صفحه نخست > فرهنگ، ادبیات و هنر > سرنوشت برادرعبدالخالق قاتل نادرخان به کجا کشید؟

سرنوشت برادرعبدالخالق قاتل نادرخان به کجا کشید؟

این کتاب ازسوی نسل نومردم هزاره مورد توجه قرارگرفت اما به جزیکی دوتن، تمامی روشنفکران هزاره درباره آن خاموشی اختیار کردند. بدین باورم که اقدام عبدالخالق درشکستن بت نادرخان درذات خویش یک واکنش مشروع مردمی بود. وی ازنظر من به افغانستان تعلق دارد نه به یک قوم خاص. با آن هم سکوت چهره های روشنفکر قوم هزاره مایۀ سوال جدی است.
رزاق مأمون
سه شنبه 1 جون 2010

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

من درسال 1387انفجارتاریخی قتل نادرخان توسط"عبدالخالق" هزاره را درقالب یک نمایش نوشتم وانتشاردادم. درنمایشنامه عبدالخالق سیمای جوان برومندی از ته خاکستردورغ های دیرینه، سربرمی آورد که رازی بزرگ درسینه دارد. من هنوز تقریباً درچنگال اشباح رمزو راز های بیشتر نهفته درسرشت وجان آن انسان غیرقابل توصیف، قرار دارم. هرچندکتاب را نوشتم و سال ها سعی کردم لحاف شوم تحریف وکتمان حقایق از روی کارنامه های او را پاره کنم، اما احساس می کنم که درشناخت آن جان شیفته، هنوز اندرخم یک کوچه ام و عقب دروازه اسرارایستاده ام.

این کتاب ازسوی نسل نومردم هزاره مورد توجه قرارگرفت اما به جزیکی دوتن، تمامی روشنفکران هزاره درباره آن خاموشی اختیار کردند. بدین باورم که اقدام عبدالخالق درشکستن بت نادرخان درذات خویش یک واکنش مشروع مردمی بود. وی ازنظر من به افغانستان تعلق دارد نه به یک قوم خاص. با آن هم سکوت چهره های روشنفکر قوم هزاره مایۀ سوال جدی است. من وقوف دارم که خاموشی تحصیل یافته های هزاره، رنگ سیاسی دارد وبرپایه مصلحت های نه چندان مفید استوار است. این به نظر من یکی از اشتباهات بزرگ آنان درین مقطع زمان به شمار می رود. اکثرآنان مأموران حکومت پس ازطالبان اند وفکر می کنند که اگردرزمینه شفاف سازی تاریخ کاری بکنند، ممکن است نظر طیف پشتون درحکومت نسبت به آنان کم رنگ شود.

به تکرارمی نویسم که من انفجار تاریخی ناشی از اقدام عبدالخالق خان را جرقۀ مقاومت مردمی برضد استبداد سنتی می دانم. این را گفته باشم که اکثریت روشنفکران پشتون تبارقبل از دیگران، نسبت به نقش مخرب و کشتار روشنفکران( درقدم اول کشتاردونسل مشروطه خواه که عمدتاً پشتون بودند) به وسیله حکومت نادری نظرمنفی دارند. من کمترصاحب نظرپشتون را دیده ام که ازکارنامه های نادرخان دفاع کند. روشنفکران آگاه ازتاریخ مملکت چه پشتون و چه غیرپشتون خوب می دانند که این نادرخان بود که یک بخشی ازمردم افغانستان به ویژه بهترین اندیشمندان مبارز پشتون را اعدام کرد و بخشی از بدنۀ اجتماعی آنان را به طورقصدی از بخش های دیگر مردم جدا نگهداشت وازتوسعه اقتصادی، فرهنگی ومشارکت آنان درامنیت واقتصاد افغانستان جلوگیری کرد.

نمایشنامه عبدالخالق به قلم رزاق مامون

پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |پرده پنجم | پرده ششم
| پرده هفتم

حال زمانی فرارسیده است که افغانستان را هرگزنمی توان به شیوه دیروز نگاه کرد ویا اداره کرد. فقط یک داهیۀ حیاتی همچنان میان کلیه اقوام مشترک واجتناب ناپذیر است وآن حفظ افغانستان به هربهای ممکن است. اگرخدا ناخواسته این کشتی درزبردارد، همه غرق خواهیم شد. چنان که ازموج وآتش جنگ سه دهه، کلیه اقوام ( بدون تفکیک) به خاک سیاه نشسته اند.

به هرحال، من گاه حس می کنم که عبدالخالق هنوز زنده است و دوست ودشمن ازوی درهراس اند. باری یکی ازرهبران هزاره نسبت به نگارش این کتاب ابرازخرسندی کرد. من برای ایشان گفتم:

من این کتاب را درقالب نمایش نوشته ام. من قصد دارم هنرتیاتر درکشور را زنده کنم. آثاربعدی را هم درچهارچوب نمایش خواهم نوشت. لطفاً ترتیبی بدهید که این نمایش روی صحنه بیاید.

ایشان لبخند زد وگفت:

این سرمایه سیاسی را که سال ها به دست آورده ام، دریک چشم برهم زدن برباد بدهم؟

البته پاسخ خیلی ظریف اما محافظه کارانه بود. ایشان شاید راست می گویند و با توجه به موقعیت موجود، شاید برای این کار هنوز وقت باشد. با این حال متوجه شدم که چنین روحیه برتحصیل یافته ها، هنرمندان ونویسنده گان هزاره نیز کم وبیش مسلط باقی مانده است. باید مشخص کنم که تاریخ قید محافظه کاری ومعامله را می زند. به عنوان ضمیمه باید عرض کنم که سال گذشته من ازحقیقت عجیبی البته بنا به لطف جناب سعید انصاری سخنگوی ریاست امنیت ملی کشورآگاه شدم. ایشان یک شب درخانه اش به من گفت:

من کتاب عبدالخالق را خواندم. شما ازکسی به نام سیدکبیرآغا یاد آورشده اید که تفنگچه را دراختیار عبدالخالق قرارداده بود که عبدالخالق با همان تفنگچه نادرشاه را کشت. گفتم: درست می گوئید. آقای انصاری آهسته گفت:

سیدکبیرآغا پدرمن بود!

خیلی برایم هیجان انگیز بود. ایشان سند ادعای خود را نیز پیش نظرم گذاشت که ملاحظه کنم..

من درنوشتن کتاب عبدالخالق بارها دستخوش فشارروانی شدم. اما وقتی سرگذشت قاسم برادرعبدالخالق را درزندان ارگ ازلای خاطرات مرحوم مغفور جناب محترم عبدالصبورغفوری مطالعه کردم، چنان حس انزجار برمن مستولی گشت که توشتنش آسان نیست. می خواستم مدارک دیگری برای یک نمایش سه پرده ای دست وپا کنم. ولی تصمیم گرفتم که اگراصل نوشته جناب مرحوم غفوری درباره قاسم را درین یادداشت ها بگنجانم، حق مطلب ادا می شود.

بدین ترتیب، مسئولیت خود را تا اندازه ای ادا شده تلقی می کنم. نقل بخش ویژه سرگذشت قاسم مسلمآً برای ارباب سیاست وهوادارن تدوین دوباره تاریخ کشورخالی از جاذبه نخواهد بود. جناب غفوری که خود بیش ازده سال را درزندان های نادرخان وهاشم سیری کرده است، خاطرات خود را با امانت داری شگفت انگیزی مرقوم داشته است. برای اطلاع خوانندگان عرض کنم که کتاب جناب مرحوم غفوری تحت عنوان"سرنشینان کشتی مرگ یا زندانیان قلعۀ ارگ" حدود نو سال پیش درشهر پشاور به همت کتابخانه آرش و اهتمام نویسنده و پژوهش کارگران ارج- جناب محمدنصیرمهرین- حلیه چاپ دربرکرده واکنون نسخه های آن نایاب شده است.
این هم خاطره مرحوم غفوری:

يك چهرهء آشنا

دیروز به قدم زدن درصحن حویلی بزرگ زندان مشغول بودم و به روزگارسیاه خود فکر می کردم و با محبوسین شناسا ک مقابل می شدم، احوال پرسی نموده می گذشتم. وقتی که می خواستم داخل زندان شوم با یک نوجوان لاغر اندام که رنگ به چهره نداشت و به نهایت ضعیف ونحیف بود، مقابل شدم. چهره زرد او گواهی می داد که به کدام مرض مبتلا است. آهسته آهسته راه می رفت وآواززولانه اش شرنگ شرنگ یکنواخت داشت. به مقابل من ایستاده وسلام داد وبا آواز بسیار ضعیف گفت:

خودت صبور جان هستي؟

گفتم، بلي آغا من شما را نشناختم.

آهسته گفت: ما و شما كوچه گی هستيم، خانه ما هم در اندرابي بود.

گفتم: بلي خانه ما در اندرابي است مگر تقريباً نه سال مي شود كه من در ارگ بندی و از خانه و كوچه خود هيچ خبر ندارم.

گفت: بلي وقتي كه شما بندی شديد من هفت هشت ساله بودم. شما مرا نشناختيد.

گفتم: ني آقا نشناختم.

گفت: من برادر عبدالخالق استم. خانهء ما پهلوي خانه نعيم جان و اعظم جان بود.

گفتم: شناختم پوره شناختم.

در اين وقت اين پسر مريض و معيوب گريه را سر داد و آنقدر گريه كرد كه من بي طاقت شدم، من هم تا توانستم به احوال و سر
نوشت اين خانواده بدبخت گريستم. در گوشهء كه از انظار مخفي تر بود نشستيم، قدری هق هق زدن او ساكت شد. اشك خود را با دستار كهنه ای كه در سر داشت پاك كرد. من به او تسلي دادم و گفتم:

برادر جان در دنيا اين نوع حوادث بسيار پيش مي شود. هيچ گمان نمي رفت كه برادرت مرتكب اين عمل گردد و كشته شود، پدر و كاكايت هم كشته شوند، حتي مامايت هم غرغره گردد و تو به اين خواري، به اين سن، به اين مريضي و ناتواني در چنين زندان منحوس محبوس شوی.

بيچاره اظهار داشت كه بلي قسمت و نصيب همين بود، مادر و خواهر ريزه ام در بندي خانه زنانه فوت شدند؛ من در بندي خانه
زنانه بودم مگر تقريباً يك سال مي شود كه مرا به نسبت اين كه گفتند جوان شده به اين زندان آوردند، مگر بسيار مريض هستم، هميشه تب مي كنم، شب ها تا صبح از شدت تب و سرفه خواب ندارم، علاوه بر آن بندی ها و لچك ها هم شب مرا آزار مي دهند و باعث لت و كوب و اذيتم مي شوند.
اين اظهارات مرا خيلي متأثر ساخت. گفتم:

به كجا اتاق داري؟

گفت: اطاق ندارم در دهليز خواب مي كنم، يك نفر از بندي ها كه چند وقت پيشتر خلاص شد بستره كهنه اش را به من خيرات داد كه لحاف آن بسيار نازك است و شب خنك مي خورم.

گفتم: نان برايت مي دهند؟ گفت:

دو نان پاوی برايم مي دهند و بعضي از بندي ها طور خيرات چای و بوره و كدام ذره شوربا و يگان روپيه نقد مي دهند. خير به هر صورت اگر به ملا صاحب مسجد كه در همين دهليز است شما بگوئيد كه مرا در پهلوی خود جاي دهد و مردم لچك را نگذارند كه آزارم بدهند بسيار خوش مي شوم. در اين جا هيچ كس ترحم نمي كند و مي گويند كه برادر قاتل است هر كس از من مي گريزد. شما به لحاظ خدا و به پاس كوچه گی بودن بمن رحم كنيد، رحم كنيد.

بيانات قاسم بيچاره طفلك مريض و مأيوس مثل آتش سراپاي وجودم را سوخت، يك تا نوت ده افغانيگی در جيبم بود، برايش دادم
و گفتم من از هيچ گونه كمك محض الله با تو دريغ نمي كنم. بيچاره بسيار خوشحال شد و پول را در جيب خود گذاشت. گفتم تو برو در نزديك مسجد باش من مي آيم. بيچاره آهسته آهسته روان شد مثلی كه تب كرده بود و مي لرزيد.

در دهليز بزرگ زندان يك حصه را كه سه در شش متر مي شود، به نام مسجد تخصيص داده اند، اطراف آن را يك ديوار به بلندی
سی سانتی متر احاطه كرده يك نفر ملا كه اصلاً از مردم فرزه كوهدامن است و به كدام كيفيت بندی شده امامت مي كند. محبوسين نماز های پنجگانه را به امامت او ادا می كنند. من او را می شناسم شخص خوب است. اين مسجد در منزل تحتانی محبس واقع شده و ما در منزل فوقاني اطاق داريم. آهسته آهسته آمدم. نزديك شام است، قاسم هم در گوشه مسجد نشسته و يك تعداد محبوسين براي ادای نماز آمده اند. بعد از ادای نماز با جناب ملا صاحب عثمان خان مذاكره كردم و گناهی را كه از اين وضع واقع مي شود تذكر دادم.

ملا صاحب كه شخص دانسته و محترم است قبول كرد. در عين حال اظهار نمودند كه اگر اين پسر به مرض سخت گرفتار است و
از جانب ديگر پوشاك و لحاف ندارد به شفاخانه محبس نقل داده شود و در آن جا تحت تداوی گرفته شود بهتر است.

من نظريه ملا صاحب را پسنديدم و گفتم كه بستری ساختن يك مريض در شفاخانه محبس بسيار مشكل است زيرا كه بستر كم
است و مريضان بسيار اند.

ملا صاحب گفت كه اگر شما كرنيل نجم الدين خان را كه رفيق مدير محبس و در عين حال نگران شفاخانه مي باشد ببينيد و كدام
وعده و وعيد بدهيد ممكن است كه بيچاره را داخل شفاخانه كنند. من گفتهء ملا صاحب را قبول كردم و ملا صاحب بستره قاسم را در مسجد آورد و گفت تا وقتی كه اين پسر داخل شفاخانه مي شود در همين جا خواب شود، شما از طرف او به كلی خاطر جمع باشيد، من او را مثل اولاد خود نگهداري مي كنم.

من از طرف شب به اطاق كرنيل نجم الدين خان رفتم. كرنيل كه يك جوان بالا بلند، قوی هيكل و سياه چرده و جوان طبيعت است
بسيار لطف و پذيرائي كرد. چند دقيقه با او صحبت كردم، مسجدی خان ملازم مير هاشم آقا وزير ماليه مرحوم كه در توقيف خانه با من مهرباني داشت هم اطاق كرنيل مي باشد، از آمدن من تعجب كرد. گفتم من يك خواهش اخلاقي از كرنيل صاحب دارم.

كرنيل در حالی كه هر دو دست ها را بالای چشم هاي خود گذاشت، گفت امر كنيد، هر كاري كه از دست من پوره باشد، اجرا مي كنم.

گفتم برادر البته به شما معلوم است كه من كدام كار شخصي ندارم اما يك نفر درين زندان زندگي مي كند كه از يك طرف مسلول است و از جانب ديگر منفور همگی و از جانب ديگر برهنه صورت است، هيچ واسطه و وسيله ندارد. از طرف شب در حالي كه از تب و خنك مي لرزد چند نفر از همين محبوسين بي شرافت و هرزه به او تجاوز مي كنند، بالاخره آنقدر او را لت و كوب و اذيت مي نمايند كه ضعف مي نمايد. از شرم و ترس صداي خود را كشيده نمي تواند، اگر شما توجه كنيد كه آن بيچاره در شفاخانه داخل بستر شود و از يك طرف تحت تداوي گرفته شود و از جانب ديگر از حمله تجاوز اشخاص رذيل محفوظ گردد، يك خدمت بزرگ به يك همنوع خود مي نمائيد. كرنيل پرسيد: آن شخص كيست و از كجاست؟

گفتم از كابل است و قاسم نام دارد، برادرش گناه بزرگ كرده و اين پسر كوچك به جرم آن محبوس شده است. برادرش عبدالخالق مشهور است.
كرنيل گفت: من به هر صورت كوشش مي كنم كه در اطاق كريم جان برادر عظيم جان كه آن هم مسلول و در شفاخانه بستري مي باشد يك بستره خالي بگذارم، شما فردا سيد كبير خان داكتر شفاخانه را ببينيد كه امر بستر شدن مريضی او را بالاي ما نوشته كند. من فوراً او را داخل بستر مي كنم، غذا و بستر و دوای او را مراقبت مي كنم كه برايش بدهند. تشكر كردم و به اطاق آمدم.

فردا صبح قاسم را گفتم كه در شفاخانه نزد داكتر كبير خان حاضر شود و خودم پيشتر داكتر را ديده و خواهش نمودم كه امر
بستر شدن مريض را بدهد.

داكتر گفت كه قطعاً بستر خالي نداريم. گفتم:

به هر صورت شما نوشته كنيد كه در صورتی كه بستر خالي باشد در اطاق توبركلوزبستري شود. داكتر كه جوان شريف و نجيب است عنواني شفاخانه تحرير نمود كه در صورتي كه بستر خالي باشد عبدالقاسم مريض در اطاق توبركلوز بستري شود، فوراً كاغذ را به كرنيل نجم الدين خان دادم.
كرنيل مريض را در اطاق كريم جان كه چند وقت است به مرض توبركلوز گرفتار و مريض شديد است برده در يك بسترهء پاك
و صفا بستري كرد. لباس او را كشيده لباس شفاخانه را به جانش نمود و قرار اصولي كه داشتند ترتيب غذا و دوايش را گرفت. كريم جان مرا كه ديد بيچاره احوال پرسي كرد و گفت وضع زندگي من بسيار خراب است، گمان نمي كنم كه اين مرض خطرناك چند روز مهلتم بدهد. گفتم: انشا الله خوب مي شويد كريم جان (برادر عظيم جان) شما خود را از دست ندهيد خداوند مهربان است.

كريم جان در حالي كه دانه هاي اشك از چشمانش جاري بود، گفت، برادر يقين كن مرگ نعمت بزرگ است. هيچ اميد برايم باقي
نمانده و نمي خواهم كه يك دقيقه به اين شرايط زنده بمانم، دعا كنيد كه زود تر به اين تكليف خاتمه داده شود.

گفتم برادر جان خداوند بخشنده و مهربان است تو به جرم عظيم جان برادر خود و قاسم جان به جرم عبدالخالق برادرش به اين
مصيبت گرفتار شده ايد.

كريم جان گفت يقين كنيد كه از روزي كه من از (سويدن) پس از تحصيل درشق تيلفون به كابل آمدم اگر يك شب عظيم جان برادر
خود را پوره ديده باشم. يقين دارم كه اين بچه گك برادر عبدالخالق هم از ارتكاب عمل برادرش بي خبر بوده مگر چيزي كه نصيب ما بود آن را بايد بكشيم و صبر كنيم.

من با آن ها در اثر تقاضاي كرنيل نجم الدين خان وداع كردم و گفتم كه اگر كدام مشكلات داشته باشيد به كرنيل صاحب بگوئيد.
قاسم كه بي غم شده بود بسيار دعا كرد، وقتي كه از اطاق خارج مي شدم ديدم كه كريم جان و قاسم هر دوي شان گريه مي كنند. به هر حال همراي كرنيل از شفاخانه خارج شدم و به اين حساب يك برهء مظلوم از چنگال و دندان هاي گرگان آدم صورت نجات يافت. وقتي كه به اطاق آمدم ساعت يازده و نزديك طعام چاشت بود، به حكيم آشپز گفتم كه بشقاب نان مرا براي ملا عثمان بدهيد.

راستی از مشاهده آن دو جوان نزديك به مردن به آن وضع اسف انگيز نهايت متاثر بودم، رفقانان صرف نمودند هر قدر تقاضا كردند من از صرف طعام عذر خواستم.

بعد از پيشين نزد ملا صاحب رفته دست هاي او را بوسيدم و گفتم كه از نظريات نيك شما امروز يك نفر مظلوم كه به چنگ چند
نفر اشخاص بداخلاق بود و هر شب اذيت مي شد، نجات يافت. او در گوشه شفاخانه آسوده شد. اكنون بسترهء گرم دارد و طعام مناسب
صبح و چاشت و شب برايش مي رسد، ادويه هم داكتر برايش مي دهد، اين همه از اثر فكر و رهنمائي شما بود، خداوند به شما اجر بدهد.

همچنان به اطاق كرنيل نجم الدين خان رفتم. كرنيل اصلاً از ميمنه است و از منصبداران سيد حسين مي باشد و چند سال است كه
محبوس و طرف اعتماد مدير محبس سيد كمال خان شده است. و از او هم تشكر كردم. كرنيل گفت كوشش مي كنم كه زولانه هاي كريم و قاسم كشيده شود و گفت از طرف غذا و دواي آن ها مطمئن باشيد گفتم خدا اجر بدهد.

یادداشت:

سپس درصفحۀ 363 کتاب شادروان غفوری زیرعنوان"حوادث تازه" چنین تحریرشده است:

" از حوادث تازه که درین روزها واقع شده یکی فوت کریم جان برادرعظیم جان وفت قاسم جان برادرعبدالخالق است که هردوی شان درشفاخانه محبس فوت شده اند. جنازه های آن ها به ذریعۀ چند نفر از محبوسین درحضیره زندانیان دفن شد.

قابل یاد آوری است که کریم جان برادراستاد عظیم یکی ازجوانان دلاور ساکن کابل بود که درسال های حاکمیت نادری ها معاون سفیرانگلیس وچند تن ازاعضای سفارت را به قتل رسانیده بود. روایت اعدام عظیم خان نیز درکتاب شادروان غفوری ذکرشده است.

نمایشنامه عبدالخالق به قلم رزاق مامون

پرده اول | پرده دوم | پرده سوم | پرده چهارم |پرده پنجم | پرده ششم
| پرده هفتم

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • سلام برتمام خواننده گان و مسولان کابل پرس? اما بعد قلمت رسا باد عمرت دراز اقای مامون عزیز یاد اوری برادر عبدلخالق شهید سردار شهیدا ن وطن درد و زخم شهیدان دایمرداد و بهسود را زنده کرد عبدالخالق و فامیلش قربانی شد که دیگر کسی بنام هزاره قربانی نشود ولی متاسفانه که انرمان بزرگ هنوز که هنوز است براورده نشده است حالا هم هزاره بودن جرم است لشکریان نادر غدار هنوز زنده است باز هم هزاره را قطعه قطعه میکنند دار میزنند به اتش میکشند تفاوت در این است که امروز در دولت بقایی نادر غدار فاشیست خود هزاره دست را بدست قاتلان هزاره داده اند وشریک جرم شده اند این ظلم تابکی ادامه پیدا خواهند کرد ایا روزی خواهد رسید هزاره بودن و فارسی زبان بودن جرم نباشد .عبدالخالق شهید بایک فیر ریشیه ظلم را کند ایا در این قدر جوانان هزاره یک عبدالخالق دیگر پیدا نخواهد شد مردم ما باید بدانند که سر نخ این ظلم در دست رهبران هزاره است .که بخاطر بقای خود خون هزاران عبدالخالق بزرگ را برباد میدهند

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس