رگه های راست دینی در افکار مولانا جلاالدین بلخی(2)
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
به احتمال زیاد این آخرین مطلبی آرامش دوستدار است که من آنرا تایپ و برای نشر ارسال می کنم. منظور این نیست که گویا مطالب که ارزش تایپ و نشر را داشته باشند باقی نمانده است. اما برداشت من اینست که پس از این باید علاقه مندان افکار آقای دوستدار به سراغ کتابهای او بروند. ظاهرا، درخششهای تیره و امتناع تفکر در فرهنگ دینی را تعدادی دیده و خوانده اند. پیشنهاد میشود که خویشاوندی پنهان و ملاحظات فلسفی در دین و علم( این دو کتاب نیز حاوی مطالب ارزشمند وخواندنی هستند) نیز خوانده شوند.
این مطلب را من از کتاب خویشاوندی پنهان و مقالۀ "اسلام و عرفان از دید آنه ماری شیمل" برگزیده و تایپ نموده ام. مقاله مذکور در سال 1995 به زبان آلمانی در نقد دیدگاه های عارفه آلمانی_آنه ماری شیمل نوشته و سپس در کتاب خویشاوندی پنهان که حاوی مجموعه مقالات آقای دوستدار است به زبان فارسی بازنویسی و نشر شده است. درست است که عنوان منتخب در قسمت اول چندان مناسب به نظر نمی رسد. ولاکن با کمی حوصله و خواندن قسمت دوم این مطلب به صحت انتخاب عنوان می رسیم.
نشر الکترنیک و یا چاپی این مطلب بدون درج لینک کامل این صفحه اجازه نیست و مبادرت به آن سرقت است.
جعفررضائی
رگه های راست دینی در افکار مولانا جلاالدین بلخی(2)
نویسنده: آرامش دوستدار
طرفداران اعطای جایزه به آنهماری شیمل تایید میکنند که برای نابنیادگرایی و ایثار عرفان اسلامی هیچ دلیل و مدرکی متقن تر و بهتر از دید، رفتار و جهان بینی آن نمی توان یافت. و در این مورد از کسانی چون حلاج و مولوی نام می برند. اما عرفان اسلامی را نقطۀ مقابل بنیادگرایی شمردن حقیقتیست ناتمام گفته. این در مورد مولوی هم صدق میکند، او که حتا در ورای فحوای غزلیات حجیمش نیز در سُکر و خلسه شهرۀ آفاق بوده، مانند برخی دیگر، مثلا غزالی دیر رسیده به عرفان و ناوارد در آن، همچنان فقیه میمانَد. این را در برخی از اشعار مثنویاش به مناسبت تقریر احکام فقهی منعکس میتوان یافت. در مثنویاش این سرعارف ایرانی اهانت به پیغمبر(وحتا به اولادانش) را ارتداد میخواند(مثنوی نیکلسون، 2211:2-2190) حکم ارتداد، چنانکه آنهماری شیمل به دفعات تاکید نموده، در اسلام قتل است. جایی دیگر (یادشده: 1511) همین عارف فقیه می گوید، اگر مجرمی که به حکم قاضی به مجازات شلاق خوردن محکوم شده، در حین اجرای مجازات یا در نتیجۀ آن بمیرد،قاضی خونبها نمی پردازد. یا هرگاه بچهای بر اثر زدن بمیرد، زننده، اگر پدر بچه باشد باید خونبها بپردازد، اما اگر آموزگار بچه باشد، مکلف به پرداخت خونبها نیست. استدلال "فقهایی" مولوی عارف این است، بچه را پدرش از سر "خودخواهی" می زند، اما آموزگارش از "بیخودی" (یادشده: 1517)! از این غریب تر تفسیریست که مولوی از تمثیل مربوط میکند و بُعد حیرت آوریست که در آن می بیند. بر تکیه به چنین تمثیلی از "بیخودی" یا "بیخویشتنیِ" آموزگار، بُعد عرفانی را مولوی در این چند بیت تابان میسازد:
گر پدر زد مر پسر را او بمرد/ آن پدر را خونبها باید شمرد
زانک او را بهر کار خویش زد/ خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف/ برمعلم نیست چیزی لا تخف(بیمناک مباش)
کان معلم نایب افتاد و امین/ هر امین را هست حکمش همچنین
نیست واجب خدمت استا بر او/ پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد، او برای خود زدست/ لاجرم از خون بها دادن نرست
پس "خودی" را سر ببر ای ذوالفقار/ "بی خودی" شو، فانئی درویش وار
چون شدی "بی خود" هرآنچه توکنی/ ما رمیت اذ رمیت ایمنی
آن ضمان برحق بود نه بر امین/ هست تفصیلش به فقه اندر، مُبین
کمتر عارفی می تواند در آوردن اینگونه سمبولیسم فقیهانه و ابله پسند عرفانی با مولوی رقابت نماید. منبع الهام او در این سمبولیسم، منبعی که لفظا به دفهات در مثنوی آمده، آیۀ 17 از سورۀ انفال هست و مربوط به پیروزی پیغمبر اسلام در جنگ بدر، و منظورش این است که تیر پیروزی را خدا انداخته است، نه محمد. اما خدای همین مولوی در جایی دیگر موسی را مسئول و سرزنش می کند که چرا بندۀ او را رنجانده است. آنهماری شیمل که عاشق دلخستۀ مولوی است توانسته کتابی قطور در بارۀ این بحر عرفان بنویسد. این کتاب از آلمانی به فارسی ترجمه شده است...
سراسر مثنوی پُر است از تفسیر حدیث و خبر و آیه های قرآنی. بنابراین از ابتلای مولوی به شرع بگذریم، و در این ادعای آنهماری شیمل که عرفان اسلامی با قانون بنیادگرایی و شریعت تناقض دارد بیشتر بنگریم. تایید این ساده نگری آنهماری شیمل در این مورد نیاز چندان به تبحر در عرفان ندارد. منتها مسئله پیچیده تر از آن است که مینماید و مستلزم بررسی بیشتریست. بنیادگرایی در واقع روالی ست متعصبانه با هدفی معین و وقوف به آن. هدف این روالِ متکی بر مرامی خطاناپذیر این است که هرچه از آن منحرف شود به استیلای خود درآورد، فرمانبردار سازد، و در صورت لزوم با قهر از میان بردارد. برای چنین مرامی در حوزۀ عملش مناسبات سیاسی، اجتماعی، حقوقی، فرهنگی، و نه کمتر از آنها مناسبات خصوصی مردم در چارچوب جامعه، همه هدف بنیادگرایی اند، تا او بتواند تمامشان را در کنترل مقررات خود نگه دارد. بنیادگرایی دینی در واقع یعنی راست دینی محظ ابزاری شده. از آنجا که جامعه حکم فضای حیاتی را برای راست دینی عملی دارد، ارگان بنیادگرایانه و عمل کننده در جامعه را راست دینی همواره از نو بازمیرویاند، هراندازه هم نیروهای مخالف موفق شوند تک شاخههایی از این ارگان را ببرند و اثرگذاری آنها را خنثی نمایند. ضد بنیادگرایی در عرفان اسلامی کاملا طوری دیگر است. رگههای راست دینی را پیشتر در روال عرفانی مولوی نشان دادیم. اما قطع نظر از آن، ضدیت عرفانی با بنیادگرایی که نمایندگانش به طرفداری آنه ماری شیمل وارد میدان جروبحث بر سر او می شوند، از لحاظ اجتماعی کاملا بی هدف و بی مسیر است، و جز آن منفعل و بی دفاع. چنین ضد بنیادگرایی مآلاً در محیط خود نه نیرو دارد که اثر بگذارد و نه اصلاً در آن قادر به جهت یابی است. نیروی جهت یابی فقط در صورتی به وجود میآید که مبتنی بر موضع گیری آگاهانه نسبت به پدیده های گوناگون و پیچیدگیهای سیاسی برای ساختارها و هدفهای فرهنگ باشد که در اهمیت آنها برای رشد و پرورش فردی هرچه تاکید شود کم است. از تمام اینها عرفان، روحش هم خبردار نیست و نمیخواهد هم باشد. بی علاقگی تام به زندگانی اجتماعی یکی از رگه های اصلی عرفان است، آنقدر اصلی که عرفان بدون آن اصلاً تصورپذیر نیست. چنانکه خواهیم دید، عرفان اسلامی نیز در سلوکش به سوی خدا از هرچه فردی و جمعیست گریزان است. اما تناقض عجیب در عرفان اسلامی این است که از یکسو در جست و جوی خدا به جهان پشت می کند و از سوی دیگر در دینی میزیید که یکی از پایه های اساسی اش جهان خواهی به هر بهاییست. لااقل عبودیت در قبال پیغمبر اسلام و قرآن، که هر دو از آنِ این جهان و برای این جهان اند، گواه و مؤید انکارناپذیر برای این مناسبت متنافی. چنین روالی فقط در صورتی می تواند به امور تعینی بخشد که بشود تعینات را بر حسب میل و خواست از امور گرفت و آنها را به گونهای دیگر متعین ساخت. مثلاً در آنها وسیلۀ نجات دید یا موجب هلاک. مولوی در این مورد می گوید:
آب در کشتی هلاک کشتی است/ آب اندر زیر کشتی پشتی است
تعارض در خصوصیات یک امر در تمام موارد صدق می کند، و دوهزار و پانسد سال پیش سقراط آن را تحلیل و توضیح کرده است. به هرسان در عرفان اسلامی همه چیز می تواند جای هر چیز را بگیرد و هر چیز می تواند جای همه چیز بنشیند. این نتیجهایست مترتب بر جهان نفی و مقلوب شده به دست عرفان، اما فقط با تحقیر و خلع عقل سنجیده می شود در چنین جهانی هم زیست و هم آن را مردود شمارد: عقل را قربان کن اندر عشق دوست/ عقلها باری از آن سوی است کوست...
عارفان که خود قربانی تقلب اسلام شدند، طبعاً به راحتی توانستند مانع بزرگی نیز بر سر راه آگاهی انتقادی گردند...
آنهماری شیمل که عرفان و روشنگری را یکی میداند، و این را در سخنرانی اش به مناسبت اعطای جایزۀ صلح به او نیز گفته است، در واقع ثابت می کند که نمی داند روشنگری چیست. روشنگری نه بی تفاوتی در برابر ارتودکسی است و نه قیام صرف بر ضد بنیادگرایی. روشنگری طبعاً رسواکردن تزویر دینی و پرده برداشتن از جانماز آب کشیده روحانیان هم نیست، کاری که حافظ عارف همۀ عمرش کرده است. روشنگری بدون دانش و روال علمی اصلاً میسر نمیگردد. به این معنا، روشنگری پروژه ایست مبتنی بر آگاهی علمی، با هدف بازکردن راه برای پرورش آزاد آدمی از نظر فردی و اجتماعی بر ضد هرگونه جهانبینی، ایده لوژی سازی، برضد هرگونه نیرنگ تحمیل کننده، بویژه از نوع دینی اش و طبیعتاً نیز از نوع عرفانی اش، یعنی برضد آنچه مانع کنجکاوی، جست وجو و مآلاً رشد ذهنی می شود یا بخواهد مانع گشودن راه پرسیدن و اندیشیدن گردد و عملاً کوششهای مربوط را خنثی نماید. در برابر هیچ کشش و علاقهای به اسلام یا به شرق،روشنگری مجاز نیست یک گام عقب رود، یا هدفش را آنی فراموش نماید و سازشکار گردد. با روشنگری واقعی قطعاً بهتر و پایدارتر میتوان به ایجاد تفاهم میان اقوام و ملل کمک نمود تا از طریق تفاهم نابجا برای صغارتی که توسط دین ایجاد و طبیعت ثانوی مبتلایان شده است. به همین جهت مطرح کردن ستایش گوته از شعر فارسی و چنین وانمود کردن که دل گوته برای اسلام و عرفانش ضعف میرود، کاملاً گمراه کننده است. و این، اگر بنا را بر درستی ادعای آنه ماری شیمل میگذاشتیم، از ارزش تواناییهای گوته می کاست به جای آنکه فزونی آنها را بنمایاند. اگر این ادعای آنه ماری شیمل درست میبود که گوته در دیوان غربی شرقی و یادداشتهای آن "آنچنان تحلیلی از فرهنگ اسلامی به دست داده که تا هم امروز بی نظیر مانده" حرفی که مطلقاً دروغ است، آنوقت می بایستی او را با این پرسش روبه رو می کردیم که مگر فرهنگ اسلامی عمقی در خور تحلیل دارد، قطع نظر از اینکه گوته نه چنین کاری کرده و نه به جد میتوان او را اسلام شناس محسوب نمود. گوته در یادداشتهای دیوان غربی شرقی می نویسد: "ما قدر نوع نگرش و شاعری شرقی را طبعاً میدانیم، ما جنبه هایی بسیار ممتاز برای آنها قائلیم، اما ما باید آنها را با ملاکهای خودشان بسنجیم، آنها را در حوزۀ مختص به خودشان بستاییم، فراموش کنیم که یونان و روم وجود داشته اند." این سخنش البته تسلی بخش و عادلانه است. اما هرگز نمیتوان آن را حمل بر اهمیت ادبیات و نگرش شرقی نمود...
آنه ماری شیمل که می خواهد خودش را به هر ترتیبی در اسلام و اسلام را در خودش تطهیر کند و معصوم و بی آزار جلوه دهد، گفته است: " به هرسان من ندیدهام قرآن یا سنت حکم تروریسم صادر کرده باشد، یا حتا آن را مجاز بداند". تروریسم پروری قرآن را لابد در صورتی قبول داشت که آیهای دربارۀ به کار بردن اسلحۀ گرم، نارنجک و دینامیت که امروزه تروریستها نیز از آن استفاده میکنند، برای کشتن کافران نازل شده بود. وگرنه حکم قتل کافران، به گونهای که امروز هم بتوان به آن استناد کرد، به دفعات در قرآن آمده است. اصطلاح کلیدی آن "فساد در زمین"، "محاربه با خدا" و "جهاد" است.
پایان
پيامها
24 جون 2012, 17:38
hayfe een oomr ke kardi separi
to ke na az Islam cheze medani na az erfan
rast goftand
koor che danad noor chiiist
ok