خمينی؛ اسطوره ی فرامرزی يا مهره ی دفاعی بلوك غرب در ايران
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بعد از پيروزي بلشويكهاي شوروی در 1917م مؤمنان ايدیولوژي ماركسيسم، بيشتر به تحقق بهشت پرولتاريا در زمين اميدوار شدند. آنها اميدوارانه و بي تابانه بيشتر از گذشته دست به مبارزه زدند، تا به گفتهي ماركس، آن پيامبر پير و كذاب، «درد زايمان تاريخ را كوتاهتر نمايند» و به ادعاي خودشان جامعهي بدون برده و بنده، كار گر و كار فرما، ظالم و مظلوم و گرسنه و سير به وجود آورند. تمام جنبشها، گروهها و احزاب كمونيستي، قلب خدايان نظامهاي سرمايهداري غرب را نشانه گرفتند، تا پايههاي قدرت و ثروت صاحبان سرمايه و پول آن «جوجههاي شيطان» را فروريزند. آنها متهورانه با نظامهاي سرمايه داري و دولتهاي غربي دست به گريبان شدند. هر روز در كشورهاي غربي و كشورهاي مستعمره چالشها و كشمكشهاي جدي براي نظامهاي سرمايهداري به وجود ميآوردند.
پيروزي كاسترو و چه گوارا در كوبا، فعاليت و شورشهاي نيروهاي انقلابي كمونيستي در كشورهاي آمريكای لاتين، پيروزي مائو در چين و دهها تظاهرات و اعتصابهای كارگري در درون كشورهاي غربي، وجود دهها حزب علني و سري كمونيستي در كشورهاي غربي، مبارزات سرسختانهی نیلسون ماندیلا با گرايشهاي كمونيستي در آفريقای جنوبي، وجود يك جنبش قوي كمونيستي در ويتنام، پيروزي جمال عبدالناصر با گرايشهايكمونيستي در مصر؛ همه و همه خدايان نظام سرمايه داري غرب را سخت ترسانده و مشغول ساخته بودند. همه روزه با چالشها و مشكلات ناشي از آندست و پنجه نرم ميكردند. اتحاد جماهير شوري به طور مستقيم يا غير مستقيم در اين قضیهها دخالت داشت و به عنوان وارثان خلف ماركس و پدران كمونيسم جهاني بهخود ميباليدند. آنان مي كوشيدند تا خود را به آبهاي گرم اقيانوس آرام برسانند و به گونهی مستقيم پنجه بر حلقوم بلوك غرب فرو نمايند.
در چنين شرايطی غربيها در تلاش به وجود آوردن يك خط دفاعي در مرزهای سياسي و نظامي شان با اتحا جماهير شوروي بودند. يكي از نقاط مهم استراتژيك و نظامي ميان غرب و شوروي كشورهاي افغانستان، ايران، پاكستان و تركيه بود، كه غربی را از دست به گريبان شدن مستقيم با شوري نجات ميداد. رشد و حضور جدي احزاب و نيروهاي چپي و كمونيستي در افغانستان و ايران سخت غرب را نگران ساخته بود و هر روز احتمال آن مي رفت تا اين ديوارهاي مرزي نيز فرو ريزند.
غربيها بعد از تحليل و بررسيهاي زياد به اين نتيجه رسیدند که تنها سپري كه ميتواند آنان را نجات بخشد، باورهاي ديني است كه از استحكام جدي در كشورهاي اسلامي برخوردار بود. در بين توده و مردم پايههاي ايدیولوژي اسلامي نيز بر مُلا، شيخ و آخند استحكام يافته بود.اسلام نيز در بين تودههاي مسلمان مساوي بود با آنچه كه ملاها ميكردند و ميگفتند. به همين خاطر همانند داستان كليله و دمنه، اتحاد موش و روباه شكل گرفت. غربيها دركشورهاي اسلامي به دنبال آخند و ملا ميگشتند تا از شر كمونيسم نجات پيدا نمايند. در كشورهاي عربي، عبدالله عزام و اسامه بن لادن و... را يافتند، در افغانستان ملاهاي تحصيل كردهاي از نجف، قم، مشهد و الازهر در دام شان گرفتار شدند و در ايران خميني را انتخاب كردند؛ زيرا او از نفوذ خوب در ميان مردم مذهبي و روحانيان بر خوردار بود.
احزاب و جنبشهاي چپي و كمونيستي در ايران با برنامههاي بسيار دقيق و فعاليتهاي بسيار جدي دست به مبارزه زدند. غولهاي علمي و رهبران عملگراي كاریزماتيك، به طور عملي و نظری وارد صحنه شدند و جنبشها، گروهها و احزاب سوسياليستي و كمونيستي را رهبري ميكردند. از جمله مي توان از افراد ذيل نام برد: داكتر تقي اراني، بزرگ علوي، ايرج اسكندري، احسان طبري، جلال آل احمد، خسرو گلسرخي، كيانوري، رضا رادمنش، رضا معيني، اشرف دهقاني، عبدالحسین نوشین، فریدون توللی، رسول پرویزی، احمد آرام، ابراهیم گلستان و... اينهابا برنامههاي منظم و دقيق نه تنها با سازمانهای كشورها و احزاب كمونيستي دينا روابط محكم برقرار كردند، بلكه براي بسياري از احزاب و سازمانهاي كمونيستي خارج از ايران الگو و نمونهی مبارزاتي بودند، خصوصا احزاب كمونيستي افغانستان، كه تمام منابع و متون سوسياليستي و كمونيستي شان را از سوسياليستهاي ايراني در يافت ميكردند.
احزاب و سازمانهاي كمونيستي و سوسياليستي در ايران به دهها حزب و صدها سازمان ميرسيد كه در آخر این نوشتار فهرستی از آنها آورده شده است.
اين احزاب به علاوهي فعاليتهاي سياسي و فرهنگي، سازمانها و شاخههاي نيرومند نظامي نيز داشتند.
تنها وقتي شاخهي نظامي حزب توده در سال 1333 افشا شد و توسط دولت شاه محاكمه گرديد، افراد آن به 500 نفر مي رسيد و در این پستها بودند:
۲۲ سرهنگ، ۶۹ سرگرد، ۱۰۰ سروان، ۱۹۳ ستوان، ۱۹ گروهبان و ۶۳ دانشجوی افسری (پايگاه اطلاعاتي حزب تودهی ایران).
رهبران فعلي ايران، خامنهاي وهاشمي رفسنجاني نيز بر نفوذ و تأثير جدي احزاب كمونيستي و سوسياليستي اعتراف ميكنند؛ چانچه رفسنجاني در خاطراتش مينويسد:
حزب توده تلاش گستردهای را برای تجهیز نیرو در جامعه آغاز كرد و با موفقیت روبرو شد. حزب توده كه فعالیت خود در جامعه را پس از ۲۵ سال سركوب رژیم شاه آغاز میكرد، با وجود شمار كم كادرها توانست هزاران نفر را در صفوف خود منسجم كند. انتشار دهها نشریه و انبوهی از كتاب، فضای جامعه را دگرگون كرد و تأثیرات مهمیرا بر جای گذاشت و نسل نوینی را تربیت كرد.
خامنهاي ميگويد:
در یك برههای از زمان و در همان اوایل انقلاب، همه چیز در تیول حزب توده بود.... چنین حالتی را من و هر كسی در اوایل انقلاب حس میكرد كه تودهایها و جریان چپ، به خصوص حزب توده، بر همه چیز مسلط بودند و اصلا حركت انقلاب را میخواستند منحرف كنند (روزنامهی نامهی مردم، شماره ۴۰۲، ۴ خرداد ماه ۱۳۷۲).
در چنين شرايطی غربيها دست و پاچه و هراسان به هر سو دست ميانداختند. آنان تلاش كردند تا يك خط دفاعي در مقابل شوروي ايجاد نمايند. به همين علت تركيه را عضو ناتو نمودند، در افغانستان مجاهدان را كمك و حمايت كردند، با پاكستان روابط محكم برقرار كردند و حتا با فعاليتهاي پاكستانيها، به خاطر دستيابي به بمب اتم، كه از سال1971 آغاز شده بود، خيلي جدي بر خورد نكردند.
در ايران دولت شاهي با مشكلات جدي مواجه بود و نميتوانست فعاليتهاي سياسي، فرهنگي ونظامي احزاب كمونيستي و سوسياليستي را مهار نمايد. به همين علت غربيها با علم نمودن نيروهاي مذهبي كه نفوذ جدي در ميان تودههاي مذهبي داشت، فعاليتهاي ضد كمونيتسي شان را در ايران آغاز كردند. اگرچند آنها ملاها را با چشم نيك نمي ديدند، اما آن روزها اسلام و ملا خطر محسوسي براي غربيها نبود.
در حقيقت غربيها در ايران با حمايت از خميني وارد مبارزه و رقابت با شوروي گرديدند؛ چون خميني در ساير كشورها با نبود امنيت و فضاي مناسب براي فعاليت مواجه بود، بنابراین غربيها او را در غرب جاي دادند؛ چنانچه نصرتالله جمالي رايزن فرهنگي سفارت ايران در افغانستان مي نويسد:
تا شروع انقلاب اسلامي آن رهبر فرزانه در عراق بود و پس از اينكه رژيم بعث عراق با هماهنگي شاه به فشار بر برنامههاي امام افزودند و كويت نيز نگذاشت وارد آنجا شوند، آن پير و مرشد رهسپار فرانسه شد و از آنجا انقلاب را تا سقوط رژيم شاهنشاهي رهبري كردند و در دوازدهم بهمن ماه ( دلو) 1357 وارد ميهن ما (ايران) گرديد(جمالي، نصرت الله، ياد حضرت امام خميني (ره)،رايزني فرهنگي، 1384، ص 27).
رفتن خميني در فرانسه نشان دهندهي حمايت غربيها از اوست و روابط محكم و دو جانبهی شان را نشان ميدهد؛ زيرا خميني از فرانسه با خيال راحت و آرام و با داشتن امنيت كامل فعاليتهاي سياسي و ضد شاهياش را در ايران رهبري ميكرد. حتا رسانههاي غربي كاملا در اختيار خميني بود. بارها و بارها صحبتها و پيامهاي آقاي خميني از تلويزن و راديوهاي فرانسوي پخش گرديد. اگر غربيها مخالف خميني بودند، چگونه اجازه ميدادند كه او در فرانسه زندگي كند وتمام فعاليتهايش را در ايران سازماندهي نمايد. حتا به گفته ي دكتر عبدالكريم سروش: افرادی چون محمدهاشمي برادر رفسنجاني و ابراهيم يزدي در كشورهاي آمريكا و غرب براي خميني پول (وجوهات) جمع مي كردند (سروش، عبدالكريم، از شريعتي،موسسه فرهنگي صراط،تهران، 1384، ص 162).
هنگامی كه نظام شاهي در ايران سقوط كرد، خميني توسط يك هواپیماي فرانسوي با محافظ فرانسوي وارد تهران شد.
غربيها با كمك روحاني ملاها توانستند در ايران يك حكومت آخندي بهوجود آورند و احزاب، گروهها و جنبشهاي كمونيستي و چپي را از صحنه خارج و از سياست ايران حذف نمايند. با اين كار خميني خاطر پريشان غربيها را كاملا از ايران آرام ساخت و آنهاكاملا از ايران آسوده خاطر شدند؛ زيرا تير شان به هدف خورده بود.
بعد از تشكيل نظام سياسي جديد، خميني و ملاهاي اطرافش بيشتر از كار كردن، روي شعار دادن سرمايه گذاري كردند. خميني به جاي برنامههاي اقتصادي و سياسي احكام فقهي و فتواهاي شرعي صادر میكرد. اين فتواها، همراه با عكسهاي او به بسياري جاها از جمله افغانستان فرستاده شد. خميني در آن زمان به خاطر پيرياش حوصله و انرژي يك كار علمي و سياسي را نداشت. بسياري از فتواها و كارهايش فاقد يك تحقيق علمي و نگرش نو به قضايا بود. به طور مثال: وقتي يك عده ملا از وي خواست، تا آثار داكتر علي شريعتي تحريم گردد، وي گفت: من كه آثار او را نخوانده ام و خوانده نيز نمي توانم. بعضيها ميگويند او چيزهاي خوب نيز گفته است. شما برويد موارد غير ديني آن را پيدا كرده و به من نشان دهيد تا من بر اساس آن حكم بدهم.
دكتر عبدالكريم سروش ميگويد: من يادم هست كه در ستاد انقلاب فرهنگي كه بوديم، يك بار آقاي خميني راجع به مطلبي در علوم انساني، نظري داده بود...ما پيش ايشان رفتيم و من برايشان توضيحاتي دادم. گفتم علوم انساني غرضش اين است، محيطش اين است و درازیش اين است. ايشان هم خيلي راحت به ما گفت كه تقصير خود شما است كه اينها را براي من توضيح نميدهید، من نمي دانم به چه چيزي علوم انساني ميگويند، من پيش خود فكری كرده بودم و آن را گفتم. شما بايد به من بگويید كه علوم انساني در اصطلاح جديد يعني چه... ما رفته بوديم و براي ايشان توضيح مي داديم كه فكرش را تصحيح كنيم و بگوييم كه آقا به هر حال اين جوري نيست و از اين به بعد اگر خواستيد در اين زمينه سخن بگوييد، مطلب اين است. ايشان هم خيلي راحت پذيرفت... يادم هست كه ايشان به ما گفت: من تا حالا فكر ميكردم رقاصي هم جزو علوم انساني است و حالا كه شما گفتيد، متوجه شدم كه اين طور نيست. اين عين سخنی بود كه ايشان به ما گفت (سروش، عبدالكريم، از شريعتي، موسسه فرهنگي صراط، تهران، 1384، ص 177).
اما برعكس خميني در تبليغاتی كه از او ميشد، اسطورهي فرامرزي و همهجانبه شده بود. مثلا شاعر، فقیه، مفسر، متكلم، فيلسوف و عارف. يكي از القابی را كه دوستانش به او ميدهند، عارف فرزانه است. بخاطر تبليغات بيش از حد، خميني خيالاتي شده، در شعر «چشم بيمارش» خود را با منصور حلاج مقايسه كرده و گفته بود:
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم
همچو منصور خريدار سر دار شدم
بسياری از كتابهاي فلسفي، خصوصا كتابهاي «سمت» وقتي در ايران چاپ مي شد، براي اينكه نشان دهند خميني يك فيلسوف بوده است، صفحهي اول آن را با چند جملهي گويای فلسفي، از خميني آغاز ميكردند.
با اينكه فلسفه و عرفان دو منبع معرفتي متفاوت اند، در طول تاريخ اسلام فيلسوفان، عرفا و فقها با همديگر در جدال بوده اند؛ چون براي هر كدام منبع شناخت ديگري، قابل اطمنان، قابل حصول و قابل قبول نبوده است. آنچه براي فقیه جزو معرفت و ارزشهاي ديني است، براي فيلسوف و عارف بيارزش است و آن را جزو پوستهي دين ميدانند.عارف و فيلسوف با بيارزش دانستن پوستهي دين ميكوشد تا خود را توسط عقل و دل به هستهي دين برساند. براي عارف نيز عقل بيارزش و بي پايه است؛ زيرا هرگز بر شناخت و معرفت مبتني بر عقل و خرد اعمتاد ندارد؛ چنانچه مولانا شديدا بر فيلسوفان حمله مي كرد: «پاي استدلاليون چوبين بود» و يا حتا ميگفت:«آن رگ فيلسوف كند رويش سياه». حتا باورهاي عرفا براي يك فقیه و ديندار باورهاي بيديني و كفر ست. مثلا بايزید بسطامي ميگفت: «سبحاني ما اعظمي شأني »، يا حلاح مي گفت: «انا الحق، من حقم، استاد من ابليس و فرعون است». عرفا با چنين ادعاهايی از تمام شأن و شوكت دنيا روگردان است. آنان براي رسيدن به فناء الفنا گرسنگي، فقر، انزوا و رياضتهاي شاقهاي را تحمل ميكنند. ثروت و قدرت تمام دنيا براي آنان به قِراني نميارزد. در جایي خود خميني نيز عارف نمايی كرده چنين مي گويد: «در ميخانه گشاييد برويم شب و روز/ كه من از مسجد و از مدرسه، بيزار شدم» بر اين اساس با چنين حالت در عرفان، آيا يك عارف ميتواند يا ميخواهد سالها چون خميني براي رسيدن به حكومت از قم تا نجف و فرانسه، عرق ريزان بدود؟
از طرف ديگر فيلسوفان بر شناخت دروني، قلبي و بدون واسطهی عرفا بيباور اند و خرد و عقل مبتني بر منطق را وسيلهاي براي در يافت حقيقت ميدانند. عارف، فقیه و فيلسوف بودن يك فرد متناقض است، اما خميني و دوستانش ميتوانند اين تناقض را در وجود خميني جمع نمايند، در وجود او اجماع نقضها محال نيست. شب و روز، سياه و سفيد، فقیه، فيلسوف و عارف را ميتواند يكجا جمع نمايد. به همين خاطر او همهجانبه و همهكاره بود.
دوستان خميني شعار دادند كه او به علاوهاي كه جامع الكمالات است، رهبري فرامرزي نيز است. او به هيچ قوم و مذهب و به هيچ مرز وبودم تعلق ندارد. او به همهي مسلمانان و حتا به تمام انسانهاي روي زمين تعلق دارد، اما بر عكس خميني هشت سال با عراق به خاطر مرز جنگيد. جنجال مرزي كه ارزش كشته شدن چهار ميليون مسلمان را نداشت.
براي خميني فقط ايران مطرح بود و براي حفظ آن دست به هر كاري ميزد. او حتا اخلاق، ارزش و حقيقت را چون ماكياول از سياست حذف كرد. هيچ تفاوتی ماكياول با خميني ندارد. ماكياول ميگفت: در سياست هدف، وسيله را توجيه ميكند. اگر مقتضي پيش آيد دروغ بگويید، تظاهر به دينداري كنيد و هر وقت به مصلحت بود، پيمان و تعهد را بشكنيد. خميني نيز چنين باور داشت. او مي گفت: براي حفظ نظام نه تنها دروغ رواست، بلكه دروغ گفتن، شراب نوشيدن و جاسوسي واجب نيز است( خميني، روحالله : صحيفه ي نور. ص116).
او به خاطر تبليغ و تمجيد بيش از حد دوستانش، خيالاتي و اسطورهاي شده بود. فكر ميكرد او ميتواند يك امپراتوري تشكيل داده و يك امپراتور بزرگ شود. به همين خاطر هنگامی كه ارتش ايران به خاكهاي عراق پيش روي ميكرد، طرح صلح سازمان ملل را قبول نكرد. حتا او به گورباچُف نامه نوشت و او را نصيحت كرد و به راه حقيقت دعوت كرد. اين كار او بسيار مضحكانه بود. او در يك توهم، نقش پيامبر را بازي مي كرد، گويا پيامبر اسلام به امپراتوران ايران، روم و مصر نامه مينويسد و فكر ميكرد خامنهاي و رفسنجاني نيز علي و ابوبكرهاي اوست. غربيها تير شان به هدف خورده بود، بازيهاي كودكانهی خميني را با روسيه و در ايران تماشا ميكردند.
خميني عكسهايش را، با همان طبل و دهل تبليغاتي يك جا میكرد و به افغانستان نيز میفرستاد. شيعههاي افغانستان صادق و خوشباور بودند، عاشقانه همه را پذيرفتند، حتا در جنگ ايران و عراق به خاطر خميني و تشيع در مقابل يك كشور اسلامي جنگيدند. امروز هزاران كشتهي افغانستاني در گلزارهاي شهداي ايران خوابيده اند. روشفكری چون اسماعيل مبلغ در كتابش «دين ترياك نيست»، از خميني به عنوان رهبر بزرگ خونين تشيع كه قيامش لزره به اندام ژاندارم منطقه انداخت، ياد كرده است. رهبر حزب وحدت آقاي مزاري حتا حكم جهاد افغانستان را از خميني استفتاء كرد. مرگ خميني در ميان شعيان افغانستان غوغا به پاكرد و چندين روز در مساجد و تكيه خانهها براي خميني عاشقانه عزاداري میكردند.
اما ديري نپاييد كه ورق برگشت. در ميان شيعهها احساس تنفر و خصومت شديد نسبت به دولتمردان ايران پيدا شد. اين برگشت و تنفر به خاطر رشد آگاهي و مهاجرت مردم به ايران بود. آنان از نزديك ايران را ديدند و شناختند. كمك پولي و نظامي ايرانيها به احزاب و گروههايی كه با هزارهها و شيعهها ميجنگيدند، احساس تنفر را چند برابر كرد. آنان فهميدند که ايرانيها گرگاني هستند كه پوست بره به تن كرده اند. فاصلهي شيعهها با ايرانيها زياد شد، حتا كار به جايی رسيد که مزاري كه روزهاي اول از ايرانيهاحكم جهاد مي گرفت، بر عكس در غرب كابل سفير ايران را مورد لت و كوب قرار داد.
امروز هزارهها شديدا نسبت به دولت ايران بد بين شده اند. فرهنگيها وسياست مداران جوان، چه در داخل پارلمان و چه خارج از پارلمان افغانستان، با سياستهاي دولت ايران مخالفت ميكنند. چند روز قبل در غرب كابل، جمعی از دانشجويان در روز تجليل از مرگ خميني تجمع كردند و شعار دادند:«جيره خواران! جنايت بس است، اين جا كابل است نه تهران و قم». تجليل از مرگ خميني توسط سفارت ايران با همكاري وابستگان آن در كابل برگزار شده بود، اما شركت مردم در آن بسيار كمرنگ بود. فقط چند ملا و رهبر كلاسيك شيعه در آن شركت كرده بودند. اين رهبران در سالهاي اخير نتوانستند با كشورهاي قدرتمند دنيا رابطه ايجاد نمايند، بنابراین مجبور شده اند تا اندك روابطي با ايرانيها داشته باشند و با تجليل از مرگ خميني آن را ادامه داده و استحكام بخشند؛ زيرا آنان به جز تجليل از مرگ خميني، كار ديگري براي ايرانيها نمي توانند. اكنون دو دهه است که روابط ايرانيها با هزارهها و شيعهها به سردي گرايیده است. آنان كاملا به جاي مذهب مسايل قومي و زباني را دنبال ميكنند و با رهبران تاجيكتبار روابط محكمی دارند و پولهاي هنگفتی در اختيار آنان قرار داده اند.
در كابل تجليل كنندگان مرگ خميني مي گفتند: خميني شخصيت علمي و مسلمان است. به همين خاطر از او تجليل ميكنند، اما سوال اين جاست که اگر وابستگيهاي سياسي و اقتصادي به سفارت ايران وجود ندارد، چرا اين بزگواران از دانشمندان مسلمان،همانند محمد عبدالسلام و عبدالقدير خان كه برندهی جايزهی نوبل شدند تجليل نميكنند؟ چرا اينها از سياستمداران و انديشمندانی چون حسن البنا، محمد علي جناح، عمر مختار، شيخ شامل، سيد قطب، داكتر علي شريعتي، محمد باقر صدر، نصر حامد ابوزيد و... ياد بود نمي فرمايند؟ در حافظهي تاريخ ما افغانستانيها كم نيستند بزرگان علم، انديشه و سياست كه براي آزادي و عدالت و دين و مذهب رزميده اند و حتا جان داده اند و قرباني گرديده اند. آنان برعكس خميني مقام شهادت را نيز كسب كرده اند؛ چون خميني خودش مرده است. چرا از آنها تجليل نمي كنند؟
در آخر مي توان گفت: خميني در فقه و كلام نسبت به بسياری از آيتاللهها نظرات بهتر و روشنتري را مطرح كرد. نسبت به بسياري ملاها فعال، سياسي و نترس بود، اما او عارف نبود و فلسفه، سياست و علوم انساني جديد را نمي دانست. رقابت بلوك غرب و شرق و حضور جدي احزاب كمونيستي در ايران، گلستانی براي او ساخت كه مفت و بدون زحمت زياد رهبر ايران شد. در دوران رهبرياش تنها به ايران و ايرانيها فكر ميكرد و به همين خاطر هشت سال با صدام مسلمان و كشور اسلامي عراق جنگيد. در دوران رهبرياش وضعيت سياسي، فرهنگي و اقتصادي ايران را با بحران مواجه كرد و كاملا نسبت به دوران شاه ناكام و شكست خورده بود؛ زيرا عدم تخصص و تجربهی رهبران جديد در عرصههاي مدیريتي و سياسي و جنگ با كشور عراق زندگي را براي ايرانيها جهنم ساخته بود.
امروزه نظام سياسي ولايت فقیه در بين مدلها و مكتبهاي سياسي غير قابل قبول و قابل دفاع است؛ زيرا نظام متناقض است. از يك طرف حكومت را از آن خدا ميداند و از خدا مشروعيت ميگيرد. از طرف ديگر براي مشروعيت نظام به آراي مردم مراجعه ميكند. مردم از حكومت ولايت فقیه تنفر دارند؛ زيرا به جاي حكومت ملا و روحانيمحور به حكومتهاي دموكراتيك و مردممحور باور دارند. در نظام سياسي و لايت فقیه ملا به جاي پادشاه قرار ميگيرد و استبداد سياسي اجتناب ناپذير است.
با آنچه ذكر شد، مي توان گفت: خميني مهرهی كمربند دفاعي بلوك غرب در ايران بود. غربيها براي شكست احزاب كمونيستي ايران و براي شكست اتحاد جماهير شوروي سابق، او را كمك و حمايت كردند. نه اسطوهاي همهجانبه بود و نه فرامرزي.
ليست احزاب سوسياليسي و كمونيستي ايران:
• سازمان فداییان (اقلیت)
• سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
• چریکهای فدایی خلق ایران (جریان اشرف دهقانی)
• حزب سوسیال دموکرات ایران
• سوسیالیست ایران
• سازمان انقلابی کارگران ایران (راه کارگر)
• حزب تودهی ایران
• حزب کمونیست ایران
• اتحادیه کمونیستهای ایران
• سازمان انقلابیون کمونیست (م-ل)
• حزب کمونیست ایران (مارکسیست-لنینیست-مائوییست)
• حزب کمونیست کارگری ایران
• حزب کمونیست کارگری ایران-حکمتیست
• حزب کار ایران (طوفان)
• سازمان اتحاد فداییان کمونیست
• جنبش سربداران
• روند جدایی
پيامها
14 جون 2012, 10:15, توسط پرویز بهمن
این مقاله خیلی موشګافانه ومستند نګاشته شده است، ولی یک چیز را که من میخواهم اظهار کنم این است که عارف بودن امام خمینی ازنظر نویسنده یعنی اینکه، خمینی باید تارک دنیا می بود وبرای تغیر جامعه هیچ حرکتی را انجام نمیداد، این حرکت عارفانه فکر نکنم که اسلامی باشد، عارفی که درجامعهء خویش تغیری بوجود نیاورد آن را نمیتوان عارف نامید، عارف ګوشه ګیر ومنزوی در دین اسلام تا جایکه من مطالعه نموده ام، زیاد مورد تائید اسلام نیست، امام خمینی درزنده ګی شخصی اش خیلی فقیرانه زیسته است وهمین نکته باعث شده است که پیروان ومقلدان وی دل ازمحبت وی بر نمی کنند وحتی دشمنان قسم خوردهء وی نظیر کمونیستها ولائیک های غربی نیز به آن معترف اند.
بناء به مشکل می توانم تصور کنم که این مقاله بتواند ذهن دوستداران امام خمینی را تغیر دهد هرچند که من با بسیاری نکات آن موافق هستم که هزاره های افغانستان وپاکستان درقدم اول قربانی این بازیهای سیاسی بعداز انقلاب اسلامی درایران شده اند، وسپس دیګران یعنی شیعه های پشتون و اردو زبان و سنی مذهبان غیر پشتون.
به نظر من موجودیت یک رژیم سیکولار غیر دینی درایران هم به نفع خاورمیانه بود وهم به نفع جنوب شرق آسیا . هم به نفع اعراب وهم به نفع افغانستان وپاکستان.
به این معنی که اګر رژیم شاهی درایران مستقر می بود، درقدم نخست شوروی ها جرأت مداخله در افغانستان را نمی داشتند وفاشیزم برتری جویانهء پشتونی نیز اول درلباس کمونیزم وبعد درلباس دین علیه اقوام وزبان های دیګر زبانه نمی کشید ومردمان غیر اوغان را بکام مرګ نمی فرستاد
بااحترام
پرویز بهمن
14 جون 2012, 10:41, توسط سیاوش
اگر مقاله ی خودت رو با ناسیونالیسم قاطی نمی کردی به واقعیت نزدیکتر بود.
در لحظه ی ورود به ایران از خمینی پرسیدند چه حسی داری بعداز مدتها به وطن برگشتی؟
اون گفت ...هیچ
این مشت نمونه ای از خروار است.(در جواب ناسیونالیست بودن خمینی)
سیاوش-مازندران
16 جون 2012, 10:52, توسط hamid
rohat shad khomaini
آنلاین : http://kabul
16 جون 2012, 20:30, توسط قاسم
فقط در رابطه بانام این نویسنده ی گم نام. به راستی که نه قواره ات به بشر مل می مانه و نه نامت. تو بهتر است به این سئوال جواب بگویی که چرا بشر مل تخلص کرده ای؟ اوغان خو نیستی، یک هزاره چتو بشرمل شده می تانه؟ از خمینی تیر، تو چتو بشرمل شدی؟