در آرزوی خوشبختی
مگر( رحیمه ) ره هرگز قربانی نمیکنم و دیگه مثلی ازی حرف ها به ارتباط دختریم پیشی مه نگوی : کاکا ارباب " زن خوب گوش کو بریت چه میگم مه وقت گپه با لالایم خلاص کدیم مه وقت قلین گرفتیم اینمی باغی که ماوتو شیشتیم سهم ازو خلاص شده ...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
دختر بچه مظلومه بودم که تازه 16 سال سن داشتم
مادرم ازروی ناچاری تن به ازدواج من داد که با مردی
55 ساله باید ازدواج کنم !
ما تا سال 1371 در شهر کابل در ساحه دشت برچی زنده گی میکردیم در کنار اقوام و دوستان وهمسایه های که نهایت مهربان بود:
اعضای فامیل ما 5 نفر بودیم , پدری شهیدم و مادری شهیدم بردرم حسین جان شهید که از من 8 سال کوچک تر بود و خواهرم فاطمه که از من 2سال کوچک است . پدرم روزانه به سری کار میرفت آدم مهربان و دوست داشتنی بود درست یادم هست وقتیکه مغرب میشد ما همه به خاطری امدن پدر لحضه شماری میکردیم که یک دفعه مادرجانم صدا میکرد (او اولادا آنه پدرجانیتان امد )پدر جان به ما هر چیزی که از خوردنی خوش داشتیم به نام هر کدام ما جداجدا میآورد ما همه مثلی پروانه ها به دوری شمع جمع میشدیم آخ خدایا چقدر لذت داشت چقدر خوش بودیم چرا چرا چرا؟ روزی ما عید و شب ما برات بود .
هنگامی بود که جنگ درکابل همه روزه قربانی ها داشت چنین که همه میدانند قربانی به جز ازافراد مظلوم و بیگناه کسی دیگری نبود . پدرم همه روزه به مادرم میگفت ( معصومه ) چطوست که از کابل بریم به مزار شریف آنجا ارامی است جنگ نیست میشه یک چار روزی که زنده هستیم با اولاد ها یک زنده گی ارام سپری کنیم مادرم میگفت اگه ما مزار بریم تو چکار میکنی ؟ ما که درآنجا هیچ کسی ره نداریم یک دوکانک که داریم ده اینجه تمام سرمایه اش 20000 هزار نمیشه این سرمایه که هیچ چیز نمیشه (غلام علی جان ) صبر کو خدا مهربان است شاید جنگ ارام شوه حالی مردم میگه که( بابه )گفته که کدی دولت جور مییایه بیا خدا مهربان است . ازین بریم و نریم ها هر روز در خانه جریان داشت ولی هیچ وقت به خاطری این مسائیل جنجال به خانه پیش نیامد پدرم مردی حوصله مندی بود آخر او در زمان حکومت (داکتر نجیب الله شهید ) معلم بود !
یک روز ما همه در صحن حویلی مصروف شستن (گیلم ها یا فرش )بودیم پدرم به شهر رفته بود تا به دوکان سودا بیاورد در آن روز ها جنگ ها هم خیلی شدید بود روز نا وقت شد ولی پدرم نیامد شب شد باز هم پدر نیامد ما همه نگران شدیم که پدر چرا دیر کرد صبح شد باز هم پدر نیامد مادرم حوصله اش تمام شد ما همه به پالیدن پدر از خانه برامدیم از همسایه ها سوال کردیم گفت خبر ندارد از آقای حسینی ملا امام مسجید سوال کردیم گفت خبر ندارد از هر کس که سوال میکردیم میگفت من ندیده ام ,
ده سری کوچه پائین یک قرار گاه امنیتی از قومندان محمد بود رفتیم به آنجا که همه مصروف قیته بازی است و تنها یک نفر پیره دار دارد مادرم سلام داد گفت برادر من خانم غلام علی هستم غلام علی دیروز رفته بود شهر که سودای دوکان ره بیاره ولی تا هالا نیامده . پیره دار گفت من نمیشناسم غلام علی ره و لی ده مسجید پاین چند جسد از شهدا را اورده که دیروز ده ده مزنگ اوغانای( صیاف ) کشته , از شنیدن این خبر نهایت پریشان شدیم نا خداگاه همه دویدیم به طرف مسجید پاین رسیدیم انجا دیدیم که مردم زیاد از زن و مرد اجساد شهدا را احاطه کرده
کسی برادری گم شده اش را میپالد کسی فرزندش ار کسی مثل ما پدرش را . و ما هم همه اجساد ره نگاه میکردیم که نه کند خدای نخواسته پدری مظلوم ما هم در اینجا باشد ناگهان حسین صدا زد مادرمادر ...!
وای وای پدر جان قند "بلی از قضای روز گار پدری ما هم در جمع شهدا بود:
قصه های تلخ و قربانی های پی در پی
روز گار شیرین یک باره گی به لطف (جهاد و مجاهد )که آنها اسم گذاشته بودن به تلخی که مانند( زهر ) تبدیل شد روزگار تلخ با نبودن پدرهمه روزه جریان داشت مردم مثل سیل از غرب کابل به طرف شهری مزاری شریف مهاجرت میکرد ( مادرم) هم تصمیم گرفت ( آرزوی که پدرم با خود به قبر برد ) ما براورده کنیم باداباد هر چه که شد هر چه داشتیم از وسایل خانه آنهای که قابل انتقال بود یک طرف جدا کردیم و آنهای راکه باید میفروختیم یک طرف از قبیل سودای دوکان و آنهای هم که باید انبار میکردیم به یک خانه انبار کردیم .
خوب قصه کوتاه با چند فامیل دیگه که همه همدیگر را میشناختیم به طرف شهری مزارشریف مهاجرت کردیم با هزار خوف خطر بلاخره به شهری مزار شریف رسیدیم شهری که قصه و افسانه هایش را بسیار شنیده بودم بی صبرانه در انتظاری رسیدن به این شهری که میگفتن مردمش سخاوت مند ومهمان نواز است با فقرأ از چشم محبت نگاه میکند آخردر آن شهر آرامگاه مولای بینوایان حضرت علی ( ع ) است درست موتر مایان ره در نزدیک روضه شاه ولایت معاب حضرت علی (ع) پایان کرد مردم همه به طرف ما نگاه میکرد هر کسی با دیگری میگفت این بیچاره ها مهاجرین کابل هستند کابلی که یک وقت از هر گوشه دنیا مردم به تفریح میآمد چه دنیاي آه ! یک مرد از که ظاهرش معلوم بود آدم خوب و کلان است" سلا م کرد گفت کلان تان که است وطن داران ؟ ما که درجمع ما فقط 3 نفری کلان مرد داشتیم مرد های ما جواب سلام کرد گفت ما هستیم برادر "
سوال" شما در اینجا فامیل ویا آشنا دارید ؟
جواب" نه برادر ما در این جا هیچ کسی را نداریم :
سوال " خوب هالا دراین شهری بزرگ میخواهید کجا بروید ؟
جواب " ما نمی دانیم که کجا برویم ما همه از شما صمیمانه خواهش میکنیم که جای را برای ما نشان بدهید تا چند روزی را سپری کنیم . کسی از بین آنها صدا کرد (کاکا حسن ) اینها باید به کمپ مهاجرین رهنمایي شوه ده اونجه بری ازینا هم خیمه میته و هم از طرف( ملل متحید) کمک میشه " کاکا حسن "گفت راست میگی او بچه رو به طرف ما کرد گفت وطن دارا شما مهمان هستید اگه یک شب مهمان ما میشین قدمیتان روی چشم و اگه نی اونجه که منظورش کمپ مهاجرین است همگی از کابل هستند
ده شهر نزدیک است نام منطقه تصدی کاماز است هم اوطاق داره و هم ملل متحید به شما خیمه میته اگه نظری ماره قبول کنید اونجه بری شما خوب هست. ما همه به یک صدا گفتیم لطفآ ماره همان جا رهنمای کنید " کاکا حسن "صدا زد اوبچه صدا کو چند تکسی که اینهاره ده اونجه ببره فورآ تکسی ها امد ما همه به تکسی ها نشستیم و" کاکا حسن "گفت اینهاره ده تصدی کاماز برسان قصه کوتاه رفتیم به کمپ تصدی کاماز همه ساکنان از مهاجرین کابل و تعدادی شان را هم میشناختیم بعد چند روز از طرف سازمان ملل متحید برای ما کمک آمد از قبیل خیمه و مواد غذای که به هیچ وجه کفایت نمی کرد که ما به کمک ناچیز ملل متحید زنده گی کنیم چند روپیه پیسه که هم داشتیم رو به خلاصی بود سخت پریشان بودیم مردم هم یگان یگان وقت
کمک میکرد ولی به دلیل که مهاجر زیاد بود کمک مردم مزار هم کفایت نمیکرد خوانواده های که مرد کارگر داشت مردانشان روزانه کار کردن میرفت خوب بود روزگاریشان میچرخید ولی خوانوده های که مثل ما مرد کارگر نداشتیم زندگی سخت و طاقت فرسای داشتیم از یک طرف هم زمستان سرد و خشک مزار شریف هم داشت نزدیک میشد همه میگفتن که زمستان مزار با زمستان کابل خیلی فرق دارد اینجه برف کم است ولی (باد ) بسیار خطرناک دارد که در واقع تمام مهاجرین در فکر غذا نبودن ولی از ترس زمستان شب روز درفکری جمع آوری چوب و هیزوم بودند( مادرم ) ناچار شد که براید در خانه های نزدیک اگر کار پیداشود مثل کالا شوی ویا پاک کاری خانه های مردم آنهم به سختی پیدا میشد در نزدیکی کمپ یک پوسته امنیتی بود که قومندانش آدم خوب و حلیم به نظر میرسید تمام اهالی کمپ از از قمندان رضایت داشتن او از زنده گی مردم در کمپ معلومات دقیق داشت که مردم چگونه زنده گی میکنند همیشه کمک میکرد به به خوانواده های بی سرپرست مثل خوانوده ما البته مانند خوانواده ما در کمپ زیاد بود .
یک روزی قمندان به دم دروازه خیمه ما آمد صدا میزد همشیره همشیره هستی ؟
مادرم سلام کرد گفت بلی برادر بفرمايید "
گفت من یک ماما دارم که به یک کارگر در خانه اش نیاز دارد همسرش فوت کرده خودش نمیتواند به بچه هایش رسیده گی کند آیا تو به خانه او کار میکنی ؟
مادرم گفت "بلی برادر خیر ببینی چرا من کار نکنم آخر من هم به کمک نیاز دارم راستی برادر چه رقم معاش میته از ساعت چند باید سری کار بروم ؟
گفت " نه لازم نیست که تو هر روزه از این جه تا خانه مامایم بروی خانه مامایم ازین جه کمی دور هست ده منطقه( سید آباد ) است اگه تو میخواهی من به مامایم میگم که ده شما ده حولی اش یگ خانه بته همان جا هم کار کنید وهم زنده گی در آنجا و او وضعیت زنده گیش هم خوب هست ده زمستان هم کد شما کمک میشه و هم کرای خانه نمیگیره هم معاش میته بخاطری کاریت ده خانه
من شماره میشناسم فامیلی خوب هستید خو خیر باشه زنده گیست چه چاره داریم ای روز در واقع سری کلی مردم ما آمده خو بهر صورت من خی ( ضمانت ) شماره پیش مامایم میکنم و فردا بخیر آماده کوچ کدن باش که ده اونجه باز بریـــــــــم درست است نی ؟
مادرم گفت " درست است برادر خیر ببینی خدا پیشی رویت خوبی بیاره " قصه کوتاه بینهایت خوش شدیم که بخیر کسی پیدا شد که ماره کمک کنه فردا یک موتر دینا آورد ما ره برد ده خانه مامایش در گذر (سیدآباد) به نگاه اول که مادرم دید گفت خدا کمک کنه گذاره شوه ده اینجه "مامایش بسیار یک آدم تند خوی معلوم میشد و پای چپش هم درد میکرد لنگ لنگ راه میرفت.
به ما یک اوطاق خالی ره نشان داد گفت چیزمیزی تانه ده اینجا ببرید این خانه از شماست اوطاق مذکور ده گوشه حویلی بود نیسبتن اوطاق پاک بود در آنجا مسکن گزین شدیم ما بچه ها وسایل کم و بیش که داشتیم به خانه جابه جا میکردیم و( مادرم ) که زنی هوشیار وزیرک بود فورآ به پاک کاری شوستشوی خانه و بچه های( ارباب )شروع کرد . به ما هم گفته بود که هر وقت خواستید با صاحب خانه که همان مامای قمندان است گپ بزنید به کلمه (کاکاارباب ) صدا کنید
ای کاش هیچ مهاجر نشده بودیم
ای کاش هیچ وقت نمی خواستیم که آرزوی به خاک برده پدر را براورده کنیم
ای کاش هیچ وقت به مزار نمیرسیدیم
ای کاش هیچ وقت در کمپ با این قمندان آشنا نشده بودیم
ای کاش خداوند لطف میکرد به همه اعضای ما خوانواده یک مرگ دسته جمعی میداد
برادران وخواهران " این حرف های قلبم هست که برای شما برادران خواهران تقدیم میکنم تا نشود
( روزگاری سیاه )گذشته دوباره گریبان گیر ملت مظلوم ما شود : به هیچ کس اعتماد نکنید که زنده گیي تان را تباه وقربانی کنید و خواهیش دارم که درد دل من را دقیق مطالعه نمائید!
تا چند وقتی زنده گی ما به خوبی پیش میرفت و مادرم همه روزه مصروف پاک کاری ونظافت خانه (ارباب ) و بچه هایش بود حتا ( مادری مظلومه ) ما وقت رسیدن به نوازش کمی ره هم به ما که اطفال خودش بودیم نداشت خوب ما میفهمیدیم که از روی مجبوری است چاره نبود یک روز متوجه شدیم که مادرم سخت پریشان وغمگین است سئوال کردیم مادر جان چه شده چرا غمگین هستی؟
مادر" جواب گفت عزیزان من امروز به یگ تصمیم سخت رو برو هستم که سرنوشت ساز هست یا خوش بخت میشیم یا بد بخت ,
سئوال کردیم مادر جان چه تصمیم که این قدر مهم است ما که چیزی نداریم که از دست دادن آن پریشان باشیم؟
مادر در جواب گفت ما تنها ( خودیمان را داریم ) که حالا سرنوشت به دونبال خودی ما آمده (ای خدا هرگز یادم نمیرود آن لحظه ) مادرم گفت (کاکا ارباب ) از من خواسته که با او ازدواج کنم اگر ازدواج را با او قبول نکنم به من گفت که فردا باید از این خانه برویم حالا چکار کنیم ؟ مادرم در آنجا با یک زن که همسایه بود مشوره گرفت آن زن که از روی دلسوزی به مادرم مشوره میداد گفت (معصومه جان ) درست است که ( ق- ر- ) که همان کاکا ارباب است آدم بداخلاق و تند خوی است
ولی تو هم مجبور هستی آخر تو یک عالم( صغیر ) داری اینها به سر پرستی و لباس غذا خانه و یا هر چیزی دیگه نیاز دارد کاشکی بچه گه گیت کلان میبود که نان آور خانه میبود او زن سر زوری نکو شاید خدا به حالی شما رحم کده باشه قبول کو ,
مادرم قبول کرد که با کاکا ارباب ازدواج کند خوب کاکا ارباب حالا به نظر میرسه که شاید 50 سال سن داشته باشه قصه کوتاه مادرم و کاکا ارباب نکاه کردن یک مجلس مختصر کاکا ارباب گرفت چند نفر از موی سفید ها ی زن و مرد چند نفر هم از اقوام نزدیک کاکاارباب در مجلس عقدی نکاه شرکت کردند !
حالا دیگه مادرم زنی کاکاارباب شده زنده گی یک چهره نوی را به خود گرفته یک کمی به ما احترام پیدا شده ( بیسار بسیار کم ) یگان یگان وقت احساس میکنیم که( مثلا پدر داریم )از این حرف ها که بگذریم حالا من هم( تازه 16 ساله شده ام ) ولی از دنیا بیخبر که چه میگذرد روزی کاکاارباب به خانه آمد صدا زد (زن او زن ) کجای ؟ مادرم که ظرف هاره میشست از آشپزخانه صدا کرد ده آشپزخانه هستم چه میگی ؟
کاکاارباب " باید چیزمیزه جمع کنی که میریم به ولسوالی (چ - ت) یک چند وقت ده باغ بریم وقتی میوه است مادریم گفت راستی ؟
کاکاارباب " مگه مه کدام وقت دیگه هم شوخی کده بودم که حالا شوخی کنم زود شو که موتر خلیفه غلام حسین ده کولالی منتظر ماست مادریم از آنجای که هم خوش شده بود که تفریح میرود و هم اگر تنبلی میکرد کاکاارباب زود سری قهر میشد زود زود
کالامالا ره جمع کرد ده ظرف تقریبآ یک ساعت آماده شد همان روز ما حرکت کردیم به طرف ولسوالی (چ – ت ) شب رسیدیم به آنجا برادری بزرگ کاکا ارباب و بچه بزرگ کاکا ارباب که تقریبا 18 ساله است ده باغ است خوب از ما پذیرای کردند عزت میکردند که به تمام عمر چنین عزت نشده بودیم قصه کوتاه بیست روزشده که در اینجا هستیم مادرم به کاکا ارباب گفت تاکی باید اینجا باشیم ؟ کاکا ارباب گفت ما باید اینجا زنده گی کنیم چرا که شهر در این روز ها وضعیت خوب ندارد همه روزه بین احزاب مختلف جنگ و درگیری است هیچ تضمین نیست که در شهر به ما خسارت نرسد آخه خواهر زاده من هم قمندان است
مادرم از این که قربانیي جنگ است از حرف کاکا ارباب قناعت کرد گفت خوب است پس ما باید در فکری خانه ساختن باشیم در ایجا چطور ؟
کاکا ارباب گفت بلی وقعآ همین طور است
خوب در آنجا زنده گی نوی ره آغاز کردیم همه جا آواز بلبلان خوش آواز درختان پر از برگ بار سبزه های زیبا با خود میگفتیم
از خود سئوال میکردیم که آیا ما از این به بعد آرام میشیم مثلی این پرنده گان خوش آواز با خود قصه بگویم ویا هم افسانه ها بیشنویم ؟ هر لحظه که با خواهرم و برادری شهیدم حسین جان به باغ میرفتیم میوه میچیندیم از گل ها بو میکردیم احساس میکردیم که تمام خوبی ها وخوشی ها نصیب ما گشته ( وای وای از دنیا بی خبر بودیم و مادرم هم مثلی ما از تمام نقشه های شوم آنها بی خبر بود که چه نقشه های شومی را آنها در سر میپرورانند!
آغاز زنده گی غم انگیز
یک شبی در خانه وقت صرف غذا بود همه دوری دستر خان جمع هستیم کاکاارباب به مادرم گفت ( زن ) مادرم گفت بلی چه میگی؟
کاکا ارباب " دوختر ها شکر کلان شده باید به شوهر بدهیم چطور ؟
مادر " صبر کو هنوز خورد هستند !
کاکا ارباب " نه او زنکه خوب نیسته مردم باز هر چیز میگه و دختر هر چه زود تر به خانه شوهر بره همان قدر با عزت میمانه
مادر "صبر کو او مرده که " آخر بان یگان بندی خدا بخیر طلب گار بییایه باز مشوره میکنیم خیر است حالی شکر تو پدری شان هستی !
کاکا ارباب "زن " مه اگه پدریشان هستم پس اختیار هم دارم درست هست؟
مادر " چرا که نه " گفتم آخه تو پدریشان هستی مگه فرق بین اولاد تو و مه هست ؟
کاکا ارباب " خیر ببینی زن امروز به مه تمام دنیا را بخشیدی
مادر " خواهیش میکنم (ق – ر ) جان ما ده این دنیا به غیر از تو دیگه کسی ره نداریم
کاکا ارباب " خی ایتو که هست من امشب یک گپ بسیار کلان ره بتو میگم
مادر " بگو چه میگی کدام نقشه که نداری آخر من با تو تقریبآ یک سال میشه عروسی کردیم مه توره
میشناسم هاهاهاهاهاها
کاکا ارباب " هاهاهاهاهاها راست میگی والله من با لالایم صحبت کردم در رابطه با دختری کلان ( که منظورش من بودم )
و هم با بچیم ( ش – ر ) به ارتباط فاطمه
مادر " مه منظورت ره نفهمیدم واضیح تر گپ بزن
کاکا ارباب " اوف که تو هفته فهم هستی آرام باش مه سری ته خلاص میکنم گوش کو ( رحیمه ) ره ده لالایم میتیم
و ( فاطمه ) هم ده ( ش – ر) میتیم گوش کو گپه از دهنم نگیی مه بریت تشریح میتم
مادر " خاک ده سریم مگه تو آدم نیستی ببین ( رحیمه ) تاره 16 ساله شده و لالایت کم از کم 55 ساله
و ( فاطمه ) تازه 14 ساله شده خو باز تنها فاطمه ره بو گوی یک راهی داره که بچه تو هم 18 ساله است و بچه خوبم هست
مگر( رحیمه ) ره هرگز قربانی نمیکنم و دیگه مثلی ازی حرف ها به ارتباط دختریم پیشی مه نگوی :
کاکا ارباب " زن خوب گوش کو بریت چه میگم مه وقت گپه با لالایم خلاص کدیم مه وقت قلین گرفتیم اینمی باغی که ماوتو شیشتیم سهم ازو خلاص شده مه فقط توره ده جریان ماندم بس خلاص ببین نه سری خوده بین مردم لوچ کو ونه از مره به عزت کو "خبریت کدیم
مادر " که ازین حرف سخت پریشان شد به گریان شد خوده سری پای " کاکا ارباب " انداخت زار زار گریه میکرد تا شاید ازین معامله دست بکشد هر قدر گریه و هر قدر زاری کرد گوی قلب " کاکا ارباب " از سنگ است هیچ اثری نداشت شب صبح شد صبح شب شد جنجال کلان شد به هفته کشید روزی شد که مادرم را " کاکا ارباب " به حدی لت و کوپ کرد که از حرف زدن
ماند و تا خودی " کاکا ارباب " مانده نشد مادرم را کسی از زیر لت و کوپ خلاص نکرد ما همه یکسره گریه و داد فریاد میکردیم کسی نبود که به داد ما برسد این لت و کوپ سر به زندانی ها کشید مادرم ار در خانه روز ها زندانی میکردن که شاید رازی شود
بلاخره من را با آنهمه مخالفت ها و مقاومت مادرم به زور به لالایش عقد کرد و خواهرم " فاطمه را به بچه لاوبالییش عقد کرد ما هردو به خانه بخت نا بخت رفتیم
کاکا ارباب " به مقصدش رسید ولی ما قربانی شدیم
من زنده گیم را گویا پدر کلانم هست که در واقع شوهرم میباشد شروع کردم و فاطمه با شوهرش
قتل های پی درپی
زنده گی مادرم و برادرم با " کاکا ارباب " روز به روز بد و بد تر شده میرفت همه روزه جنگ همه روزه لت و کوپ مادرم جریان دارد یک روز مادرم از دستی که ناچار شد به قمندان محل شکایت کرد و از طرف قمندانی محل " کاکا ارباب " جلب شد که چرا همسرش را میزند این شکایت فایده نکرد که هیچ بلکه ( به زنده گی مادری عزیزم پایان داد ) کاکا ارباب و بچه اش فردا شب همان روز که " کاکا ارباب " را به قمندانی جلب کرده بود ( مادرم را به بیرحم ترین وجه به قتل رساندن ) به خاطری که چرا به قمندانی شکایت کرده " و شب هنگام جسدی مادری شهیدم " را در داخل باغ دفن کردن که هیچ کس از این قضیه با خبر نشود در حالی ( که من و خواهرم و برادرم با خبر بلکه شاهد این قضیه هستیم چه کنیم که از ترس به کسی گفته نمیتوانیم )
من که از خواهر وبرادری شهیدم کلان تر هستم همیشه به آنها گوشزد میکنم که هوش کنند به کسی از این قضیه چیزی نگویند
آهیسته آهیسته از این قضیه مردم با خبر شدند و آبرو حیثیت به این خاندان نماند "
مادرم رفت " ولی برادری مظلومم به سرنوشت وبه سرپناه ماند اگر به خانه من مییآید شوهرم خوش ندارد اگر به خانه فاطمه میرود از آنجای که شوهری فاطمه در قتل مادرم دست دارد شوهری فاطمه از آمدن حسین شهید خوشش نمییآید ما هردو خواهر "درد شهادت مادر را "فراموش کرده ایم به دلیل به سر نوشتی وبه سر پناهی برادریمان و از طرف هم همان روزی که سری مادریمان بود حالا سری برادریمان هست ( وای وای وای) درست از آن چیزی که خوفش را داشتیم همان شد
من یگ روز حسین را ندیدم این یک روز دو روز شد باز حسین به خانه من نامد روزی سوم من رفتم به خانه فاطمه
خانه فاطمه چسپیده به دیوار خانه من هست از فاطمه سوال کردم " فاطمه حسین کجاست ؟
فاطمه گفت " من میخواستم از تو سوال کنم من هم دو روز میشه که حسین را ندیده ام "
از شوهرم سوال کردم گفت من خبر ندارم
از شوهری فاطمه سوال کردیم گفت من خبر ندارم
از " کاکا ار باب " سوال کردیم گفت من خبر ندارم شاید گریخته به شهر رفته باشد
سخت نگران بودیم همیشه دوعا میکردیم " ای خدا " کاشکی حسین گریخته باشد
کاری شب وروزی ما هردو خواهر فقط دوعا برای سلامتی حسین جان بود
ای کاش من زنده نبودم و این خبر را نمیشنیدم
روزی من نان پخته میکردم که آهیسته آهیسته دختر های شوهرم در بین خودیشان قصه میکند و میگویند که( مردم جسد حسین )را پیدا کرده از شنیدن این خبر من در داخل تندوری که نان پخته میکردم افتادم مره زود از داخل تندور کشیدن در حالیکه زمین و آسمان بالای سرم میچر خید در آن زمان بود که فاطمه هم گریان گریان دویده به خانه من آمد با کلمه
( وای حسین جان وای حسین جان )
مردم جمع شدن زن و مرد خورد بزرگ ونماینده های هم از قمندانی واداره محلی در حالیکه همه مردم به "
کاکا ارباب "لعنت میگفت جسد برادری عزیزم را به داخل حویلی آوردن خدا میفهمد که من و خواهرم چه وضعیت داشتیم در آن لحظه "برادرم را توسط تفنگ چره ائی به قتل رسانده بودن
خوب نماینده ها بعداز بررسی و دست گیری "کاکا ارباب " از ما دو خواهر اجاره دفن ( جسدی حسین جان را خواست و مردم محل جسدی برادری شهیدم را به خاک سپردن
" کاکا ارباب " را هم مسئولین منطقه به شهر مزار روان کردن تا محاکمه شود در زندان مزار شریف بود در واقع حکم خاصی صادر نشده بود "که از قسمت بدی ما آنهم در زمان ورود ی طالبان از بندی خانه گریخت و حالا هر ساعت چهره شوم و نجس این مرد خبیس را میبینم
چکنم باز هم چاره ندارم و حالا من از شوهرم دوتا طفل دارم که هردوی شان کوچک است شوهرم حالا چشمش ضعیف شده پاهایش از کار افتاده زمین گیر شده :
خواهرم 3 طفل دارد :
ما ماندیم درد شهادت مادرم و یگانه برادرم حسین جان شهید :
به امید اینکه روز های سیاه گذشته دوباره تکرار نشود.
پيامها
23 جون 2010, 01:40, توسط mohammad yonus
برادری عزیز و نهایت محترم نوسینده داستان ( در آرزوی خوشبختی )
با تقدیم سلام واحترامات خدمت شما و مسئولین سخت کوش سایت کابل پرس? و تمام خواننده گان گرامی !
داستانی بسیار جالب و پراز احساسات که را به رشته تحریر درآورده اید مطالعه نمودم !
اولا ازخداوند بزرگ برای شما آرزوی موفقیت بیشتر را دارم تا در این راستا بازهم تلاش بیشتر نموده تا بتوانید درد, رنج , و مظلومیت های مردم مارا به ریشته تحریر درآورده و به نشر برسانید . به نظری بنده داستان جناب عالی به مانند این میماند که
قطره را از دریای خروشان غم و رنج که در واقع مردم مظلوم افغانستان متحمل شده اند بیان نموده اید
تشکر ( محمد یونیس سلطانی )
23 جون 2010, 07:56, توسط khorasan
ظاهــرشــاه: مــن از قبیــلۀ
بنیــامین یهــودی هســتم
وزارت خارجۀ اسرائیل تائید نموده است که دولت اسرائیل تحقیقات گستردۀ را جهت شناسائی قبایل پشتونهای افغانستان و پاکستان که اصلیت یهودی دارند آغاز نموده است.
سخنگوی وزارت خارجۀ اسرائیل به روز جمعه 15 جنوری 2010 به روزنامۀ لوفیگاروی فرانسه گفته است: دولت اسرائیل تحقیقات گستردۀ را جهت شناسائی قبایل پتان در افغانستان و پاکستان که یکی از ده قبیلۀ گمشدۀ یهودی اند از طریق تمویل مرکز تحقیقات ملی ممبی در هند رسماً آغاز نموده است.
وی می افزاید از اینکه در شرائط کنونی گشایش چنین مرکز تحقیقاتی در افغانستان و پاکستان امکان نداشت، ما تصمیم گرفتیم که این تحقیقات را در هندوستان که اکثراً میزبان پشتونها می باشد راه اندازی نماییم. قرار است که این تحقیقات از سه ماه الی یک سال کامل را در بر بگیرد... تحقیقات ما قبلا در بخشهای (ریشه یابی تاریخی، رسوم و عنعنات و تقارب در زبان) تکمیل گردیده است. بناً این مرکز این بار نتائج تحقیقات خویش را از آزمایشات خون (دی ان ای) به دست خواهد آورد. تا کنون هزاران سی سی خون از قبایل پشتون افغانستان در منطقۀ مالهباد ولایت اتوراپردیش در شمال هند جهت آزمایشات جمع آوری شده است...
بنا بر اظهارات سخنگوی وزارت خارجۀ اسرائیل، از لحاظ بیولوژی کارشناسان بیولوژیک اسرائیل تمام تلاش خودشان را به کار بسته اند تا ارتباط ژنتیکی میان پشتونها و یهودیان را به اثبات برسانند تا اینکه به این طریق مؤرخان اسرائیلی را یاری کنند که گویا پشتونها در اصل از ریشۀ یهودیان واسرائیلی ها اند. در این باره کارشناسان بیولوژی اسرائیلی در مرکز تحقیقات ملی ممبی از لحاظ ژنتیکی میان اسرائیلی ها و افرادی از قبایل پشتون آزمایشاتی را انجام خواهند داد و با توجه به نتایج این آزمایشات که گویا پشتونها از لحاظ ژنتیکی نزدیکترین ملت به یهودیهای سفاردیم (یهودیهای شرقی) می باشند و به این طریق می خواهند ثابت کنند که پشتون و یهودیان از یک نژاد هستند.
روزنامۀ لوفیگارو در ادامۀ گزارش خود می افزاید: از مدتها قبل واضح بود که قبایل پشتون که در جنوب و جنوب شرقی افغانستان و در غرب و شمال غربی پاکستان زندگی میکنند همه از یک نسل اند و مربوط به قبایل گمشدۀ یهودی میباشند. این روزنامه می افزاید: همنوای کامل در رسوم و عنعنات، نحوۀ پوشیدن لباس، عادتهای خوانوادگی و امورات فرهنگی وجود دارد که این همه بیانگر این است که پشتونها این همه را از اجداد یهودی شان به ارث برده اند.
این اولین بار است که وزارت خارجۀ اسرائیل رسماً تائید میکند که تحقیقاتی گستردۀ را در راستائی شناسائی اصلیت یهودی پشتونها آغاز نموده است که با این کار خود بر عمل کرد سازمانهای غیر دولتی یهودی که از سالیان درازی در جستجوی قبایل گمشدۀ یهود در قرن هشتم قبل از میلادی فعالیت داشتند مهر صحه گذاشت.
مؤرخین اسرائیلی میگویند: موسی علیه السلام حین خروج از مصر با دوازده قبیله از قبیلۀ بنی اسرائیل خارج شده و در فلسطین مسکن گزین شدند که این دوازده قبیلۀ بنی اسرائیل به نامهای (بنیامین، روبین، لاوی، یهودا، جاد، اشیر، زبولون، ساعر، یوسف، نفتالی، دان و شمعون) یاد می گردیدند و از این جمله دو قبیلۀ آنها (بنیامین و یهودا) در جنوب فلسطین جا بجا شده که یهودیان امروزی از نسل آنها می باشند ولی متباقی ده قبیلۀ دیگر در شمال فلسطین جا بجا گردیدند که بعداً از آنجا به مناطق دیگر مهاجر شدند که سپس به نام قبایل گمشدۀ یهودی مسمی گردیدند.
روزنامۀ لوفیگارو در تحلیل خود راجع به این مسئله میگوید پشتونهای افغانستان اکثریت در میان سایر قومیت های مطرح در افغانستان می باشند، همچنان نظریۀ اصلیت یهودی آنها در منطقه و در میان مردم به سطح قابل ملاحظۀ منتشر شده است، ولی تا هنوز کدام مطالعۀ علمی دقیق که ثابت کند که پشتونها در اصل یهود اند صورت نگرفته است اما اکثریت پشتونها ایمان دارند که آنها اصلیت یهودی دارند. حتی اخرین پادشاه افغانستان، ظاهر شاه، در جواب خبرنگار ایتالیائی در بارۀ نسبش گفته بود که من از قبیلۀ بنیامین یهودی هستم.
سایت انترنیتی شبکۀ خبری العربیه نیز به بررسی این مسئله پرداخته و گزارش داده است که اسرائیل تلاش دارد حوالی 15 ملیون پشتون افغانستان را دوباره به دین آبائی شان – یهودیت – برگرداند که متاسفانه تا هنوز تعداد از قبایل پتان را یهودی ساخته و آنها را به اسرائیل مهاجرت داده است.
همچنان این شبکۀ معتبر عربی زبان گزارش میدهد که در دهۀ هفتاد و هشتاد قرن بیستم سازمانهای یهودی فعالیتهای چشمگیری را در جهت کشانیدن قبایل پشتون افغانستان به آئین یهودیت از طریق استخدام و تربیۀ جوانان پشتون در بیروت، پایتخت لبنان و برخی کشور های غربی راه اندازی نموده بود. این شبکۀ خبری به نقل قول از برخی رسانه های اسرائیلی گزارش میدهد که سازمانهای یهودی توانسته اند برخی دانشجویان افغان در آن زمان (مانند زلمی خلیل زاد، اشرف غنی احمد زی و انوارالحق احدی) در بیروت را به دین یهودیت برگردانند. البته این دانشجویان کسانی بودن که بعدها پستهای مهمی را در حکومت کرزی به دست آوردند و زلمی خلیلزاد نیز شناخته ترین دپلومات امریکائی افغانی الاصل در افغانستان، عراق و سازمان ملل متحد ایفای وظیفه نموده است که خانم یهودی دارد.
این سه تن از نخبه گان تحصیل کردۀ پشتون وظیفه گرفتند تا حس نشنلیستی پشتون ها را تقویه نموده و بعد برای پشتونها توضیح دهند که اصلیت آنها یهود اند و باید به اصل خویش برگردند. این جوانان در ابتدای گرایش خود به دین یهودیت بیشتر احساساتی بوده و تلاش داشتند که به طور آشکار دست به فعالیت زنند ولی بنا بر تجارب سازمانهای یهودی و مطالعۀ آنها از اوضاع منطقه به آنها تعلیمات داده شد که باید از مهارت خود کار گرفته و مطابق برنامه های که برای شان داده میشود رفتار کنند. آنها باید اوضاع منطقه را دقیق ارزیابی کنند. آنها باید بدانند که درموقعیت بسیار حساس قرار دارند، آنها در میان دشمنان سرسخت یهودیت (ایران، پاکستان و عربستان سعودی) قرار دارند. اگر آنها با همکاری اسرائیل و برخی سازمانهای غیر دولتی یهودی دست به فعالیت آشکار زنند به زودی از طریق دشمنان اسرائیل و یهودیت در ایران، پاکستان، عربستان سعودی و حتی اقلیت های قومی غیر پشتون درافغانستان سرکوب میشوند. همین بود که آنها رسماً گرایش خود به دین یهودیت را اعلان ننموده ولی فعالیت های عمدۀ را در این بخش مخصوصاً در قسمت تقویۀ حس نشنلیستی پشتونها و داعیۀ برتری آنها از سایر اقلیت های قومی در افغانستان انجام داده اند.
همچنان چندی قبل سایت عربی زبان القدس العربی، چاپ لندن، در مصاحبۀ با داکتر جعفر هادی حسن، نویسندۀ برجستۀ جهان عرب و پژوهش گر مسایل یهود و یهودیت (دارندۀ درجۀ دکترا از دانشگاه مانچستر بریتانیا در یهود شناسی و نویسندۀ کتابهای فرقة الدونمة بین الیهودیة و الاسلام، فرقة القرائین الیهود، الیهود الحسیدیم و پیدایش، تاریخ، عقاید، فرهنگ و عنعنات یهود) به مسلمانان و عربها هشدار داده بود که متوجه باشند که اسرائیل به زودی افغانستان را توسط قبیلۀّ پتان تحت اشغال خود در خواهد آورد.
وی در مصاحبۀ خود می گوید: پروسۀ یهودی سازی قبیلۀ پشتون در افغانستان از چندین دهه بدینسو جریان دارد و ما شاهد روزی خواهیم بود که رسانه های خبری گزارش گرویدن ملیونها تن از پشتونهای افغانستان به آئین یهودیت را در اثر تلاشهای همه روزۀ اسرائیل به نشر خواهند رساند. تعداد زیادی از سازمانهای غیر حکومتی در اسرائیل همین اکنون مصروف جستجوی قبایل گمشدۀ خود اند. آنها میگویند که قبایل گمشدۀ یهود در قرن هشتم قبل از میلاد توسط آشوریها اسیر گردیده و بعد در سراسر جهان پراگنده شدند ولی هنوز آنها عادتهای یهودی خود را حفظ نموده اند. از جمله عادتهای یهودی: تندروی، تعصب، نژاد پرستی (پشتونوالی) عدم احترام به حقوق زن، به فروش رسانیدن زنها، خشونت قبیلوی، به نکاح در آوردن خانم برادر بعد از مرگ وی، علاقمندی به قتل و کشتار، حفظ آداب و سنت های گذشتۀ خود از قبیل لباس، کلاه جالی، رقص عنعنوی مردان در مراسم خوشی (اتــن) و برتری طلبی قومی می باشد که درمیان قبایل پشتونهای افغانستان هنوز حفظ گردیده است.
این پژوهشگر عرب می افزاید: سازمانهای یهودی از گذشته های دور سرگرم جستجوی قبایل گمشده اند، آنها قبایل گمشدۀ خود را در افغانستان، ایران، چین، هند و امریکائی جنوبی جستجو میکنند. تا کنون طبق آمار آنها قبایل پشتون در افغانستان و پاکستان شناسائی شده اند که اصلیت آنها یهود اند و بحث بالای کشورهای دیگر جریان دارد. اسرائیل با بهانۀ دریافت قبایل گمشدۀ خود میخواهد اسرائیل کبرا را از رود نیل در مصر الی دریای فرات در عراق که پلان ستراتیژِیک آن کشور است تشکیل دهد. یکی از حاخامهای (رجال دین) یهود بنام آبیحل در کتاب خویش تحت عنوان قبایل گمشده میگوید که تعداد آنها به 100 ملیون نفر خواهد رسید.
داکتر جعفر هادی حسن در ادامه می افزاید: اسرائیل نهایت تلاش دارد تا قبیلۀ پشتون در افغانستان را که نفوس آنها تقریبا 15 ملیون تن می باشد به دعوای اینکه اصل آنها یهود اند به آئین یهودیت برگرداند. تا کنون ده ها نهاد وسازمانهای یهودی تماسهای متعددی با سران قبایل و رهبران پشتون که در دو طرف مرز افغانستان و پاکستان قرار دارند انجام داده اند وهمچنان ده ها جلد کتاب یهودی را به زبان پشتو ترجمه گردیده و در آنها از اصالت یهودیت پشتونها و خصوصیت یهودی آنها توضیح داده شده است. همچنین در این کتابها توضیح داده شده است که پتانها نسب شان بر میگردد به (افغان بن شاوول) که در تورات از شاوول منحیث اولین پادشاه یهودی در سرزمین فلسطین نامبرده شده است. باید یاد آور شد که سازمانهای یهودی (مانند سازمان عامی شاب – بازگشت ملت) توانسته اند عدۀ از افراد قبیلۀ پشتون را به دین یهودیت برگردانده و آنها را به اسرائیل مهاجرت نمایند که این افراد به مرور زمان اقارب و خویشاوندان خویش را نیز به یهودیت دعوت نموده و آنها را به اسرائیل مهاجرت خواهند داد. و همچنان عدۀ دیگر از تکنوکراتهای پشتون که مخفیانه به یهودیت گرویده اند هنوز در افغانستان فعالیت دارند
از زبان خود پشتون ها بشنویند که میگویند
ما از اقوام یهود هستیم با معلومات بیشتر
لطفآ این ویدیو ها را نگاه کنیند
http://www.youtube.com/watch?v=_6Ue
http://www.youtube.com/watch?v=BRCj...
http://www.youtube.com/watch?v=qJ8H...
http://www.youtube.com/watch?v=hD2E...
http://www.youtube.com/watch?v=W4IA...
http://www.youtube.com/watch?v=15q3...
http://www.youtube.com/watch?v=-tyJ...
http://www.youtube.com/watch?v=6FHN
23 جون 2010, 08:36, توسط hbibulla
سلام و احترامات
خواننده محترم اين سايتها حتمآ باز کرده مطالعه نمايد
سا ئینس گواه حقیقت قرآن مجید شده متن رامطالعه کنید
http://www.ustadfaizi.com/index.htm
http://www.google.ru/search?hl=ru&a... . . .
http://www.azmoone-melli.com/index.. . .
http://www.islam411.com/library/
24 جون 2010, 08:25, توسط hbibulla
ای مرتدان جاسوسان ای وطن فروشان آیا اینها انسان نیستند هنوز هم تشنه گیتان با خونهای اینها رفع نشده ای مردم چشمهای خود را باز کنید ببینین که اشغالگران بالای مردم بیچاره چی حال و روز را آورده اند
http://www.youtube.com/watch?v=ojjp...
http://www.youtube.com/watch?v=HGan...
http://www.youtube.com/watch?v=E_iR...
http://pz.rawa.org/pznews/video_cli...
http://pz.rawa.org/pznews/video_cli...
http://www.youtube.com/watch?v=EAOY...
24 جون 2010, 17:50, توسط khorasan
نگاه به فاشیستان قبیله که از نام اسلام استفاده کردند
لطفآ این ویدیو ها را نگاه کنیند
http://www.youtube.com/watch?v=24LN. . .
http://www.youtube.com/watch?v=l-jE. . .
http://www.youtube.com/watch?v=AtXI. . .
http://www.youtube.com/watch?v=-tyJ. . .
http://www.youtube.com/watch?v=BRCj. . .
http://www.youtube.com/watch?v=6FHN
25 جون 2010, 02:24, توسط Younis
برادری عزیز و نهایت محترم نوسینده داستان در آروزی موفقیت بیشترهموچو داستانها.......
با تقدیم سلام واحترامات خدمت شما و مسئولین سایت کابل پرس? و تمام خواننده گان گرامی !
داستانی بسیار جالب و پراز احساسات است که شــما به تحریر در آورده اید و هست هموجو داســــــــــــــــــــتان های در وطن ما که مملو از احساسات ، جفا ، ظلم در مقابل هموچو مردم که نمیتواند آواز خودرا بیرون آورد و از خود دفاع کند، بنآ ضرورت هست که شما و دیگر دوستان وبلاگ نویس که چنــــــــــین واقعیت ها را که شاهد صحنه هستــــــــــید بنویسید.
محمد یـونس حــــــــیدری
26 جون 2010, 12:10, توسط khorasan
محمد یـونس حــــــــیدری
سلام ممنون از نظر زیبا یتان نظر لطف شما است
فرزند دان خراسان شما مسئوليت دارند که برای آزادی و عدالت مبارزه کنند
1 جولای 2010, 23:06, توسط سيد طاهر نادری
سلام به همه دوستان
تشکر از دوستان نهایت گرامی که در این داستان نظریتان خویش را لطف کردند .
در واقعت بیانگر آواز عدالت خواهی شان را سردادند , به نظر بنده که نوسینده این داستان میباشم , بیان نمودن این طور داستان ها در حقیقت برای جنگ و جنگ سالاران و حامی شان کرزی . لکه ننگی است که باید هر لحظه سِیلّیی عدالت خواهی بر روی آنها کوبیده شود .
5 جولای 2010, 12:24, توسط mard
سید طاهرنادری نعلت به تو انسانی کسیف و دوروغگو این عکس کی شما انجا ماندین وقیسه ای دوروغ نویشتین عکس را نیرو ها ای ناتو کریفته وکزاریشان را همه روزنامه ها ای جهان به نشر راساند با همین عکس این پیر مرد ۶۶ ساله این دوختر ١٦ ساله به قیمار بورده پدر دوختر١٦ ساله دوختر خود را به قیمار باخته این دوروغ بزرگ شما افشا شد کی پیر مرد ٦٦ ساله با دوختری ١٦ ساله از جنوب افغانستان هست نه از شمال از قوم افغانه مباشد اگر پدر دوختر ١٦ دوختر خود رابه اوغان ٦٦ ساله نمیداد غیرت اوغانی را خشدار میکرد در مناتیق جنوب یک فرهنگ هست مردم شان وقتی قیمار میزنه شرت شان زن و دوختر شان هست این را دوستان شاید صد ها بار شنیده باشه.
5 جولای 2010, 12:41, توسط سيد طاهر نادری
برادرم آقای مرد
به نظرم شما چند باری سابقه کاسه لیسی را دارید در خدمت جنایت کاران و یاهم از جمله این خائنین هستید.
عزیزم در هر حادثه لازم نیست که فقط عکسی خودش باشد شاید به دلایلی که وجود دارد فردی که موردی اهانت و ظلم قرار گرفته نمیخواهد که تصوری از خودش به نشر برسد .میتوانی از عکسی مشابهی استفاده کنید مهیم این است که آواز یک مظلوم را به گوش انسان های که گوشی شنوا دارند برسانی.
6 جولای 2010, 00:12, توسط mard
سید طاهر اولاد ناجایز کاسه لیس اوغان مه میسلی تواری کسیف نیستوم کی پول از کرزی بگروم علیهی یک قهرمان دوروغ بگویم