یتیم
قسمت پنجم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
با تعجب از دختر همسایه مان می پرسم :
- خانه مادر کلان؟ پس چرا صبح مادرم به من چیزی نگفته است؟ چرا مرا نیز با خود نه برده است...و ده ها چرا های دیگر در ان دم در زهن م خطور مینماید..
در نبود مادر، وحشت و دلهره هولناک و آزار دهنده یی سرا پا وجودم را فرا میگیرد. گویی دنیا برایم به انتها یش رسیده است! حجم درد نبود مادر را با هیچ زبانی نمیتوان بیان نمود.. بغض ام تلخ تر می ترکد و میزنم زیر گریه کردن. آخ خدا جان مادرم نیست، مادر نازنینم ...
دختر همسایه مان نزدیک تر آمده و پهلویم به زمین می نشیند. بعد از لحظه یی سکوت، با مهربانی همیشه گی به من میگوید : - جعفر جان؛ این جا شب ترا گرگ ها خواهند خورد...
در میان هق هق گریه هایم برایش میگویم : - تاج بخت جان، از این زنده گی که من دارم، بهتر است تا طعمه گرگ ها شوم ...! تو برو خانه تان و مرا تنها ام بگذار !
اما او نمیرود و همچنان در پهلویم میماند.
هر چند تفاوت سنی من با وی نسبتا زیاد بود . اما در گذشته ها متوجه گردیده بودم که وی نظر محبت آمیزی نسبت به من دارد. بارها در خلوت مرا یواشکی بوسیده ، و در بغل اش فشرده بود. هر چند من از این عمل وی چیزی زیادی سر در نمی آوردم ؛ اما با نوازش های وی لذت خفیفی تمام وجود ام را مشتعل مینمود...
تاریکی در همه جا کاملا چیره گشته بود و آسمان مملو بوداز ستاره ها . در آن دور دست ها سگی زوزه میکشید .. در دل احساس ترس می کنم . در ضمن دلم برای تاج بخت که همین طوری پهلویم نشسته است نیز میسوزد.. نا چار طرف خانه مان روان میشوم. تاج بخت هم از کنار ام در میان تاریکی ها ناپدید میشود ..
از دروازه بزرگ و دو پله یی قلعه مان داخل محوطه آن میشوم . متصل به دروازه ، بالای صفه یی بزرگ پدر به اخبار بی بی سی دارد گوش میدهد . یکی دوتا از همسایه ها نیز اخبار گوش دادن آمده بودند ..
کسی زیاد متوجه آمدن ام نمیشود ! همه چیز عادی به نظر میخورد،گویی اتفاق مهمی نیفتاده است .
شفیقه خانم که مرا میبیند ، از دسترخوان تکه نانی به من میدهد و با لحن آمرانه یی میگوید :
- از مشک برایت دوغ بریز ، متوجه باش چپه نکنی.. !
نان را میگیرم ، اما اشتهایی برای خوردن آن نیست.. فکر میکنم در گلو ام سرب ریخته اند..
در گوشه یی میان تاریکی ها مینشینم. آخ خدا جان، این شب چقدر همه چیز برایم غریب و بیگانه اند. دیوار ها گویی مرا می بلعند و خانه گویی جهنمی است که هر چه زود تراز آن باید پا به فرار بگذارم.. بی اختیار هی اشکم هایم میریزند و به سختی جلو هق ،هق ام را میگیرم...
برای اولین بار متوجه میشوم که بدون مادر، حتی خانه پدری ام ویرانه یی بیش نمیباشد...
سرم را بر دیوار تکیه میدهم و هم چنان بی اختیار اشک هایم جاری است... کم کم احساس سردرد مینمایم..
شفیقه خانم که گویی مرا از دور زیر نظر دارد ، لحافی را که هر شب با مادرم زیر ان میخوابیدیم پهلویم میگزارد، و این بار آرام تر از قبل میگوید : - بگیر لحاف ات را برو بخواب..
ا خ خدا جان! لحاف بوی مادر م را میدهد.. این بو چقدر عزیز است دیگه...
یکی از خوشبختی های من همیشه این بوده که ، در سخت ترین ایام و دشوار ترین لحظات زنده گی، این همواره خواب به موقع به دادم رسیده است. آن شب نیز سرم را میگذارم و خواب ام میبرد.. !
در میان خواب و رویا همچون خودم را همچون پرنده یی میبینم،که در گوشه یی سرسبز آشیانه یی داریم . منم و خواهرم و مادرم ..
اژدهایی می آید هفت سر ، با شعله ها یی که از حلقوم اش زبانه میکشد، آشیانه مارا به آتش میکشد .خواهر و مادرم پرواز میکنند و من به درون آتش ها گیر میمانم و میسوزم و نابود میشوم....
صبح نیمه تاریک ، از خواب بیدار میشوم خودم را پهلو میدهم لحظه یی احساس میکنم که ، مادر و خواهرم نیستند ، از وحشت و اندوه دلم به درون سینه ام فرو میریزد ، اما تحمل میکنم. کاش این حقیقت نمیداشت... پدر، چلم اش را روشن میکند . چند نفس عمیق از دود توتون ریه هایش را پر نموده و در فضای خانه رها میکند . بعد بلند میشود میر ود تا وضو میرود ... در دهلیز میشنوم که پدر به عمو ام میگوید : - او بچه غلام حسین نوبت آب، یادت نره .... ! عمو غلام حسین با فامیل اش در دهلیز می خوابیدند. ان جا هم دهلیز بود و هم آتش خانه. تابستان ها به هر صورت، اما زمستان حقیقتا که سرد بود...
تا ان موقع سر سفره غذا ، من و خواهر و مادرم همیشه باهم بودیم ! مادرم همچون کوهی در وسط؛ من و خواهرم تنگ به وی چسبیده در هر دو پهلویش ! اما ان روز موقع چای صبح خودم را در ردیف فامیل عمو ام میبینم !
درد عمو و فامیل ش که از درد من هم سنگین تر بود. اما خیلی وقت آدم ها حس میکنندکه زنده یعنی همینی که هست! حس یعنی که چه عرض کنم ، بلکه باور مند میشوند که زنده گی یعنی همینی که هست. این یعنی تقدیر آدمی، و باید با آن ساخت و دم فرو بست...! اگر انسان و جامعه یی این چنینی شد، دیگر هرنوع رنج و مصیبت را با حوصله مندی تمام به تحمل می نشینند. در مقابل هر درد و فاجعه یی میشوند یک تکه سنگ... فاجعه تاریخ آدمی هم که از همین اصل سرچشمه میگیرد.. دسته یی به برتر بودن خویش باور مند میشوند و دسته دیگر هم به فرو تر بودن خویش...
خوانواده عمو ام انسان های دسته دوم فامیل ما بودند، که با آنان کمی با ارزش تر از حیوان برخورد میگردید ... و من قرار گرفتن ام را در ردیف آنها، اهانت به خودم تلقی می نمایم. اما تحمل میکنم و دم فرو می بندم . خشونت های متواتر فامیلی مان به من شیوه تحمل نمودن و دم فرو بستن را چه خوب آموخته بود..!
شفیقه خانم جیره های نان مان را با اخم ، به جلو مان می اندازد .. آخر ما حق نداشتیم تا خود مان به اندازه نیاز مان نان از سفره برداریم، بلکه باید منتظر میماندیم تا شفیقه خانم چیره مان را توزیع بنماید.
میزان جیره ها هم که بسته گی به سیما و چهره شفیقه خانم داشت . به هر اندازه یی که او از ما راضی و خوشنود بود ، به همان اندازه مقدار جیره ما بیشتر داده میشد ..! تازه من فهمیدم که چرا عمو و فامیل اش در جنگ و جدال شفیقه خانم با مادرم ، همیشه در کنار شفیقه خانم بوده اند ... آخر نمیدانید که رنج گرسنه گی مدام چه مصیبت ی هست، و در این حالت یک لقمه نان بیشتر برای آدم چه اهمیتی میتواند داشته باشد..
اصلن هوای رفتن به مکتب را نداشتم. اما با بچه ها قاطی گردیده و پیش ملا ، میروم...
یکی دو هفته یی همین طوری سپری میگردد. و من منتظر هستم تا چه میشود . اما میبینم که از مادرم خبری نیست، و کم کم گردو غبار یتیمی بر رخسارم ته نشین میگردد.. !
اوایل پاییز ، صبح به جای این که همرا بچه ها به مکتب بروم ، راهم را عوض نموده ، به طرف خانه مادر کلان روان میشوم ! همین که مسیرم را از بچه ها جدا میکنم، نفس زنان از میان مزارع و درخت ها، و راه ها ی غیر معمول شروع میکنم به دویدن ! نکند کسی تعقیب ام کند.. مسیر ها ی دراز تر، اما مطمئن تر ی را انتخاب مینمایم..
نزدیکی های غروب ، به خانه مادر کلان میرسم .
خدای من مادرم ! گویی جان میگیرم و خون تازه یی در پیکرم جاری میگردد..
یک راست مادرم را در بغل میگیرم. بوی عزیز مادرم !. ریه هایم را از هوای دامن وی، و بوی متبوع اش پر نموده و سخت میگیریم .. مادر در حالیکه به نوازش ام میگیرد، اهسته همین طوری اشک میریزد ! برای اولین بار لذت نعمت بودن با مادر را با تمام وجود حس میکنم. آخ که چه نعمت بزرگی است! مادر اقیانوسی از خوبی ها، مهربان ترین قلب، و مطمئن ترین پناهگاه ؛ در همه وقت و همه جا...
در خانه مادر بزرگ هم که همه چیز عوض شده بود. می دیدم دیگر از آن محبت های سابق خبری نیست. دایی ها و بخصوص پدر کلان هم که رابطه اش خیلی با من سرد شده بودند. حتی مادر بزرگ با اون همه محبت و بزرگی اش دیگر اون مادر بزرگ سابق نبود...! اما من به این موضوع ها اهمیت ی نه میدادم ! همین که مادر را در کنارم داشتم، تمام خار ها برایم گلستانی بیش نبود..
مادرم برای این که سر باری و اضافه خور نباشیم ، و هی همگی نق نزنند ، با مادر کلان ام صحبت نموده در نهایت همه گی توافق نمودند و چند تا گوسفند ی را به من سپردند تا ، بچرانم .
موقع خبر شدن این موضوع از خوشحالی در پست ام نمی گنجیدم...
خدا ی من چقدر خوب ! این جا میمانم ، پهلوی مادر و خواهرم. دیگر از اخم ها و جیره دادن های شفیقه خانم هم که خبری نیست! آخ خدا جان ممنون ات...!
صبح ها گوسفند ها را جلو مان می اندازیم و با آقا یونس راهی کوه ها می شویم .هر روز جا های تازه یی ازاین دره زیبا ، برایم کشف میگردید. دیدن چنین جاهایی با چنان مناظر دل انگیز ، برایم خالی ازلطف نبود. آخ نمیدانید که سکوت کوهستان چه ابهت و لذتی دارد. در آن حول و حوش دیگر کم کم داشتم یتیمی ام را به فراموشی می سپردم...
با دیدن دره ها ی پر پیچ و خم و عمیق ، لذت ی همرا با وحشت و ترس بر من چیره میگردید ! اما آقا یونس را همچون قهرمانی شکست ناپذیر در کنار ام احساس می نمودم و از وحشت ام کاسته میگردید ..
می دیدم که گاهی در گوشه و کنار دره ها ، آقا یونس سر به سر دخترخانم ها میگذاشت. خدای من با چه لحن و نوای عاجزانه یی چیز هایی از ان ها میخواست. اما هر گز ندیدم که کسی تسلیم حیله های وی شده باشد ...
آقا یونس از حمله حیدری و کتاب شاهنامه خاطراتی در زهن داشت و گاهی برایم از این کتاب ها ، قصه ها یی را شرح میداد . و گاهی با چماقی در دست ، در نقش مالک اشتر و یا هم رستم زال ساعت ها به قلع و قمع خار ها، که لشکر کفار و ... بودند ، می پرداختیم ..
از ارتفاعات ، به طرف پایین نگاه میکنم ! راهی پر پیچ و خمی مارا به ده وصل می نماید. ان پایین آدم ها خیلی کوچک به نظر میرسند .. در همین لحظه ملا غلام نبی را میبینم که در چند قدمی ما خود را به طرف ارتفاعات میکشاند ! از تعجب دهن ام باز میماند ! خدای من این چطوری ممکن هست دیگه؟!!
به طرف یونس میدوم و آهسته برایش میگویم : - یونس، ملا عموی ات! منتظر هستم تا وی نیز تعجب کند، اما وی با بی تفاوت تمام میگوید :
- ملا تابستان ها همیشه در کوه ها گردش میکند...
ملا درحال که پاهایش کاملا فلج بود ، با کمک هر دو دست ، نشسته ، خود را بر زمین میکشید ! زن و فرزند ی هم نداشت. او همرا با فامیل آقا یونس یک جا زنده گی مینمودند .. ملا دیگر کاملا به ما نزدیک شده بود. قطرات عرق بر پیشانی اش پیدا بود . به ما نگاهی می اندازد و لبخندی بر لبانش نقش میبندد ! و بعد به آهسته گی از کنار مان دور گردیده و به رفتن به طرف ارتفاعات ادامه میدهد... !
از یونس می پرسم : - ملا نمی ترسد ؟!
یونس خیلی خون سرد : - نه خیر ! چرا بترسد ، از چی بترسد ..
به وی میگویم :
مردم میگن که تعویض و جادوی ملا، آب را سر بالا روان میکند ! پس چرا او خودش را با تعویض هایش تداوی نمیکند...
یونس که سرش را به شدت می خا راند ، جواب میدهد :
تعویض خود آدم ، برایش کار گر نیست .
دلم برای ملا میسوزد ، اما همواره از وی میترسیدم . هر گز جرات نکردم تا به وی نزدیک شوم..
از سخنان آقا یونس متاثر میشوم: حیف است که این طوری هست. ملا نمیتواند با تعویذ های خودش؛ خودش را تداوی بنماید.. بیچاره ملا...! بار ها دیدم بودم که مردم از جاهای دور و نزدیک ، برای گرفتن تعویض و جادو نزد ملا آمده بودند.. اما بچه های ده گاه موقع نوشتن جادو برای ملا مزاحمت ایجاد مینمودند. آخر معتقد بودن که دادن جادو گناه دارد...
صخره یی سیاه ، مغرور و سربلند سر به آسمان میسایید و افتاب همچون خانمی خجول ، خود را آهسته ، آهسته در پشت ان پنهان مینمود ! عقابی در ان اوج ها به جولان در آمده بود و تعدادی از مردان ده با پشتاره ها یی از هیزم از ارتفاعات یواش ، یواش به خانه های شان باز میگشتند !
کسی در آن دور دست ها ، آواز میخواند :
بنال ای دمبوره بیچاره من !
بنال ای جگر صد پاره من
بنال ای تا خدا رحم اش بیاید
سخی جان بشکند زولانه من .....
یک روز کاری سخت طاقت فرسا و بیهوده داشت به پایان خود نزدیک میگردید...
دو سه هفته یی همین طوری سپری گردید ! هر روز صبح گوسفند ها را جلو مان می انداز م و روانه یی کوه ها میشوم ..
ان روز نزدیکی های ظهر، مادر کلان صدایم میزند ! درون دره صدا اش می پیچد و به راحتی میشنوم ! مادر کلان ، از من میخواهد تا گوسفند ها را به آقا یونس سپرده و خودم به خانه بر گردم . دلم شور میزند. و گمان بد میدهد...
به مادر کلان نزدیک می شوم. نا راحتی و عصبانیت را از چهره اش میخوانم . با ترش رویی به من داد میزند :
او نه پدر قران خور ات آمده! زود باش همرا اش برو خانه تان ، من نمیتوانم این جا یتیم جمع کنم ...
فهمیدم که مادر کلان حق پدر ام را کف دست اش گذاشته است .
هر موقع که مادر کلان با پدرم روبرو میگردید یا محبت های بینهایت بود ، و یا هم فحش و ناسزا های آبدار . پدرم در مقابل محبت های مادر بزرگ لبخندی بر لب داشت و در مقابل فحش و نا سزا هایش نیز لبخندی ، البته تلخ !
نزد یک خانه دوچرخه پدر را میشناسم . هر گز دلم دلم نمیخواهد که مادرم را ترک کنم ...
مادرکلان دستم را در دست دارد ، و میخواهد مرا تحویل پدرم بدهد . داد و بیداد را انداخته است. به زمین و زمان فحش و نا سزا می گوید؛ بخصوص به پدرم.. در میان سر و صدا مادر بزرگ؛ با یک حرکت سریع دست ام را از دست مادر بزرگ رها داده و پا به فرار میگذارم .. مادر کلان دنبال ام میکند ، فحش ام میدهد. سنگ و کلوخ ، به طرف ام پرتاب میکند... اما من با تمام توان پا به فرار می گذاشته، و درنهایت از درختی بالا میروم ..مادر کلان در ان پایین هیج کار ی نمیتواند بکند ! فحش ناسزا و سرو صدا .... و من با چشم های مضطرب نگاهش میکنم..
از اون بالا می بینم که پدر نیز موقعیت را مناسب دیده ، سوار دوچرخه اش گردیده و از ان جا دور میشود...
شب منتظر کتک هستم ! اما هیچ کس به من چیزی نه میگوید ، انگار اتفاق مهمی نیفتاده است...
چند روز بعد ، در حال که همه اخم بر چهره داشتند، و مادرم در گوشه یی به آرامی اشک می ریخت ، من و خواهرم را سوار بر الاغ ی نموده و روانه خانه پدرم نمودند ! به ما گفته بودند که ، مادر مریض است احتیاج به تداوی دارد ! همین که خوب شد ، پیش مان بر میگردد و ما باور مان شده بود ....
دیگر هوا سرد شده بود. پاییز و سرما ی آن کم کم نیش و دندان نشان میداد . دیگر منتظر آمدن برف ها لحظه شماری نه میکردم . دلم خون بود ، خون ، خون !
در یکی از همین روز ها ی پاییزی پدرم جلو و من به دنبال ش به مکتب میرویم . پدر تصمیم گرفته بود تا مرا در مدرسه دولتی ثبت نام بنماید. مکتب تعطیل شده بود، و از معلمین خبری نبود. تنها یک یکی دوتا معلم در آن جا باقی مانده بودند.
پدر م با معلم احوال پرسی مینماید و بعد معلم میپرسد : - آقا زاده را آورده اید تا نام شان را در مکتب بنویسید ؟ ! پدرم دستی به سرم میکشد و میگوید :
- بله معلم صاحب.. معلم میپرسد :
نام اش چیست ؟ نام پدر .. و بعد : - پیش ملا میرود ؟!
پدر : - بله...
معلم رو به من نموده و میپرسد : - پیش ملا چی میخوانی، بچیم ؟!
جواب میدهم : - حافظ ! معلم باور اش نمیشود رو به طرف پدرم میکند و پدر حرف ام را با علامت سر تایید میکند ....
معلم کتابی به من میدهد تا بخوانم و من به راحتی آب خوردن میخوانم : بابا آب داد....
معلم به زوق میآید و برایم چای همرا با شکر میریزد.... آ خ جان... ادامه دارد ...