فانون؛ خرد خروشان و تند بادی جهان خفته سیاه پوستها
بومی با راندن استعمارگر، خود را از بیماری روانی و استعماری شفا میبخشد... معصومیت گم شده خود را باز مییابد و با خود آشنای پیدا میکند. زیرا خویشتن خویش را باز مییابد... خویشتن خویش را به دست خود میآفریند.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در این روزها کتاب «فانون» نوشته دیویدکات را میخوانم، اگر چند این کتاب ناقص است و نتوانسته است حق مطلب را در باره آن خرد خروشان، جهان خفته سیاه ادا نماید.
فرانتس فانون (1925 – 1961 ) در مارتینک به دنیا آمد در فرانسه طب خواند، به عنوان مغز متفکر جبهآزادی بخش الجزایر و کشورهای استعمارزده (جهان سوم) ایدوئولوژی و اندیشههای، آزادی و رهای تولید کرد، سرانجام در آمریکا مرد، توسط همسنگرانش به الجزایر انتقال داده شد، و در قبرستان شهدای ارتش آزادی بخش الجزایر به خاک سپرده شد.
او در عمر کوتاه 36 سالهاش، اندیشههای به یادگار گذاشت که توانست بعد از او در کشورهای استعمارزده (جهان سوم) نسل روشنفکر، انقلابی و ضد استعماری بپروراند، علی شریعتی بخش از اندیشههایش را وام دار فانون است، او بارها با عشق و احترام از عظمت و بزرگی فانون یاد کرده است.
فانون سیاه پوست بود، در تمام زندگیاش برای مرهم گذاری درد، رنج و محرومیت سیاه پوستان و کشورهای استعمارزده (جهان سوم) تلاش و مبارزه کرد. به همین خاطر عدهای او را نوفاشیت سیاه میدانند. این قضاوت در باره فانون عادلانه و منصفانه نیست، زیرا تاریخ سیاه پوستان همیشه توسط همنوعان سفیدپوستش سیاه و ستمبار رقم زده شده است.
تاریخ سیاه پوستان را باید با قطرههای اشک خواند، زیرا همیشه با رنج، فقر، ستم و محرومیت رقم زده شده است. دفاع فانون، دفاع از همتبارانش نبود، بلکه دفاع از حقیقت، عدالت و برابری بود. دفاع از انسانهای بود که بر بر بند بردگی و سود کشانده شده بود. دفاع از آزادی و تلاش در راه برابری برای همتباران که مورد ستم و بیعدالتی قرار گرفتهاند، تبارگرای و نفی انسانگرای نیست.
ژان پل سارتر بزرگترین متفکر فرانسه، و انسانگراترین شخصیت دنیا است، او در مقدمه کتاب «نفرنیان خاک» فانون از حقانیت مبارزات او دفاع کرد و نوشت: بومی با راندن استعمارگر، خود را از بیماری روانی و استعماری شفا میبخشد... معصومیت گم شده خود را باز مییابد و با خود آشنای پیدا میکند. زیرا خویشتن خویش را باز مییابد... خویشتن خویش را به دست خود میآفریند.
فانون در عمر کوتاهش در چند جبه بادیوها و ددها مبارزه کرد. او سوسیالیست بود در مقابل نظام سرمایه داری خون آشام، رزمید. یک انقلابی بود در مقابل نژادگرایان سفید پوست نبرد کرد، زیرا همتباران سیاه پوستش را به بند بردگی و سود کشانده بود. یک عدالتخواه بود، در مقابل رهبران سیاه پوست همتبارش قرار گرفت، و آنان را چنین توصیف کرد «مدیر عامل شرکت سهامی سودجویانی که، با نا شکیبای، به انتظار سود و سرمایه خویشند».
آرزو و تلاش فانون برای خلق ارزشها و انسانهای نو و اتحاد سیاهان و تمام کشورهای استعمارزده (جهان سوم) بود. او میگفت:
بیاید رفقا از اروپا تقلید نکنیم، اروپا رهبری جهان را از راه تعصب حیلهگری و شدت عمل بدست آورده است.... اروپا با هرنوع احساس مهربانی مخالف است.... ماباید برگی نو به تاریخ بیفزاییم، باید فکرهای نوی پدید آوریم و بکوشیم انسانی نو در پهنه جهان برآوریم.
فانون چون طوفان بیقرار برای آزادی الجزایر و رهای کشورهای استعمارزده (جهان سوم) میرزمید و به هر سوی جهان میدوید، اما نا گهان این تند با خروشان توقف کرد و ایستاد، زیرا متوجه شد که وزنش شدیدا کم میشود، سرطان خون در کنار استعمار برای نابودی او کمر بسته است. برای معالجه به روسیه رفت اما آنان پیشنهاد کردند که باید به آمریکا برود.
فانون به آزادی کشورهای جهان سوم همچان امیدوار بود، اما به زنده ماندن خودش نا امید شد و نوشت «فهمیدم که دیگر بیش از سه یا چهارسال وقت ندارم، لازم است که حد اکثر سخنانی که میتوانم بگویم، و حد اکثر کارهای که میتوانم بکنم.
فانون بعد از آنروز تمام تمام قدرت خود را بر روی کتاب «نفرینیان خاک» متمرکز کرد، کتاب که آن را «قرآن» مسایل سیاسی و اجتماعی جهان سوم نامیدهاند. ژان پل سارتر در باره آن قرآن نوشت این کتاب «بانکی است که جهان سوم خود را در آن مییابد و در آن با خویشتن سخن میگوید»
سر انجام فانون آن ناجی بیقرار جهان سوم در 36 سالگی خاموش شد.
فانون با آروزهایش در زیر خاک رفت، اما پیش بینیاش در باره مبارزات نژدارپرستانه در آمریکا درست بود، او باور داشت «در خاک خون آلوده این میدان، بنای یاد بودی پی افکنده خواهد شد و بالای این بنای یاد بود، من میتوانم سیاه و سفید را دست دردست یکدیگر ببیننم».
راست گفته بود بعد از او سفیدها وسیاهای آمریکا، دست در دست همدیگر اوباما سیاه پوست را به کاخ سفید فرستادند. اوباما در حالکه دستان کوچک دخترانش در دستش بود، همراه با زنش و محمد علی کلی قهرمان بوکس دنیا وارد کاخ سفید شد. کلی مسلمان در دروازه کاخ سفید سجده کرد، و اشک ریخت. بادیدن این منظره چشمانم را نیز اشک گرفت، و تاریخ سیاه، سیاه پوستان دنیا و آمریکا را به خاطر آوردم. تاریخ سیاه پوستان که، از قرن 16 تا 19 پانزده میلیون برده، از آفریقا برای کار به آمریکا انتقال داده شدند. در جریان همین انتقال بود که، برای سبک شدن بار کشتی «زونگ» 173 تن برده سیاه توسط همنوعان سفید پوستش به آب اقیانوس انداخته شدند. تاریخ شرمبار که در آفریقای جنوبی رژیم آپارتاید هزاران جنایت را در حق سیاه پوستان انجام دادند.....
یاد فانون جاویدان و راهش پر رونده باد
پيامها
1 دسامبر 2012, 19:01, توسط زال
به امید راندن پشاتنه استعمارگر
2 دسامبر 2012, 00:38, توسط یاری
ادبیات این نوشته به درد قرن 19 و 20 می خورد. در ان زمان همه فکر می کردند که تمام مشکلات از استعمار است. اما تجربه ثابت کرد که این طور هم نبود. استعمار باید از میان می رفت اما مشکلات جهان سوم تنها استعمار نبود. مثلا همین افریقا را نگاه کنید. سالها است که ازاد هستند اما افریقا همچنان غرق در مشکلات است. اما از طرف دیگر دیدیم که هانکانگ تا 1990 در دست انگلیس بود اما میزان رشد اقتصادی، علمی و اجتماعی ان برابر با جاپان و کشورهای جهان اول بود. همچنان مکاو را نگاه کنید.
من فکر می کنم که مشکلات جهان سوم بسیار عمیق است و استعمار بر این مشکلات افزوده بود اما در بسیاری از موارد استعمار صرفا یک بهانه برای توجیه عقب ماندگی بود. مثلا سوالی که پیدا می شود این است که قبل از استعمار چرا افریقا توسعه نیافته ترین قاره ای جهان بود؟
چیزی دیگری که بسیار جالب است و فعلا تاریخ نگاران و پژوهشگران سیاه به ان پرداخته اند ، برده داری مسلمانها در افریقا بود. یکی از پژوهشگران سیاه پوست معتقد است که برده فروشی مسلمانان در افریقا و قبل از رسیدن اروپایی ها، بسیار گسترده تر و فاجعه امیز تر از برده فروشی سفید پوستان بود. ما همه می دانیم که اکثریت سیاه پوستان سودان و کشورهای شاخ افریقا توسط مسلمانان نابود شدند اما هیچ کسی مخصوصا در جوامع اسلامی به این واقعیت اشاره ای هم نمی کنند.
در عربستان سعودی برده داری در سالهای 1960 و ان هم زیر فشار غربی ها لغو شد. در اکثریت کشورهای اسلامی به شمول افغانستان خود ما، برده داری تا اواخر قرن نزده و اوایل قرن بیست قانونی و رسمی بود و زیر فشار کشورهای غربی از میان رفت.
من جنایات غرب را توجیه نمی کنم. اما اگر ادم به صورت منصفانه به تاریخ جهان نگاه کند، باید هر دوره را با معیارهای ان زمان بررسی کرد و جنایات قبل از استعمار غربی ها و بعد از ان که توسط خود کشورهای جهان سوم عملی شده اند را هم باید کاوش کرد. مثلا همین حالا در کشورهای عربی، مخصوصا قطر، بحرین، کویت، عربستان سعودی، تا حدودی لبنان و امارات متحد عربی برده داری به صورت جدی اما با چهره ای متفاوت وجود دارد. همه می دانیم که حتی هموطنان ما و شما برای گرفتن اجازه ای کار به کفیل نیاز دارند. کفیل یعنی کسی که از دست مزد این کارگران به صورت رایگان و استثماری تغزیه می کند.
شما یک بار داستانهای برده داری مدرن در کشورهای عربی را بخوانید تا بدانید که تمام گناهان را به دوش استعمار انداختن درد را دوا نمی کند. شما یک بار باندید لیبر یا کارگران در بند را در پاکستان و هند مورد توجه قرار بدهید تا بدانید که اکثر جوامع جهان سوم، با مشکلات جدی از درون رو برو است. فقط در پاکستان 24 ملیون روستایی بی زمین از جمله ای برده های زمین داران به حساب می روند که این زمین داران می توانند به زنان اینها تجاوز کنند و خود و اولاد و زنان شان را تنبیه بدنی بکنند.
همچنان ما با چشم سر در تلویزیون ها دیدیم که مهاجرین سیاه پوست را سیاه پوستان افریقای جنوبی در سرکها اتش زدند که چرا برای کار در کشور شان رفته اند اما در همین اروپا ما می دانیم که سالانه دهها هزار سیاه پوست وارد می شوند و از تمام امتیازات حقوقی و مالی برخوردار هستند. در همین اروپا تا به سیاه بگویی که مثلا چرا مست کرده اید و سرک را بند کرده اید داد و فغان شان بالا می شود که شما نژاد پرست هستید. اما در همان افریقا ، مردم لیبی سیاه پوستان کارگر را به بهانه ای طرفداری از قذافی تکه و پاره می کردند.
انچه من می خواهم بگویم این است که شعارها و ادبیات قرن نزده و بیست درد را دوا نمی کنند. مثلا همان شریعتی با افکار تندروانه اش در حقیقت بنیاد جمهوری اسلامی را گذاشت که مردمش را در سرکها در جلوی چشم دوربین ها لت و کوب می کرد و در زندانها به زنان تجاوز می کنند.
همچنان سیاه پوستان مبارز ضد استعماری مثل رابرد موگابی که یکی از همرزمان ماندلا هم بود با تندروی های بی خردانه اش تمام ملت را به فقر و فلاکت کشاند و امروز مردمش خاک می خورند در حالیکه در زمان تسلط انگلیس بر کشور، کشور او را سبد مواد غذایی افریقا می نامیدند.
همچنان افغانستان هم هیچ گاه مستقیما استعمار نشد و صرفا در مسایل خارجی باید با انگلیس مشورت می کرد. اما ما دیدیم که در طول بیش از 2 قرن حاکمان محلی ما با مردم چه کردند.
یا مثلا کره ای جنوبی و جاپان توسط امریکایی ها اشغال شد و تا امروز هم امریکا در این دو کشور حضور نظامی دارد. اما تفاوت جاپان و کره ای جنوبی را با کره ای شمالی و دیگر همسایگانش می دانیم. امروز کره ای جنوبی به یک غول اقتصادی و فرهنگی تبدیل شده است اما در کره ای شمالی مستقل مردم علف می خورند. یا مثلا جاپان به عنوان یکی از پیشرفته ترین کشورهای جهان خودش را تثبیت کرده است اما هنوز کارگر چینی بدبخت ساعت دو دالر حقوق می گیرد. پس به نظر من، به جای روی اوردن به روشهای انقلابی و تعریف و تمجید از ادمهای انقلابی که افکار شان در کشور سازی و بهبودی زندگی مردم به صورت عملی ازمایش نشده است، بهتر است ما به مشکلات مان به صورت چند بعدی نگاه کنیم و استعمار و اشغال را صرفا یک بعد از مشکلات بدانیم نه همه اش.