خاطرات مستند یک جاسوس پشتون که حالا به عذاب وجدان گرفتار گردیده است
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
این مقاله بار نخست درپورتال افغان جرمن انلاین نشرشد ولی دست اندرکاران این پورتال بعدها بخاطراینکه نویسنده خود اعتراف کرده است که وی پشتون می باشد وبخاطر پول ورسیدن به دنیای آرمانی اش حتی به پست ترین کار یعنی جاسوسی به کشورهای غربی دست زده است و حالا به عذاب وجدان متبلا می باشد؛ غیرت اوغانی شان تحریک شده و بخاطر هویت قومی این نویسنده ؛ مقاله را ازپورتال مزخرف خویش برداشتند ولی نویسنده را من ازطریق فیس بوک پیدا نمودم واز وی پرسیدم که آن مقاله ات چرا ازپورتال افغان جرمن انلاین حذف گردید؟ وی برایم نوشت که او علت را نمیداند . من ازنویسنده خواستم که اگرممکن باشد آن مقاله را دوباره برایم بفرستد وایشان پیشنهاد مرا پذیرفتند و دوباره آن مضمون را ضمن یک فایل بسته برایم فرستادند که اینک من آنرا برای بازخوانی آن عده ازخواننده گانیکه نتوانسته اند آن را بخوانند ازطریق کابل پرس? دوباره نشرمی نمایم.
ولی این نکته را قابل یاد آوری میدانم که ناسیونالیستان پشتون دررأس آنها جناب پوهاند دکتورروستارتره کی همیشه این تیوری غلط را نشخوار میکنند که غیر اوغانها بزعم ایشان (اقلیت های قومی) بخاطر رسیدن به قدرت همیشه جواسیس وعمال بیگانه بوده وازطریق معامله با کشورهای خارجی علیه مادر وطن دست به توطئه زده اند؛ درحالیکه تمام اسناد تاریخی دال برآنست که تنها پشتونها بوده اند که همیشه با خارجیها وارد معامله های ننگین گردیده ودرهرمرحلهء تاریخی در زد وبندهای استخباراتی با کشورهای بیگانه بزرگترین مصایب وآلام را برای باشنده گان این سرزمین باعث شده اند.باوصف اینکه من طرفدار این نیستم که بخاطرگناه یک فرد یک ملیت را مقصر بدانم ولی تاکنون بدبختانه هرقدر خیانت وجنایت که درحق مادر وطن گردیده است درآن شاهان پشتون ونخبه گان و سیاستمداران پشتون نقش داشته اند چیزیکه اعتراف به آن ازطرف پشتونها شجاعت میخواهد. حال اگر تنها شاهان پشتون را بخاطر جاسوس بودن شان به کشورهای غربی وشرقی ملامت نمائیم؛ پس اینقدر جواسیس مخفی مانند این نویسنده درمیان پشتونها که به کشورهای مختلف بخاطر رسیدن به مقاصد پست موقتی دنیایی به شغل شریف جاسوسی رو آورده واز آن علیه مادر وطن استفاده نموده وتنها خودشان را به کشورهای غربی رسانده ودیگران را به گلیم ماتم می نشانند چگونه میتوان توجیه نمود؟ لطفا این خاطرات را تا آخر بخوانید وبعد قضاوت نمائید
با احترام
پرویز بهمن
زمری احمدزی
08.03.2012 16:48
خاطرات من
حالا که به گذشته ام برمى گردم گذشته اى تاريک و خفت بار مى بينم از آن چند سال زندگى ام کاملاً پشيمانم و از اقوام و مردمم شرمنده و تنها اميدم اين است که خداوند با رحمت خود مرا به خاطر کارى که به دليل جوانى و ناپختگى ام بود ببخشد.
شايد توجيهى براى خودم بسازم ولى واقعيت اين است که تمام اين ماجرا براى من کابوسى وحشتناک و غير قابل تحمل است ، در سه سال گذشته حتى يک بار خواب راحت نداشتم، گاهى مانند ديوانه ها در خواب فرياد مى کشم و گاهى با ياد آورى خاطرات تلخ گذشته، ساعت ها مبهوت به يک نقطه خيره مى شوم .
در اين چند وقت به دنبال کسى بودم که اين راز را بگويم و کمى از اين فشار روحى رها شوم، هيچ وقت از من نخواهيد نام واقعى خودم را براى شما بگويم چرا که در آن صورت آبروى خود وقبيله ام را از بين مى برم و اين مسئله در کنار مشکلات روحى کنونى ام مرا از پا در مى آورد.
ما در قريه اى در افغانستان در يک خوانواده ٧ نفرى زندگى مى کرديم و زندگى ضعيفى داشتيم ، پدرم کارگر دهقان بود و در زمين هاى اقوم و ديگران کار مى کرد، من و برادرانم هم مجبور بوديم براى کمک خرج زندگى و تحصيل بعد از مدرسه و ايام تعطيل به او کمک کنيم . گاهى اوقات پيش آمده بود که شب ها گذسنه مى خوابيديم و مجبور بودم شب ها تا دير وقت بيدار باشم و درس هايم را مرور کنم .
سپتامبر ١٩٩٧ بود و حکومت طالبان در افغانستان مستقر شده بود، صنف دهم را به پايان رسانده بودم و علاقه زيادى به ادامه تحصيل داشتم ولى با توجه به مشکلاتى که طالبان براى ادامه تحصيل در علوم جديد ايجاد کردم بودند نمى توانستم در افغانستان به درسم ادامه دهم، شنيده بودم که در پاکستان اوضاع بهتر است و اين مشکلات وجود ندارد، تصميم گرفتم که براى ادامه تحصيل تا صنف دوازدهم به پشاور بروم و اين موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم، موضوع را که به او گفتم ، ابتدا کمى مخالفت کرد و مى گفت همين مقدار درس کافى است و مثل بقيه بچه ها براى کمک خرج خانواده کار کنم، اما با اصرار من و بخاطر اينکه منزل کامايم در پشاور بود با رفتن من موافقت کرد و هفته بعد با کامايم در ميان گذاشت، کاکايم که علاقه خاصى به من داشت و من هم رابطه نزديک ترى نسبت به کاکاهاى ديگرم با او داشتم بدون هيچ منتى از اين موضوع استقبال کرد و پذيرفت .
پشاور د رکناره گردنه معروف خيبر که شاهراه قديمى ارتباط آسياى ميانه به شبه قاره هند است قرار دارد و مرکز بازرگانى ، سياسى و فرهنگى مناطق مرزى و پشتون نشين پاکستان بشمار مى آيد .
اواخر سپتامبر بود، پدرم مرا به اتفاق يکى از تجار افغانى که مرتبا در مسير پاکستان و افغانستان در تردد بود به پشاور فرستاد .
به اتفاق اوبا موتر باربرى صبح زود به سمت مرز پاکستان حرکت کرديم، در بين راه از او درباره اوضاع پاکستان و شرايط عمومى و فرهنگى پشاور و مردم آنجا سوال مى کردم و اطلاعات خوبى را از زندگى در پاکستان به من داد و توصيه هاى مفيدى به من کرد، در منطقه مرزى که رسيديم به دليل باز رسى هاى شديد نيروهاى طالبان در مرز افغانستان کمى معطل شديدم و کنترول هاى امنيتى صورت گرفت بعد از بازرسى هاى که انجام گرفت و ارد خاک پاکستان شديم .
در بدو ورود به پشاور کاکايم در ايستگاه مونږ به دنبال من آمد و استقبال بسيار خوبى از من کرد.
کاکايم حدود ٨ سال پيش به پشاور رفته بود، سالى يک باربا خانواده براى ديدن اقوام به افغانستان مى آمد ولى در اين سال ها من فقط يک بار توانسته بودم همراه پدرم به منزل آنها در پشاور بيايم ولى به دليل سن پايينم در آن سال ها خاطره خيلى روشنى از آن زمان در ذهن نداشتم .
کاکايم سه پسر و دو دختر داشت، در خانه محقرى در کمپ کچه گرى، يکى از محله هاى مهاجرين افغانى در شهر پشاور و با حد اقل امکانات زندگى مى کردند، با اين وجود خيلى از مشکلاتى که در افغانستان بود را نداشتندو غرفۀ کوچکى که در منطقه کارخانه مارکت داشت امرار معاش مى کرد و گاهى هم اجناس را از پشاور به ننگرهار براى فروش مى برد .
دو اتاق خواب داشتند و يک هال و پذيراى براى مهمان ها، در اين مدت که من پش آنها بودم شب ها پسرها پسر ها همراه با کاکا در يک اتاق و دختر ها با مادر شان در اتاق ديگر مى خوابيدند.
احاطۀ کوچکى داشتند که مثل بقيه اهالى منطقه پر از مرغ و خروس و صداهاى گاه و بيگاه آنها بود.
کوچه هاى محله عموما خاکى بود، به ويژه زمانى که بارندگى مى شد اوضاع کوچه هاى بسيار اسفناک مى شد و اهالى محله بلوک هاى سنگى بزرگى را در مسير مى گذاشتند که روى سنگ ها حرکت مى کرديم که لباس هايمان کمتر کثيف شود.
محله فقير نشينى بود کسى موتر نداشت، چند نقرى که کارشان بارکشى بود گارى داشتند.
کاکا پس از ثبت نام من در يک موسسه خيريه وابسته به آقا خان مرا در يک مدرسه متوسطه مربوط به مهاجران افغانى اسم نويسى کرد، خوشبختانه اين مدرسه از خانه کاکايم خيلى دور نبود و مسير خانه تا مدرسه را پياده مى رفتم .
با اينکه اکثر هم صنفى هايم بچه هاى افغانى همان محله بودند ولى بيشتر با بچه هاى پاکستانى که تعداد شان خيلى کم بود در ارتباط بودم .
در طول دوسال زندگى درمنزل کاکا مسائلى برايم اتفاق افتاد که شايد همين موارد منجر به تغيير مسير زندگى ام شد، در اين مدت پدرم با وجود سختى زندگى خانواده هر دو سه ماه يکبار از طريق برخى دوستانش که به پشاور مى آمدند مقدارى کمک خرج براى من مى فرستاد .
اولين نکته مهم زندگى در پاکستان فضاى بازاجتماعى پشاور نسبت به قريه ام بود، مسائلى که در حکومت طالبان به هيچ وجه قابل تصور نبود در پشاور به وفور ديده مى شد، بيلبورد هاى تبليغاتى باتصاوير زنان و کالا هاى خارجى، دسترسى به سى دى ها و تلويزيون که تصاوير وصحنه هاى خاص راپخش مى کردند و نوع حجاب زن ها و معاشرت باز مرد وزن در پشاور براى من تازگى و از ظرفى جذابيت داشت .
به دليل اينکه با پسر کاکا هايم که در مقطع ابتدايى درس مى خواندند، اختلاف سنى زيادى داشتم وازطرفى بخاطر دير آمدن کاکا تا پاسى ازشب، بيشتر بيشتر وقتم را در اين اين مدت به تماشاى تلويزيون مشغول بودم و تلويزيون کابلى يکى از علايق من بود که با اتصال يک کابل به تلويزيون، کانال هاى مختلفى دريافت مى شد و در صد زيادى ازاين کانال ها هندى و تعدادى امريکايى و تعدادى کمترى هم پاکستانى بود، در بين کانال هاى تلويزيون کابلى فيلم هاى سيمنايى هند و امريکايى برايم جذابيت فوق العاده اى داشت، به خصوص شبکه Start Tv که عموماً فيلم هاى امريکايى پخش مى کرد، خيلى فيلم هاى جذابى بودند و فضاى بسيار زيبا و ديدنى از امريکا نشان مى داد، مردمى که فارغ از هر قيد و بند زندگى مى کنند، از همه نع امکانات پيشرفته ازخانه هاى بزرگ، موتر هاى شيک و فضاهاى تفريحى در همه جاى کشورشان استفاده مى کنند، محدوديت در روابط نيست وهمه شادند وهيچ مانعى براى ترقى ادم نيست .
صحنه هايى را که در اين فيلم ها مى ديديم هيچ گاه جايى ديگر نديدم، تعداد که کمى از اين کانال ها به زبان فارسى و بيشتر انها به زبان انگليسى بود و به همين خاطر و آموزش هايى که در مدرسه مى ديدم در اين مدت دوسال که در پاکستان بودم به زبان انګليسى مسلط شده بودم .
در اواخر دوره صنف دوازدهم بد که احساس مى کردم ازمفاهيمى دينى که ملاهاى مساجد که در حکومت طالبان به اجبار به پاى درسشان مى رفتيم، خيلى فاصله گرفته ام، نماز و روزه را اگر چه ترک نکردم بودم ولى بيشتر اين ها را يک عادت قبيله اى مى ديدم و نه يک اعتقاد به مرم و مذهب .
از همان ايام متوجه شدم که عاشق امريکا شده ام، شب ها خواب امريکا را مى ديدم، خواب مى ديدم که الان انجا هستم و زندگى مرفهى دارم به کت و شلوار و لباس هاى شيک، موتر گرانقيمت و گاهى خودم را در نقش قهرمانان فيلم هاى امريکايى مى ديدم و همه فکر و ذهنم امريکا و زندگى در انجا شده بود.
چون مى دانستم خانواده و فامل نگرش خوبى به امريکا و کشورهاى غربى ندارند و ادم هاى سنتى و کم سوادى با ريشه هاى دينى هستند و با فهميدن اين موضوع که بخواهم به ا مريکا بروم شديداً مخالفت مى کند پس تصميم گرفتم بدون اطلاع هيچ کس، براى مهاجرت به امريکا تلاش کنم تا هم در انجا ادامه تحصيل بدهم و هم بتوانم در انجا اقامت کنم و به زندگى ايده ال و قبله آمالم برسم .
در اګست ١٩٩٩ يک روز به قونسلگرى امريکا در پشاور مراجعه کردم، مدارک شناسايى همراه برده بودم که اگر نياز بود آرائه دهم ، با وجود اصرار زيادى که به نګهبان قونسلگرى کردم به من اجازه نداد که حتى وارد ساختمان شوم و با يکى از پرسنل انجا صحبت کنم، خيلى تلاش و حتى التماس کردم ولى موفق نشدم، مى گفت با کى کار دارى ؟ گفتم کسى رانمى شناسم آمده دم که براى سفر و اقامت به امريکا اقدام کنم ! به من خنديد و گفت برو بچه جان خدا به تو عقل بده .
چند بار ديگر به قونسلگرى مراجعه کردم ولى به هر ترفندى متوسل شدم موفق نشدم حتى اطلاعات ابتدايى در مورد نحوه گرفتن ويزاى امريکا بدست بياورم .
در نوامبر ١٩٩٩ به اسلام آباد رفتم ، اسلام آباد با پشاور حدود ١٧٠ کيلو متر فاصله و نسبت به پشاور خيلى مدرن تر وخانه هاى قشنگ ترى داشت، يک ساعتى در شهر گشتم و آدرس سفارت امريکا را پرسدم و به آنجا رفتم به اين اميد که از طريق سفارت امريکا اين کار را پيگيرى کنم ولى باز با برخورد بسيار بدى روبرو شدم و نگهبانان اجازه ندادند حتى وارد محدوده سفارت شان شوم و بدون نتيجه به پشاور برگشتم .
گفتم پس براى رفتن به امريکا و گرفتن ويزا بايد چه کار کنم !
گفتم مگر امريکا رفتن چه مى خواهد ؟
جواب درستى نمى دادند.
يکى دوهفته بعد درهمان ماه دوباره به قونسلگرى در پشاور مراجعه کردم که با با همان برخورد سرد و تحقير آميز نگهبان محوطه مواجه شدم .
نمى دانستم که بايد چه کار کنم ؟ در همين ايام با دوستى آشنام شدم که مهندس کامپيوتر بود و در گل حاجى پلازا دفتر فنى داشت و کارهاى کامپيوترى و تعميرات ان را انجام مى داد، گاهى پيش او مى رفتم و در کارهاى اجرايى به او کمکمى کردم و از اين بابت مقدار کمى دستمزد مى گرفتم .
اکتوبر ١٩٩٩ ، در مغازه مشغول کار بودم و او با تلفن در حال صحبت کردن با مشترى بود يک بار از اوشنيدم که از قونسلگرى امريکا اسم برد، کنجکاو شدم فهميدم که با يکى ازکارمندهاى محلى آنجا ارتباط دارد و کامپيوترش راتعمير مى کند، خوشحال شدم و پيش خودم گفتم شايد بتواند به من کمک کند، موضوع را با اومطرح کردم و از علاقه ام براى مهاجرت به امريکا و برنامه آينده ام گفتم .
به من گفت که معمولاً کسى که پول، علم و يا سابقه سياسى داشته باشد مى تواند اقامت امريکا داشته باشد و امريکاى ها به او ويزا و اجاه اقامت مى دهند، گفتم من که هيچ کدام راندارم ! ولى خواهش مى کنم حد اقل من را به آنها معرفى کن، گفت بعيد مى دانم که بپذيرند با اين وجود اين کار را براى تو انجام مى دهم .
دو روز بعد دوستم ترتيب ملاقات مرا با عبدالصبور که کارمند پاکستانى قونسلگرى امريکا در پشاور بود داد، عبدالصبور را در دفتر فنى دوستم ملاقات کردم و به او گفتم که به قونسلگرى مراجعه کرده ام ولى جوابى نگرفته ام، حاضرم به هر قيمتى که شدم قضيه مهاجرتم به امريکا حل شود .
عبدالصبور حرف هايم را کامل شنيد و چيزى نگفت ولى قول داد با يکى از کارمند هاى رسمى قونسلگرى صحبت کند، موقع خدا حافظى دوباره از عبدالصبور خواهش کردم که تقاضاى من راحتماً به صورت ويژه پيگيرى کندو من بجز او به کسى ديگرى دسترسى ندارم
بعد ا حدود دوهفته يک روز حدود ساعت ١١ صبح بود که عبدالصبور از طريق دوستم با من تماس گرفت و براى همان روز نهار به رستوران شهر پشاور رستوران معروفى در پشاور است دعوتم کرد .
خيلى فرصت نداشتم سريع آماده شدم و حدد يک ساعت ونيم بعد آنجا بودم، رستوران شيک و تميزى بود با ميزهاى مجلل و هواى خيلى خنگ وغذا هاى گرانقيمت، با اينکه بارها از جلوى ان رد شده بودم ولى تا آن زمان داخل آن رانديده بودم و هيچ وقت هم فکر نمى کردم پايم به انجا باز شود، محيط آن بسيار جالب بود، بخاطر لباس هايم کمى به خجالت وارد شدم، در محوطه ورودى انضباط رستوران با لباس هاى شيک ايستاده بود و ابتدا استقبال سردى از من کرد ولى وقتى متوجه شد که مهمان چه کسى هستم با گرمى مرا به ميز او راهنمايى کرد!
ميز چهار نفره اى در گوشه انتهايى رستوران بود که فضاى دلنشين ترى داشت، عبدالصبور و يک مرد امريکايى نشسته و غذا سفارش داده بودند من هم کنار عبدالصبور و روبروى امريکايى نشستم .
بعد از سلام و احوالپرسى عبدالصبور ما را به هم معرفى کرد، امريکايى را به نام توماس به من معرفى کرد، توماس وقتى شروع به صحبت کردم من خيلى تعجب کردم! به زبان محلى پشتو صحبت مى کرد، خوب صحبت نمى کرد ولى خيلى خوب متوجه مى شد!
توماس حدود ٤٥ سال و قدى بلند حدود ١٧٥، صورتى گندم گون با چشم قهوه اى وموهايى تاحدودى جو گندمى داشت ، تيپ و ظاهرش بيشتر به اروپايى هاى مى خوردتا آنچه از امريکايى ها در ذهنم بود.
من با اينکه هيکل متوسط وقدى نسبتا بلند داشتم اما درمقابل توماس کمى کوتاه تر بودم، درهمان برخورد اول خيلى شيفته ظاهر او شده بودم، توماس به من گفت نگاه تيزى دارى! خيلى خوب است، ولى اين طور به من نگاه کن !
ازتعريفى که از من کرد خوشحال شدم ولى متوجه نشدم صحبتش جدى بود يا شوخى از آن به بعد سعى مى کردم در صورتش خيره نشوم
توماس دود سگرتش را بيرون داد و گفت چه کارى بلد هستى؟
گفتم هيچى، هيچ کار خاصى نمى دانم، ولى تمايل دارم به امريکا مهاجرت کنم .
گفت اگر ما اجازه بدهيم، نيمى ازمردم افغانستان خواهان مهاجرت به امريکا هستند، منافع بايد دو طرفه باشد مهاجرت شما به امريکابراى شما منافع زيادى دارد پس شماهم بايد کارى انجام بدهيد که در اين حد براى ما منفعت داشته باشد .
من که در آن زمان تنها آرزويم و بهشتم رسيدن به امريکا بود، گفتم من جوان قوى اى هستم هرکارى شما لازم بدانيد من انجام مى دهم !
به شوخى گفت پس بايد ببينم در قونسلگرى به کارگر قوى نياز داريم يا نه !
قدرى سکوت کرد و پرسيد چقدر حاضرى براى ايالات متحده فداکارى کنى ؟!
ګفتم بله! اگر به عنوان يک شهروند امريکايى پذيرفته شوم هر کارى که شما بگوييد انجام مى دهم .
ملاقات ما به همين شکل تمام شد و چيز ديگرى نگفت و بعد از خوردن نهار من از عبدالصبور بابت ملاقات تشکر کردم و پس از خدا حافظى ګرم باتوماس، ازآنها جدا شوم .
بيرون از رستوران ايستادم تاعبدالصبور بيايد، ازعبدالصبور پرسدم نظرتوماس راجع به من چيست ؟
گفت من اجازه ندارم چنين سوالى از توماس بپرسم واجازه هم ندارم جواب سوال شمارا بدهم !
گفتم پس تکليف چه مى شود؟
گفت اگر لازم ببينند خودشان تماس مى گيرندو يک موبايل همراه دست دوم با يک خط اعتبارى به صورت امانت بهمن داد و تاکيد کردکه از آن استفاده نکنم .
حدود دوهفته گذشت، خيلى اضطراب داشتم نه شماره تماس ازآنها داشتم ونه مى توانستم از کسى در اين باره سوالى بپرسم تا حدى که خوابم خيلى که کم شده بود و منتظر تماس آنها بودم و در عين حال در ذهن خودم را براى هرکارى اماده مى کردم ومثلاً مى گفتم اگر شرط آنها انجام عمليات رمبو هم باشد انجام مى دهم !
بعد از دوهفته يک روز قبل از ظهر توماس خودش به من زنگ زد! موقعى که صداى زنگ موبايل و شماره توماس را ديدم خيلى خوشحال شدم ولى پنهان داشتم از طرفى ته دلم بود که حتماً نظرش مثبت است چون اگر نظرش منفى بود دليلى نداشت که تماس بگيرد.
توماس بود و بدون بيان مطلب خاصى فقط، گفت ساعت ٨ شب براى شام بيا به همان رستوران قبلى !
اين دفعه سعى کردم با ظاهر مرتب تر برزم و دير نرسم ،به رستوران که رسيدم ديدم عبدالصبور نيست و فقط توماس يک جاى کناره تنها نشسته بود !
رفتم و نزد او نشستم .
توماس گفت چى مى خورى ؟ من تا آن زمان اسم بعضى از غذاهايى را که در منو نوشته بود رانشنيده بودم چه برسد به خوردن آنها!
توماس که قيافه مبهوت من را ديد به شوخى گفت No problem وخودش سفارش داد !
اززندگى وخانواده سوال مى کرد، ازانگيزه ام براى سفر به امريکا مى پرسيد، حدود يک ساعت به سوال هايش جواب دادم و در موردتمام جزئيات زندگى ام توضيح دادم .
تومس ازاوضاع عمومى افغانستان پرسيد وگفت نظرت راجع به طالبان والقاعده چيست ؟
ازافغانستان براى اوگفتم و اينکه نظرم راجع به طالبان کاملاً منفى است .
گفت چرا ؟
گفتم چون آنها جامعه ما را نسبت به دنيا متوقف و بلکه دچار پسروى کردند و به خاطر تعصبات وسخت گيرىهايى بى مورد انهاست که من مجبور شدم براى ادامه تحصيل به پاکستان بيايم .
درمورد طالبان بيشتر پرسيد و من بدون هيچ نگرانى از ناراحتى حضور آنها در افغانستان گفتم، توماس در اخر لبخندى زد و گفت خوشحالم که با هم در اين مورد هم عقيده ايم ولى اعتماد سازى طول مى کشد و من بايد مطمئن شوم که اين حرف زبانت باحرف دلت يکى است .
توماس حرف هاى خيلى خوبى زد، ازاينده روشنى که امريکايى ها براى رشد وتوسعه افغانستان دارند برايم توضيح مى داد،مى گفت اگر بروى امريکا وتحصيل کنى مى توانى بعد از چند سال که تخصص پيدا کردى وشرايط افغانستان آماده شد برگردى وما کمک مى کنيم که تو در آنجا پيشرفت کنى ....
به من گفت يک سفر به جلال آباد برو واز آخرين وضعيتى که مى بينى يک گزارش کتبى برايم تهيه کن !
پرسيد مطمئم باشم که مى توانى ؟
خيلى محکم گفتم بله، ولى خجالت کشيدم بگويم پول ندارم و حتى از منزل کاکايم در کمپ کچه ګرى تا رستوران که مسافت بسيار زيادى بود را پياده آمده ام ، با اين حال و به عشق رسيدن به بهشت روياهايم هيچ اشاره اى در باره پول به توماس نکردم و کار را پذيرفتم .
به کمپ برگشتم و تا شب در باره کارى که توماس گفته بود فکر کردم که چه بايد کنم و در مورد سفربرنامه ريزى کردم ،تا آن زمان فقط يکبار به تنهايى سفر رفته بودم .
شب که کاکايم به منزل آمد پيش او رفتم که کار تجارتى کوچکى شروع کرده ام ونياز به حدود ١٢٠٠٠ روپيه حدود ٢٠٠ دالر – دارم و تا يک ماه آينده اين پول را برمى گردانم .
کاکايم از لحاظ مالى وضع خوبى نداشت، شايد کل مبلغ پس اندازش مبلغى بود که از او خواسته بودم، ولى با اين وجود به خاطر علاقه اى که به من داشت به من اعتماد کرد و تمام پسانازش را به من داد .
فرداى همان روز وسايل مختصرى به همراه دفتر چه و خودکار را در جيب بکس دستى گذاشتم و قبل ازظهر خودم را به موتر جلال آباد رساندم در بين راه فکر مى کردم که چه بايد بنويسيم، سوال هايى را که فکر مى کردم توماس از من مى خواهد با خودم مرور مى کردم که بتوانم براى آنها جواب داشته باشم .
در ابتدايى چيزى که بيشتر ازهمه در شهر خودنمايى مى کرد بوى ترياک و حشيش بود که در همه جا به مشام مى رسيد.
٨ روز درجلال آباد بودم وهر چه را ديدم مى نوشتم، راه هاى پر و پيچ و خم وکوهستانى و پمپ تيل هاى بين راه که اغلب به علت نبود برق مزدحم وبا يک موتور کمکى کار مى کردند شروع گزارش من از سفر بود.
جلال اباد بيش از ٥٠٠ هزار نفر جمعيت، بزرگترين شهر شرق افغانستان ومرکز ولايت ننگرهار است .
چون هنوز به آينده کار مطمن نبودم واز طرفى سرمايه را از کاکايم امانت گرفته بودم خيلى مراقب خرج کردن پول هايم بودم مصارف ها خيلى صرفه جويى کردم شب ها درمسافرخانه اى با کيفيت پايين و کثيف و روزها با حداقل غذا سپرى کرم، به همه جاى جلال آباد سرزدم و از هر چيزى که به ذهنم مهم مى آمد نوشتم ازوضعيت خيابان ها تا انواع مغازه ها و حضور نيروى ها نظامى و مردم کوچه بازار و تا آب وهوا، تا اينکه به پشاور و منزل عمويم برگشتم و حدود ٢ روز وقت گذاشتم و گزارش کاملى ازمشاهداتم و ياد داشت هايم نوشتم، بعد از دو روز باتوماس تماس گرفتم .
توماس به من تاکيد کرده بود زمانى که مى خواهى بامن تماس بگيرى به هيچ عنوان ازشماره خودت تماس نگير واز شماره تلفن عمومى تماس بگير، و درمکالمه تلفنى چيز هاى مهم را مطرح نکن و آدرس محل وعده ها را با کد به تومى گويم !
بعدها متوجه شدم که موبايل من شنودمى شده است .
اين رفتار هاى او اگر چه برايم عجيب بود ولى به من اين احساس را مى داد که کار مهمى برعهده دارم و برايم حس خوشايندى بود و براى همين هر بار ازيک تلفن عمومى متفاوت با او تماس مى گرفتم .
با او تماس گرفتم وگفتم که دو روز است که برگشته ام و گزارش را آماده کرده ام ،ګفت مطالب را در يک پاکت در بسته بگذار وساعت ٣ بيا بازار قصه خانى و آن را تحويل فلان مغازه بده و بگو اين را به حاجى کبير بده !
من عينا همين کار را کردم .
بازار قصه خوانى يکى از مردحم ترين مناطق پشاور بود و مغازه هاى انتشاراتى، قهوه خانه، چلوه کبابى، اغذيه فروشى و خشکبارفروشى و غرفه هاى پوشاک و لوازم خانگى زيادى آنجاست، شنيدم که در گذشته قصه خوان ها در کاروان سراها و قهوه خانه هاى اين محله از شاهنامه و حماس هندى ما هابهاراتا داستان هاى شورانگيزى را مى خوانده اند واخبار و اتفاقات شهر و کشور در همين جابين مردم رد و بدل مى شد .
فردا ظهر توماس با من تماس گرفت و گفت يک ساعت بعد همان مغازه ديروزى باش، به سرعت و با سختى خودم را به انجا رساندم .
توماس را که ديدم خيلى يکه خوردم، با لباس محلى کهنه، عينک و يک مقدارى ريش بود، يک سال بعد فهميدم که آن ريش مصنوعى بوده و آنجا بامن بغل کشى و مصافحه کرد،سوار يک ريکشا موتور سه چرخ هايى که براى حمل بار ومسافر است ، شديم و با هم به يکى از بازار هاى منطقه سيتى رفتيم، ابتداى بازار پياده شديم و وارد يک راهرو شديم که مغازه هاى مختلف دو طرف آن بود، به يک مغازه لوازم الکترونيکى رسيديم وقتى وارد شديم مغازه دار خيلى با احترام برخورد کرد وبدون هيچ کلامى و سوال و جوابى به طبقه بالاى مغازه که محل استراحت و انبار آن بود رفتيم .
توماس به من گفت راحت باش، روى زمين نشست و تکيه اش را به ديوار داد و سگرتش را روشن کرد و گفت بيا اينجا نزديک من بنشين.
به من گفت مطالب زيادى نوشته اى و بخشى از آن کودکانه و ابتدايى است ولى چون کارت را خوب و به موقع انجام دادى کار دومى برايت در نظر گرفته ام در ضمن بايد بيشتر در کارهايت دقت کنى .
خيلى خوشحال شدم از اينکه توانسته بودم نظرش را جلب کنم .
گفت بايد دوباره بروى ومراکز نظامى طالبان و القاعده را درجلال آباد و اطراف آن وجاده هاى منتهى به طورخم يکى ازمرزهاى رسمى افغانستان و پاکستان را شناسايى کنى و گزارش دقيق ترى تهيه کنى اين ملاقات حدود دو ساعت طول کشيد و توماس در مورد مشاهده ها ونحوه توصيف دقيق حجم ، تعداد ، ابعاد، رنگ، جنس و ...برايم توضيح اد و گفت چگونه يک ساختمان يامنطقه را از لحاظ محل، موقعيت، امکانات و ..... توصيف کنم .
گفت براى اين کار ده روز وقت دارى و اگر کسى ازتو سال کرد بگو براى تجارت آمده ام وسعى کن هر چيزى را که مى بينى به ذهن بسپارى و رد يک موقعيت وفرصت مناسب ياد داشت کن ولازم نيست همان جا اين کار رابکنى و.....
از طرفى چون من به کاکايم قرض داشتم و ديگر پولى نداشتم وآسناى ديگرى نداشتم که بتوانم ازاو پول قرض بگيرم، با خجالت زياد موضوع رابه توماس گفتم و اينکه دفعه قبل هم از کاکايم پول قرض گرفته ام .
توماس خنده بلندى کرد و گفت چرا زودتر نگفتى ؟!
٣٠ هزار روپيه داد و گفت قرض هايت را بده، خرج سفرت کن وبقيه اش هم براى خودت نگه دار .
بعد بامن خدا حافظى کرد و رفت .
خيلى خوشحال شدم ،اولين در آمد زندگى ام بود، همان جا در ذهنم مقايسه کردم با در آمد يک کارگر معمولى در پاکستان که ماهيانه ٤٠٠٠ روپيه در آمد داشت،در مسير برگشت به خانه،مرتباً باخودم حساب و کتاب مى کردم ....
٢٠٠ روپيه لباس نو مى خرم ، ١٠٠٠ روپيه براى مادرم ، ١٠٠٠ روپيه براى پردم مى دهم تا هر چيزى که دوست داشته باشند بخرند...
انرژى مضاعفى پيدا کردم که ماموريت جديد را زودتر به نتيجه برسانم .
در راه برگشتن به خانه به بازار رفتم و براى خودم لباس مرتب خريدم که حد اقل ظاهرم به تجار خرد شبيه باشد و مقدارى همبراى خانواده کاکايم مواد غذايى خريدم و به منزل برگشتم .
وسايل سفر را آماده کردم تا آخر هفته دوباره به جلال آباد بروم شب که کاکا بعد از کار به خانه آمد قرضم را به اور پرداخت کردم و از ا و تشکر کردم، پرسيد که به اين زودى کارت انجام شد؟ معلوم بودکمى نگران است ولى ديگر چيزى نگفت .
آخر هفته به جلال آباد رفتم، سوار موتر که شدم صندلى رديف چلو نشستم تا مسير را بهتر ببينيم .
موتر صد متر حرکت کرده بود که با اشاره يک مرد ميانسال که ظاهرى بو مى داشت ايستاد،مردم سوار شد چهره خاص و خيلى خشن داشت ، ذهنم رابه خودش مشغول کرد .
پيش خودم گفتم ممکن است توماس او را براى مراقبت ازمن فرستاده باشد يا اينکه ممکن است از نيروهاى طالبان باشد و ماموريت من جلو رفته است نگران شدم .....
به هرحال سعى کردم که بيشتر مراقبت کنم .
در اين سفر بهتر خرج کردم و غذاى بهتر و جاى مناسب ترى استفاده کردم ، خيلى تلاش کردم آموزش هاى توماس را به درستى اجرا کنم وگزارش کاملى تهيه کنم، سفر سه روزه اى بود و باتوجه به مواردى که توماس خواسته بود تا براى او در مورد آن اطلاعات بگيرم مطالب خيلى کمترى نسبت به سفر قبل نوشتم، در اين گزارش کورکى بعضى از خيابيان ها و ساختمان هاى محل استقرار طالبان را هم کشيدم بعد ازسفر با اشتياق خاصى به پشاور برگشتم .
در برگشت از جلال آباد موتر ما به شدت با يک چهار پا برخورد و زبان بسته پس اززخمى شدن و چند ساعت درد کشيدن تلف شد، ما براى راضى کردن صاحبش چند ساعت معطل شديم ودر آخر راننده با مبلغى او را راضى کرد واز دست او رها شديم .
بلا فاصه با توماس ارتباط گرفتم در محل قبرستان مسيحى ها با هم قرار گذاشتيم .
توماس با يک تيپ اسپرت محل قرار آمده بود وريش داشت! گزارش را از من گرفت و سريع رفت، موقع رفتن به من گفت توصبر کن ١٥ دقيقه بعد از من از قبرستان بيرون برو!
شب توماس با من تماس گرفت و با اشاره گفت: چاى خوبى بود باز هم از اين چايى ها برايم بخر! فردا شب ساعت ١١ بيا به همان مغازه ميان بازار .....
فردا سرساعت انجا رفتم، مغازه دار مرا شناخت وخيلى بن من احترام گذاشت به طبقه بالا رفتم توماس منتظر من نشسته بود، من را که ديد باروى باز استقبال و از گزارشم ابراز رضايت کردواز سفرم ووضعيت طالبان پرسيد .
بعد از آن ديدار دو ماموريت مشابه ديگر به مناطق غرقه و ميان شهر رفتم و گزارش هاى مشابهى براى توماس تهيه کردم.
در اين ماموريت ها توماس از من خواسته بود، که عکس بردارى هم انجام بدهم ، عکاسى برايم مشکل بودچون تجربه اى در اين کار نداشتم واز طرفى با حضور طالبان در منطقه، عکس بردارى و فيلم بردارى کار سختى بود، درزمان طالبان عکس بردارى و عکس گرفتن ازانسان و حيوان و به نوعى جاندار ممنوع بود، ولى از در و ديوار خيلى مشکل نداشتم ولى اگر متوجه مى شدند کسى عکس گرفته دوربين را از بين مى بردند.
من تا آن زما دوربين نداشتم ودوربين ديجيتال نديده بدم و اصلا دستم نگرفته بودم و اين موضوع را به توماس گفتم .
توماس گفت اشکالى ندارد من خودم به تو مى گويم که چگونه بايد از دوربين استفاده کنى و توضيح کاملى در باره آن و اينکه به چه نحوه کار مى کند به من ارائه داد، چند ساعت براى آموزش دوربين به من وقت گذاشت .
توماس در هر ماموريت درحد آن ماموريت من راتوجيه مى کرد و آموزش هاى لازم را مى داد.
دوربين Casio بود و ١٢٠ عکس ظرفيت داشت، هر چند دوربين نويى نبود ولى در آن زمان دوربين نادر وخيلى خوبى بود و مثل بقيه دوربين هاى معمولى نبود .
به هر حال من هيچ ترجبه اى از عکاسى وکار با دوربين نداشتم .
بعد از آموزش براى اينکه ببيند آموزش هايى را که به من داده آموخته ام چند سوژه در پشاور به من گفت که بروم و ازآنجا عکاسى کنم، من هم رفتم و يکى دو روز از نقاط مختلف شهر عکس گرفتم و به صورت عملى هم تجربه کردم وقتى عکسها را به توماس نشان دادم تاييد کرد و يک سرى عکس ها از ساختمان ها ، افراد و جاهاى مختلف را به من نشان داد و وگفت عکس هايى شبيه به اينها را مى خواهم در گزارش هايت برايم تهيه کنى .
نفهميدم عکس هاى کجا بود، ولى معلوم بود از يک کشور نيست چون نوع پوشش مردم وساختمان ها با هم خيلى تفاوت داشتند.
به من گفت اگر بتوانم عکس هاى خوبى بگيرم به علاوه دستمزد مى توانم دوربين را پيش خودم نگه دارم .
من توانستم در ماموريت هاى بعدى گزارش هاى دقيقى تهيه کنم و براى هر گزارش ٣٠٠٠٠ روپيه انعام گرفتم .
تمام توان خودم را در بکار مى بردم وخيلى سعى مى کردم اعتماد توماس به خودم را کامل کنم و زودتر بتوانم به بهشت و سرزمين موعودم، امريکا برسم .
درماموريت هاى بعدى توماس گفت که ما مى خواهيم ازمولوى عبدالحميد شناخت بيشترى داشته باشيم ، او با ما تماس هاى غير مستقيمى داشته و تمايل دارد با ما همکارى داشته باشد ولى ما در مورد اومطمئن نيستيم و مى خواهيم در مورد او براى ماتحقيق کنى و اطلاعات کاملى از نيروها وپايگاه ها و روحيات او برايمان تهيه کنى
مطمئن نبودم از عهدهکار برايم ولى اميدوار بودم از طريق اقوامم که درطالبان بودند به اطلاعاتى دست پيدا کنم، به ننگرهار آمدم و از طريق پسر دايى ام با يکى از رفقايش به نام خالد آشنا شدم، خالد از نيروهاى جوان داوطلب طالبان بود که چند سال پيش شنيدم در وزيرستان، در يکى ازمراکز مولوى کشته شده است .
از پسر دايى ام خواستم من را به عنوان يک تاجر خرده پا به او معرفى کند که مى خواهم در مسير مشرقى به ايالت سرحد تجارت کنم و نياز به تضمين در کار تجارى ام دارم تاکسى مزاحمم نشود و بتوانم بدون درد سر اينکار را انجام دهم .
با خالد که موضوع را مطرح کرديم او قبول کرد که مرابه يکى از پايگاه هاى القاعده در ننگرهار ببرد، در آنجا من را به يکى ازفرماندهان محلى طالبان معرفى کرد، او هم پذيرفت و بن من گفت به شرط پرداخت عشر وزکات تو را تضمين مى کنم .
با اين بهانه با چند فرمانده محلى ديگر آشنا شدم و اطلاعات در خواستى توماس را در مورد مولوى عبدالحميد را نه به طور کامل جمع و گزارش مکتوب تهيه کردم که براى توماس مطلوب بود، درمجموع سرعت ودقت کارم براى توماس رضايت بخش بود و به صراحت اين را به من گفته بود.
زمان هايى که باتوماس بودم ويابراى ماموريت وکارى که سپرده بود به جايى مى رفتم و يا با کسى ملاقات مى کردم خيلى برايم احساس خوبى بود، تجربه اى متفاوت از خانواده و آشنايان که عموماً کم سواد و فقير بودند.
بعد از چند ماموريت اول کار ها به صورت پروژه اى تعريف شده بود و در مراحل اول دندان گير بود ولى بعدا فقط خرج خود پروژه مثل رفت و آمد و خوراک وعمليات رامى دادند به همين خاطر به ناچار مصارفات خودم را هم به حساب مصارف هاى پروژه مى آوردم و انها هم بدون سوال وجواب مصارف ها را پرداخت مى کردند، شايد هم فهميده بودند که مصارف ها را بيشتر مى گويم !
اواخر سال ٢٠٠٠ بود ، دوماه آخر سال ، در يک ملاقات که با توماس داشتم به من گفت، بايد يک زن را با خودت به کابل ببرى دودر طول مسير خودت را به عنوان برادرش معرفى کنى !
در افغانستان طالبان به زن ها اجازه نمى دادند به تنهايى جايى بروند.
تا آن موقع من اصلاً کابل نرفته بودم و شناختى ازآنجا نداشتم وتوماس اين را مى دانست ولى با اين وجود به من اعتماد کرده بود و گفت مشکلى نيست، هر جا که خواستيد با موتر دربست برويد و مشکل مصارف ندارى واين زن همه مصارف ها را پرداخت مى کند.
قبل از سفر توماس جلسه اى براى آشنايى و هماهنگى با ان زن گذاشت، برايم خيلى جالب بود که آن زن هم فارسى را خيلى خوب حرف مى زد ولى نه با لهجه فارسى افغانى ...
اسم او ليلى بود، زن سى و چند ساله اى بود .
زن تشکيلاتى وخشن، با ظاهرى معمولى، بدون زيبايىخاصى و به لحاظ قيافه شبيه ما پشتون ها بود.
توماس مى گفت که او از گروه هاى مبارز ايرانى بوده که ١٠ سال پيش به امريکا پناهنده شده و چند سالى است که با ما کار مى کند و الان هم براى ماموريتى بايد به کابل برود، خانه اى هم براى استقرار شما در منطقه خيرخانه کابل آماده شده است .
فردا صبح موتر کرولاى دربستى کرايه کردم وبا ليلى که لباس محلى زنان افغانى را پوشيده بود به طرف کابل حرکت کرديم .
از پشاور تا شهرک مرزى تورخم حدود ٥٠ کيلومتر واز آنجا تاکابل حدود دوصد و سى کيلومتر بود، خيلى ازافغان ها و کارگرهاى پاکستانى در مسير پشاور و کابل، تر دد مى کنند، در طول مسير ننگرهار پايگاه هاى فرماندهى مستقل و جدايى براى ايستادن و باز رسى مستقر بود ولى با توجه به آشنايى که فرمانده هان محلى طالبان پيدا کرده بودم مشکل خاصى پيش نيامد و نزديک به کابل هم که رسيديم چند استادن بازرسى گذاشته بودند واز همراهم سوال کردند، من گفتم برادرش هستم، به راحتى مسئله عبور ما حل شد وما وارد کابل شديم .
درحکومت طالبان اگر زن همراهمان بودحتماً تحقيق مى کردند که همراه مرد دارد يا نه؟ در دوبارى که ليلى را با خودم به کابل بردم به دليل اينکه خودم را برادرش معرفى کرده بودم کسى به او کارى نداشت.
در ايستادن و بازرسى ها،طالبان بيشتر به ظاهرمان توجه داشتند که مثلا لباس افغانى داشته باشيم و کلاه افغانى يا دستار داشته باشيم و حد اقل ريشى داشته باشيم وبه همين جهت ماموريت هامن سعى مى کردم کمتر ريشم را کوتاه ومرتب کنم چون از نگاه آنهاهر چى ريش بيشتر باشد بهتر است !
آدرس خانه مورد نظر را پيدا کرديم، وارد خانه که شديم ديديم همه چيز آماده است ، يک مرد و زن جوان که دو بچه کوچک داشتند، يک اتاق جدا براى من ويک اتاق بزرگتر براى آن زن آماده کرده بودند وخودشان در قسمت پشتى خانه که در مستقلى داشت زندگى مى کردند ووظيفه تهيه غذا و پذيرايى ما بر عهده آنها بود ولى در طول مدتى که آنجا بوديم تماسى باهم نداشتيم .
از شبى که مستقر شديم هر شب عده اى مرد مى آمدند و جلسات کوتاهى با ليلى داشتند و بسته هاى کوچکى با او رد و بدل مى کردند، گمانم يک سرى کاغذ و گزارش وپول بود که جابجا مى شد.
ليلى تلفنى داشت که به راحتى باتوماس و آمريکا تماس مى گرفت که بعداً فهميديم که اين موبايل ستلايت است و با موبايلى که من داشتم متفاوت بود.
حدود يک هفته با ليلى کابل بوديم .
ليلى زن دقيق و منظم، خيلى جدى و شبيه مردان بود، در يک هفته اى که با هم کابل بوديم تماماً در اتاقش بود و به من اجازه حضور در اتاقش را نمى داد البته اين را مستقيماً نمى گفت، مى دانستم علاوه بر آن تلفن تجهيزات ديگر هم با خودش آورده بود، ازغروب تا نيمه شب جلسه داشت وتا ٩-١٠ صبح مى خوابيد .
وقتى مهمان پيش او مى آمد مقيد به حجاب و برقه بود ولى آنها که مى رفتندجلوى من خيلى راحت و بدون حجاب بود!
ابتدا براى من تازه گى داشت ولى من خيلى به روى خودم نمى آوردم و حساسيتى نداشتم .
روز دوم مردم مى خواستم به بهانه صبحانه ببينم تنها در اتاق چه مى کند؟
صبحانه را از خانم خانه گرفتم پيشت در ايستادم بطورى که وقتى در را باز کرد بتوانم داخل اتاق را ببينم .
در زدم .
کى هستى ؟
منم صبحانه آوردم .
با کمى تاخير در را باز کرد موهايش ژوليده بود معلوم بود فرصت مرتب کردن خودش را نداشته .
در را نيمه باز کرد و بدون اينکه چيزى بگويد سينى غذا را گرفت ودر را بست .
نتوانستم چيز خاصى ببينم جز يک چيزى شبيه به يک تلويزيون کوچک ! نمى دانم چطور با خودش آورده بود که من متوجه نشده بودم!
بعد ازظهر همان روز قبل از اينکه مهمان هايش بيايند من را صدا زد، دربين اتاقم تلويزيون تماشا مى کردم ، کار ديگرى در اين مدت نداشتم ، با عجله رفتم ببينم چه کارى دارد؟
گفت : ديگر پشت در اتاق من نيا، کارى داشتم خودم خبرت مى کنم !
ليلى از اهالى کرمانشاه ايران بود، مى گفت مسؤل يکتيم چريکى ٥ نفره در کردستان ايران بوده که بعداً به دستور سازمان (سازمان مجاهدين انقلاب که از طرف دولت ايران به سازمان منافقين معرفى مى شود) به امريکا مى رود، در مصاحبه اى که براى پذيرش و پناهندگى داشته به صراحت با شرط همکارى وى در زمينه افغانستان با سازمان سيا، پناهندگى اوپذيرفته مى شود، ليلى در تماسى که با مسؤل خود در سازمان داشته موضوع افغانستان را مطرح مى کند تا کسب تکليف کند ولى بعد از اين مشورت مى فهمد که سازمان وى با سازمان سيار از قبل در ارتباط هستند.
يکى دو روز به آخر سفر مانده بود، رفتار او با من صميمى تر شده بود يک شب بعد از اينکه مهمان ها رفتند تا نزديک صبح با ليلى صحبت مى کردم و تلويزيون نگاه مى کرديم ولى خيلى اهل صحبت نبود، در يک فرصت مناسبت از او در باره ماموريتش درکابل سوال کردم ، ناگهان نگاه غضب آلودى به من کرد و به من فهماند که نبايد اين سوال را مى کردم که هنوز هم تصوير نگاهش درذهنم است ...
در يکى دو ديدار، افرادى بامحافظ و ماشين دو سيته داتسون براى جلسه با او مى آمدند، برايم روشن بود که آنها از فرماندهان طالبان هستند و او با طالبان ارتباط دارد و برخى از اين افراد هم که مى آيند از طالبان هستند.
بالاخره ماموريت ما تمام شد، به خوبى به پشاور برگشتيم و در ميدان اصلى پشاور ازموتر پياده و از ليلى جدا شدم .
چند روز بعد توماس با من تماس گرفت و در يکى ازرستوران ها براى همان روزقرار ملاقات ګذاشت، اورا که ديدم خيلى خوشحال است، گفت به تو تبريک مى گويم کارت خيلى خوب بود وتوالان يکى از ماهستى !
گفتم پس ويزا و مجوز اقامت من را بدهيد تابه امريکا بروم .
گفت چه قدر عجله دارى ! کمى صبر کن تامقدمات کار راانجام دهم، عجله نکن! مى خواهى بروى هند را ببينى؟ برو کمى استراحت کن و لذت ببر !
من هم که علاقه خاصى به فيلم هاى هندى داشتم، برايم ديدن هند خيلى جالب بود و با اشتياق پذيرفتم .
گفتم ماموريت خاصى را بايد آنجا آنجام بدهم ؟
توماس خنديد وگفت نه فقط برو و خوش باش ودنيا را ببين! برو باپاسپورت افغانى در يک تور پاکستانى براى هند ثبت نام کن، همه مصارف هايش را من پرداخت مى کنم !
موقع خدا حافظى توماس گفت برايت هديه اى دارم و بسته کوچکى را به من داد !
گفتم چى هست ؟
گفت باز کن ببينيم ؟
بسته را باز کردم خيلى شگفت زده شدم ساعت مچى سيکو بود! خيلى زيبا بود و امکانات خاص اى داشت که تا آخر هم نتوانستم از بعضى از آنها سر در بياورم !
گفت خوشت ميايد؟
ذوق زده بودم در خواب هم داشتن چنين ساعتى را نمى ديدم .
گفتم هميشه اين را به ياد شما نگه مى دارم !
فرداى همان روز براى مقدمات سفر اقدام کردم و براى دوهفته آينده برنامه سفرهماهنگ شد،در اين مدت فرصت داشتم که کمى راجع به هند اطلاعات بدست آورم و مقدارى لباس ووسايل راتهيه کنم .
سفر ١٢ روزه خيلى جالبى بود و به خوشى گذشت، ازتمامى مناطق و شرهاى هند بازديد کرديم، شهرهاى کوچک زيادى را ديديم، مناظر دهلى،اگرا که تاج محل آنجا بود و جى پور که کاخ هاى زيادى آنجا بود برايم بسيار خاطره انگيزه وبه ياد ماندنى بود، خيلى احساس غرور مى کردم، من انجا خودم رايک امريکايى با پاسپورت افغانى مى ديدم و حتى سعى مى کردم که پوشش و رفتار يک امريکايى را داشته باشم .
در سفر هند به رسم کارهاى قبلى بدون اينکه توماس چيزى ازمن بخواهد خاطرات و بازديد هاى روزناه را مى نوشتم دروبينى راکه توماس به من داده هم با خودم بردم وعکس هاى زيادى گرفتم .
هند جمعيتى بالغ بر يک ميليارد و دوصد ميليون نفر دارد ودومين کشور پرجمعيت جهان است، به هند کشور اديان مى گويند و اديان مختلف اعم از هندو و بودائى و سيک، مسلمان ومسيحى وفرقه هاى جديد مانند اشو وساى بابا و صوفى در اين کشور هست، در طول سفر مرتاض ها و کارهاى عجيب وغريبشان و کشورى که در فيلم هاى هندى با بازيگران مشهورى مانند اميتاب باچان و پاشاخان و سلمان خان، را از نزديک مى ديدم .
در بازديد از موزه اى آخرين ياد داشت بجا مانده ازمهاتما گاندى از رهبران مبارزات آنها را ديدم که به خط زيبايى نوشته بودند، و براى ساختن جهانى نو وعارى از خشونت هفت نکته کليدى را مطرح مى کرد که با نفى آن زندگى شرافتمندانه تحقق مى يابد .
ثروت اندوزى بدون کار .
لذت جويى بدون وجدان .
دانش بدون شخصيت .
تجارت بدون اخلاق .
علم بدون انسانيت .
پرستش فاقد ازخود گذشتگى .
سياست بدون قانون وقاعده .
اولين بارى بود که سفر هوايى مى کردم زمين از آن بالا خيلى ديدنى و کوچک بود، تشريفات هواپيمايى و مهماندارهاى زن خوش پوش با رفتار مودبانه و پذيرايى خوب شروع مسافرت خوشى رانويد مى داد، به فرودگاه حيدر آباد که رسيديم در ابتداى ورود به شهر فضاى بسيار زيباى طبيعت و سرسبزى و آب وهواى بسيار خوب سبز حال و هواى من را عوض کرد، در فرودګاه يک نفر هندى به همراه ما به عنوان راهنما اضافه شد.
در هند مانند پاکستان شننرنگ موتر ها در طرف راست قرار داشت، فرودگاه در ٣٠ کيلومترى تا مرکز شهر بود، در طول مسير ازروى پلى عبور کرديم که به گفته راننده ١٢ کيلومتر بود و بنام يکى از نخست وزيران قبلى هندناراسيمها رائو بود .
باوجود سرسبزى فوق العاده اى که در ابتداى ورود به حير آباد ديديم، جمعيت ،مزدهم و عقب ماندگى ساختمان ها و بعضى ماشين ها و ريکشاها ، موتور سه چرخ، آسفالت جاده ها و بهداشت عمومى بسيار نامناسب بود .
هند ٢٨ ايالت و حيدرآباد مرکز ايالت اندراپرادش است که اين ايالت ٨٠ ميليون جمعيت دارد .
سابقه حضور پانصد ساله ايرانيان درشهر حيدرآباد تاثير خود رادر فرهنگ، معمارى و مذهب اين منطقه بر جاګذاشته بودتا جايى که اينجا به اصفهان نو معروف است، منطقه جنوب هند به دکن شناخته مى شود .
از قلمه گلکنده سلسله قطب شاهيان که الماس کوه نور از اينجا توسط نادر شاه به ايران برده شده والان در موزه انگليس است بازديد کرديم .
وقت چاشت اولين غذاى هند را خورديم! غذاى هندى تندورى چيکن وگارليک کباب با برنج بود که مرچ زياد داشت ولى غذاى خوش طعمى بود !
آخرين برنامه سفر رفتن به محلى بنام جان پدو مقدارى خريد براى سوغات سفر بود!
در اين مدت بجز چند نوبت نماز نخواندم و برايم خيلى مهم نبود.
موقعى که به پاکستان برگشتم با توماس تماس گرفتم واز اوبابت سفر تشکر کردم و يک نسخه از نوشته هايم را به همراه چند هديه که براى او خريده بودم به توماس دادم .
توماس آنها را گرفت ولى اهميتى نداد واز بابت هدايا هم تشکر کرد!
در سفر هند توماس به من گفت برو فقط خوش باش ومن هم در آن سفر واقعاً سر مست بودم و هنوز هم فکر مى کنم بهترين خاطره زندگى ام بود ولى به نتيجه اش که فکر مى کنم شرمنده مى شوم !
دو هفته بعد از سفر هند در ملاقاتى که با توماس داشتم از وضعيت سفرم به امريکا پرسيدم گفت نگران نباش کاغذات شما در ال پيگيرى است و به مراحل خوبى رسيده است و گفت براى تکميل کاغذرات بايدبراى معلومات صحى به جايى بروم و يک جايى رادر راولپندى که تقريباً نزديک به ميدان هوايى انجا بود، آدرس داد که فردا سر ساعت ١٥ انجا باش، گفت دستار سرمه اى همراه داشته باش، يکى از دوستانم با يک مونږ رنگ قرمز – رنگ سياسي، مى آيد و تو را مى رساند .
راس ساعت آنجا بودم ، موتر GMS مشکى رنگ با پلاک قرمز آمد چند بار طول خيابان را آمد و برگشت ولې شايد متوجه من نشده بود و يا اينکه مى خواست يقين کند کهمن را اشتباه نگرفته است، من به توصيه توماس دستارم را روى شانه اى ام انداختم شايد بهتر متوجه حضورم شود بعد از اينکه مطمئن شد آمد کنار خيابان و پارک کرد و من با چراغ اشاره کرد که سوار شوم، ماشين خيلى بزرگ و شيکى بود با امکانات عجيب وغريب که درخواب هم نمى ديديم سوار همچنين ماشين آن هم پلاک سياسى شوم .
در طول مسير هيچ صحبتى با هم نکرديم، تقريباً بعد ازنيم ساعت به ويلاى خيلى بزرگى در حاشيه شهر رسيديم، نگهبان و دوربين داشت ولى بدون معطلى در باز شد و وارد شديم .
ويلاى بسيار بزرگى بود و پر از درخت، ٥ متر جلو تر ازدر نگهبانى يک خيابان فرعى به سمت ساختمان کوچک منتهى مى شد و همان خيابان اصلى حدود ٥٠ متر جلو تر به عمارت اصلى ويلايى مى رسيد.
کمى جلو تر به سمت خيابان اصلى يک نگهبان با سگ بزرگ سياه مشغول قدم زدن بودکه من را به ياد صحنه هاى فيلم هاى امريکايى انداخت ! على رغم اينکه خيلى نگران بودم از اينکه توانسته تا اين حد ارتباط بر قرار کنم خوشحال بودم تصورم بر اين بود که اين مراحل گزينش براى رسيدن به شهروندى امريکا امرى طبيعى است و هر کسى نمى تواند مثل من تا اين مراحل جلو بيايد .
همان نگهبان ما را به سمت خيابان فرعى هدايت کرد، نزديک به ساختمان پياده شدم و با راهنمايى راننده وارد همان ساختمان کوچک شديم ، ساختمان معمولى با سه اتاق و يک دستشويى بود و يک سالون بزرگ داشت که فقط يک صندلى آنجا بود ..
راننده گفت همين جا منتظر باشد و بدون هيچ صحبت ديگرى از ساختمان بيرون رفت .
روى همان تک صندلى منتظر نشستم وبه در ديوار خالى از هر تابلو و عکس نگاه مى کردم، بعد از چند دقيقه يک نفر که ظاهرى امريکايى داشت با يک روپوش سفيد صحى وارد شد خيلى مرتب بود و ابتدا به زبان انګليسى سلام و خوش آمد .
گويى کرد و من هم به انگليسى با او صحبت کردم، ظاهرش با توماس متفاوت تر بود به ګمانم امريکايى افغانى تبار بود .
هيکل درشت و ورزيده اى داشت شايد حدود ١٨٥ سانتى قدش بود، من را به يکى ازاتاق ها راهنمايى کرد که چند دستگاه و وسيله آنجا بود و با برخورد خوبى گفت به پشتو گفت : نگران نباش !
من را روى صندلى مخصوصى نشاند، گفت يک تست ساده است و دستگاهى را آورد و چند سيم به سرو وسينه ودست هايم وصل کرد، پشت دستگاه نشست و روبروى من مانيتورى قرار داد و از من خواست که با دکمه اى که زير دستم بود، سوالاتى رابا بله وخير جواب بدهيم و بعضى کلمات انگليسى و پشتو را بخوانم .
ازمايش ها حدود ٣ ساعت طول کشيد و کمى خسته شدم .
استرس زيادى داشتم و حتى مى خواستم يکبار به دستشويى بروم ولى بر خورد او مرا تا حد زيادى آرام مى کرد .
در پايان ازمايش ها با برخورد خوب با من دست داد و و باهمان لهجه انګليسى اول تشکر و خدا حافظى کرد .
ازساختمان که بيرون آمدم راننده منتظرم بود و با همان موتر به جايى که من را سوار کرده بود برگشتم ......
در اين مدت ماموريت هاى مختلفى براى توماس انجام داده بودم و ز در آمد هايم مقدارى پس انداز کرده بودم .
فبرورى ٢٠٠١ تقريباً شش ماه قبل از ١١ سپتامبر بود که يک بار در ملاقاتى که با توماس داشتم به من گفت کار ما با طالبان به بن بست رسيده وما تا قبل از پايان سال کار آنها را تمام مى کنيم ، و در اين صورت افغانستان يکى از اقمار ناتو مى شود و براى شما افغانى هاى هم خيلى خوب است .
گفتم چطور ؟
گفت به چند دليل شما آسوده مى شويد .
اول اينکه با سقوط حکومت طالبان از شر آنها آزاد مى شويد، به آزادى و رفاه مى رسيد و با حضور امريکا به سرعت پيشرفت مى کنيد وصاحب ثروت و تکنولوژى مى شويد، دوم اينکه از زير فشار دو دست اندازى هاى پاکستان رها مى شويد و سوم از مداخلات روسيه و ايران رهامى شويد ومى توانيد متحد خوبى براى امريکا و ايالات متحده شويد وهمين باعث افزايش امنيت وسرمايه گذارى در افغانستان خواهد شد .
طالبان از اين موضوع مطلع شده بودند و اين باعث شد که در اگست ٢٠٠١ طالبان توسط مولوى اختر محمد عثمانى به سفارت امريکا در اسلام آباد پيام دادند و من از طريق يکى از دوستانم که از فرماندهان طالبان بود، از اين موضوع با خبر شدم ، آنها گفته بودند براى تحويل اسامه به شما مشکلى نداريم، اما اميرالمؤمنين ملاعمر مى گويند به دليل موقعيت مان در هان اسلام تحويل اسامه به صورت رسمى برايمان غير ممکن است چون وجهه ما را از بين مى برد ولى مى توانيم شرايطى را مهيا کنيم که شما او را دستگير کنيد !
تصور طالبان اين بود که با اين کار روابط بين آنها و امريکا عادى خواهد شد، آنها در مورد نحوه دستگيرى اسامه چند مدل پيشنهاد داشتند که يکى اين بود که اسامه برخى اوقات به صورت ناشناس براى تفريح به يکى از مناطق کوهستانى مى رود و فقط دو محافظ همراه او هستند، مامى توانيم زمان آن را به شما اطلاع بدهيم وشما با يک هلى کوپتر برويد و به راحتى محافظ ها را بکشيد و خودش را دستگير کنيد، چون او آنجا اسلحه حمل نمى کند ....
در مورد دستگيرى اسامه چند پيشنهاد ديگر هم از طرف طالبان شده بود .
پيشنهاد ديگرى که طالبان داده بود اين بود که اسامه بطور معمول وقتى بين مقرهاى مختلف خود تردد مى کند از چند موتر يک شکل استفاده مى کند، تعداد اين موتر ها محدود است و بيشتر از ٦ يا ٧ موتر نيست، وقتى حرکت مى کند ممکن است ٢ يا ٣ ساعت، شايد هم بيشتر در مسير باشد و مسير و جاده هايش هم مشخص است .
نيروهاى شما اماده باشند، زمانى که او حرکت کرد و از پايگاه خارج شد، ما مى توانيم به شما اطلاع دهيم و شما دو ساعت فرصت داريد که تا او در مسير است، شما با هواپيما بياييد و کل موتر ها را بمباران کنيدتا اثرى از آنها باقى نماند .
يا اينکه با يک تعداد قابل توجهى از نيروهايتان را در مسير جلو تر از آنها هلى برد کنيد و کمين بگذاريد و موقعى که آنها رسيدند حمله کنيد و منطقه هم چون شهرى نيست و موانعى وجودندارد راحت مى توانيد اين عمليات را انجام دهيد و يا کشتن ويا دستگير کردن اسامه مى توانيد عمليات را تمام کنيد .
يک پيشنهاد ديگر راهم بود که از خود توماس شنيدم و اين بود که يکى از عوامل نفوذى امريکايى ها که در حلقه دوم امنيتى اسامه بوده گزارشى داده است و حلقه هاى حفاظتى اسامه را بطور کامل تشريح کرده که به چه شکلى و چه کسانى هستند و حلقه اول چه کسانى هستند و حلقه هاى دوم و سوم و ....
نقشه عملياتى را به آن ها پيشنهاد داده که چگونه مى توانند از اين حلقه ها عبور کرده و به اسامه برسند و توضيح داده بود که اگر در زمان مشخص نيروهاى امريکايى بتوانند از نقطه خاص وارد مکان مورد اشاره شوند پس از درگيرى حدا اکثر با ٣٠ نفر به خود اسامه مى رسند و کار سختى نخواهند داشت !
با اين وجود امريکايى ها ظاهرا با هيچ کدام از اين طرحها موافقت نمى کنند .
در اين مدتى که با توماس همکارى مى کردم نفهميدم که آنها به چه صورت من را تست مى کردند و يا اينکه به من اعتماد کامل داشتند ولى اين را دور از ذهن مى دانستم ، ولى برداشت من اين بود که چک کردن آن ها و اعتماد آنها بر اساس پروژه ها است، يعنى اينکه بر اساس ماموريت هايى که به افراد مى دهند به تدريج نيروها را چک مى کنند و برداشت من اين بود که همزمان يک پروژه را به چند نفر مى دهند به طورى که در گزارشى که من اول براى توماس بردم احساس کردم او آن چيز هايى را که من نوشته بودم را کامل مى دانست و چيز جديدى براى او نبود.
توماس بعد از مراحل اوليه و انجام ماموريت هاى متعدد اعتماد بيشترى به من کرد و پروژه هاى سخت ترى به من مى داد که حساس تر بودند و در ملاقات هايى که با او داشتم و او ماموريت بعد را برايم شرح مى داد و اوضاع و اخبار جديد را برايم مى گفت حرف هايى که به من مى زد نکات و عمق بيشترى داشت به که در فبرورى ٢٠٠١ به صراحت به من گفت کار ما با طالبان به بن بست رسيده است .
درمارچ ٢٠٠١ بود که يک بار توماس با من تماس گرفت تا همديگر را ببينيم ، به محل قرار که رسيدم داشت درحال بسته بندى پودر زرد رنگى بود و آن را با چند کافذ پيچاند و در يک قوطى خالى دارو گاذشت، سه قوطى به من داد و خيلى تاکيد داشت که احتياط کنم و آنها را باز نکنم چون ممکن است مقدار خيلى کمى از آن من را مريض کند!
درمورد حمل آن و محافظت شخصى خودم توصيه هايى کرد و گفت چطورى آن را جا سازى کنم .
به من گفت که امشب در پل چرخى آن ها را تحويل يک از دوستان و مرتبطين اش بدهم، پل چرخى در ٥٠ کيلومترى جلال آباد بود.
من خيلى ترسيده بودم نگران بودم که اين ماده خطرناک به من آسيبى نرساند ان را بين دستارم پيچاندم و در مسير مدام به اين فکر بودم که توماس اين ماده خطرناک را براى چه مى خواهد آيا قرار است کسى کشته شود؟ يا قرار است جايى را آلوده کنند؟ خيلى ناراحت و نگران بودم .
ساعت ٨ به پل چرخى رسيدم و به قهوه خانه اى که توماس گفته بود رفتم و چايى خوردم و منتظر ماندم، چند نفر فروشنده خردخ مواد مخدر در آنجا مشغول معامله بودند، بعد از حدود نيم ساعت يک نفر را ديدم که به طرف من مى آيد او راشناختم يکى از افرادى که به خانه اى که با ليلى در کابل بوديم چند بارى آمده بود و با ليلى جلسه داشت، آمد و کنار من نشست آرام بسته ها را روى ميز گذاشتم و دستارم را روى آنها انداختم و بسته را به او دادم، او هم موقع تحويل بسته خيلى احتياط مى کرد، معلوم بود که واقعاً ماده خيلى خطرناکى است !
چايى را که خودرم بلا فاصله قهوه خانه را ترک کردم و ز ترس اينکه دستارم آلوده شده باشد بيرون از قوه خانه دستارم را به گوشه اى انداختم ، و مدام به اين فکر بودم که نکند من دچار مرضى شوم و بعداً برايم مشکل ساز شود.
در ماموريت ها سعى مى کردم هميشه کنار پنجره و يا صندلى جلو موتر بنشيم، علاقه داشتم که جاده و بيابان ها را ببينم و شهر ها و اطراف را بهتر مشاهده کنم، در بين راه ديدن برخى چادرهاى سياه ايالات و قبايل و چوپان هايى که حيوانات هايشان را مى چراندند و همچنين در برخى نواحى که خانه هاى گلى در دو طرف جاده به چشم مى خورد خيلى لذت بخش بود.
توصيه هاى توماس را در مورد اينکه به اطراف با دقت بيشتر نگاه کنم و به جزئيات توجه کنم در ذهنم بود، به وضوح مشاهده مى کردم که مزارع و به ويژه مزارع برنج در اطراف شهرهاى پاکستان خيى آباداتر و متنوع تر از کشورم افغانستان است، تنوع محصولات زمين دارى توليد شده وضعيت جاده ها و امنيت آن متفاوت از افغانسان بود وهمه اين مصيبت ها را بخاطر حضور طالبان مى دانستم .
در اين سال ها مزارع در افغانستان بيشتر به کشت خشخاش اختصاص پيدا کرده بود و خيلى از کودکان افغانى در اين مزارع کار مى کردند تا کمکى براى مخارج خانواده هايشان باشند.
سه دهه جنگ هاى داخلى وسلطۀ طالبان افغانستان را به ويرانه اى تبديل کرده بود و در سال ها سينما نيز ممنوع بود، در اين دوره طالبان حتى اقدام به تخريب آثار سينمايى و تلويزيون، وسائل فيلمبردارى، ماهواره ها، سينماها، موسيقى، تياتر و ديگر وسائل ارتباط جمعى و رسانه هاى صوتى وتصويرى، همه و همه را منع و تحريم کرد بودند.
در دوره قدرت طالبان دختران خانه نشين شده و اجازه تحصيل نداشتند وهمچين به جاى درس هاى علمى مانند کيميا و فيزيک در مدارس، بيشتر بر آموزش هاى مذهبى تاکيد مى شد.
در دهه هاى اخير على رغم مبارزات مجاهدين آنها موفق به تشکيل دولت ملى نشدند ولى طالبان که از حمايت مادى و معنوى پاکستان و عربستان سعودى سود مى بردند توانستند به حکومت برسند.
وقتى که توماس به من ماموريتى مى داد و مى گفت با فلانى ارتباط بگيرم، توصيه اى اين بود که با اورفيق شوم ولى من ملاحظه اى داشتم که اگر من بين عوام طالبان خيلى شناخته شوم، شايد براى من کمى حسن داشته باشد و راحت بتوانم بين آنها تردد کنم، ولى عيبى که دارد اين است که شايد جزو طالبان محسوب شوم و بگويند من هم جز طالبان بوده ام و چون روحيات و افکارم نسبت به اين گروه اصلاً مثبت نبود از اين موضوع خيلى متنفر بودم، نه اينکه بترسم، آن موقع فکر نمى کردم که حکومت اين ها ساقط شود و گروه ديگرى سرکار بيايند ومى گفتم نهايتا همين ها هستنديا اينکه که در آنها رفرم ايجاد مى شود .
من وخيلى از هم سن و سال هايم از طالبان متنفر بوديم و حتى دوست نداشتيم جز طالبان محسوب شويم .
در پشاور هم وقتى برخى از پاکستانى ها از من سوال مى کردند که آيا توهم از طالبان هستى؟ من به شدت ناراحت مى شدم و مى گفتم که من آدم روشنفکرى هستم .
تا اوسط حکومت طالبان بخش زيادى از نيروهاشان به صورت داوطلبانه و از ميان جوانان بود تا آخر حکومت طالبان هم نيروهاى جوان بودند که به صورت داوطلب عضو حکومت مى شدند اما آن استقبال اوليه ديگر وجود نداشت و در بين آنان جوانان افغانى زياد نبود ولى به هر حال ستون فقرات طالبان همين جوان ها محسوب مى شدند.
طالبان تقريباً ٥ سال حکومت داشند و اواخر دوره طالبان نيروى هاى داوطلب کم شده و طورى شد که ارشاد هاى ملا ها در مساجد ودعوت عمومى آنها در روستا ها تاثير قبلى را نداشت و انها دست به سرباز گيرى اجبارى زدند و از قريه ها مردم رامجبور مى کردند که بيايند و در جبهه ها حضور داشته باشند وبه همين دليل نيروهاى بومى طالبان انگيزه خط شکنى و جنگ هاى سخت نداشتند، فلذا نيروهاى خط مقدم طالبان را داوطلب هاى غير بومى افغانى تشکيل مى دادند، مثل طلاب پاکستانى که زياد بودند و به صورت دوره اى مى آمدند و يک سرى هم عرب هاى افغانى بودند که به نوعى وابسته به القاعده بودند و برخى ها هم جزء اکيپ هاى مختلف طالبان و آنها بيشتر انگيزه داشتندوکارهاى خط شکنى و سنگين نظامى را انجام مى دادند، بيشتر اعضاى طالبان که افغانى بودند به دنبال زندگى مرفه مى رفتند نه اينکه در نيروهاى نظامى نباشند، بلکه در جبهه ها ومناطق جنگى بودند اما با آن انگيزه هاى اوليه حضور نداشتند، به نظرم اعتقادات نيروهاى طالبان فرق کرده بود و ديگر به فکر اين بودند که خانه داشته باشند زن وخانواده تشکيل بدهند و ظواهر دنياکه اوايل به آن توجه نداشتند برايشان اهميت پيداکرده بود و به دنبال زندگى مرفه و به دور از دردسر افتاده بودند.
در اين اواخر بروکراسى ساده اى راه انداخته و شبه بروکراسى اى بين خودشان بودو تشريفات در کارهايشان بيشتر شده بودو براى هر کارى کاغذى رد و بدل و کارها نيز نسبت به قبل کند تر شده بود، و فرمانده هان هم آن سادگى قبلى رادر رفتار و استفاده از امکانات نداشتند، آنها که زمانى خودشان را با نان وماست سير مى کردند ديگر با کباب بره سر وکار داشتند و به تجملات زندگى بيشتر توجه داشتند.
نوع زندگى طالبان روستايى بود و عموماً هم از روستا هاى دور ومحروم بودند ودر اين مدت که با طالبان در ارتباط بوم چه زمانى که نوجوان ودر افغانستان بودم و چه زمانى که در پاکستان تحصيل ويا کار نفوذى مى کردم کمتر نيرويى از طالبانى راديدم که از شهر آمده باشند واگر هم شهرى بودند شهرى شده بودند!
خيلى ازنيروهاى طالبان که به شهر مهاجرت کرده بودند از روستاهايى بسيار دور و محروم آمده بودند و حتى قبل از آن ظواهر شهرى را نديده بودند، مشخص بود که اين تغييرات در شيوه زندگيشان بر اثر ارتباط با برخى از فرهنگ هاى شهرى، ايجاد شده است .
يک بار در برگشت از ماموريت هوا به شدت سرد و بارانى بودو در راه هاى کوهستانى بخارى موتر به خوبى کار نمى کرد وشيشه جلوى آن را بخار گرفته بود وجاده ديده نمى شد راننده مجبور شد توقف کند و بخاطر اينکه در شيب نسبتا تندى بود راننده از چند نفر ازما خواست که به او کمک کنيم تا مقدارى سنگ براى نگه داشتند موتر زير چرخ ها قرار دهيم ، يکى دو ساعت معطل شديم وهوا که کمى بهتر شد به سمت پشاور حرکت کرديم .
نزديک غروب بود که به مرز رسيديم، نيروهاى مرزى براى چند بار پاسپورت ها را چک کردند ودر هواى سرد معطل بوديم مامور که پايين رفت راننده موتر گفت براى انيکه رد شويم وما را بيشتر اذيت نکنند هر کدام مقدارى پول بدهيد تا من انها را راضى کنم ! شاگرد راننده مقدارى پول از مسافران جمع کرد وپايين رفت و به مسؤل آنها داد و طولى نکشيدکه از مرز رد شديم .
وقتى به پشاور رسيديم به شدت بيمار شدم، گزارش ماموريت را که به توماس دادم او متوجه بيمارى من شد و گفت سريع براى معاينه و دردمان به داکتر بروم، به شفاخانه رحمان درمنطقه حيات آباد رفتم و گفتند که بايد براى مداوا بسترى شوم .
بعد از سه روز که از بيمارستان مرخص شدم به من گفتند که مصارف هاى شماپرداخت شده است .
در جنورى ٢٠٠١ براى دومين بار توماس از من خواست که ليلى را به کابل ببرم، يکشنبه ساعت ٧ صبح با يک راننده افغانى قرار گذاشتم ودر خروجى شهر ليلى را که منتظر ما بود سوار کرديم و به سمت مرز حرکت کرديم، در اين سفر ليلى بيشتر با من صحبت مى کرد وکمى راحت تر بود ومعلوم بود که اعتمادش به من نسبت به سفر قبل بيشتر شده است .
کابل در بين مسير اصلى جلال آباد به پشاور است .
در مسير کابلکه با هم مى رفتيم ليلى در باره تنفرى که از مرد ها داشت برايم مى گفت، ازميان حرف هايش متوجه شدم که در سازمانى که قبلا بوده رابطه اى برايش پيش آورده اندو اين حس ناشى از آنجاست !
با اين وجود باز نفهميدم که اين حس او واقعى است يا اين حرف ها را مى زند که من درمورد او فکر بدى نکنم ! من هم سعى مى کردم هيچ فکرى درموردش نکنم و حقيقا اين جرات راهم نداشتم ! و براى خودم اين ارتباط با او را يک ماموريت تلقى کنم، در اين مدت هم ليلى با اينکه بهمن نزديک تر شده بود پيشنهادى در اين رابطه به من نکرد.
در مورد زندگى در آمريکا از او پرسيدم، چيزى نگفت فقط سرش را تکان داد !
اين بار از ايست وبازرسى هاى در طول مسير راحت تر عبور کرديم، غروب بود که به کابل که رسيديم و به همان خانه قبلى رفتيم .
سفر پنج روزه بود .
در اين سفر در بعضى از جلسات ليلى من مى گفت که پيش او باشم ولى بازهم اين طور نبود که من اجازه داشته باشم بگويم بيايم داخل ؟ بلکه هر وقت او مى خواست، خودش مى گفت که بيا و در جلسه بنشين و اگر هم نمى گفت من به خودم اجازه نمى دادم که بروم بين اتاق !
شب اول به چند ديدار کوتاه گذاشت، بعضى جلسات که فقط يک چيزهايى رد و بدل مى شد و بعضى ها مى آمدند ومى رفتند ليلى به من اجازه مى داد در پيش او اتاق باشم .
شب دوم يکى از فرماندهان طالبان آمد وتا نزديک صبح پيش او بود، ليلى در اتاق را بست و پرده ها را کشيد، و اجازه نداد که داخل بروم، برايم سوال شد که اين که بود؟
اما از انجايى که سر وصورت را پوشانده بود فهميدم که يکى از فرمانده هاست – معمولاً يک بادى گارد همراهشان بود چون اگر ادم معمولى بود کسى همراهى شان نمى کرد .
روز سوم ليلى گفت که اورا به بازار مرکزى کابل برسانم، در اين دو سفر سابقه نداشت که ليلى بيرون از خانه برود!
بيرون رفتم و يک موتر دربست گرفتم و به راننده گفتم سر خيابان منتظر بماند، به خانه برگشتم و با ليلى را که آماده شده بود تاسرخيابان رفتيم ، مى خواست که آدرس خانه رامتوجه نشود، مسير ها را خيلى خوب بلد نبودم ولى به ظاهر ليلى نا آشنا نبود! يکى دو خيابان مانده به بازار ليلى به من اشاره کرد که همين جا پياده مى شويم !
از تکسى پياده شديم و يکى دو خيابان را پياده رفتيم ، جلوى و يترين چند مغازه ايستاديم و ديدن کرديم، خيلى عجه اى نداشت، بعد ازحدد نيم ساعت به بازار مرکزى رسيديم، نزديک يک مغازه ليلى به من گفت تو برو اگر مى خواهى براى خودت چيزى بخر، يک ساعت ديگر همين جا مى بينمت !
خدا حافظى کردم و او هم به داخل يکى از مغازه ها رفت، فرصتى بود که به بازار ومغازه ها سرى بزنم، اوضاع واحوال بازار نيمه تعطيل بود، اوضاع اقتصادى به سامان نبود ورونقى نداشت، چايخانه اى بود من رفتم و آنجا کمى استراحت و منتظر ماندم تا زمان بگذرد.
در گذشته ترک هاى کابل وهندوها دويار بزرگ دفاعى را در اطراف شهر براى محافظت از هجوم ساخته اند که بقاياى اين ديوار امروز به عنوان يک آثار تاريخى شناخته مى شود و هم چنين معمارى وشهر سازى کابل با اينکه از شهرهائى قديمى است بسيار زيبا وخوب بود.
يک ساعت گذشت وسر قرار برگشتم هنوز ليلى نيامده بودکمى مغازه هاى اطراف را نگاه کردم، ليلى آمد و خيلى سريع به خانه برگشتيم.
شب آخر، در آخرين ملاقات يک نفر پيش ليلى آمد و حدود نيم ساعت آنجا بود، بعد از رفتن او ليلى را تا حياط همراهى کرد، تعجب کردم، ليلى تعجب من را که ديدگفت اين از طرف ملا داد .... آمده بود! ملا داد .... ازفرمانده هان معروف طالبان بود که دوسه سال پيش در بمباران امريکايى ها کشته شد.
ليلى از ملا داد.... خيلى تعريف کرد، مى گفت فرمانده خيلى شجاعى است، ولى آدم مذبذبى است و اگر چه با ما مشکل خاصى ندارد ولى ما خيلى نمى توانيم به او اعتماد کنيم .
من بعد از اين دو سفر متوجه نشدم که دقيقا ماموريت ليلى چه بود و چرا يک زن را براى اينکار انتخاب کرده بودند.
بجز دو ماموريتى که ليلى رابا تکسى دربست به کابل بردم، توماس اصرار داشت که با وسايل نقليه عمومى معمول تردد کنم ، موتر ها ومينى بوس هاى عمومى کيفيتشان پايين بود بطورى که در مسيرهاى کوهستانى به سختى حرکت مى کردند ولى به هر صورت ارزان وکمتر حساسيت ايجاد مى کرد.
در اواخر سال ٢٠٠٠ بود. توماس جلسه با من گذاشت و در باره وضعيت رابطه طالبان و امريکايى ها توضح داد و در پايان جلسه از من خواست که بايد به پکتيا و جبهه هاى تحت امر مولوى سيف الرحمان بروم وبا نيروهاى انها ارتباط برقرار و در انها نفوذ کنم به طورى که بتوانم با آنها راحت تردد و ارتباط برقرار کنم .
من دوستى داشتم به اسم مولوى عبدالرقيب (ملاعبدالرقيب) که در اين مدت با او اشنا شده بودم و در طالبان هم مقام و شخصيتى داشت، من در اين مدت چند بارى از پشاور براى او تحفه برده بودم و خيلى با هم دوست شده بوديم .
يک بار با او مطرح کردم که علاقه دارم با مولوى سيف الرحمن منصور آشنا بشوم .
گفت براى چه مى خواهى با او آشنا شوى؟
يک خوردم ! فکر نمى کردم چنين سوالى ببرسد.
گفتم که از او تعريف زيادى شنيده ام و علاقه دارم از نزديک با او هم آشنا شوم و اگر بتوانم براى دستيابى به هدف هاى شما مجاهدين، کمکى کنم .
ازتعريف هاى من خوشش آمد و دست خطى برايم نوشت ومن به سمت منطقه تحت نفوذ سيف الرحمن رفتم .
اگر چه سيف الرحمن به کابل رفت، امد داشت، اما براى من پکتيا مسير نزديکترى نسبت به کابل بود، آنجا رفتم به نشان دادن دست خط به نيرهاى طالبان من را پيش او بردند، سيف الرحمن دست خط عبدالرقيب را که ديد خيلى خوشحال شد و من را تحويل گرفت و با هم آشنا شديم .
به او گفتم من يک تاجر خرده پا هستم و خيلى علاقه به شما دارم ، شما مجاهد هستيد ودوست دارم اگر کارى داشته باشيد کمکى انجام دهم .
سيف الرحمن نمونه يک پشتون با اراده وقوى و آدم خيلى مصممى بود، اعتقاد عميقى به طالبان داشت و دو سه بارى که با او صحبت کردم هيچ نوع اختلال و سستى را در اراده او نديدم .
بالاخره بعد از چند بار رفت و امد و اجناسى که به عنوان تحفه با خودم برده بودم ارتباط خوبى با سيف الرحمن برقرار کردم .
يک بار بار راهنمايى توماس براى آنها آرد تهيه کردم و به عنوان هديه تجار مسلمان افغانى پشاور دو سه لارى ارد براى سيف الرحمن بردم و به او هديه دادم، او خيلى تشکر کرد و من را به عنوان خير مى شناخت، از طرفى من نمى خواستم خيلى به عنوان تاجر بين عموم نيروهاى طالبان شناخته و ديده شوم، به سيف الرحمن گفتم اګر خواست مطرح کند بگويد که من اين ها را با عنوان همراه بار مى آورم و اين طور نشود که مشخص شود اين ها را من هديه داده ام بلکه واسطه و نگهبان اين بار ها هستم که اين ها را بياورم و تحويل بدهم .
به او مى گفتم که من وظيفه ام هست تا جايى که مى توانم از شما مجاهدان حمايت کنم، سعى مى کردم بين عوام طالبان مشخص نشوم چون در مورد آينده خودم با گروه سيف الرحمن کمى نگران بودم !
حدس من درست بود و نگرانى من جا داشت، بعد از سقوط طالبان حتى بعد از اينکه طالبان تقريباً هيچ اميدى نداشتند يکى از جبهه هايى که به شدت مقاومت کردند و شايد آخرين پايگاه هاى مقاومت در مقابل امريکايى ها اين ها بودند، انها در منطقه شاهى کوت مقاومت شديدى داشتند و در زمان اوج عمليات امريکايى ها من انجا بودم .
ارتباط من با سيف الرحمن باعث شد که بعد از سقوط حکومت طالبان از من به عنوان عامل نفوذى در منطقه استفاده شود و يکى از نکات جالب وعجيب براى من اين بود که در آن مقطع زمانى از من استفاده خاصى نکردند و فقط گفته بودند که برو با مجموعه سيف الرحمن و نيروهايش رفيق شو وهيچ خواسته اى از من نداشتند که مثلاً اطلاعاتى از او براى انها بگيرم .
توماس يکى از آن دستگاه ها، جى، پى، اس ، به من داد و گفت در اين ماموريت بايد آن را در محل فرماندهى سيف الرحمن کار بگذارم، من نمى دانستم که اين دستگاه چه هست وتا آن موقع جى ، پى، اس، نديده بودم، ولى توماس به من آموزش داد که چطور روشن و خاموش مى شود و گفت زمانى که مى خواهى آن را روشن کنى بايد اخرين لحظاتى باشد که مى خواهى از آنجا خارج شوى ، شايد به اين خاطر بود که بطرى اش تمام نشود، وبايد در فاصله حد اکثر يک ساعت از انجا در جايى از منطقه مستقر شوى که براتفاقاتى که مى افتد آګاه باشى ومطمئن باشى چيزى از چشمت درونمى ماند و اګر هر اتفاقى افتاد برو ببين چه خبر است ، بعد ها فهميدم که جى پى اس چه هست وکارش چه هست ، به من گفت اين راجايى بگذار که ديده نشود، ولى درمحفظه اى مثلاً فلزى يا ظرف فلزى نگذار و يک سرى توصيه به من مى کرد که حالا مى فهمم که منظور او اين بوده که بيشترين ديد را با ستلايت داشته باشد وبتواند موقعيت آن را پيدا کند.
من با ارتباطاتى که با دوستان طالبانى بر قرار کرده بودم به يکى از مقرهاى طالبان در ولايت پکتيا رفتم ، مقر فرماندهى سيف الرحمن، و يک شب مهمان آنها بودم وبنا بر توصيه توماس دستگاه جى ، پى ،اس، را داخل آشپزخانه يک جايى بود که اشغال دانى و محل وسايل اضافى در پشت آشپزخانه بود، در شکاف ديوار کار گلى کار گذاشتم.
به من ياد داد که چطور اين دستگاه را روشن و خاموش کنم و پيش خودم فکر مى کردم که ضبط است اما بعد براى خودم سوال پيش آمد که اگر اين ضبط صورت است چرا بايد جاى پرت باشد؟ بايد جايى باشد که صدا را خوب ضبط کند؟!
دستګاه را در زير شلوارى ام قايم کرده بودم .
دستگاه را که فعال کردم بعد از چند دقيقه خدا حافظى کردم و ازمقر طالبان خارج شدم، طورى بر خورد کردم که کسى به رفتنم شک نکند.
از قبل جايى را که ديد خوبى نسبت به منطقه را داشت در نظر داشتم، به آنجا رفتم، جايى ايستادم که مشرف به منطقه جنگلى محل استقرار انها بود، شايد سه ربع کمتر از يک ساعت، نگذشته بود که موشکى به انجا خورد وانفجار سهمگين رخ داد، نفهميدم که آيا طياره موشک را پرتاب کرد يا اينکه از جايى دور تر شليک شد، بلا فاصله بعد از اين اتفاق فهميدم که اين اتفاق همان اتفاق است که توماس گفته بود .
بعد از انفجار سراسيمه به سمت مقر سيف الرحمن رفتم، از محلى که بودم فاصله کمى تا مقر داشتم، انفجار بسيار مهيب و معلوم بود که موشک بـسيار قدرتمندى به آنجا شليک شده است، فکر مى کنم موشک بود چون صداى طياره نشنيدم، شايد هم از طياره بمب افگن که فوق العاده بالا پرواز مى کند پرتاب کرده بودند يا موشک هدايت شونده بود يا اينکه از يک نقطه اى موشک پرتاب شده بود!
نيروهاى طالبان منطقه را قرق کرده و راه هاى را بسته بودند همه چيز نسبت به يک ساعت قبل به هم ريخته بود، هر چه گفتم که من رفيق مولوى هستم و با او ارتباط دارم مى خواهم او را ببينيم و کارش دارم گفتند نه! مولوى چند ساعت پيش از اينجا رفته است .
در صورتيکه من مى دانستم تا دو ساعت پيش آنجا بود ومطمئن بودم چون به من گفته بودند که هر وقت مطمئن هستى مولوى انجاست دستگاه را انجا فعال کن .
من دو ساعت پيش مولوى را انجا ديده بودم ومى دانستم تا چند ساعت ديگر هم همان جا جلسه دارد، وقرار است که فرمانده هاى جز براى گزارش دهى پيش او بيايند.
همان جا براى من ثابت شدکه اگر مولوى کشته نشده باشد، حتما به شدت زخمى شده و به شکلى است که سلامت نيست که بتوانم او را ببينم، اگر سلامت بود ممانعت نمى کردند.
بعد از ان ديگرهيچ وقت مولوى را پيدا نکردم وچند بارى هم که براى ديدن او رفتم ومراجعه کردم که مى خواهم او را بينم وکارى پيش آمده که بايد با او صحبت کنم، هر بار بهانه اى مى آوردند که مثلاً الان به جبهه فلان جار رفته يا جاى ديگرى و من را جواب مى کردند.
وقتى به پشاور برگشتم توماس از من سوال کرد بعد از اينکه دستگاه را کار گذشتى چه اتفاقى افتاد ؟!
من هم دقيقا ماجرا را براى او شرح دادم که دستگاه را چگونه وکجا کار گذاشتم و آمدم ودر فاصله در نقطه اى مشرف که منطقه را ببينم مستقر شدم تا اينکه ناگهان انفجار مهبى شد و ديدم همان منطقه منفجر شده و بعد رفتم آنجا ولى نتوانستم مولوى را ملاقات کنم و نيروهايش مانع ملاقات با او شدند.....
توضيحات را که دادم توماس لبخند رضايت آميزى زد و گفت Good Job!
فهميدم که من کارم را درست انجام داده ام و احتمال قوى دادم که مولوى سيف الرحمن کشته شد.
ان موقع هيچ حس خاصى اى نسبت به اين واقعه نداشتم امابعد فکر کردم که او چه گناهى داشت و يا اينکه چه کارى کرده بود که من باعث کشته شدن او بشوم !
همان دستگاه باعث رديابى وبمباران دقيق مقر فرماندهى سيف الرحمن و کشته شدن او شد ولى نمى دانم که چراطالبان حاضر به اعلام کشته شدن اونشدند وتا همين اواخر هم انها اين را بروز ندادند که اوکشته شده است
شايد يکى از دلايل اين بود که کشته شدن او به لحاظ روحى باعث شکننده شدن روحيه سربازان و نيروهاى رزمى طالبان مى شد، طالبان به لحاظ شخصيتى او را خيلى قبول داشتند و او از ستون ها بود، به صداقت، شجاعت، پاکى و اينکه او عالم وکامل است همه اذعان و ايمان داشتند.
در چند ما موريت ديگر هم چنين احساساتى به من حاکم مى شد که ايا واقعاً اين ها بايد کشته مى شدند و من بايد در اين کار شريک باشم؟
اين ها هم و طنان من هستند و آنها امريکايى .....
ناراحت مى شدم ولى روياى امريکا خيلى بزرگ تر از اين ها بود.
تا ان موقع هنوز متوجه نبودم که اين دستگاه کارش چه هست؟ ان موقع بود که شک کردم که اين پرتاب و برخورد موشک بايد ربطى با آن دستگاه که من کار گذاشته ام داشته باشد، البته بعد از سقوط طالبان نيز از آن دستگاه در چند گزارش استفاده کردم.
به پشاور که امدم پيش يکى از مهندس هايى که اطلاعات فنى خوبى داشت رفتم وتوصيف کردم که شنيده ام چنين دستگاهى در امريکا وجود دارد؟
به من گفت که دستگاهى که توصيف مى کنى، اسمش ، جى ، پى، اس، است و در امريکا هست وهنوز خيلى جا نيافتاده و کارش اين است که نقطه استقرار شخص را با خطاى چند متر مشخص و توسط ستلايت نشان مى دهد !
بعد از سقوط طالبان بود که ماموريت هاى جى پى اس من شروع شد و توماس از من مى خواست که در گزارش هايم هر منطقه را که توصيف مى کنم علاوه بر عکاسى از آن دستگاه نيز استفاده کنم مى گفت نبايد به موقع استفاده به اجسام فلزى نزديک باشد ...
اين ګزارش ها منجر به يک سرى بمباران مى شد ولى تا آن مقطع ماموريت هايى که مى رفتم و گزارش هايى تهيه مى کردم به نوعى حالت تثبيت منطقه و موقعيت بود و هيچ اقدام خاصى آنجا انجام نشده بود .
مقعرهاى مخفى طالبان در کوهستان ها ودهات بود وامريکايى ها وغير بومى ها معمولاً تردد شان به انجا کار سختى بود ومنطقى بودکه از نيروهاى بومى و آن دستگاه بهره من برده اند.
يک هفته اى ازيکى ازآن ماموريت ها مى گذشت پاى تلويزيون نشسته بودم و کانال هاى امريکايى را تماشا مى کردم اخبار از انفجار شديدى در مرز پاکستان ، افغانستان توسط طالبان و کشته شدن افراد زيادى ازمردم خبر داد، تصاوير خيلى برايم آشنا بود، همان جايى بود که هفته گذشته آنجا رفته بودم !
خيلى خوشحال بودم که در مدتى که من آنجا بودن چنين اتفاقى نيفتاده بود...
بارها به ذهنم رسيده بود که امريکايى ها با طالبان در انفجار ها و کشته شدن افغان ها به نوعى همکارى دارند ولى براى خودم مسئله را به نوعى توجيه مى کردم، علاقه شديدى به امريکا داشتم و نمى توانستم چنين ذهنيتى داشته باشم ...
در ماموريت هايم گاهى به ترديد مى رسيدم که ايا اين کارى که دارم انجام مى دهم کار درستى است؟ نکند دارم به مملکت خودم خيانت مى کنم ؟
ازطرفى کعبه آمال من که زندگى در امريکا بود، همان زندگى که در فيلم هاى ديده بودم خانه اى بزرگ موتر هاى لوکس و مدل بالا، لباس ها وکت وشلوار ها تميز و گرانقيمت و زن امريکايي ...
اين چيزى بود که ذهن مرا به شدت به خودش مشغول کرده بود.
هميشه اين تصوير در خواب وبيدارى با من بود و با آن زندگى مى کردم!
توماس اين موضوع را فهميده بود و ازاين جهت روحيات من را شناخته بود، بعد از هر ماموريتى که مى رفتم و بر مى گشتم توماس به من مى گفت که ماموريت چطور بود؟ سخت بود؟
من بعضى ها وقت ها که مى گفتم سخت بود، مى گفت هر وقت ک احساس کردى خيلى دارد به تو فشار و سختى مى آيد يک جايى تنها با خودت خلوت کن، چشم هايت را ببند و تصور کن که الان دارى در امريکا زندگى مى کنى! آن طورى که دوست دارى وحتماً ان را به دست مى آورى !
اين کار براى من واقعاً موثر بود، در آن مقطع براى من تصور اينکه کسى بالاتر از توماس هست اصلاً نبود و او را تنها پشتيبان و حامى خودم مى ديدم وهيچ کس ديگر براى من مهم نبود، مى خواستم که در هر شرايطى توماس از من راضى باشد و هيچ کس حتى خانواده و پدر ومادر در ذهنم نبود و ازآنها فاصله گرفته بودم .
اوايل مارچ ٢٠٠١ بود، دوشنبه صبح توماس با من تماس گرفت وگفت بيا که ماموريت جديدى دارى، او را که ديدم پاکت نامه اى به من داد وگفت که بايد به کابل ببرم، آدرس مغازه اى را در بازار ا صلى شهر کابل داد که ان را به انجا برسانم ، از او خدا حافظى کردم و به سمت کابل راه افتادم .
بازار را به واسطه سفرهايى که با ليلى به کابل داشتم تقريباً مى شناختم، ادرس مغازه را پيدا کردم، مغازه لوازم الکتريکى و برقى بود، سلام کردم وگفتم از طرف حاجى بابا نامه اى آورده ام، مغازه دار خيلى استقبال کرد، به من گفت که جايى نرو و همين اطراف باش تامن جواب تو را بدهم .
من يک ساعت، يک ساعت ونيم به همان قوه خانه که در سفر قبل با ليلى آشنا شده بودم رفتم و چايى خوردم و کمى استراحت کردم .
دوباره پيش مغازه دار بر گشتم کمى صبر کردم تا مغازه راتعطيل کرد وبا هم راه افتاديم، من را به خانه اى در محله چنداول برد، گفت همين جا استراحت واز خودت پذيرايى کن، شب يکى از برادران براى پاسخ مى آيد، غذاى ساده اى آماده کرد و من را تنها گذاشت و رفت .
خانه خيلى درب و داغان بود، اول فکر کردمکه خانه خودش است ولى متوجه شدم که خانه خودش نيست ولى امکانات مختصرى براى پذيرايى واستراحت داشت .
خانه برق نداشت، چراغ نفتى آنجا بود، آن را خاموش کردم وازخستگى بود خوابم برد، فکر مى کنم دو ساعتى گذشته بود که احساس کردم سايه کسى بالاى سرم است، چشم هايم را باز کردم وحشت کردم شب شده بود ويک نفر بالاى سرم بود .
گفت که نترس آشنا هستم و با تو کارى ندارم .
متوجه شدم همان نيروى طالبان است و کسى است که بايد او را مى ديدم و از او جواب مى گرفتم .
با من مصافحه کرد و گفت به ريئس صاحب سلام برسان وبگو که ما فلان تاريخ ، تقريباً دو هفته بعد، مى آييم وبعد از اينکه مستقر شديم با شما تماس مى گيريم !
همين !
گفتم رئيس صاحب کى هست ؟
گفت همين کسى که نامه را از طرف او آورده اى !
او رفت و من آن شب کابل ماندم وفردايش به پشاور برگشتم .
وضعيت کابل و افغانستان اصلا برايم قابل تجمل نبود و احساس غريب و بدى به آنجا داشتم، احساس بيگانگى به اين فرهنگ مى کردم و شرايط محيطى انجا هر دفعه برايم خيلى سخت تر وتلخ تر مى شد.
در برگشت به قريه و خانواده ام سرى زدم.
البته اين طور نبود که در هر سفر به افغانستان پيش آنها بروم، فقط در برخى از ماموريت ها با اجازه قبلى و هماهنگى با توماس به خانواده ام سر مى زدم و بعضى وقت ها که توماس مى گفت صلاح نيست که پيش آنها بروى که بفهمند به افغانستان آمدى و يا اينکه ماموريتى که داده بود در منطقه خودمان نبود نمى رفتم .
هر بار پدم اوضاع واحوال پاکستان را از من مى پرسيد، نگران من بود که چه مى کنم و به چه کارى مشغول هستم، وقتى با اواز برنامه هايم مى گفتم نگران من مى شد و شروع به نصيحت مى کرد که سرت به کار خودت باشد و بياهمين جا پيش ما وهمين جايک کارى پيدا کن.
بعد از ديدار خانواده ام به پشاور برگشتم .
توماس را ديدم و جواب رابه او دادم، او گفت منتظر باش تا به موقع بگويم که کجا بروى .
تقريباً دو هفته بعد از آن سفر بود که توماس با من تماس گرفت وشماره اتاقى را در هوتلى در منطقه پشاور شهر به من داد، گفت برو چند نفرى آمده اند، با انها هماهنگ کن و انها را به منزل فلانى بياور ، نشانى داد و منظورش رستوران بود، ساير محل هاى ملاقات راهم به اسم منزل شخص خاصى مطرح مى کرد، رستوران نزديک همان هوتل بود، قرار شد براى شام آنهارا به انجا ببرم .
ساعت سه و نيم به هوتل رفتم و به مسؤل پذيرش که مردم جوانى هم سن و سال خودم بود گفتم به اتاق شماره ١٠٩ کار دارم، گفت برو طبقه سوم، ولى زود برگرد و آنجا نمان، اگر دير کنى مصارف اقامت بايد بدهى !
گفتم چشم ! فقط آمدم ام دوستان را ببينم وسلام کنم زود بر مى گردم .
به اتاق که رسيدم ديدم در اتاق باز است، در زدم کسى جواب نداد چند بار ديگر در زدم، بازکسى جواب نداد، آرام در را باز کردم وداخل اتاق رفتم، ديدم دو نفر هستندو هر دو خوابيده، يکى شان همانى بودکه در کابل بامن قرار گذاشته بود، تلويزيون روشن بود وکانال تلويزيون فيلم هاى هندى پخش مى کرد، جا خوردم، طالبان و فيلم هندى !
به روى خودم نياوردم و دو باره برگشتم بيرون اتاقو در را به همان حالت برگرداندم تا متوجه ورود من به اتاق نشوند، اين بار محکم تر در زدم تا اينکه انها بيدار شدند و سراسيمه تلويزون راخاموش کردند، و يک شان دم در آمد و من را که ديد خيلى ابراز خوشحالى کرد، همان بود که همديگر را در کابل ديده بوديم .
گفت چه خبر از رئيس صاحب؟ من پيغام و محل ملاقات را به انها دادم و پايين آمدم ومنتظر ماندم تا آنها حاضر شوند با آنها به رستوران رفتيم و تا توماس برسد ازآنها پذيرايى مختصرى کردم، نيم ساعتى انجا بوديم که توماس امد و من آن ها را با توماس آشناکردم وبا هم چايى خورديم .
توماس عادت داشت وقتى که کارش با من تمام مى شد، چيزى نمى گفت فقط براى چند لحظه بدون اينکه چيزى بگويد به صورت من نگاه مى کرد .... يعنى خدا حافظ !!
من متوجه شدم که ديگر بايد بروم و از آنها خدا حافظى وجدا شوم ...
از اولين ماموريتى که به من سپرده شد احساس مى کردم که اين کار نوعى جاسوسى است ولى باز احساس بدى نداشتم و احساس مى کردم با اين کار يک قهرمان ملى امريکا مى شوم .
در اين مدت هيچ وقت توماس مشکل مالى ام را بدون انجام کار حل نمى کرد، اول گزارش کار را مى خواست و بعد پولى را پرداخت مى کرد، کار را به صورت پروژه اى تعريف کرده بود.
در مراحل اول پول خوبى مى داد و براى من دندان گير بود وبعد از گذشت چند ماه فقط خرج خود ماموريت و عمليات را دمى داد، مثل مصارف رفت و آمد و خوراک در مسير، به قبل يابعد من کارى نداشت و من هم اجبارا وقتى مى ديدم که اين طورى است مصارف هاى خودم را در مصارف هاى ماموريت مى آوردم که با ساير مخارجم برسم، توماس هم نمى پرسيد که چرامصارف ها اين طورى است و فلان جا چرا فلان خرج را کردى؟ مصارف ها را معمولاً بالاتر اعلام مى کردم و روى اين موضوع بحثى نمى کرد، شايد فهميده بود که من اينکار را مى کنم ولى به روى خودش نمى آورد، په هر صورت چيزى نمى گفت .
در سفر ها وماموريت ها برخى اقلام خوراکى و پارچه مى خريدم وبه عنوان تحفه و به يا بار همراه با خودم مى بردم و اين پوشش کارم بود، جزء مصارف هاى ماموريتم به حساب مى آمد، اين طور بود که اقلام کمى در حد دو ساک ياجعبه يا دو تا کارتن و يا چن بسته از اجناس مختلف بخرم از اين طريق هم مقدارى فايده مى کردم، از من نمى پرسيد که اين ها را فروختى ياچقدر فروختى ويا چقدر فايده کردى!
هرازگاهى که از توماس مى پرسيدم قضيه اقامت من در امريکا چه شد؟
توماس مى گفت عجله نکن وقتش برسد خودم به تو مى گويم...
خسته شدم بودم.
در جون ٢٠٠١ توماس گفت مى خواهم تورا با يک دوست جديد آشنا کنم، ولى اگر چه دوست ماست اما ملاحظاتى با هم داريم .
گفتم از سازمان خودتان است؟
نه !
از بخش ديگرى است ؟
نه از سازمان مانيست از کشور ديگرى است !
گفتم اگر تعداد افراد بيشترى در جريان همکارى من با شما باشند، ممکن است جان من به خطر بيفتد.
گفت نه خيالت راحت، نگران اين موضوع نباش، اين فرد از دوستان نزديک ماست و قابل اعتماد، داريم روى پروژه مشترکى با هم کار مى کنيم وهيچ جاى نګرانى در اين رابطه براى تو وجود ندارد، ولى در عين حال مراقب باش هر چيزى که مى خواهى بگويى اول با من چک کن !
چطورى ؟
هر چيزى را که من در جلسه از تو سوال کردم جواب بده، امااگر او سوالى از تو پرسيد اگر من دست هايم روى ميز بود و دست هايم را به هم نزديک کرده بودم جواب او را بده ولى اگر دست هايم فاصله داشت و يا اينکه روى ميز نبود جواب او را نده وبه نوعى جوابى بى و سرو ته بده !
پس موقع جواب دادند حتماً توجه ات به دست هاى من باشد !
چشم .
دوشنبه همان هفته ساعت ١٦ بود که توماس به من تماس گرفت وگفت تايک ساعت ديگر منزل خانه بيايم ،خانه اى با ظاهر قديمى در نزديکى قونسلگرى بود که کمتر آنجا قرار مى گذاشتيم ،انجا که رفتم يک مرد به شدت سفيد پوست همراه توماس بود.
توماس من را به اومعرفى کرد وگفت اين دوست من مايکل است .
مايکل انګليسى وحدود ٤٥ ، ٥٠ ساله، خيلى چابک ونسبتاً چاق و باقدى متوسط وکوتاهتر ازتوماس بود.
وقتى که توماس با مايکل به انګليسى با هم صحبت مى کردند مشخص بود که لهجه متفاوتى دارند.
مايکل خيلى باخوشرويى جلو آمد و به رسم ما پشتون ها بغل کشى کرد و به زبان پشتو از من احوال پرسى کرد، خيلى مسلط بود با لهجه محلى و روان ، لهجه پشتوهاى پاکستانى را داشت ، صحبت مى کرد.
با هم به اتاق ديگرى که براى جلسه آماده شده بود رفتيم
اتاق شيک و مجهزى بود امکاناتى که انجا بود برايم جديد بود وتا حالا نديده بودم، روى يکى ازديوار ها نقشه اى از کشور افغانستان بود که تا به حال نقشه به اين زندگى و دقت نديده بودم .
يک ضلع ديگراتاق تخته سفيد بزرگى متحرکى بودو وسله اى روى ميز گذاته بودند که با آن تصاوير ونوشته هايى را بر روى ديوار روبروى تخته سفيد نمايش مى دادند.
مايکل قبل از شروع جلسه از من پرسيد به چه زبانى راحت تر هستى صحبت کنيم ؟!
پشتو ؟ درى ؟ انگليسى ؟
تعجب کردم ،ګفتم پشتوراحت هستم .
توماس رو به مايکل کرد وگفت اين ، من ، از دوستان خيلى خوب ماست که در اين مدت در شناخت دقيق منطقه خيلى به ما کمک کرده است واطلاعات مفيدى براى ما آورده است، فکر مى کنم که در پروژه مشترکمان هم بتواند موثر باشد .
من تا الان کسى را به تسلط مايکل بر اوضاع افغانستان نديدم، خيلى مسلط بود، هم زبان ما را خيلى خوب مى فهميد و هم نکات ريز و دقيق فرهنگى افغان ها را خوب مى شناخت، برمناطق مختلف افغانستان خيى اشراف داشت، درميان صحبت هاى خود به کرات از اصلاحات ولغات پيچيده ما استفاده مى کرد که معلوم بود توماس اين اصطلاحات را متوجه نمى شود.
کاملاً با فرهنگ ما آشنابود.
بحث هايى مطرح شد که دقيقا باحرف هايى که توماس در فبرورى ٢٠٠١ درمورد رابطه امريا با طالبان و بن بست اين روابط هم خوانى داشت ،
بن بست با طالبان و شروع يک فاز جديد که در آن طالبان نقشى نخواهند داشت ...
مايکل مى گفت سيستمى مى آيد که ما با دوستان امريکايى مان آن را طراحى مى کنيمو اين کار را کرده ايم ودر آينده نزديک آنرا روى کار مى آوريم .
در همين جلسه مطمئن شدم که واقعا يک پروژه مشترک دارد اتفاق مى افتد، چون سازمان هاى اطلاعاتى آدم هاى خودشان را در اختيار سازمان هاى اطلاعاتى ديگر نمى دهندولى اين جا کاملاً مشخص بود که قضيه متفاوت است .
با اين حال هر سوالى که مايکل از من کرد با تاييد توماس جواب دادم
ابتدا مايکل از من خواست در باره وضعيت عمومى طالبان در شرق افغانستان وکابل روى نقشه گزارشى ارائه کنم .
پاى نقشه رفتم و از روى نقشه توضيحاتى دادم، خيلى فضاى غرور انگريزى براى من بود، احساس مى کردم مانند يک معلم به دونيروى زبده درس مى دهم، توضيحات من طولانى شد، بيش از ٢ ساعت توضيح دادم اصلاً متوجه زمان نشدم، مايکل بادقت گوش مى داد و گاهى اوقات يک چيزهايى را هم ياد داشت مى کرد، در فهم موضوعات هيچ مشکلى نداشت وپيش نيامد که از من بخواهد که يک موضوع را دوبار تکرار کنم، هم به لحاظ محتوايى هم به لحاظ زبان خوب متوجه توضيحات من مى شد و مشکلى در اين باره نداشت .
بعد از توضيحات من مايکل شروع به سوال پرسيدن کرد، سوال هاى خيلى دقيقى مى کرد با نوع سوال هايى که توماس از من کرده بود متفاوت بود.
هر سوالى که مايکل مى کرد نيم نگاهى به دست هاى توماس داشتم تا چيزى خلاف نظر او نگويم و شايد مايکل هم متوجه شده بود!
از جمله سوالاتى که مايکل از من کرد اين بود که :
آيا در بين ادم هايى که در طالبان ديده اى کسى را مى شناسى که بتواند بجاى ملاعمر رهبرى طالبان را بر عهده بگيرد و بقيه طالبان هم او را قبول داشته باشند؟
اگر ملا عمر کشته شود آيا طالبان با همين انسجام باقى مش مانند؟
چند در صد از فرماندهان طالبان حاضرند عليه ملاعمر اقدام خاصى انجام دهند؟
اين چند سوال به نظر من خيلى خاص بود، بطور کلى در پاسخ به او گفتم به نظر من در حال حاضر هيچ کسى نمى تواند جاى ملاعمر را براى طالبان پرکند، از طرفى نيروهاى جوان رزمنده طالبان اعتماد عجيبى به صداقت و درستى راه و شخص ملاعمر دارند.
مايکل ازموقعيت حاجى عبدالعزيز از فرماندهان معروف طالبان درولايت ننگرهار، سوال کرد که مقبوليت اوميان نيروهاى طالبان چه ميزان است؟ آيا بين مردم هم مقبوليت دارد ؟
در مورد يکى ديگر ازفرماندهان طالبان به اسم حضرت على سوال کرد که اوچقدر محبوبيت دارد؟
در مورد محبوبيت حکمتيار وقدرت حزب اسلامي پرسيد که چقدر مى تواند درمنطقه نقش آفرينى کند و نفوذ دارد ؟
از سوال هايى که مى کرد تصور کردم در منطقه کودتايى دارد عليه طالبان شکل مى گيرد! يا اينکه يک جريان افغانى مى خوهد عليه آنها کارى انجام دهد که از آن به عنوان طرح مشترک با دوستان امريکايى ياد مى کنند!
ذهنم به سمت يک شبه کودتا رفت و اصلاً تصوراينکه يک عمليات نظامى گسترده که بعد اتفاق افتاد را نمى کردم .
در پايان جلسه مايکل از نگرش مردم افغانستان نسبت به انگليس سوال کرد که نظر خودم و مردم افغانستان در اين باره چيست ؟
من نظرم را دروغ به او گفتم، گفتم نظرم به انگليسى ها خيلى خوب است ولى تا الان هم نسبت به آنها نظر خوبى ندارم و همان موقع هم نظرم خوب نبود، ولى از انگليسى خيلى تعريف وتمجيد کردم که کشور خيلى خوب، پيشرفته و طرفدار ازادى است ، ولى در ذهنم واقعيت آن طور نبود، ذهنيت مردم راجع به امريکايى ها بد نبود ولى راجع به انگليسى ها به لحاظ سابقه بد در منطقه، هيچ خاطره خوشى در ذهن مردم نداشتند.
در مورد مردم نظر خودم را به عنوان نظر مردم افغانستان به او گفتم و در مجموع به او گفتم مردم نسبت به نقش شما در منطقه خوش بين نيستند! درست ا ست که نسبت به طالبان بدبين شده اندولى نسبت به شما هم خوش بين نيستند!
مايکل اصلاحى محلى به کار برد که يعنى آدم صادقى هستى !
من خودم مى دانستم که در اين مورد اين طور نبودم ولى بقيه مطالب را درست گفتم .
جلسه طولانى شد و بعد از شام هم ادامه داشت تا اينکه خيلى دير وقت شد.
توماس گفت براى امروز کافي است .
مايکل گفت : از ديدنت خيلى خوشحال شدم ، منطقه راخيلى خوب مى شناسى و خيلى خوب توصيف مى کنى، من کمتر افغانى را ديدم که با اين دقت و ظرافت هر چه پرسيدم، بتواند به اين خوبى پاسخ دهد و توصيف کند، من با توماس هماهنگ مى کنم که بتوانيم همديگر را باز هم ببينيم .
گفتم من در هر صورت در خدمت هستم و مشکلى ندارم، هر وقت اقاى توماس دستور دهد من درخدمت شما هستم .
ان شب برايم شب عجيبى بود به خاطر اينکه تا الان هم تحت تاثير تسلط مايکل بر مسائل افغانستان هستم درست مثل کسى بود که در تمام مناطق افغانستان زندگى کرده باشد .
ملاقات با مايکل دو بار ديگر با فاصله کم در همان هفته تکرار شد، جلسه سوم خيلى کوتاه تر از دو جلسه قبلى بود و به جمع بندى مطالب گذشت .
در ملاقات اخر که با مايکل داشتم مايکل بدون هيچ مقدمهاى ازمن سوال کرد که آيا حاضرى کسى را ترور کنى ؟!
من با تعجب نگاهى به توماس کردم توماس اشاره اى کرد و گفت جوابش را بده !
گفتم تا به حال به چنين چيزى فکر نکرده ام، البته اگر اقاى توماس بگويد شرايط فرق مى کند !
ما حصل اين جلسات توماس به من گفت که کارت را خوب انجام دادى و خوب دارى پيش مى روى !
من احساس مى کردم که دارم به کعبه امالم، امريکا، نزديک تر مى شوم، در صورتيکه بعدها فهميدم واقعيت چيز ديگرى بود و هر قدر توماس از من بيشتر کار مى کشيد من از هدفم دور تر مى شدم .
١٧ اکتوبر ٢٠٠١ بمباران هاى افغانستان شروع شد ظاهراً بعد از اين بود که نتوانسته بودند با طالبان به نتيجه اى برسند.
من مى دانستم که ازاول هم قرار نبود به نتيجه اى با طالبان برسند و بنا بود که حمله به افغانستان انجام شود و امريکايى ها به ظاهر يک کشمکش سياسى راه انداختند، ولى قرار نبود که به مصالحه ختم شود.
تقريباً سه هفته قبل از ١٧ اکتوبر بودکه تيمى از افسرهاى سازمان سيا به پشاور آمدند، البته آنها به اسلام آباد آمده بودند و محل استقرار شان انجا بود.
يک شنبه شب حدود ساعت ٩ بود، توماس به من تماس گرفت که خودت را آماده کن، فردا ساعت ١٠ به منزل خانه بيا، جلسه مهمى داريم !
ساعت ١٠ خودم را به آنجا رساندم، اين باردو نفر همراه توماس بودند.
توماس يکى از آنها را گرى صدا مى زد، مرد ٦٠ ساله اى به نظر مى رسيد ولى خيلى قبراق و پا به کار بود، توماس خيلى به او احترام مى گذاشت و گاهى به شوخى يا جدى او را استاد صدا مى کرد، اين طور به نظرم رسيد ک او رئيس يک بخش است .
جوانى حدود ٣٠ ساله هم همراه گرى بود که کمتر حرف مى زد و شايد دستيار او بود .
به همان اتاق جلسات رفتيم ، گرى از من در مورد وضعيت داخلى افغانستان و نقاط آسيب پذير طالبان مى پرسيد، خيلى برايش مهم بود که بداند که از چه طريقى مى شود در انجا عمليات انجام داد و در چه نقطه اى تاثير بيشترى دارد، چون شرايط آنجا به شکلى نبود که بتوانند حمله مستقيم و بمباران انجام دهند ؟
اين زمان قبل از شروع بمباران ها بود، البته آن زمان حرف هايى به صورت غير رسمى از بمباران زده مى شد اما نه به صورت جدى بلکه بيشتر بحث سياسى بود، فکر مى کردم کار به صورت سياسى حل مى شود.
گرى بلند شد و کنارهمان نقشه ديوارى افغانستان رفت و نقاط مختلفى از جبهه طالبان را مشخص کرد.
برخى از نقاطى را که روى نقشه مشخص کرد من به انجا تردد داشتم و توماس به من ماموريت هايى در انجا داده بود .
براى انها مناطق مورد نظر شان را توضيح دادم چون قبلاً انها را تثبيت کرده بودم .
اين بار نقشه را نسبت به جلسه قبل مسلط تر شده بودم، چند نقطه روى نقشه راتوضيح دادم و قبل از اين جلسات تجربه خاصى نداشتم .
گرى در حين بررسى و توضيح نقشه سوال هايى مى پرسيد که بيشتر بر وسعت و کيفيت نيروهاى طالبان در پايگاه هايشان متمرکز بود.
براى او مهم نبود که طالبان تا چه حد نيرو دارند برايش مهم بود که طالبان تا چه حد مى توانند مقاومت داشته باشند.
در باره انگيزه هايشان و حدود سنى نيروهاى طالبان و قوم وقبيله شان سوال مى کرد.
از سوال هايش معلوم بود که يا در مورد منطقه مطالعه کرده يا اينکه کارشناس اين منطقه است، در مورد عرب افغان ها و رابطه شان با طالبان و تعداد شان در اين پايگاه ها سوال مى کرد ازتجهيزات سنگين وضد هوايى ان ها سوال کرد.
گرى با تعجب پرسيد ما در عکس هاى هايى و ستلايت که از منطقه گرفته ايم، تجهيزات زيادى در اين پايگاه ها نمى بينيم! آيا طالبان تجهيزات مخفى يا پايگاه هاى زير زمينى دارند؟ يا همين هست که مى بينييم ؟
گفتم بعيد مى دانم چيز مخفى داشته باشند، دشمن اين ها نزديکشان نيست که بخواهند چيزى را مخفى کنند از طرفى طالبان عموماً آدم هايى ساده هستند و پيچيدگى خاص ندارند، اين طور نيست که فکر کنيد آنها يک مطلب را در چند لايه مى پيچانند!
گرى در مورد مسايل لجستيکى سوال کرد که امکانات از چه مسيرى براى طالبان مى رسد؟
خيلى روى اين مطلب حساس بود که اګر ماطالبان را در محاصره قرار دهيم ، آنها ند روز مى توانند مقاومت کنند؟
در مدتى که گرى از من سوال مى کرد، توماس تقريباً ساکت بود و هيچ حرفى نمى زد و آن نفر ديگر همراه گرى مطالب را مى نوشت و بعضى اوقات فقط سوالات تکميلى را براى کامل کردن يادداشت ها مى پرسيد .
در مجموع گرى جلسه آن روز را اداره کرد.
جلسه حدود ٥ ساعت طول کشيد، قبل از ظهر شروع شد و بعد از صرف چاشت هم ادامه داشت .
جلسه حدود ساعت ٤ تمام شد و از گرى و توماس خدا حافظى کردم، موقع خدا حافظى گرى خيلى محکم دستم را فشار داد و ابراز تشکر کرد، نگاه توماس هم خيلى صميمى شده بود .....
بعد از سقوط طالبان و بمباران هاى افغانستان ماموريت هاى من به نوعى کمتر شده بوده و انتظار داشتم که توماس جواب روشنى از وضعيت سفرم، به امريکا بدهد، احساس مى کردم به نوعى توجه توماس به من کم شده است .
در اين مدت فقط با وعده هاى توماس براى سفر و اقامت در امريکا توانسته بودم به اين وضعيت و ماموريت ها ادامه دهم.
نگران بوم که توماس فقط از من سوء استفاده کرده باشد و همه اين ها، وعده هايى بيش نبوده اند.
تا قبل از اين وقتى با توماس مى گرفتم خيلى سريع جواب مى داد اما در اين ايام کمتر به تماس هاى من پاسخ مى داد، رفتارش با من عوض شده بود.
بالاخره تصميم گرفتم بدون هيچ تعارفى از او جواب روشنى در باره سفرم به امريکا بگيرم، از صبح چندين بار با او تماس گرفتم، جواب تلفن را نمى داد نگران شدم !
تا ظهر شايد حدود ٣٠ بار تماس گرفتم خبرى از او نشد.
يعنى چه اتفاقى افتاده ؟ ذهنم به شدت مشغول شده بود، آنقدر فکر کردم که سر درد گرفتم و خوابيدم .
غروب بود که با تماس توماس از خواب بيدا ر شدم .
با من تماس گرفته بودى ؟
بله !
کار دارى ؟
بايد شما را ببينم و با شما صحبت کنم !
چرا؟ چى شده ؟
با اصرار براى فردا قرار گذاشتيم .
فردا که توماس را ديدم از وضعيت ويزا و سفر به امريکا سوال کردم، توماس گفت نگران نباش کار ها دارد انجام مى شود.
گفتم اين را قبلا هم گفته بوديد، من خسته شده ام مى خواهم بدانم دقيقا کى ؟
توماس ناراحت شد گفت : قبلا هم گفتم در اين شرايط با خودت خلوت کن و به بودن د ر امريکا و زندگى در انجا فکر کن و تصور کن که الان انجا هستى ! بهتر مى شوى .
من خنده تمسخر آميزى کردم و گفتم هر چه شما در اين مدت گفتيد من انجام دادم الان هم که طالبان از بين رفته اند من تا کى بايد به اين وعده شا دلخوش باشم .
توماس صورتش سرخ شد و باعصبانيت سر من فرياد زد و افغانى بودنم را تحقير کرد !
تا حالا نديده بودم توماس عصبانى شود .
توماس نفس عميقى کشيد وکمى آرام شد، گفت امروز با سفارت مان در اسلام آباد تماس مى گيرم تا ببينيم کار اقامتت به کجا رسيد ه است ، تا دو روز ديگر نتيجه را به تو مى گويم .
من به خانه بر گشتم و کمى آرام تر شده بودم، ولى از اينکه اين طورى با توماس صحبت کرده بودم پشيمان شدم .
روز بعد براى وقت گذرانى کمى در شهر گشتم وسعى کردم ذهنم را به خريد مشغول کنم، مقدارى لباس و مواد غذايى خريدم چاشت را در رستوران خوردم ، پيش خودم تصور مى کردم که توماس حتماً فردا جواب مثبتى به من خواهد داد .
شب به خانه برگشتم و هنوز به فکر تماس فردا با توماس بودم که چه خواهد شد؟
فردا صبح ساعت ٨ با توماس تماس گرفتم براى اينکه به او ياد آورى کنم به که ببينم چه جوابى از سفارت گرفته است .
تللن را جواب نمى داد چند بار ديگر تلاش کردم ولى جواب نداد، به خودم گفتم نگران نباش ! حتماً تا پايان وقت ادارى جواب مى دهد حالا چند ساعت ديرتر اشکالى ندارد .
ساعت ١٤ شد، دوباره با توماس تماس گرفتم، تلفن را جواب نمى داد تا ساعت ١٧ از تلفن هاى عمومى مختلف با او تماس گرفتم تلفن را جواب نمى داد .
داشتم ديوانه مى شدم، نمى دانستم بايد چه کار کنم ؟ همين طور از اين خيابان مى رفتم با ناراحتى با تلفن همراه خودم با توماس تماس گرفتم .
No Response to paging!
دوباره تماس گرفتم باز همان پيغام را شنيدم .
بار ديگر تماس گرفتم .
The mobil set is off
وحشت کردم .
نمى دانستم بايد چه کنم ، يعنى چه شده است؟ چه اتفاقى افتاده است؟ چطور مى توانم توماس را پيدا کنم .
از او فقط همين شماره تلفن را داشتم .
تا صبح در خيابان ها بودم .
فردا صبح به هر جايى که قبلا با توماس قرار ملاقات گذاشته بودم سر زدم، خبرى از توماس نبود، به مغازه ان دوستم که کار فنى مر کرد و باعث آشنايى من با عبدالصبور شده بود رفتم و از او سراغ عبدالصبور را گرفتم، مى گفت خيلى وقت است که او را نديده است، خيلى اصرار کردم و گفتم کار خيى مهمى با او دارم ولى او ابراز بى اطلاعى مى کرد.
به ياد خانه اى افتادم که در ملاقات هاى مهم به انجا مى رفتيم، خودم را به انجا منزل خانه رساندم، اوضاع ظاهرى خانه مانند قبل بود، هر چه زنگ زدم و در را کوبيدم کسى جواب نداد، تا غروب در اطراف خانه بودم ومراقب بودم که کسى به آن خانه مى آيد يا بيرون مى رود؟
هيچ خبرى نشد، هوا تاريک شد، دوباره به در خانه رفتم و زنگ خانه را زدم و چند بار در زدم، باز خبرى نشد، اطراف را نگاه کردم کسى نبود خيلى سريع از روى ديوار به داخل حويلى پريدم و آرام آرام به ساختمان نزديک شدم .
داخل ساختمان که شدم برق نبود و برق دستى که همراهم بود را روشن کردم، اصلاً باورم نمى شد خانه خالى خالى بود !
به اتاق جلسه رفتم هيچ چيز نبود انگار نه انگار که اينجا زمانى تجهيزاتى و امکاناتى بود .
از خستگى و نا اميدى شب را آنجا خوابيدم، دو سه روز بود که دنبال توماس مى گشتم هيچ چيزى از او نبود.
به قونسلگرى امريکا رفتم و سراغ توماس را از آنجا گرفتم، مى گفتند ما کارمندى به اين اسم نداريم! سر و صدا کردم و شروع کردم به فحاشى، با نگهبانى آنها در گير شدم ولى قبل از اينکه نيروى هاى امنيتى به انجا بياند فرار کردم .
خيلى ناراحت و نگران از آينده بودم و به ياد کارهايى که در اين مدت براى توماس انجام داده بودم، واقعاً برايم کابوسى شده بود.
قدم مى زدم و در همين فکر ها غرق شده بودم که احساس کردم موترى از پشت به من نزديک مى شود برگشتم و ديدم که موترى به سرعت به طرف من مى آيد، در يک لحظه خودم را به پياده روپرت کردم، چهره راننده برايم آشنا بود او را قبلا هم ديده بودم به خاطر نياوردم کجا ؟
کمى آرام شدم به يادم آمد که او را در همان خانه قديمى ديده بودم که از مهمان ها پذيرايى مى کرد !
فهميدم او قصد جان من را داشته ؟ ولى براى چه ؟
متوجه شدم که من براى آها ديگر ارزشى و ندارم ومهره سوخته اى شده ام و حتما قصد جان من را کرده اند.
با خودم گفتم چه شد که در يان مدت کوتاه اين همه اتفاق افتاد؟ همه چيز که خوب پيش مى رفت ! البته براى توماس نه براى من ، ترس عجيبى سراسر وجودم را گرفته بود بايد به جايى مى رفتم که دست توماس به من نرسد ولى کجا نميدانستم فقط مى دانستم که ديگر نمى دانستم در پشاور بمانم .
هماروز وسايلم را جمع کردم و شب به سمت مرز افغانستان راه افتادم مى ترسيدم که با موتر بروم چون احتمال مى دادم که آن ها حتماً زير نظر دارند و براى همين در خروجى شهر با يک موتر کرايه اى که به سمت مرز مى رفت حرکت کردم و بعد از گذشتن از مرز پياده شدم .
مى دانستم که آنها به دنبال مى خواهند بود و جاهايى را که قبلاً رفته بودم را حتماً مى دانند براى همين به يکى از روستاهاى مرزى که قبلاً نرفته بودم ومطمئن بودم نيروهاى امريکايى و طالبان عبور شان به انجا نخواهيد رسيد رفتم و در اين مدت مهمان يک پيرمرد که تنها زندگى مى کرد بودم در همان ابتدا آشنايى متوجه شدم که آنها از طالبان خسارت زيادى ديده اند و از مخالفين حکومت طالبان هستند، و او نيز پسرش را در مبارزات طالبان از دست داده به همين خاطر به او گفتم که از من از نيروهاى جدا شده از طالبان هستم و او خيلى خوشحال شد و از من به خوبى در آن مدت پذيرايى کرد و در آن مدت کسى از حضورم درخانه او مطلع نشد .
براى پيرمرد از جوانانى که اجبار ويا فريب شعار هاى طالبان به انها پيوسته بودنند صحبت مى کردم و او هم به ياد پسرش از من خواست که همان جا پيش او باشم و به من اطمينان داد که همان جا پيش او بمانم و خطرى من را تهديد نمى کند و او هم تنها نمى ماند.
يک روز نزديک ظهر پيرمرد با عجله ونگرانى به منزل آمد و به من گفت که چند نفر خارجى به روستا آمده اند و دنبال يک غريبه مى گردند، سريع من را به انبار پشتى خانه که چند گوسفند نگه دارى مى کرد برد و من را بين کاه و اشغال ها پنها کرد و دوباره از خانه بيرون رفت .
چند ساعت گذشت و نگرانى ووحشت سراپاى وجودم را گرفته بود در اين فکر بودم که اينها کى هستند و چطور اينجا را پيدا کرده اند؟
در اين فکر بودم که چشمم به ساعتى که توماس به من هديه داده بود افتاد و به ياد دستگاه هاى GPS که در ماموريت ها استفاده کرده بودم، مطمئن شدم که از طريق ساعت من را پيدا کرده اند.
فرصت نکردم از پيرمرد مهربان افغان بابت محبتش در اين مدت تشکر کنم ......
پيامها
10 اكتبر 2012, 21:44, توسط Mojtaba
بهمن بچيش اي چي ديوانه گیس حالي داستان ايراني امير عشقري (قلاب ماهي) را کاپي کدي وبه اسم زمری احمدزی در کابل پرس? نشر کدي به اي چرنديات از عذاب وجدان خلاص نميشي ٠
بچيش تو را همه به تمام معني شناختند که کي هستي
11 اكتبر 2012, 01:36, توسط افغانان
اقای بهمن عزیز
برو خاطرات و مصاحبه ای امرالله صالح را بخوان که با وضاحت می گوید که در کنار امر صاحب با سیا رابط داشته و وقتی امر صاحب کشته می شود به نمره تیلفون مخصاص که سیا برای امر صاحب و تیمش داده بوده تماس می گیرد و از سیا می خواهد که هر قسم شده برای شان کمک کند که افغانستان سقوط می کند.
این را امرالله صالح به زبان خود می گوید. ایلا کن این بیچاره فقیر ره که یک دهقان زاده بود. از این بگو که رهبران تان برای سیا کار می کرد.
11 اكتبر 2012, 07:52, توسط .
آقای افغانان!
خودت ارتباطات انفرادی افراد را با شبکه های جاسوسی با ارتباطات رسمی دولتها به اشتباه گرفته ایی. این را خوب میدانی که امرالله صالح بخاطر عملی ساختن آرزوهای شخصی اش با سی آی ایه ارتباط نگرفته است. شاید عکس این نظریهء شما درست باشد. درصورتیکه طالبان بحیث آلهء استخباراتی پاکستان؛ سعودی وانگلیس افغانستان را اشغال نموده بودند؛ بخاطر ازبین بردن همچو یک گروه وحشی وتروریست؛ بازی استخباراتی ازطرف مقامات دولت رسمی آنوقت افغانستان مشروعیت داشته وقابل توجیه می باشد. امرالله صالح بحیث یک شخص مسلکی موظف شده بود که باید با امریکائیها وسازمان استخبارات آن تماس داشته باشد. ورنه پاکستان وانگلیس برندهء میدان بودند.
خاطرات این شخص که برای رسیدن به آرزوهایش همه چیز را فدای آن تحفه های ناچیز امریکایی نمود می رساند که پشتونها بخاطررسیدن به اهداف شخصی شان تن به هر ذلت وپستی میدهند وهیچگاهی منافع خود وکشورخویش را درنظر نمیگیرند ودرآخرهم به عذاب وجدان مبتلا میگردند. امرالله صالح کاری نکرده است که ازآن پشیمان باشد اوبخاطر نجات وطن خویش وملت خویش مبارزه کرده واین حق مسلم ومشروع وی می باشد که دربازهای استخباراتی به نفع کشور و وطن خویش اشتراک کند.
با احترام
پرویز بهمن
11 اكتبر 2012, 11:10, توسط ..........
اگر به منطق بهمن استدلال کنیم، پس این مرد به خاطر نجات وطن از چنگ طالبان جاسوسی کد.
11 اكتبر 2012, 11:20, توسط نادر
مقصد من از حمایت کدام جاسوس نیست، زیرا همه ای ما میدانیم که جاسوسی برای بیگانگان در وطن ما به یک وظیفه مقدس تبدیل شده. من باور دارم که در همه اقوام وطنم خودفروخته ها بقدر کافی وجود دارد. یکی ازین جاسوسان بزرگ خود کرزی است و دستگاه دولتی اش از جنگسالان همه اقوام ساخته شده ، که از الف تا یای آن در خدمت بیگانگان قرار دارند. چه علنی چه مخفی. بصورت عموم خیلی علنی!
اما بعد از خواندن دقیق این گذارش طولانی به این نتیجه رسیدم، که این گذارش را فردِ نوشته، که یا خودش ایرانیست و مدت زیاد را در افغانستان سپری کرده، یا افغان است که در ایران کلان شده.
زیرا کسیکه در یک روستای پشتون نشین در افغانستان بزرگ شده باشد و در جوانی چند سالِ را در شهر پشاور سپری کرده باشد، و زبان فارسی را در افغانستان آموخته باشد، هرگز به این همه اصطلاحات و سبک جمله بندی های فارسی ایرانی آشنائی ندارد. او بیشتر از سبک فاسی/دری مروج در افغانستان استفاده میکند. نویسنده این گذارش در اوایل خیلی کوشیده که به سبک فارسی/دری بنویسد، با آنهم بعضاّ از اصطلات فارسی/ ایرانی استفاده میکند، اما هرقدر بیشتر مینویسد، به همان اندازه توجه اش به این موضوع کمتر میشود و در اخیرحتی از جمله بندی های عامیانه ایرانی نیز استفاده میکند.
در ضمن میخواهم از آقای بهمن بپرسم، که چه وقت وجدان خودت بیدار میشود، وما را از یک گذارش مفصل کارهایت برخوردار میسازی؟
اینجا مثال های بیشماری از سهل انگاری و کم دقتی نویسینده در استفاده از کلمات و جمله بندی های مروج فارسی ایرانی درین گذارش:
موزه (موزیم) / هواپیما (طیاره) / فرودگاه (میدان هوائی) جایی هم میدان هوائی مینویسد/
دندان گیر بود ( مناسب بود) / سر در بیاورم (بفهمم، درک کنم) / نخست وزیر (صدراغطم)/
ماشین (موتر) جای دیگر موتر مینویسد / موتور سه چرخه ( موتر سه عرابه)/
چند نوبت (چند مرتبه) / رنگ قرمز (رنگ سرخ) / عمو ( کاکا ) / پلاک قرمز ( نمبر پلیت سرخ)
خیابان (سرک) / در طول مسیر ( در امتداد راه) / صندلی (چوکی) /ساختمان (تعمیر، خانه) /
افغانی ها (افغان ها ) / راننده افغانی (موتروان افغان) /برخی اوقات ( بعضی اوقات)/
حرف ( گپ، صحبت) / چایی ( چای) جای دیگر چای مینویسد / پنجره ( اورسی، کلکین) /
به ویژه ( بخصوص) / یک سری عرب ها ( یک تعداد عرب ها)/ تند ( تیز، سریح ) /
چرخ ( عرابه) / رد مرز شدیم ( از سرحد گذشتیم)/ بیمارستان ( شفاخانه) /
ایست بازرسی (ایستاد گاه کنترول)/ سر قرار قبلی آمدم ( به وقت وعده قبلی آمدم )/
حیاط ( سرای، حویلی ) جای دیگر حویلی مینویسد / مرا تحویل گرفت (بالای من اعتماد کرد) /
تاجر خرده پا ( تاجر پرچون فروش) / جای پرت جاسازی کردم (جای مخفی یا جای دور پنهان کردم) /
موشک (راکت) / مشرف به منطقه ... بود (مشهور به .... بود) / راه افتادیم (حرکت کردیم)
دستگاه را کار گذاشتم ( دستگاه را روشن کردم) / جا نیفتاده ( قابل استفاده قرار نگرفته)/
پای تلویزیون، پای نقشه رفتم ( کنار یا نزدیک....... رفتم) / الان ( حالا) /
کت و شلوار ( دریشی، یا پطلون و کورتی )/ جا خوردم (تکان خورم، دَک خورم) /
احساس غریب به من دست داد (احساس بیگانگی کردم ) /با خانواده ام سری زدم (....ملاقات کردم)
برایم دندانگیر بود (برایم مناسب بود) / سردرد گرفتم ( سردرد شدم)/ بعد از صرف چاشت ( بعد از نان چاشت) /
داشتم دیوانه میشدم (نزدیک بود دیوانه شوم) / به داخل حویلی پریدم (....... بالا شدم)
دنبال یک غریبه میگردند ( ...... یک بیگانه میگردند).
و ده ها اصطلاح و جمله بندی های که فقط کسی به آن تسلط دارد، که به فارسی ایرانی بلدیت داشته باشد. نه فردیکه در روستا های پشتون نشین افغانستان بزرگ شده باشد.
11 اكتبر 2012, 19:12, توسط .
آقای نادر!
حالا اکثر نویسنده گان جوان فارسی نویس چه پشتون وچه غیر پشتون وچه کورد وچه آذری وچه لور وچه هرکس دیگر کوشش میکند که فارسی معیاری بنویسد شما هنوزهم درخواب بسر می برید.
با احترام
پرویز بهمن
11 اكتبر 2012, 20:11, توسط جنگسالار شوی اوغان
نادرک اوغان توهم خوب لهجهء ایرانی بلد استی حتمن در ایران بودی .
خو این مهم نیست مگر تو بگو که عضو سازمان نامری و دشنام پران زنانهء راوا نیستی ؟ که جنگسالار گفتن را آموخته یی اگر همان جنگسالاران نمی بودند یک همشیره گک ات شوهر روسی میداشت و دیگرش پنجابی تو فکر نکن که اوغان بودنت از غ ین پنجابی نجات ات میداد تو در وقتیکه روسها کمونیزم را برایت میساختند هنوز در ک ونت مرغ نولک میزد و تو حالا کلانکار شدی ها ؟
12 اكتبر 2012, 05:44, توسط نادر
آقای بهمن،
اگر به این اصطلاحات عامیانه ایرانی "فارسی معیاری" بگوئید، باور کنید که ازین "معیار" شما مولانا، حافظ، سعدی، فردوسی و صد ها عالم و دانشمند دیگر در گور نارام خواهند شد.
پای تلویزیون رفتم
تاجر خرده پا
برایم دندانگیر بود
مرا تحویل گرفت
سر در بیاورم
یک سری عرب ها
12 اكتبر 2012, 06:18, توسط نادر
آقای جنگسالار،
اما دروغ گفتن عیب است. این گذارش دروغ است.
12 اكتبر 2012, 10:40, توسط .
شما تا هنوز زبان معیاری را به مفهوم امروزی آن درک نکرده اید. این درست است که درایران امروزی بسا کلمات واصطلاحات وارداتی برعلاوهء عربی اززبانهای فرانسوی وترکی نیز داخل گردیده است وبا اصطلاحات فصیح زبان فارسی درتضاد قرار دارد ولی زبان را معیاری ساختن تنها وتنها هدف استفاده اززبان شعرا ونویسنده گان قدیمی زبان فارسی چون بیهقی وحافظ وسعدی نیست. خوب توجه کنید گفته ام تنها وتنها. بلکه معیارها براساس ضروریات روزمره مردم ایجاد میگردد. طرح ایجاد اتحادیهء کشورهای حوزهء فارسی زبان که اوغانها ازآن وحشت دارند وازشنیدن آن مو براندام شان راست میگردد هدف غایی اش معیاری سازی زبان فارسی برای همین چند کشوراست که شامل این حوزه میگردد.
جنابعالی خیلی خوش دارید که بخاطر استفادهء کلمات ایرانی درین مقاله؛ درکل؛ تمام داستانرا زیر سوال ببرید وبه صداقت نویسنده به دیدهء شک بنگرید.
درحالیکه ازدید من نویسنده هنوزهم بسیارچیزها را پنهان نموده است. یکی ازموارد مهمی که باید نویسنده به آن پاسخ بگوید همین اعتراض شماست که وی چرا اززبان فارسی ایرانی درین مقاله اش کارگرفته است ودرمورد آن خانم ایرانی که وی درکابل باوی ملاقات کرده کم تفصیل داده است. به نظر من میان آن خانم ایرانی ونویسنده مسایل عمیقتر دیگر هم بوقوع پیوسته است که نویسنده از اظهار آن خود داری ورزیده است. بهرترتیب این داستان هرگز دروغ بوده نمیتواند ولی پرسشهای وجود دارند که باید به آن پاسخ داده میشد.
با احترام
پرویز بهمن
12 اكتبر 2012, 11:26, توسط نادر
آقای بهمن،
اگر درک شما از" معیاری ساختن زبان فارسی بر اساس ضروریات روزمره مردم" همان مثالهای که من در بالا نوشتم، باشد، پس وای به حال این زبان زیبا و دوستداشتنی!
امید که اعضای اتحادیه کشور های حوزه فارسی زبان، مانند خودت افراد بیسواد و غَبی نباشند/ که حتماّ نیستند.
افسانه آن زن ایرانی با این مرد که چطور شد و به کجا رسید، اصلاّ کدام تأثیرِ برمؤثق بودن یا نبودن این گذارش ندارد. باز رد پای گم مکن.
12 اكتبر 2012, 11:52, توسط .
آقای نادر!
مثالهای که شما ارائه داشته اید مثالهای خیلی کودکانه وسطحی می باشد. درقلمرو زبان فارسی لهجه ها وگوییش های مختلف وجود دارد که برای توحید وهمآهنگی آن درشرایط امروز به کار وکوشش وتلاش نیاز است. شما هیچگاهی غم معیاری سازی زبان فارسی را نخورید. زبان فارسی راه خودش را درمیان گوینده گان خویش پیدا میکند. شما قبل ازآنکه درغم زبان فارسی بیفتید درغم آن انسانهای کودن واحمق وبیماران روانی بیفتید که بنام خدمت به یک زبان مرده یعنی پشتو هم خودشانرا تباه کرده اند وهم جلو پیشرفت زبان فارسی را میگیرند وراه را برای ورود زبان پدران نا جایزشان یعنی انگلیس ها مساعد می سازند وفرد اول مملکت بدون هیچ شرمی ازخدا وآزرمی ازمخلوق او میگوید: بعدازین زبان دانشگاه ها باید انگلیسی شود. شما هیچوقت افسوس و وایلا را بخاطر این زبان شیرین براه نیندازید آنجا که میفرمایید : وای بحال این زبان شیرین ودوست داشتنی!!!!!؟
این زبان دوست داشتنی طوریکه عرض کردم راه خودش را بالاخره درمیان گوینده گان خویش پیدا میکند. واما بازهم انکارشما ازخاطرات این نویسنده:
درین مورد شما آزادی تام دارید که آیا به صداقت این جاسوس باور می نمائید ویانه. ولی هیچ عقل سلیمی حکم نمیکند که نویسندهء آن این داستان را ازخیالات خودش بیرون آورده باشد.
با احترام
پریزبهمن
12 اكتبر 2012, 14:30, توسط زیور
بهمن آغا !
انشاالله که این جستک و خیزک های آخری تان باشد. عنقریب چهره تو کثیف به همه هموطنان عزیز رسوا شده و پرسوز پرسوز ات خاد کردند. خدا کند که فهمیده باشی
زیور
13 اكتبر 2012, 12:35, توسط نادر
خودبزرگبینی بهمن به سرحد بیماری روانی رسیده.
جناب شان که داعی کارمل و مسعود (خدایان متضاد بهمن) میباشند و خود را به مثابه نماینده، اسلام، کمونیزم کارملی، نماینده اقوام تاجک، هزاره و تورک میدانند (چنانچه سیاف نماینده خدا)، بلاخره به این هم قناعت ندارند، و به دیگران امر میکنند، که کی اجازه دارد، غم زبان فارسی را بخورد و کی نه.
13 اكتبر 2012, 16:36, توسط پرویز "بهمن"
نخیر آقای نادر!
شما اشتباه نموده اید؛ خدایان مرده اند. یعنی اینکه درقرن بیست ویک هیچ انسان عاقلی جز به خالق حقیقی دیگر سر به آستان هیچ موجودی خم نمیکند چه خاصا که آنها مرده باشند.
مرده پرستی رسم نیاکان قبایل بدوی می باشد که به احترام شخص جنابعالی حالا ازگرفتن نام آن خود داری می ورزم. نزد من مسعود وکارمل نه خدایان وحتی نه هدف بلکه وسیله وسمبولهای برای بیان افکار وعقاید شخصی ام می باشند وهمچنان بنده نه مثل سیاف نمایندهء خدا بلکه مانند یک شخص عادی عقاید ونظریات خویش را با دلایل مقنع ابراز میدارم واگر کسی نپذیرد میتواند برای اقناع من دلیلش را بیاورد اما نه سفسطه. واگر سفسطه را به عوض دلایل منطقی میخواست بالایم بقبولاند من با وی بحث را تا آنجا که مقدور باشد ادامه میدهم.
با احترام
پرویز بهمن
14 اكتبر 2012, 11:47, توسط نادر
بلی، گرچه خدایان شما مرده اند، اما شما نعش شانرا هنوز هم بدوش میکشید.
11 اكتبر 2012, 13:44, توسط Shapour
Parwez
Ba Khialum Ke Baz Beeret Khalas Shoda wa Khomar Mandi
11 اكتبر 2012, 16:15, توسط شکرا له رحمانزی
همراهی کرزی با جاسوسآن و قاچاقبران افغان؛ عبدالله عبدالله,مارشال فهيم ,احمدولی مسعود, احمد ضياء مسعود و فرشته حضرتی دختر وکيل جان محمد پنجشيری خواهر زن احمد ولی مسعود مانع از نبرد نیروهای امنیتی با قاچاقبران می شود!!!!!!!!!!!!!
(در مورد همکاری عبدالله عبدالله با فرشته حضرتی دختر وکيل جان محمد پنجشيری خواهر زن احمد ولی مسعود که در کابل با ايجاد کانال استخباراتی با سفارت سويدن مقيم کابل ويزه انکشور را توزيع ميکند و اين ويزه توسط احمدولی مسعود و احمد ضياء مسعود در بدل ۳۰۰۰۰ دالر امريکايی به فروش رسانيده ميشود وتا اکنون ۱۶۰ تن پاکستانی و ۵۵ تن ايرانی و ۷۸ تن افغان را به اروپا فرستاده اند که بيشتر انها تقاضای پناهندگی نموده است!!!!!!!!
گفته ميشود که حبيب اصغری درراس اين شبکه بوده است. از قرار معلوم ، پس از آنکه از جانب فرشته تقاضا نامهً جهت تدوير " سيمينار" به اصغری ميرسيد ، جهت اشتراک اشتراک کنندگان " سيمنار" های موهومی ، وی مکاتيبی را ازدفتر مارشال فهيم ، شورای وزيران ووزارت امورخارجه برای اخد ويزه عنوانی سفارت هاصادرميکرد و برای هر نفريکه پول می پرداخت ويزه می خواست. ازين افراد بين 20000 تا 30000 دالر گرفته ميشد ، بعدا اين اشخاص قانونی به اروپا سفر ميکردند ، يک روز فرشته برای شان محفلی برپا ميکرد و سپس هر کدام را در کشور های مختلف بشمول سويدن جهت پناهندگی می فرستاد. اينکه آنها موفق به دريافت پناهندگی ميشدند ويا ميشوند ، مربوط فرشته نبوده ونيست. صرف رسانيدن آنها کافی بود.
از قرار معلوم اصغری برطرف گردیده و ازکرسی معاون اداره امور پایين افتاده است ولی کسی نمی داند که ممکن هم اکنون ويا چند روز بعد دوباره به پابايستد. وی در اين مسايل چنان آبديده شده است که جوره ندراد. پيرامون کارنامه های درخشان زندگی ننگين وی بعدا معلومات مفصل ارائه خواهد شد.!!!!!!!!!!!!!!!
يک خبر جالب ديگر اينکه زنیکه بنام شريفه حضرتی در سیویدن زندگی میکند نيز چند ماه قبل درميدان هوايی دوبی هنگام انتقال سنگ و دالر قاچاقی دستگيرشد و مدت سه ماه دردوبی زندانی بود. وکیل وی بعدازبدست آوردن ضمانت مالی اورا موقتا از بند رها کرد ولی اکنون ميگويند که محکمه حکم بازداشت مجدد خانم را صادر نموده است!!!!!!!!!!!
خانم فرشته در ایام نوجوانی در زمان حاکميت حزب ديموکراتيک خلق به شوروی فرستاده شد. درآنزمان محصلین افغانی در شوروی سابق قاچاق دستمال زری وگل سیب ،پتلون کوبای ،کلاه روسی ، چاینک نکلی ، الماس روسی ، دالر وربل می کردند لذا قاچاقبری این خانم هم تازگی ندارد. کسی که یک پنی را دزدید صد دالر را هم دزدی می کنند. ترک عادت موجب مرض است، مشت نمونه خروار،این یک واقعیت است نه خصومت ونه افشا گری . آفتاب به دو انگشت پنهان نمی شود ،قاچاق آدم کار تازه این افراد نیست. در سويدن نيز "تارنما " ساخته است و " نهاد ...." را تاسيس نموده است. به همين علت و از برکت اين پيشه های جديد است که وی اکنون در داخل و خارج کشور " جايداد" های خوبی خريداری کرده است!!!!!!!!!!
در زمانيکه احمدولی مسئول سفارت افغانستان در لندن بود ، به هزاران هزار دالر از درک فروش پاسپورت ، اعطای ويزه و تصديق هويت مهاجرين بدست آورد. تعدادی زيادی پاکستانی را در بدل پول هويت افغانی داد. گفته ميشود ، پولي را که ازين مدرک بدست آورد با "لطيف دزد" در هسپانيا يک هوتل خريده است( لطيف دزد پسر مامای شريفه جان است که در زمان مسعود معاون لوژيستيک وزارت دفاع بود . مسعود وی را جهت خريداری سامان آلات به دوبی فرستاد . وی با پول ها از دوبی فرار کرد و به هالند پناهنده شد و اکنون با احمدولی هوتلی را در هسپانيآ خريداری کرده است .) !!!!!!!!!!!!!
در مورد قاچاق احمدضيا ، ويکی ليکس ( از قاچاق 52 مليون دالر ، سنگ های قيمتی و داشتن خانه های مليون دالری در دوبی ) بحد کافی افشاگری کرده است که ضرورت به تشريح دوباره نيست!!!!!!!!!!!!!
در جويی که آب رفته است بازهم آب می رود.!!!!!!!!!!!!
Kabul tel:
0784035745
0706818782
0782109652
0786611240
0780031128
(( شکرا له رحمانزی )) کابل پوهنتون د ژورناليزم محصل
11 اكتبر 2012, 19:29, توسط وطن جان
من خو در روزنامه ها خواندم که عساکر امریکایی شب هشت هزار افغانی برای یک دختر باکره و شب چهار هزار برای یک خانم پرداخت می کنن در بگرام . اول بروین از این بی ننگی بگویید بعدا تهمت بزنین. شما مردم هیچ شرم ندارین. اول به روس نوکری کردین فعلا به امریکا و ناتو نوکری می کنین. رهبران مردار شده تان نوکر بودن
11 اكتبر 2012, 19:29, توسط شکرا له رحمانزی
مداحان احمد شاه مسعود هر قدر در تمجید و قهرمان سازی احمد شاه مسعود بگویند، جایی را نمی گیرد، زیرا قضاوت تاریخ بی رحمانه است !!!!!!!!!!!
و اگر امروز هیچ کس از ترس زور و تفنگ اینان در مقابل احمد شاه مسعود چیزی گفته نمی تواند، فردا به یقین احمد شاه مسعود و مسعودیان را به خاطر ارتکاب جنایات و مزدوری شان به ISI , KGB, CIA, FCB, MOSAD, RAW, MI6، فرانسه، ایران، هند و غیره محاکمه خواهند کرد. احمد شاه مسعود از آوان جوانی در کنار رهبر و پیشوایش (ربانی) در بغل آی اس آی ISI بزرگ شد و برای ویرانی افغانستان آموزش دید. و بعد که به قدرت رسید، کابلیان را با همکاری برادر جهادی (گلبدین) از دم تیغ گذراند و کابل را به شهر ارواح مبدل ساخت. زمانی که طالبان آمدند، به پیشواز شان شتافت و وقتی جواب رد شنید، به "مقاومت" رو آورد و به روسها، تاجیک ها، هندی ها، فرانسوی ها، ایرانی ها وغیره دم جنباند و تا روز مرگش در هماغوشی با دشمنان مردم قرار داشت.!!!!!!!!!!!
مهم سراسر زندگی یک انسان است که چقدر آن را در خدمت گذرانده و چه اندازه اش خیانت بوده است. احمد شاه مسعود شاید در برابر "برادران جهادی" مانند گلبدین از ترحم کار می گرفت، اما مردم فقیر و تهیدستش را به رگبار می بست و بنابرین به قضاوت تاریخ، یک جنایتکار و خاین به مردم و میهنش است !!!!
وقتی در مورد جنایت وجنایت کاران میخوانیم و میبینیم - موی براندام ما راست میګردد ولی هستند عده ای که خود را مدافع و توجیه کننده جنایت میدانند !!!!!!!!!!!
کجایند انهاییکه چشمان شان را در برابر جنایت کاران می بندند ؟
کجایند جنایتکار پلیدی که از خردوانی به کادیلاک و کروزین دوانی رسیده !!!!!!!!!!
کجایند جنگ سا لا ران و جنایتکاران که همه خیانت ها برای ای اس ای ISI و پاکستان بوسیله فهیم پلید ، خلیلی پلید بسم الله محمدی پلید, احمدضیاء پلید, عطامحمدنور پلید که هزاران هزار جزیب زمین دولتی و مردم در ولایت بلخ است , جمیعت وحزب وحدت پلید, واسماعیل خان پلید صورت گرفته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کجایند عده از آنهاییکه با نام های مستعار زهر پاشی مینمایند وخود را مدافع استبداد جنگ سا لا ران و جنایتکاران ساخته اند؟
شما می توانید بصورت مستقیم نظر خود را ارایه کنید
Kabul tel:
0784035745
0706818782
0782109652
0786611240
0780031128
(( شکرا له رحمانزی )) کابل پوهنتون د ژورناليزم محصل
11 اكتبر 2012, 20:25, توسط جنگسالار شوی اوغان
شکراله خنزیرزوی تو خو دلال استی نمره های تلفون نفری هایت را همیشه میتی آفرین
راست میگویی تاریخ بعد از این بی رحمانه است زیرا دیگر اوغان نمتواند آنرا جعل و دروغ بنویسد و بعد از ین رویداد ها حقیقی نوشته میشود
11 اكتبر 2012, 20:42, توسط فراری
تشکر از بهمن عزیز با این داستان دلچسپ
تشکر از فعا لیت این افغان که با کمک خود با مردم افغانستان توانسته ضربه سنگین را به پیکر طالبان وارد کند .
این افغان باید فعالیت خود را ادامه میداد تا به مقام کرزی میرسید .
مرد امریکائی اشتبا کرده است تاماس باید اجنت خود را طوری تربیه میکرد که او از رفتن به امریکا صرف نظر مینمود
وتا زنده بود با تاماس کار میکرد .
اشتبای دوم تاماس این است که پیش از اینکه اجت اطاق های ملا قاتی و عضوه ارتباطات و رزدنت ها را افشا کند باید از بین برده شود این افغان چانس اورده است که زنده مانده است .
بعضی از مطالب را دروغ نوشته است سیاه هیچ وقت با یک لاجنت که به اساس علاقه مندی استخدام شده باشد نمیکوید
مثلا در رابطه به بنبست رسیدن با طالب ها و غیره .
کار مند سیاه هیچ وقت با اجنت مشوره نمیکند بلکه مشوره میدهد و هزار بار کنترول میکند .
11 اكتبر 2012, 20:44, توسط عباس
این داستان همانطور که در شروع گفته شد از امیر عشیری است نام قهرمان کتاب هم رامین است چرندیات واقعآ که ما بسیار عقب مانده شده ایم حالا نامه های ما که از طرف یک سایت هم پخش میشود داستانهای پولیسی شده
11 اكتبر 2012, 20:54, توسط پ ش
شکر الله رحمانزی تو یک ادم بی ورزه هستی
تو یک ادم متعصب هستی محیط دانشکاه کابل را چتل ساختی
قضاوت درست نداری تمام قضاوت تو به اساس بغض پشتون والی تو است .
ما بتو نفرین میفرستیم.
درود به بهمن عریر
11 اكتبر 2012, 21:04, توسط Mojtaba
چشم ته صدقه نادرجان من با شما موفقم من نيز اين چرنديات بهمن اولاد ناجايز ايرني را تا جاي مطالعه کردم و 100% يقين دارم که بهمن ديوانه سرګذشت خويش را قصه کرده ٠
جنگسالار بچيم تبريک باشه ميګن خودت41 شوي داري 40 شوي از ناتو و يک امريکايي ٠ به خواهر ومادرت دشنام نميدهم چون انها خواهر ومادر من هستند ،احمق لوده
12 اكتبر 2012, 19:11, توسط جنگسالار شوی اوغان
مجتبای احمق لوده . اول ایکه مه به سبب جنایات و وحشیگری شما قبیلهء درنده چندین سال است که در اوغانستان نیستم که ناتو وامریکایی خبیث را حتا ندیده ام بکرم خداوند . اگر 40 و 41
شوی ناتویی وامریکایی داری تو داری مبارکت زیرا شما اوغانها همیشه بالای ک یر روس انگلیس پاکستانی وامریکایی سوار شده می آیید تا حکومت نوکری اجیری را برای تان داده و حفظ کند شما خو تلخه وغیرت را وقت سرگین کردن تان نیز از راه مقعد تان می اندازید چرا تا این حد بی حیا و دیده درای استید 260 سال وطنفروشی وجنایات تان در جهان آفتابی است دیگر چرا در مقابل کسیکه از آن یاد کند جندی و شوکه میشوید .
من به خواهر و مادر نادر جان اوباش که دقیق بگویم اوپاش که همیشه جا وبیجا ناشیانه تعصبانه چتیات می پاشد , دشنام نداده ام صرف حقیقتء که اگر جنگسالاران شجاع ما نمیبودند رخ میداد , نوشته ام
سپاس بیکران سایت واقعا" آزاد کابل پرس? را که هر کس میتواند تراوش مغز خودرا بنویسد شما به سایت های اوغانی دروغ پراگن تان نظر افگنید
12 اكتبر 2012, 04:40, توسط ازره
آقای شکرالله رحمانزی :
شما مسایل راخوب ,منصفانه وازدیدیک آدم روشن طرح نموده اید که کاملا درنقطه مقابل بهمن وبهمن های که سربه آستان تفنگسالاران وقاتلین مردم افغانستان تاچکمه های خونبارشان فرود می آورند میباشد, شما راابادیدگاه بازوآزادشما تبریک میگویم.
12 اكتبر 2012, 20:32
magar een hamwatane ma dastane mohan lal ra na khwanda ast
ok
13 اكتبر 2012, 03:37, توسط jiran
برادر ها عزبز شما میدانید که در وظن چه می گزرد از کرزی گزفته تا اخزین نفر که در دولت کار می کند هم جاسوس اند
به وظن خود شان خیانت می کند همین فعلا از 10 نقر یم نقر جاسوس اند وظن فروخته شده از دست من وشما کار ساخته
نست هر قدر ما بنوسیم جای را نمی گیرد. موفق باشید .
13 اكتبر 2012, 12:44, توسط خ.نبیل (مزاری)
به دوستان و کابل پرسیان درود . من حقیر هم به واقعی بودن این سرگذشت کمی شک و تردید دارم . یک هموطن اوغان ما هیچگاهی چنین روان و با تسلط کامل در زبان فارسی دری داستان سرگذشت ننوشته و نمی نویسد و کسی که این سرگذشت را نوشته با قواعد و اساسات داستان نویسی ، شکل جمله پردازی ، اتفاقات گسست ناپذیر داستانی و غیره مبادی داستان نویسی بلدیت کامل داشته و حتی پایان سرگذشت هم مانند داستان و فلم های دنباله داربسیار ماهرانه به ترسیم گرفته شده است که توانایی نویسنده را در رشته داستان نویسی نمایان میسازد . اینکه کی نوشته و با چی ادبیات ، مرام و مقصدی نوشته کاری ندارم .
17 اكتبر 2012, 23:43, توسط جنگسالاران شجاع
شکرا له رحمانزی!!!!
شکرا له رحمانزی حرامی, مفعول بی غیرت و بی ناموس اوغان خر و پست , محصل ژورناليزم پوهنتون کابل !!!!!
حرامی, مفعول و پست را چه بر گذشت روزگار و نو یسنده گی در مورد قهرمان ملی مسعود !!!!!!
خانم, زن شکرا له رحمانزی دختر مقبول بود كه مرتکب فساد اخلاقی شده حبس است لوی څارنوالی افغانستان می گوید، اگر اتهام مطرح شده علیه خانم شکرا له رحمانزی درست به اثبات برسد، مطابق قانون این خانم مورد مجازات قرار خواهد گرفت******************
0784035745
0706818782
0782109652
0786611240
0780031128
و بی ناموس برو مطابق اتهام مطرح شده دوسیه فساد ا خلاقی خانم و فامیل تانرا در لوی څارنوالی کابل حذف کنید!!!!!!!!!
27 اكتبر 2012, 19:00, توسط شکرا له رحمانزی
از سیاه دلان تاریخ اسلامیت و انسانیت مانند پرویز بهمن, جنگسالاران شجاع, زرنگار , عظيم بابک ,نادر, تاجيك جنگسالار شوی اوغان ,و پ ش شما نباید گله کنید؛ چون مرغ این اشخاص یک لنگ دارد ( ( قهرمان مُولی " مسعود جنایتکار ")) , وبی خلطه فیر کردن عادت به مرگ شما است................********!!!
1 نوامبر 2012, 09:18
سلام دوستان!
لازم نیست بخاطر این مقاله ئی بی سروته یکدیگر را توهین کنید. آخر شعور هم یک چیز خوبی است، ببینید مسعود کجا و کارمل کجا؟ طرز فکر آنها را مقایسه کنید. آیا هر پشتون خائن است؟ آیا هر تاجک خائن است؟ و..... به زعم شما، آیا این کاریکه شما انجام میدهید دفاع از قوم شماست؟ حد اقل برای یک لحظه هم که شده راجع به این سوالات فکر کنید. من نمیگویم بیاید وحدت ملی را احیا کنید ولی حداقل یکدیگر را توهین نکنید