودند.
یاد معلمهای دبستانم نیز گرامی باد و هر جا هستند، شاد باشند: آقای مکاری (کلاس اول و دوم)، آقای قاسمی (کلاس سوم)، آقای جندقی (چهارم) و آقای شهابی (پنجم) و آقای محمدی (مدیر مدرسه). یاد آقای شیخ حسنی هم به خیر که ناظم بود و یک دهه پیش درگذشت.
کفشهای تا به تا و وصلهدار من کجاست؟
خاطرات خوب و شیرین بهار من کجاست؟
کوچههای خاکی و با هم دویدنهایمان
شور و شوق خندهی بیاختیار من کجاست؟
کاهگلها، عطر دفترهای کاهی داشتند
خاک بارانخوردهی ایل و تبار من کجاست؟
کو دبستان؟ کو کلاس درس؟ کو آن نیمکت؟
همکلاسیِ همیشه در کنار من کجاست؟
باغ سرسبز الفبا را چرا گم کردهام؟
سطر سطر سیبهای «آب»دار من کجاست؟
آتش پیراهنت مانده است در من سالها
ریزعلی! تنهای تنهایم، قطار من کجاست؟
مانده جای ترکهاش بر روی دستم، کو خودش؟
درس سارا، درس شیرین انار من کجاست؟
رفت آن روباه مکار و پنیرم را ربود
زاغ خوشآواز روی شاخسار من کجاست؟
پس چه کس خط میزند مشق شبم را بعد از این؟
پای تخته، مهربانآموزگار من کجاست؟
ثلث اول، آشنایی؛ ثلث دوم، دوستی؛
ثلث سوم، دستخط یادگار من کجاست؟
باز هم پاییز شد بابای پیر مدرسه!
خش خش برگ درختان چنار من کجاست؟
کاش میشد باز هم برگشت تا آن روزها
خستهام دلهای سنگی! روزگار من کجاست؟
نگاره یک: پدرکلان.
نگاره دو : آقای مکاری (معلم کلاس اول و دوم)، آقای شجاع (یکی از معلمهای مدرسه) و آقای نجفی (ناظم مدرسه) (ایستاده از راست به چپ) و برادرم (کنار آقای مکاری).
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...